سلام الله کاظم خانی| ۴
ما اینطور معلمانی داشتیم!
قبل از اینکه به اسارت در بیایم تحت تربیت خودخواسته معلمانی عارف و شهادت طلب بودم. مربی پرورشی سال ۶۰ شهید سید ساعد افتخاری از مربیانی که تأثیرگذار در بین دانشآموزان بود. برنامه پرورشی را با حضور دانشآموزان در مسجد امام جعفر صادق (ع) آبیک برگزار میکرد و مشتاقانه دانشآموزان استقبال میکردند.
مگر نماز امتحان نیست؟
وضو گرفته بودیم آماده نماز جماعت ظهر و عصر بودیم، در همان لحظه متوجه شد عدهای از دانشآموزان به مدرسه کلاس درس رفتند، از بنده پرسید بچهها چرا رفتند؟ گفتم: دانشآموزان امتحان دارند. در یک کلام عارفانه فرمودند مگر نماز، امتحان نیست؟ امتحان عبد و بندگی هست. این امتحان والاتر از آن امتحان هست.
یادی کنم از معلم شهیدم، جواد وادیپور که نشست ها در مسجد سیدالشهدا (ع) با وی داشتم، جوان ، خوش فکر و متدین بود... هر دو معلم من در عملیات بیت المقدس به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
دریا بیدم، رهایم سازید!
معلم شهیدم «جواد وادیپور» نوشته بود:
دریا بیدم، رهایم سازید، بشکافید سرم را، راحتم نمائید، آسودهام سازید، سوختم، شعلههای آتش در میانم گرفتهاند، آه چه حرارتی، داغ و سوزان، به گرمی بیابانهای داغ و تفتیده، نه نه، به گرمی خورشید، باز هم نه، خورشید اندک گرمایی بیش نیست، به گرمی آتش دوزخ، آه نه گویی فراتر از اینهاست. سوختم، چه گرمایی به گرمی دورخ که گرمی نیست که سردی است، یخ است. سوزش سرماست، کولاک برف است، این سوزش بالاتر از آنست که بتوان گفت، نمیشود توصیف کرد، آه سوختم، خدایا نجاتم ده، رهایم ساز، آرامشم بخش، چیست این آتش! آه خدایا گلویم میسوزد از فریاد، الهی رحمی بر این بنده نالان همی گریان، در این آتشگه ویران! چه رویی است این سوختن! آه چقدر سخت! چقدر مشکل! تحمل کردن دوری دیدارت. خدایا در فراق تو چه ها کشم، ترحمی بنما، کرمی کن، تا که دیدارت کنم، خدایا غسل کرده، به سویت آیم وضوی خون گیرم و با تیمم لخته، لختههای خون و خاک به جانبت پر کشم، خدایا، لطفی بنما که آراستن، پیراستن و سرافراز و رها شده از تمامی قیدهای بندگی و بردگی با تو دیدار نمایم.آری خدایا، مرگی پرافتخار نصیبم کن، الهی شهادت را این مرگ با سعادت را نصیبم ساز. آری، شهادت، شهادت، شهادت لااله الا الله
جواد وادیپور ۳۰ خرداد ۱۳۶۰
به بهانه گرمابه عازم جبهه شدم!
اوایل اسفند سال ۶۰ اعزام ما از سوی بسیج سپاه آبیک استان قزوین به سوی جبههها آغاز شد، ما دانش آموزان بسیجی، بخشی از این کاروان بودیم. تصور کردم خانوادهام شاید مانع رفتن من به جبهه باشند نزدیک غروب آفتاب بود، یک کیف مشکی کوچکی داشتم، حولهام را داخل آن گذاشتم، به مرحومه مادر عزیزم گفتم: مادر من گرمابه میروم، آن زمان گرمابه داودی مقابل بلوار حضرت امام خمینی (س) بود.
نزدیکی حوزه سپاه بسیج آبیک بودم، ناخودآگاه بهطور اتفاقی با حاج آقا طاهر مافی، مسئول پشتیبانی امور جنگ و مسئول پرسنلی اعزام به جبهه بسیج سپاه شهر آبیک روبرو شدم، از ذهنم گذشت بهترین کسی هست که در جریان بگذارم بنده عازم جبهه هستم وی خانواده ام را بعد از رفتنم مطلع نمایند. ایشان هم پذیرفتند و فرمودند: نگران نباش، با خانواده هماهنگی می نمایم، وی از کارمندان شرکت گوشت زیاران بوده و تمام وقت جهت خدمت به رزمندگان اسلام مأموریت داشتند. همراه با خودروی پشتیبانی سپاه قزوین به کاروان رزمندگان اسلام پیوستم و در کنار رزمندگان از شهر آبیک بویژه دانش آموزان قرار گرفتم، سپاه قزوین سازماندهی و ساماندهی لازم را انجام داد.
حاج آقا ! تو را به خدا، با پدر و مادرم صحبت کنید!
صبح آن روز، با اتوبوس، به سمت پادگان امام حسن مجتبی (ع) تهران حرکت نمودیم. وقتی به پادگان رسیدیم، مدت کوتاهی در پادگان به ما آموزش دادند. عصر آن روز در کلاس آموزشی بودم، از بلندگوی اطلاعات سپاه اعلام شد، «سلام اله کاظم خانی» هر چه سریعتر به اطلاعات مراجعه نمایند. فرمانده دوره گفت: کاظم خانی کیه؟ بنده دست بلند کردم فرمودند: به دفتر تشریف ببرید!
با نگرانی و دلهره، خودم را به دفتر اطلاعات رساندم، گفت: آقا سریعتر بیا تلفن با شما کار دارد, پشت خطی دارید, منتظر شماست! گوشی تلفن را به من داد، سلام کردم، متوجه شدم، مرحوم حاج آقا قربان بابائی هستند، گفت: سلام الله! نرو جبهه برگرد، پدر و مادر شما خیلی خیلی نگران هستند؟ گفتم: حاج آقا تو را به خدا با پدر و مادرم صحبت کنید که من برنگردم، عازم جبهه بشوم. وی قبول کرد با خانواده ام طوری صحبت کند تا نگرانی آنها را مرتفع نمایند. روحش شاد، راهش مستدام باد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
علیرضا باطنی| ۳
▪️شهادتگاه یاران!
بعد از اسارت و سوالاتی که از ما کردند ما را به یک مقر در پشت خط اول در منطقه بصره انتقال دادند. در آن مقر تعدادی از مجروحین ما که مجروحیت زیادی داشتند شهید شدند چون عراقی ها اجازه نمی دادند که زخم های آنها بسته شود! توی یک کانکس مثل اتاق های قطار باری، ده بیست نفر از اسرا را روی هم تلنبار کرده بودند، وقتی که در را باز می کردند افراد می ریختند بیرون.
کار فرهنگی روی نگهبانی که بمن سیلی زد
من را بردند برای بازجویی. یک کسی بود که فارسی هم حرف می زد. بهش گفتم که می شه این جا نماز خواند!؟ پا شد یک سیلی زد تو گوش من که برق از چشمانم پرید و گفت که تو فکر کردی ما کافر هستیم؟ بهش گفتم که من به تو احترام کردم چون تو مسئول این جا هستی! ( کار فرهنگی) این وقتی فهمید که اشتباه کرده وقتی که من را برگرداند به اون کسی که مأمور بود گفت ببر نمازش را بخواند.
۱۳ روز حبس در یک اتاق با ۳۰ سانت آب زیر پا
در بصره سیزده روز در یک اتاقی که هیچ منفذی نداشت و سی سانت آب کف آن بود، اینجا ما را نگه داشتند. سیزده روز!!!
ما اسرا را بین مردم گرداندند!
یک روز ما را بردند داخل شهر بصره, ما را گرداندند تا مردم عراق ذلت و حقارت اسیر ایرانی را ببینند!… چهار تا اسیر بودیم و هشت تا نگهبان. بردند یک قسمتی از شهر… افرادی که آمده بودند تماشا عمده شان نظامی و خانواده نظامی بودند. میخ در کمر بچه ها می کردند، مشت می زدند، فحاشی می کردند!
چهل نفر را در یک اتاق ۶ متری جا دادند!
بعد از آن ما را بردند بغداد؛ استخبارات و بعد هم پادگان الرشید. در پادگان الرشید، پادگان به آن بزرگی و وسعت اما ما چهل نفر بودیم در یک اتاق دو در سه حتی همزمان نمی توانستیم بنشینیم باید یک عده ای می ایستادند تا یک عده ای بتوانند بنشینند. حالا خیلی بچه ها مجروح بودند.
کی بنشیند کی بایستد!!!
روز چون در اتاق باز بود باز تحمل تر بود اما شب که می شد مصیبت بود. چون در را می بستند و جا هم برای ۴۰ نفر بشدت کم بود و همزمان نمیشد که این چهل نفر بنشینند یا بخوابند چند تا طرح برای نشستن و خوابیدن عوض کردیم و یکی اش جواب داد؛ در طول اتاق ۶ متری بچه ها را چهارتا گروه ده تایی می کردیم. بعد شمارش می زدیم، سه را که می گفتیم بچه ها باید خودشان رو می انداختند روی زمین! یک گروه ایستاده بودند و رویشان به دیوار بود، این طرف هم همینطور، دو تا گروه هم وسط پشت به پشت آنها ایستاده بودند. وقتی که من سه می گفتم اینها باید خودشان رو جاگیر می کردند و می انداختند روی زمین. چند بار تکرار می کردم تا همه بتوانند بنشینند، چون اگر یک نفر تأخیر می کرد، آن ردیف کامل بالا می ایستاد. آنهایی که رویشان به سمت دیوار بود باید پاهایشان را سینه ی دیوار رها می کردند و سرشان را می گذاشتند روی شانه ی این طرفی، این طرف هم سرش را می گذاشت روی شانه ی اون، این وسط هم پاهایشان توی هم می رفت. این ردیف هم همین طور. اینجوری می شد همه را روی زمین قرار داد. از هر کسی شاید یک وجب یا دو وجبش روی زمین بود و بقیه اش هم روی همدیگر بود یا روی دیوار. بعضی که نمی توانستند دیگر تا صبح می ایستادند، آن هم جای دو تا پا نبود که بگذارند روی زمین، روی یک پا می ایستادند.
محدودیت ها بشکل عقده ای و غیر انسانی بود
بصورت غیر معمولی محدودیت ایجاد می کردند، بطرز غیر انسانی سعی داشتند اسرا با هم درگیر شوند و دوگانگی ایجاد بشود. صبحانه «شربه» می دادند. الآن هم شما عراق بروید سوپشان شربه است.این عدس ها را با برنج می پزند بهش می گویند سوپ، بعد برای ما ۴۰ نفر فقط یک ظرف به ما می دادند! می توانستند دو تا سه تا ظرف بدهند مگر چقدر هزینه ش بود! نمی دادند! ما نه بشقاب نداشتیم نه قاشق داشتیم فقط یک ظرف بود و باید قلوپی می خوردیم. به هر کسی یک قلوپ می رسید. اگر نفٓس ات رو بلند می گرفتی بیشتر می خوردی! ظهر و شب هم همین بود. با این حال بچه ها به جان هم نیفتادند. برای تحمل بیشتر، ختم صلوات برمی داشتیم، دعای توسل می خواندیم! من آنجا نقش مترجم هم داشتم و بچه ها اگر کاری داشتند به عربی مدرسه ای ترجمه می کردم.
مگس از اینطرف پاش وارد و از آن طرف خارج می شد
یکی از بچه های خراسان خیلی نحیف و لاغر بود پاهاش تیر خورده بود. ساق پای ایشان رو که نگاه می کردی آن طرف سوراخ این تیر و رد این تیر پیدا بود. مگس هایی که روی پاش می نشست از این طرف وارد و از آن طرف خارج می شدند.
از پشت میله ها نماز میت خواندیم
مجروحین نه آبی داشتند و نه باندی ! در این مدت که آنجا بودیم اگر باندی پیدا می شد می شستیم و دو مرتبه می بستیم.یکی از رفقا پایش خیلی ورم کرده بود پر چرک بود چطوری زنده ماند خدا می داند. بعد از نماز صبح شهید شد جنازه را گذاشتیم پشت میله های سلول و نماز میت خواندیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
نامه رسان اسم کتاب آزاده سربلند و مومن، آقای حاج محمود منصوری عزیز است که در اردوگاه تکریت ۱۱ تشریف داشتند. ایشان در سال ۶۶ اسیر شد و چون چند سال قبل از اسارت در عراق سکونت داشت و با فرهنگ عراقی ها آشنایی کامل داشت و به عربی هم حرف می زد خاطرات خیلی خوبی هم از قبل از اسارت در ایلام و هم از ایام اسارت دارد. ارزان و بسیار خواندنی است. از طریق کتابراه می توانید آنرا بخرید قیمت بسیار نازل .
برای خرید و اطلاعات بیشتر اسم کتاب را در گوگل جستجو کنید.
مصطفی جوکار | ۱
▪️در اسارت مریض زیاد داشتیم
در طول اسارت بخاطر نبود تغذیه مناسب و بهداشت، خیلی از بچه ها دچار بیماری پوستی، یا اسهال خونی میشدند. آنها که مریضی پوستی میگرفتند از بچهها جدا و در محوطه باز جلوی آشپزخانه که بین بند ۲ و ۳ بود جمعشان می.کردند، یک روغن مخصوص میدادند تا به بدنشان بمالند و زیر آفتاب لخت بنشینند تا آثار گال یا همان جرب از بین برود. کسانی که اسهال عادی بودند با دادن قرص اسهال بیماریشان نسبتا برطرف میشد، ولی آنهایی که اسهال خونی داشتن خیلی اذیت میشدند.
محسن عظیم پور داشت می مُرد!
با محسن عظیم پور که اهل فسا بود تو اسایشگاه هم گروه بودم که بدجور اسهال گرفته بود و مرتب به اتاقی که بعنوان درمانگاه بود میرفت چند عدد قرص میدادند که بیفایده بود. یک روز با یکی از دوستان آقا رضا علی رحیمی از بچههای تهران توی پتو گذاشتیم و بردیم جلو درب ورودی اردوگاه جایی که ماشین عراقیها ورود میکرد. به عراقیها گفتیم: این دیگر زنده نمیماند. از اینجا ببریدش خدا خواست آمبولانس آوردن او را به بیمارستان تکریت برده و از آنجا به بیمارستان بغداد در پادگان الرشید که بر اثر کم خونی فشارش زیر ۶ آمده بود تحت درمان قرار گرفت. خود عراقیها امیدی به زنده ماندنش نداشتن به لطف خدا، دعا و ذکر صلوات بچهها باعث شد تا این دوستمان و بقیه دوستان که مریض بودند شفا پیدا کنند.
مراقبت از سلامتی محسن
بعد از اینکه محسن سلامتیاش را بدست آورد به اردوگاه برگشت. من با عظیم پور هم غذا بودم، ایشان در موقع ناهار فقط برنج سفید با ماست و شبها چای با صمون، صبحها هم شوربا میخورد. من دو عدد صمونی که میدادند با سهمیه دوستم خمیرشان را ریز ریز جدا میکردم، روی یک نایلون پشت پنجره خشک میکردم. هنگام نهار یا شام با آب گوشت یا خورشها که با برنج بود او نمیخورد من تلید کرده میخوردم، سهم برنجم که حدود۶ قاشق میشد را به او میدادم که با ماست بخورد.
حقوق داشتیم!
در ماه، مبلغ یک و نیم دینار حقوق میدادند نه پول واقعی بلکه بصورت بُن. یک و نیم دینار آن زمان معادل ۲۳ تومان و ۵ ریال ایران بود. اسامی بچهها را نوشته بودند و به همه میدادند. یک نفر از نگهبانان عراقی، مسئول فروشگاه بود و اجناس مورد نیاز از قبیل تیغ جهت اصلاح سر و صورت، شکر، شیره خرما، بیسکویت، سیگار، عود، شمع و ... را برایمان میآورد.
تا آخر ماه اگر بنهای کاغذی را خرج نکرده بودیم پس میگرفتن دوباره ماه بعد بنها را با ثبت در دفتر برای ماه جدید پرداخت میکردند.
به صورت تعاونی خرید می کردیم
بدلیل گرانی قیمت شیر خشک و شیره خرما اغلب شیره خرما، شیر خشک و ... را به صورت شریکی ۲ یا ۳ نفره خریداری میکردیم.
اصلاح سر و صورت
هنگام اصلاح، همه در محوطه جلوی آسایشگاه جمع میشدیم و سر و صورتهایمان را اصلاح میکردیم. سپس تیغ ها توسط مسئول آسایشگاه جمع آوری و تحویل عراقی ها داده میشد.
روشن کردن شمع و عود
وقتی که برق میرفت باید پشت پنجرهها حتما شمع روشن میکردیم، عود هم چون داخل آسایشگاه بدلیل وجود سطل ادرار بو میداد مجبور میکردند زمان آمار عود روشن کنیم که اذیت نشوند.
با قرص اسهال، ماست درست می کردیم!
جهت تهیه ماست چند قاشق شیر خشک در لیوان آب سرد با مایه ماست یا قرص اسهال هم میزدیم و روی لیوان را با پلاستیک محکم میبستیم و زیر پتو میگذاشتیم تا ماست شود.
تهیه المنت و شیر داغ
دوستانی که با برق آشنایی داشتند، دو عدد قاشق را به صورت مثبت و منفی به تابلوی برق آسایشگاه وصل نموده و توی یک سطل آب میگذاشتند تا آب جوش بیاید بعد از آن شیر خشک را تو سطل ریخته و هم میزدیم که شیر با آب گرم مخلوط شود، بعد شیر داغ را برای هر نفر توی لیوانش ریخته و با بیسکویتی که قبلا خریده بودیم میخوردیم.
خدمات کارگران و مهندس خالدی
آسایشگاه کارگران معروف بود چون از بین ما افردی را که با بنایی آشنایی داشتند به سرپرستی مرحوم مهندس خالدی جدا کرده بودند و کارهای بنایی داخل و بیرون اردوگاه را انجام میدادند. در اردوگاه دو آسایشگاه جدید توسط همین برادران ساخته شد. وسط محوطه بند ۳ و ۴ یک حوض سه ضلعی به شکل آبشار با نقشه مهندس خالدی توسط حمید بنا (حمید رضایی) ساخته شد. بعد از فوت مرحوم مهندس خالدی، ایشان را در بهشت زهرا (س) تهران خارج از قطعه ایثارگران و بین مردم عادی دفن کردند. ایشان خدمات زیاد کرد. خیلی از بچهها توسط مهندس خالدی زبان انگلیسی یاد گرفتند، روحش شاد.
غذا گرفتن
هنگام غذا گرفتن براساس تعداد ظرف غذا هر آسایشگاه به ستون میشدیم هر بند جدا از بندهای دیگر در سه صف جلوی آسایشگاه سر پایین مینشستیم تا نگهبان اعلام حرکت داد و به طرف آشپزخانه میرفتیم و آنجا هم سر پایین تا نوبت گرفتن غذایمان برسد میرفتیم غذا بگیریم.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مصطفی_جوکار
احمد چلداوی| ۱۲۵
▪️«من گردن میگیرم»!
همین تازگی بخاطر برگزاری عزاداری برای رحلت امام (ره) از تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ تبعید شده بودیم. ابتدا در ملحق بودیم سپس بخاطر فعالیت های دینی و انقلابی عراقی ها از ما انتقام گرفتند و ما را به قسمت قلعه منتقل کردند. اگرچه از نظر عراقی ها این قسمت برای اسرا سخت تر بود اما تصور خود من این بود که قلعه آزادتر و بهتر است هرچند به جهت وجود نگهبان و قصابی چون یوسف ارمنی آب خوش از گلوی ما پایین نمی رفت.
شعری حماسی در بین وسایل اسرا !!!
یک روز که طبق معمول مشغول قدم زدن در محوطه قلعه بودیم، من را صدا زدند و گفتند که باید به همراه فردی بنام «ع.ک» و چند نگهبان عراقی، آسایشگاهها را تفتیش کنیم. به من و «ع.ک» دستور دادند که وسایل بچه ها را روی زمین بریزیم تا آنها وسایل را تفتیش کنند. در حین پهن کردن وسایل بچه ها تکه کاغذی بیرون افتاد. چون عراقی ها نگاه می کردند نتوانستم آن را قایم کنم بعثی ها بچه های آسایشگاه را به خط کردند و از من خواستند آن شعر را بخوانم. شعر بسیار زیبا و پر مغزی بود و محتوایش درد دل اسرا بود که به صورت شعر روی یک تکه کاغذ نقش بسته بود. مٓطلع آن شعر این گونه بود؛
بسم رب العالمین دل را منور میکنیم
صبر در رنج و الم را این چنین سر میکنیم
گر نصیب ما نشد آن مرگ سرخ با شرف در اسارت این چنین غوغا و محشر میکنیم
گر به زیر چکمه دشمن شویم آزرده جان یادی از آن درد دندان پیمبر میکنیم
گر دل ما را برنجانند به درد روزگار
سر به چاه صبر چون سلطان حیدر میکنیم
گر شود از ضربت سیلی کبود رخسار ما
یاد سیلی خوردن زهرای اطهر میکنیم
نویسنده این اشعار حماسی کیست؟
ما، ده پانزده نفر را نگه داشتند و بقیه اسرا را به داخل آسایشگاه ها فرستادند. نگهبانهای بعثی که تعدادشان کمی کمتر از ما بود کابل به دست آماده شکنجه ما شدند. فکر میکنم گروهبان ماضی بود که جلو آمد و گفت: «اگه نویسنده این شعر جلو بیاد ما کاری به بقیه نداریم والا همگی رو شکنجه میکنیم و حتی اجازه داریم چند نفرتون رو بکشیم. نادر دشتی پور از او وقت خواست تا کمی فکر کنیم. او هم رفت و ما را تنها گذاشت.
یکی باید خود را فدا کند!
بعد از رفتن او نادر که مسئول بند بود، رو به بچه ها کرد و گفت: «باید یکی خودش رو فدای بقیه بکنه و نوشتن شعر را گردن بگیره البته این رو هم بدونه که ممکنه سالم به آسایشگاه برنگرده و شهیدش کنند» یکی از اسرای بی سر و صدا که به خاطر آرامش خاصش کمتر به چشم میآمد بلافاصله بلند شد و گفت: «من گردن میگیرم».
او کسی نبود جز قهرمان دوران اسارت یعنی علی قزوینی پاسدار. او چون اهل قزوین بود به این نام معروف شده بود.
این صحنه هرگز از ذهنم محو نمی شود!
صحنه ای که او دستش را به سرعت بالا برد تا رقیب دیگری برایش در این عملیات شهادت طلبانه پیدا نشود تا خود شکنجه شود و ما شکنجه نشویم به قدری باشکوه بود که تا سالهای سال از خاطرم نمی رود. این صحنه من را به یاد روزهای عملیات میانداخت که برای عبور از میدان مین بچه ها از هم سبقت می گرفتند.
▪️علی را بردند...
عراقی ها برگشتند و علی بی هیچ مقدمه و ترسی مسئولیت شعر را به عهده گرفت. عراقی ها او را بردند و ما را به آسایشگاه برگرداندند. هیچ صدایی از آن قلعه با چند صد اسیرش نمیآمد. دلهره و اضطراب امان همه را بریده بود. چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید..
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #رحلت_امام
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۴
نماز خواندن در حالت پشت به قبله
در اردوگاه تکریت ۱۱ و در آسایشگاه .. جای من پشت به قبله بود، ولی باید نمازم را می خواندم. دو دست را روی زمین سرد سیمانی می زدم و با تیمم نماز می خواندم. تا آنجا که می شد مثل مرده ها سرم را رو به قبله می چرخاندم و الله اکبر می گفتم و نماز می خواندم. در نمازها متوجه شدم سربازی با احتیاط می رود و می آید و به من نگاه می کند. بالاخره به بهانه کمک نشست کنارم و همین طور که حواسش به اطراف بود، میان دماغی از من پرسید: نماز می خوانی؟!
گفتم: آره.
پرسیدم: مگه تو نمی خوانی؟!
- نه اذیت می کنند. می زنند.
- نترس، بخوان. عراقی ها هم مسلمانند، برای نماز تنبیه نمی کنند!
خواستم دلش را قرص کنم وگرنه می دانستم چه خبر است. جو ترس و رعب و جاسوسی بر آسایشگاه سایه انداخته بود. نمازخوانها هم جرئت نمی کردند نماز بخوانند. مسئول ارشد آسایشگاه، کاظم، از بچه های عرب منطقه جنوب بود. چنان او اسیر عراقی ها بود که اجازه نمی داد کسی نُطُق بکشد. او آن قدر نامرد بود که خودش به نیابت از بعثی ها، بچه ها را به باد کتک می گرفت که مبادا بعثی ها خودش را نزنند. سرباز با نگرانی پرسید: اگر تنبیه کردند؟
گفتم: این همه جنگیدیم برای نماز و اسلام، کردند که کردند...!
- چه طور وضو می گیری؟
- من که نمی توانم وضو بگیرم، همین جوری دست ها را می زنم زمین و تیمم می کنم، ولی تو باید وضو بگیری.
- قبله، قبله چی؟
- من با این وضعم که نمی توانم برگردم رو به قبله. سرم را تا جایی که بشود سمت قبله می گیرم و نماز می خوانم.
- قبوله؟
- آره ان شاءالله، خدا قبول می کند. خدا از هر کس به اندازه توان و وسعش قبول می کند.... او جهت قبله را هم از من پرسید و رفت.
این پچ پچ چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نمی دانم وضو گرفت یا تیمم کرد. بعد از ناهار که در اختیار بودیم، دیدم نشسته نماز می خواند. نماز مغرب را هم نشسته خواند. به بهانه ای صدایش زدم. آمد و نشست. پرسیدم: چرا نشسته می خوانی؟
- آخه!
- نترس عزیز من، بایست بخوان تا ترس بقیه هم بریزد و جرئت کنند نماز بخوانند!
به لطف خدا روحیه گرفت و نماز عشایش را ایستاده خواند. او که ایستاد، دو نفر دیگر هم خواندند، حتی ایستاده!
جو وحشت را خرد کردیم، نماز خوان زیاد شد
نمازخوانها فردا شدند هفت هشت نفر برای نماز مغرب و عشا شدند پانزده نفر و به مرور بیشتر بچه ها در آسایشگاه بند چهار نماز خوان شدند. تعدادی هم نماز نمی خواندند که هیچ، فحش می دادند به نظام و مسئولین و بد و بیراه می گفتند. چه قدر از دستشان رنج می بردیم. تعداد نمازخوانهای اول وقت که زیاد شد، کاظم عرب اعتراض کرد که: نگهبانها می بینند پدرمان را در می آورند، چرا نماز جماعت می خوانید؟
- نماز جماعت نیست که اول وقت با هم می خوانیم.
- با فاصله بخوانید، اگر راست می گویید.
واقعاً نمی فهمید. فکر می کرد نماز جماعت می خوانیم. گفتیم: ببین در نماز جماعت یکی جلو می ایستد، می شود امام جماعت و مامومین شانه به شانه هم به او اقتدا می کنند. اینجا هر کس یک جا ایستاده و جدا نماز می خواند.
هر طور بود فهماندیمش و او هم به ناچار کوتاه آمد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جام بزرگ | ۳۵
دردسر طاقت فرسای آمار
آمارگیری در اردوگاه تکریت ۱۱ مثل ماری بود که هر روز نیشمان می زد. حسابِ من اسیر گچی هم پیچیده تر و سخت تر بود و بارم روی دوش رفقای اسیر. صبح که برپا می زدند، بچه ها باید ابتدا پتوها را تا شده کنار دیوار می چیدند و لباس های فرم زرد اسارت را می پوشیدند. سپس هر کس مودب و زانو به بغل و سر به پایین و بدون یک کلمه حرف می نشست جلوی پتوی آنکارد شده اش تا فرمان بشین آمار بدهند. پس از آمار داخل، اسرا برای هواخوری به محوطه آسایشگاه ها می رفتند. این انتظار گاهی چند ساعت آزار دهنده طول می کشید.
بچه ها در داخل آسایشگاه در حالی که به ستون پنج نفره بودند شمارش می شدند. بعد از شمارش و دستور خروج، نفرات که از در خارج می شدند، یک به یک کابل هم می خوردند! سپس دو نفر برمی گشتند و مرا با پتو به داخل محوطه می بردند.
نیروها طبق دستور، مجدد ستون پنج، جلو آسایشگاه یا بهتر بگویم آزارشگاه، به خط و مرتب می نشستند. دوباره زانوی اسارت در بغل می گرفتند و سرها را مثل کبوتری که سرش را از سرما داخل پرهایش می کند، تا لای زانوها پایین می بردند و جُم نمی خوردند. در همین حالت شمارش دوم آغاز می شد، مسئول آمار در بین ستون حرکت می کرد و می شمرد، واحد، اثنان، ثلاثه، اربعه، ریاضیاتشان هم ضعیف بود و یا به هم اعتماد نداشتند، زیرا شمارش در حین تعویض پست ها دوباره و گاه چندباره تکرار می شد. در این شمارش ها مانده به شانس هر کس کابل یا چوبی نصیبش می شد.
تحویل دهنده می شمرد و می گفت: خمس و ثمانین، صِحَّه؟ و تحویل گیرنده با وسواس و دقت می شمرد و عدد را تایید می کرد یا دوباره می شمرد.
به مرور عراقی ها یاد گرفته بودند وقت و بی وقت در آمارگیری بگویند: بشین بَنجات! بَنجات، یعنی پنج تایی،پنج تایی بنشینید.
مسئول آسایشگاه از جلو نظام می داد و بچه ها به ستون پنج حرکت می کردند و در مقابل دستشویی می نشستند تا صف به صف به دست شویی بروند. حالا فرض کنید حدود هفت صد نفر در نود دقیقه چگونه باید کارشان را انجام می دادند؟!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
هدایت شده از علیرضایکه خانی
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان سرافراز
اینجانب مدتی است افتخارعضویت درکانال ارزشمندتان رادارم وهروزصبح ظهروشب دراولین وقت گوشی همراهم رابرمیدارم تاخاطرات آزادگان عزیزمان رامطالعه کنم وشبهانیزاگرخاطرات این عزیزان جان را مطالعه نکنم هرگزخواب ب چشمانم نمی آیدوپس مطالعه فکرم مشغول میشودباخودمیگویم این عزیزان چگونه باهمه ی شکنجه هایی ک میشدندزنده ب میهن بازگشتن هفته یپش پس ازبازیدازکانال باهمین افکاربخواب رفتم !!!!! درخواب جنگ ایران وعراق رودیدم منم به رسم وظیفه داوطلب ب جبهه اعزام شدم درمیدان نبردباسیدآزادگان حاج آقای ابوترابی آشناشدم وهمراهش بودم ک دراین عملیات من وحاج آقای ابوترابی به اسارت عراقیها درآمدیم ماراپس ازشکنجه های بسیارب مکان نامعلومی انتقال دادن وقتی من شکنجه میشدم میخواستم همه چیزرواعتراف کنم وقتی چشمم ب حاج آقاابوترابی می افتاد!!دردشکنجه رااحساس نمیکردم
بلاخره این اسارت ماحدود۸الی۱۰سالی طول کشیدتاماراهمراه اسرای ایرانی ازادشدیم وب میهن بازگشتیم ملت ب استقبال ماآمده بودن چقدراین استقبال پرشوروزیبابود!!درهمین حال باصدای اذان صبح ازخواب بیدارشدم تواتاقم راه میرفتم سراغ جاج آقای ابوترابی رامیگرفتم تا۲روزپیش هنوزفکرمیکردم من اسیرعراق بودم ک آزادشدبودم ب خودم افتخارمیکردم که این ۱۰سال روتحمل کردم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بخاطرمطالب طولانی ازشماعزیزجان عذرخواهی میکنم
ارادتمندشما علیرضاجعفری نیا
ازشهرستان مرزی سرخس
کانال خاطرات آزادگان
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان
با سلام و تشکر از هموطن عزیزمان، آقای یکه خانی( جعفری نیا) از سرخس، سپاس از همراهی شما و برای شما آرزوی توفیق داریم. مراقب سلامتی خود باشید. خدا حفظتون کند.
حدیثی است که می فرماید هر کس به کاری راضی بود در آجر و ثواب یا عقاب آن شریک است و شما که با رنج آزادگان در آن دوران سخت اسارت احساس همدلی دارید ان شاءالله در اجر آن سهیم هستید.
دعای ما و شما شامل اسرای جهان اسلام است که هنوز در زندان های رژیم صهیونسیتی و غاصب اسراییل و در بحرین و سعودی و دیگر نقاط جهان در غل و زنجیر و اسارت هستند.
خدمتگزار شما: مدیریت کانال
هموطن ! سلام،
کشور ما در طول تاریخ سرشار از مقاومت در مقابل زیاده خواهی های دشمنان خود بوده است. در عصر ما آزادگان مظهر این مقاومت و صبوری در مقابل دشمنان هستند. نشر خاطرات آزادگان و آن صبوران زندان های بغداد و تکریت الگویی برای نسل های بعدی است. نیازمندی یاری شما هستیم. با معرفی کانال خاطرات به سایرین ما را سرافراز نمایید. موفق و موید باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلبان آزاده « سید جواد پویانفر» در لحظات اولیه اسارت
پویانفر در سال 1328 در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود، او دوران کودکی خود را به تبع پدرش به تهران نقل مکان کرد و دوران تحصیلی را در تهران سپری نمود. پویانفر پس از اخذ دیپلم در سال 1346 با عنوان مهندس پرواز که بعدا به همافری تغییر عنوان داد به استخدام نیروی هوایی در آمد.
هواپیمای وی در جریان بمباران یکی از هدفهای نظامی در عراق هدف قرار گرفت و خلبان پویانفر به اسارت نیروهای عراقی درآمد. وی بعد از آزادی، خاطرات خود را در کتابی تحت عنوان «زندگینامه سید» به رشته تحریر درآورده است. برای اطلاعات بیشتر نام کامل ایشان را در گوگل جستجو نمایید.
#فیلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در همایش فرماندهان اردوگاههای اسرای عراقی در ایران نکات خوبی مطرح شد در فیلم ببنید.
#کلیپ
علی علیدوست قزوینی| ۱۸
▪️هفت گانه حاج آقا
در پائیز سال ۶۲ اردوگاه موصل چهار (اردوگاه کوچکه) افتتاح شد و از هر اردوگاهی تعدادی را به آنجا منتقل کردند که حاج آقا ( ابوترابی) را نیز از اردوگاه ۳ به عنوان پیرمرد به این اردوگاه منتقل شدند. البته عمر این اردوگاه بسیار کوتاه بود و در روزهای آغازین عملیات خیبر این اردوگاه را بهم زدند و افراد را به اردوگاههای خود برگردانیدند. بچه های اردوگاه ما نیز برگشتند. از جمله افرادی که برگشته بودند حمید فرجی بود. حمید در اردوگاه کوچکه با حاج آقا انگلیسی کار می کرده و رابطه نزدیکی داشته است.
یکی دو روز بعد من به دیدن حمید رفتم و ضمن صحبت سراغ حاج آقا را گرفتم گفت: اتفاقا حاج آقا پیامی برای شما فرستاده است و تاکید کردند که به این پیام توجه ویژه ای شود و بعد پیام حاج آقا را که چند فراز بود نقل کردند آنچه از آن پیام در یادم مونده نقل می کنم:
تا می توانید افراد مخالف را جذب کنید
۱ - هیچ وقت با عراقی ها درگیر نشوید و آنها را حساس نکنید ولو این که من ابوترابی را در وسط اردوگاه شهید کنند.
۲ - هوای افراد سیگاری را داشته باشید و در حد امکان به آنها کمک کنید.
۳ - به افراد مسن و پیرمرد احترام کنید و ببینید اگه پدر خودتان اسیر بودند چه رفتاری با آنها داشتید با بزرگان اردوگاه همان رفتار را کنید.
۴ - طوری حرکت کنید که ضعیف ترین افراد بتونند پا به پای شما بیایند.
۵ - هیچ وقت به فکر بدست آوردن رادیو نباشید که ضررش بیش از نفع آن است باعث شکنجه افراد می شود.
۶ - تا می توانید افراد مخالف را جذب کنید و باعث نشوید که موافقی تبدیل به مخالف شود.
۷ - بهر نحو ممکن تلاش کنید تا از عراقیها امکانات بیشتری بگیرید! این قسمت آخرین بخش از خاطرات سید آزادگان در موصل یک بود.
انشاالله از بخش آینده به اردوگاه موصل بزرگه می پردازیم.
▪️ظاهرا روز ۱۵ اسفند ۶۲ بود که موصل یک قدیم خالی شد نصفی از اردوگاه را به رمادی و نصف دیگرش را به موصل چهار (اردوگاه کوچکه ) انتقال دادند سه روز در اردوگاه چهار بودیم و بعد از ظهر روز ۱۸ اتوبوسهایی آوردند و ما را به سمت جاده موصل بغداد بردند چند ساعتی به سمت بغداد رفتیم و ناگهان کاروان برگشت بسمت موصل!
ناگفته نماند هم به هنگام رفتن و هم برگشتن ما را در شهر موصل خوب چرخانیدند و بعد از نیمه های ما را به اردوگاه برگرداندند.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی