eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
رهبر معظم انقلاب: «اسراییل نه یک کشور که یک پادگان تروریستی علیه ملت فلسطین و دیگر ملت‌های مسلمان است» عملیات قهرمانانه صبح امروز گردان‌های مقاومت فلسطین را به همه مؤمنان تبریک عرض می‌کنیم و برای استمرار و پیروزی مقاومت به درگاه الهی دعا می‌کنیم. اللهم انصر الاسلام والمسلمین واخذل اعدائهم اجمعین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی| ۷ قبل از اسارت رفقای زیادی را از دست دادم سالها در عملیات های مختلف شرکت داشتم و در این مسیر و قبل از اینکه در آخرین عملیات اسیر شوم‌ دهها تن از دوستانم در این عملیات های پرافتخار بشهادت رسیدند. اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. همانطور که در قسمت های قبلی نوشتم در اسفند سال ۱۳۶۰ به همراه جمعی از دانش آموزان دبیرستان شهید بهشتی آبیک قزوین از جمله شجاعی؛ حسن حسامی، علی اکبری؛ محمددوست و رمضانی و .. عازم جنوب شدیم. ارزشمندی نیروهای بسیجی وارد اهواز که شدیم گردان قزوین را به دسته های مختلف تقسیم کردند. من، حسن حسامی و طاهرخانی از تاکستان را به دسته دیده بان بردند و یک دوره ۱۰ روزه دیده بانی دیدیم که از کارهای فوق العاده ارزشمند و کاربردی نظامی است . گردان ما با لشگر ۷۷ پیروز خراسان ادغام شد و قرار شد که هرکدام از ما سه نفر، دیده بان یکی از گروهان ها شود. بعد از آموزش به همراه گردان قزوین، با لشگر ۷۷ خراسان عازم شهر شوش شدیم که آن زمان در محاصره کامل بود و دائما عراق با توپخانه این شهر از جمله مرقد شریف دانیال نبی (ع) را می‌زد. شهر خالی از سکنه بود و ساکنین آن به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند. چند روز قبل از عملیات در محل مورد نظر گردان ما شامل سربازان و درجه داران و افسران لشگر ۷۷ خراسان مستقر شدیم. هیچکس قبول نمی کرد در عملیات شرکت نکند! 🔻روز عید سال ۶۱ اعلام شد که امشب عملیات است و ۳ گروهان باید آماده شرکت در حمله باشند و دو گروهان باید شبانه وارد عمل شوند و یک گروهان به عنوان پشتیبان در محل استقرار باقی می ماند تا فردا صبح، برای جایگزین شهدا و مجروحین برای ادامه عملیات وارد میدان شود. فرماندهان گروهان ها از فرمانده گردان سوال کردند که کدام گروهان عمل کننده و کدام باید به عنوان گردان پشتیبانی باشد که هیچکدام از گروهان ها با صحبت و گفتگو قبول نکردند که به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شود و هر سه اصرار داشتند به عنوان گروهان اصلی وارد جنگ شوند. در نهایت با قرعه کشی گروهان ما به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شد که البته هیچکدام از این انتخاب راضی نبودیم ولی چاره ای نبود. من باید غسل شهادت ‌کنم! 🔻غروب روز عید که قرار شد دو گروهان برای رفتن به محل عملیات حرکت کنند «حسن حسامی» به من گفت: باید برم عقب و غسل شهادت کنم. عصر شد و دو گروهان عمل کننده داشتند برای شرکت در عملیات حرکت می کردند ولی حسن حسامی هنوز به مقر برنگشته بود و هرچه گروهان منتظر ماند برنگشت، بناچار فرمانده گردان به بنده گفت: طاهری خودش را آماده کند و به جای حسن حسامی با گروهان حرکت کند. حرکت ما شروع شد و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر از مقر فاصله گرفتیم که یک باره حسن حسامی، دوان دوان آمد و به فرمانده گردان گفت: من باید خودم برم و هرچه فرمانده گردان و گروهان گفتند: شما نیا و طاهری برود قبول نکرد. به ناچار من برگشتم و حسامی عازم جبهه برای انجام عملیات در شب شد. عملیات در ساعت ۲ نیمه شب دوم فروردین سال ۶۱ در جبهه ای گسترده شروع شد. شهادت پایان کار حسن حسامی در همان روز اول عملیات گروهان حسامی در محاصره کامل قرار گرفت و بیشتر اعضای گروهان از جمله حسن حسامی، رفیق عزیزم، به شهادت رسیدند. صبح روز عملیات، گروهان ما که به عنوان پشتیبان بود وارد عمل شد ولی آتش سنگین توپخانه و تانک های دشمن گروهان ما را زمین گیر کرد و در حال محاصره بودیم. آن روز را تا شب در محل عملیات ماندیم. محاصره هر لحظه تنگ تر می شد و در تاریکی شب فرمانده گردان که خودش هم مجروح شده بود دستور داد که به مقر برگردیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا باطنی| ۶ ▪️افرادی را ویژه شکنجه می کردند بعد از اسارت بالاخره به اردوگاه منتقل شدیم. سال اول تا حد زیادی مشکوک بودند که من طلبه هستم، شاید هم مطمئن شده بودند. از این جهت خیلی به من پرداختند و گیر دادند و کم کم در روحیه بقیه هم داشت تأثیر می کرد چون می آمدند شکنجه می کردند و اذیت می کردند. همه را عمومی اذیت می کردند و گاهی هم افراد که به نظر خودشان پاسدار یا طلبه یا افراد خاصی بودند را سفارشی و انفرادی شکنجه می کردند. غیر از من که شکنجه سفارشی کردند مسئول آسایشگاه را هم آوردند و او را هم به بهانه های پوچ خیلی زدند. وقتی فرستادند داخل چون سرش خیلی درد گرفته بود وقتی آمد داخل، خیلی داد و بیداد می کرد. عراقی ها آمدند تهدیدش کردند دیدند که فایده ای ندارد، رفتند برایش قرص آوردند. در همین بین بود که یکی از بچه های قزوین قلبش گرفت و بچه ها پاهایش را بلند می کردند و قلبش را ماساژ می دادند. من را هم که تازه شکنجه کرده بودند و مرتب هم شکنجه می کردند احساس کردم که فرصت خوبی است تا حدی خودم را از شکنجه رها کنم! البته خود من بخاطر این شکنجه ها دیگر هیچ رمقی توی بدنم نبود حتی در این حدی که این مگس های روی زخم های صورتم را نمی توانستم بزنم. ترفندی برای زنده ماندن در آخرین تلاش ها یکی از رفقای اصفهان آقای شاه نظری معاون گردان بود که اسیر شده بود بهش گفتم که فلانی من الآن بیهوش می شوم. او فهمید من چه می گویم. یکی از بچه ها را صدا زد گفت: بروید آب بیاورید این بنده خدا نیم ساعت است که بیهوش است کسی نمی دانسته. دیگر بچه ها آن دوتا را ول کردند و آمدند دور و اطراف ما و آب ریختند و زیرپوشم را درآوردند. عراقی ها هول کردند دیدند که سه نفر همزمان با هم افتادند! در را باز کردند و گفتند: همه بروند بیرون و فقط مریض ها بمانند. زخمی شدن صباغی و بهم ریختن اوضاع عراقی ها در بیرون آمدن خروجی ها را طوری محدود کرده بودند که همزمان فقط یک نفر بتواند برود، که اگر یک وقت شورشی چیزی شد، نتوانند از آسایشگاه بیایند بیرون. در بیرون آمدن یکی از بچه های قزوین، آقای صباغی، سرش محکم خورده بود توی نبشی، چون باید دولا می شدند و می آمدند بیرون. شکاف عمیقی برداشته بود و خون زیادی ازش رفت. شدیم چهار نفر! عراقی ها دست و پایشان را گم کردند. نمی دانم آن ایام چه خبر بود که فرمانده شان گفته بود که نزنیدشان. رفتند دکترشان را آوردند، دکتر گفته بود که مگه نگفتند که نزنید، چرا زدید؟ مثلا در سازمان ملل صحبتی درباره تبادل اسرا می شد، اینها فکر می کردند که حالا تبادل انجام می شود و یک مقدار محتاطانه رفتار می کردند، گرچه بچه ها همه مفقود بودند و دست عراقی ها هم باز بود. بیهوش بودم تا اینکه خواستند با سیگار بسوزانند به هرحال پزشکشان آمد و مرا معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست. ضربان گرفت و نبض گرفت گفت: چیزیش نیست. یک دفعه گفت: خاموش و ضربه مغزی شده و از اینجا تکانش ندهید. کسی اینجا حرف نزند، کسی سیگار نکشد، این باید برود بیمارستان. خلاصه بچه ها هم ناراحت شدند. آمدند فشار دادند دیدند که نمی توانند دهنم را باز کنند، گفتند برید آتیش سیگار بیاورید بگذارید روی قلبش که شوک بهش وارد شود تا بتوانیم دهنش را باز کنیم. رفتند آتیش سیگار بیاورند دیدم اوضاع دارد خراب می شود، کم کم دهانم را شُل کردم. دوباره آمدند دیدند که می توانند دهانم را باز کنند، زیرپوش مرا گوشه دهانم گذاشتند که دهانم را ببندم. عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند و بدین ترتیب تا حدی از شکنجه مستمر نجات پیدا کردم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی | ۱۲۸ چای آتشی در اردوگاه جدید زمستان سال ۱۳۶۸ هم از راه رسید و دیگر خبری از آن شکنجه های عمومی نبود. هر روز چای داشتیم، خوشمزه تر آنکه در اردوگاه ۱۸ بعقوبه (برخلاف محدودیت های تکریت ۱۱) گاهی چای آن هم با آتش هیزم و یک کتری سیاه داشتیم با این حال حدود یک سال و نیم از پذیرش قطعنامه می‌گذشت اما خبری از آمدن صلیب سرخ نبود. در فکر رادیو بودم یک روز رحیم رو به من کرد و گفت: «احمد! کاش می‌شد یک رادیو گیر می آوردیم و یه خبری از ایران می‌گرفتیم. به رحیم گفتم: من سعی خودم رو می‌کنم تا یک رادیو جور کنم». او گفت: «چه طوری؟» گفتم اگه بتونم خودم رو به بیمارستان برسونم، اونجا شاید بشه از دفتر نگهبان ها یه رادیو کش رفت» نقشه خوبی بود ولی نیاز به یک بهانه برای اعزام به بیمارستان داشتیم. هاشم انتظاری، همه فن حریف موضوع را با هاشم انتظاری مطرح کردم. او جوان خلاقی بود. از جمله اینکه مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی را برای هرکس که می‌خواست فیلم اسهال خونی بازی کند، آماده می‌کرد و در اختیارش می‌گذاشت. برایم خیلی تعجب آور بود که این آدم از کجا این میکروب ها را به دست آورده و توانسته آنها را زنده نگهدارد. هاشم مقداری از این مایع به من داد تا بتوانم برای نمونه برداری از آن استفاده کنم. مایع را گرفتم و برنامه تمارض به اسهال خونی را شروع کردم. نمونه برداری هم انجام شد و تست اسهال خونی مثبت شد. به بهداری رفتم به این ترتیب توانستم به بهداری داخل اردوگاه (ردهه) بروم. دو روزی را در بهداری بودم اما هر کاری کردم نتوانستم خودم را به رادیوی عراقی ها برسانم. عراقی ها هم هر روز از من نمونه گیری می کردند و من هم از همان مایع داخل نمونه ها می‌ریختم تا بلکه بیشتر بمانم و بتوانم یک رادیو کش بروم. خیلی کش پیدا کرده بود و شک عراقی ها داشت زیاد می‌شد. آمدن مشکوک چند سرشناس به بهداری اردوگاه ! بعد از دو سه روز یک مرتبه سه چهار نفر از بچه هایی که می‌شناختم شان به بهداری آمدند. حاج آقا باطنی که به شدت از درد فتق می نالید، روی تخت کناری‌ام جا گرفت. بالای سرش رفتم و کمی با او صحبت کردم، اوضاع مشکوک بود. حاج آقا چیزی لو نمی داد. بعد از مدتی مسعود ماهوتچی با درد کلیه، هاشم انتظاری با درد دیگری، رسول چیتگر اهل همدان با درد آپاندیس و مصطفی مصطفوی هم با یک درد دیگر همگی با فاصله کمی در یک شب به ردهه یا همان بهداری اردوگاه آمدند. با ورود هم زمان این چند نفر، به اوضاع مشکوک شدم. این وضعیت به هیچ وجه عادی نبود. فکرش را بکنید یک شبه پنج نفر از افراد ویژه با هم مریض شوند. در تعجب بودم چطور بعثی ها شک نکرده بودند. زمینه سازی برای فرار از اردوگاه با توجه به برنامه فراری که در اردوگاه ۱۱ به دلیل خبر پذیرش قطعنامه ناتمام ماند و با توجه به شناختی که از این بچه ها داشتم فهمیدم خبری در راه است. دهانم را نزدیک گوش یکی‌شان بردم و گفتم: من که می‌دونم دارید فیلم بازی می‌کنید بگو ببینم قضیه از چه قراره؟ او حاشا کرد. پیش یکی دیگرشان رفتم حتی به حاج آقا هم گفتم: «نمی شه شما یک دفعه همگی با هم مریض شده باشيد» بالأخره مُغور آمدند که بله! قرار است با نقشه ای از پیش تعیین شده فرار کنیم. من هم عضو تیم فرار شدم! گفتم: «جا دارید منم بیام؟» حاج آقا باطنی خیلی استقبال کرد و گفت: اتفاقاً به یک نفر که مسلط به عربی باشد نیاز داشتیم. نقشه فرار از بیمارستان بعقوبه برنامه ریزی شده بود. باید خودمان را به بیمارستان بعقوبه می‌رساندیم. قرار شد هرکس فیلمی بازی کند و هر جور که می تواند خودش را به بیمارستان برساند. قرار فرار از بیمارستان میعادمان شد بیمارستان بعقوبه برای اجرای نقشه فرار، من شروع کردم به تهیه یک مایع خونی و قرار دادن آن در دهانم، بچه ها هم با و سر و صدا پرستار را خبر کردند تا پرستار بالای سرم رسید و مایع را بالا آوردم. پرستار با دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی وحشت کرد. بلافاصله پزشک را خبر کردند و پزشک هم دستور اعزام فوری ام به بیمارستان بعقوبه را صادر کرد. نقشه ام گرفته بود، حالا نوبت بقیه بود. همان شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدند و همه با هم به بیمارستان اعزام شدیم. رسول و مصطفی مصطفوی هم بعداً اعزام شدند. همه خود را به بیمارستان رساندیم حالا به طور کامل داخل بیمارستان جمع شده بودیم. متاسفانه رسول که مثلا درد آپاندیس داشت نتوانست خود را از جراحی معاف کند و آپاندیس سالمش خارج شد! او قبل از به هوش آمدن کامل، مرتب هذیان می گفت: من هیچیم نبود، چرا عملم کردید و از این حرف ها که نزدیک بود همه چیز را لو بدهد. مصطفی هم برگشت. مانده بودیم ما چهار نفر؛ یعنی حاج آقا باطنی و من و هاشم و مسعود... ادامه دارد آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
تغییر آرم کانال دوستان به اطلاع می رسانیم که آرم و لوگوی کانال مدتی است که تغییر کرده است. این تغییر در جهت دیده شدن بهتر نام کانال است. از پیشنهادات و انتقادات دوستان از طریق ادمین های معرفی شده در قسمت پروفایل کانال استقبال می کنیم. ان شاءالله موید باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی| ۳ خلبان ایرانی را به ارتش صدام فروختند! در بیمارستان الرشید، یک خلبان تهرانی با ما بود که در کردستان عراق اسیر شده بود، می گفت کردها بالگرد منو زدند و چند تیر‌ خوردم و بعد هم من رو به ارتش صدام فروختند. مدتی با ایشان هم سلولی بودیم ولی بعد در اردوگاه جدا افتادیم. بعد از آزادی متاسفانه هیچ خبری از ایشان ندارم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نادر دشتی پور| ۵ ایران همه اسرای خود را می خواست اردوگاه ۱۸ بعقوبه همزمان با شروع تبادل شاهد حوادث خاصی بود. ما که در طول اسارت از جاسوس ها و افراد سستی که به منافقین پناهنده شده بودند زخم های زیادی خورده بودیم در این روزهای واپسین اسارت هم بنوعی دیگر با این افراد درگیری داشتیم. طبق توافق دو طرف، عراق باید همه اسرای ایرانی را بر می گرداند از جمله اسرایی را که بر اثر سختی اسارت و تزلزل عقیده به منافقین پناهنده شده بودند و الان پشیمان بودند. ایران همه را می خواست. بنا بر این بیشتر این پناهنده ها را آوردند تا همراه ما به ایران بفرستند. دو طرف جنگ پذیرفته بودند که تبادل اسرا شامل کل اسرای دو طرف بشود . برای زدن افراد، برنامه ریزی کردیم اما یک چیزی که مشکوک بود این بود که همراه این پناهنده ها، چند نفری را آورده بودند که با بقیه کمی فرق داشتند و اینها را از آن تعداد جدا کرده بودند و اینها را نزدیکتر به ما مستقر کرده بودند. این چند نفر، لباس های تمیز و نویی به تن داشتند که ما تقریبا یقین کردیم اینها هم از همان دسته پناهنده ها هستند به همین خاطر تصمیم گرفتیم اگر بعد از پرس و جو‌ ثابت شد اینها واقعا منافقند یک گوشمالی حسابی به آنها بدهیم. غذایی پختم که در عمرشان نخورده بودند! بیشتر اسرای بعقوبه بخصوص سوله ها در روزهای قبل تبادل شده بودند و تنها کسانی که مانده بودند شامل ۹ آسایشگاه می شدیم و به دلیل اینکه آشپزهای اردوگاه هم رفته بودند، عراقی ها ما را به آشپزخانه فرستادند. من به عنوان سرآشپز غذایی پخته بودم که از شدت بدی به قول اسرا، به عمرشان نخورده بودند! تقسیم کار اخبار حضور این چند نفر در آشپزخانه به ما رسید و همگی متفق النظر بودیم که اینها از اعضای منافقین هستند. بچه هایی که برای آشپزی آمده بودند برنامه ریزی کردند که این گوشمالی موقع تقسیم غذا انجام شود. ظهر، موقع تقسیم غذا، من و تعدادی از بچه ها جهت این کار آماده شدیم. قرار بود تعدادی هم به قسمت دیگری بروند و دخل افرادی را که آنجا بودند در بیارن. کسانی را فکر می کردیم منافقند آشنا درامدند من به همراه تعدادی دیگر به سمت تعدادی از این افراد رفتیم و عده ای هم سمت چند نفر دیگر از اینها رفتند. من که به اینها رسیدم با دیدن «هوشنگ جووند» سریع او را شناختم و متوجه شدم که اینها نفوذی نیستند و مشخص شد جووند بعد از من اسیر شده که الان اینجاست. جووند از بچه های مقاوم و خوب خودمان بود که در قرارگاه قبل از اسارت با هم کار می کردیم. خیلی خوشحال شده و از وضعیت قرارگاه و جنگ مطلع شدم و زدن آنها منتفی شد. نزدیک بود ابوترابی را بزنیم! جووند توضیح داد که یکی از آن افراد که آن هم لباس شخصی و نویی داشت حاج آقا ابوترابی بودند و ما متاسفانه ایشان را نمی شناختیم . آوردن آقای ابوترابی و جووند و آن ۵ نفر، با آن سر و وضع کذایی و آوردن آنها به همراه پناهنده ها در این زمان خاص باعث شده بود ما تقربیا یقین کنیم که از اعضای منافقین هستند از این جهت برنامه ریزی کرده بودیم ایشان را بزنیم. روحانی استثنایی اسارت، حاج آقا ابوترابی در طول اسارت در اردوگاه دیگری بودند که در آخرین روزهای اسارت و هنگام تبادل به این اردوگاه منتقل شده بود و با ایشان از قبل آشنایی نداشتیم. گرجی زاده هم از کتک بچه ها نجات پیدا کرد تعدادی از بچه ها هم رفته بودند تا دخل آن ۵ نفر دیگر را که در جای دیگه بودند در بیارن . از طریق جووند متوجه شدم «علی اصغر گرجی زاده» جزء آن ۵ نفر می باشد که تعدادی از بچه ها جهت گوشمالی به سمت آنها رفته اند. « علی اصغر گرجی زاده » رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان بود. بلافاصله کسی را برای اطلاع دادن و لغو برنامه فرستادم و خوشبختانه بموقع خبر به آنها رسید و برنامه لغو شد. برای زدن اینها دو کارد برده بودیم بچه هایی که مسئول گوشمالی شده بودند می گفتند که "جهت زدن این اسرا، دو عدد کارد آشپزخانه با خود برده بودیم" که با توجه به سوابق قبلی، اگر به موقع آنها را از هویت آقای علی اصغر گرجی زاده با خبر نمی کردیم بدون شک مشکلی برایشان پیش می آمد. آزاده تکریت ۱۱و ‌۱۸ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ | ۳۸ رسیدن مهدی فتحیان چراغ امیدی بود در اردوگاه، هرگاه تعداد اسرا اضافه می شد، آنها را بین آسایشگاه ها تقسیم می کردند. از تقدیر الهی، « مهدی فتحیان » یکی از بسیجی های غواص گردان من هم به آسایشگاه ما آمد. او بغل دست من نشست و گل از گل هر دوی مان شکفت، هر چند نباید اظهار می کردیم. نگاه سربازان اسیر به من همچنان بدبینانه بود و آمدن فتحی چراغ امیدی بود. او مرا می شناخت و می دانست که افسر نیستم و حاج محسن جام بزرگم، اما طبق قرار قبلی او باید همه چیز را پنهان می کرد و من ستوان می ماندم. با آمدن او، تمام زحمت های من به دوش او افتاد. روزهای طاقت فرسای ابتلا به اسهال ... آن روزهایی که ما در صدد پاره کردن گچ افتادیم، اسهال به شدت در آسایشگاه شایع شد. من هم ناجور اسهالی بودم و این بیماری مرا هر روز ضعیف و ضعیف تر می کرد. مهدی دکتری می کرد و به من آب نمی داد. می گفت: آب اسهال را تشدید می کند! او لب های مرا با پارچه ای خیس، نم می کرد ولی من از تشنگی در عذاب بودم. نان صمون به شدت تشنه ام می کرد به گونه ای که لب هایم از خشکی به هم می چسبیدند و با التماس، مهدی ته لیوانی آب می داد تا کمی جان بگیرم. او با یک نفر دیگر دم به ساعت مرا به کنار سطل دستشویی می بردند و من روی زمین خودم را خلاص می کردم، اما اسهال تمام نمی شد. این گچ لامصب منو کشت! از طرفی بر اثر بی تحرکی، ضعف غذایی و اسهال شدید، عضلات من در داخل گچ تحلیل رفت و به شدت لاغر شد. گچ به شکلی مضحک دور و بر عضله های پا و کمر لق لق می زد. گچ سیاه و کثیف شده، از عضله های پهلو و کمرم جدا شده بود به گونه ای که می توانستم دستم را به داخل آن ببرم. همچنین لبه های تیز گچ لق شده، به بدن استخوانی و ستون مهره هایم فرو می رفت و به شدت آزارم می داد و تمام بدنم را می خاراند. احساس می کردم باید در بدنم اتفاقی افتاده باشد. به رو چرخیدم و به مهدی گفتم: پشت کمرم خیلی اذیته، نگاه کم ببین چیزی شده؟ او نگاه کرد و گفت: اوه تمام پشتت زخم شده! اوه کمرت زخم شده... تیزی و زبری گچ از ران تا باسن و بالای کمرم را زخم گرده بود. گچ معلّق، کلافه ام کرده بود و دیگر بعد از این همه روز تاب و تحملش را نداشتم. من مثل مرده ی مومیایی شده ای بودم که گوشت و استخوانش خشک و جمع شده باشد و باندهای دور مومیایی مثل یک لباس گشاد به او بخندد. به فکرم رسید از مهدی انجام کاری را بخواهم. گفتم: مهدی! خیر ببینی، این گچ لامصب مرا کشت. ببین می توانی ببریدش؟ - آخه چه جوری، با چی؟ - نمی دانم، یک چیزی پیدا کن. چطوری و با چی گچ را ببرم!؟ مهدی که نوجوان و بی تجربه بود، دوباره پرسید: مثلاً چی؟ گفتم: سیمی، سیخی، سیم خارداری از این خراب شده پیدا کن و مرا نجات بده، مُردم به خدا! فردا ساعت استراحت در محوطه، وقتی که او مرا کنار انبوه سیم خاردارها خوابانده بود، به ترفندی یک تکه از قسمت شل شده ی یک سیم خاردار را باز کرده بود. در آسایشگاه یواشکی نشانم داد و پرسید: این خوبه؟.باور نمی کردم. با خوشحالی پنهانی گفتم: خیلی خوبه، ولی نوکش را بمال زمین تا خوب تیز بشود. فقط مواظب باش نگهبان نبیند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی | ۲۲ ▪️تهدید نرم ما توسط افسر عراقی! ادامه از قسمت قبلی ... فشار قوی و آب نسبتا سرد باعث شد که ما‌ حالت تب و لرز گرفتیم و‌ بعد نشست کنار ما گفت: من بخاطر این‌که داخل این اتاق حمام و دستشویی بود گفتم اینجا راحت هستید سعی کرد که از دل ما در آورد ولی درست همان موقع روی کرد بمن و گفت: علی این اتاق رو دیدی گفتم: بلی، گفت: ما بدتر از این اتاق هم داریم! دیربالک! ملازم با نرمی و ملاطفت تمام داشت تهدید می‌کرد. من هم با بی‌حالی تمام گفتم: شما در اردوگاه قوانینی دارید که من تا حالا قوانین شما را مراعات کردم و از حالا به بعد نیز مثل گذشته مراعات می‌کنم. دیگر چیزی نگفت. اتاقمان را عوض کردند! بعد گفت: شما همین جا بنشینید تا من برم یک جا برایتان پیدا کنم و شما را به آنجا منتقل کنم رفت و یک ساعت بعد آمد و در همان دژبانی یک اتاق پیدا کرده بود نسبتا بزرگ با پنجره‌های متعدد البته آب و دستشویی و حمام نداشت ولی خنک بود، ما را به آنجا منتقل کردند و گفت: امروز دیگر دیر شد فردا میام می‌برمتان کربلا و رفت ما آن روز را در دژبانی موندیم فردا صبح ملازم آمد و تعدادی لباس شخصی آورده و گفت: لباس‌هایتان را عوض کنید تا برویم و چهار نفر را انتخاب کرد و چون حال من خوب نبود گفت: تو بلند شو بریم زیارت کن شاید شفا بگیری. آن روز چهارشنبه بود ما از دوستان خداحافظی کردیم و سوار مینی بوس شدیم. ملازم گفت: «شدد عیون» دوباره چشم‌هایمان را بستند تا از محوطه پادگان خارج شدیم و چشم‌هایمان را باز کردند. خدایا آیا این رویا به واقعیت تبدیل می‌شود و ما به کربلا می رسیم، آیا ارباب ما‌ را می‌پذیرد. قبل از ورود به حرم زیارت عاشورا را خواندم! از بغداد که خارج شدیم تابلو کیلومتر کربلا را دیدیم من می‌دانستم داخل حرم مجال خوندن زیارت به ما نمی‌دهند لذا شروع کردم آرام بخواندن زیارت عاشورا و تکرار کردن صد لعن و صد سلام. مصاحبه می‌کنی!؟ ما چهار نفر عبارت بودیم از سرکار عبود دانیال و مرحوم مش مهدی و مرحوم محمدی و بنده، نزدیک کربلا که شدیم ملازم به عمو عبود گفت: از علی بپرس اگه باش مصاحبه کنند جواب می‌دهد یا نه؟ عمو عبود که می‌ترسید اگه این سوال بکند من جواب منفی بدهم و افسر عراقی عصبانی شود گفت: ملازم می‌گوید: حالت چطوره بهتر شدی گفتم خوبم و برای ملازم ترجمه کرد «ای اگل اهچی» یعنی صحبت می‌کنم. سیاست خوبی بود من خنده‌ام گرفته بود ولی خودم کنترل کردم تابلوها نزدیکی شهر نشان می‌داد و ما شوق‌مان بیشتر می‌شد وارد شهر شدیم و ماشین رفت تا در مقابل باب قبله ایستاد. پیاده شدیم و از باب قبله وارد صحن حرم سیدالشهدا علیه السلام شدیم. شجره‌نامه صدام به امام حسین (ع ) می‌رسید!!! وارد شدیم یه دفتری بود ما را داخل دفتر راهنمایی کردند و نفری یه چایی عربی بهمان دادند و همان جا تجدید وضو کردیم. داخل دفتر مثل همه جا عکس بزرگی از صدام بود و در طرف دیگر شجره نامه‌ای به دیوار نصب که اول شجره‌نامه نام نامی سیدالشهدا بود هی می‌آمد بالا و شاخه شاخه می‌شد و آخرین شاخه نام صدام بود!!! از نام صدام نیز دو شاخه جدا می‌شد بنام عدی و قصی! چند لحظه‌ای ملازم کریم ما را کنار شجره‌ نامه برد و برایمان توضیح داد که صدامی که شما سال‌ها با او می‌جنگید پسر همین امام حسین است که شما خود را شیعه او می‌دانید و با پسرش می‌جنگید. قبل از زیارت ما نسبت به صدام حسابی معرفت پیدا کردیم و از اتاق خارج شدیم. وارد صحن اباعبدالله الحسین (ع) شدیم از باب قبله وارد صحن و سرای حضرت شدیم یک نفر فیلمبردار نیز داشت از ما چهار نفر فیلمبرداری می‌کرد و یکی از آن خادم‌هایی که کلاه بلند به سر داشتن همراه ما شد و شروع کرد به خواندن زیارتنامه و بعد از زیارتنامه به سمت ضریح مطهر حرکت کردیم همین که به کنار ضریح مطهر رسیدیم و دست در شبکه‌های ضریح انداختیم اسارت فراموش‌مان شد با صدای بلند یاحسین گفتیم و سر به ضریح گذاشتیم و شروع کردیم به گریه کردن ولی ملازم نتوست تحمل کند کنار ما ایستاده بود و می‌گفت: آهسته گریه کنید وقتی اعتنایش نکردیم گفت: کافی کافی یالا حرک، حرکت کردیم و دور زدیم و نماز زیارت خواندیم کنار ضریح و حبیب و هفتاد و دو تن عرض ادب کردیم و بسوی قتلگاه راهنمائی‌مان کردند . فیلمبردار بعثی می خواست فیلم تبلیغاتی بسازد هنوز فیلمبردار نیامده بود از فرصت استفاده کردیم و شروع کردیم به خواندن زیارت وارث که فیلمبردار وارد قتلگاه شد و گفت: علی دارد دعا می‌خواند و دوربین را زوم کرد روی من و بنا کرد فیلم گرفتن، من زیارت‌نامه را رها کردم و این جمله را چند بار تکرار کردم: فیالیتنی کنت معکم فافوز فوزا عظیما و بعد نیز صورتم را بر روی سنگ‌ها گذاشتم که ملازم نهیب زد: «گُم» بلند شدیم و ما را بیرون بردند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نقل از کتاب زندان الرشید خاطرات علی اصغر گرجی‌زاده ▪️جواب می دی یا بچه ها را صدا بزنم؟ توضیح: این قسمت از خاطرات سردار علی اصغر گرجی زاده مربوط به خاطره ایام تبادل در اردوگاه ۱۸ و‌ آوردن ایشان و چند تن دیگر با لباس نو و شخصی به این اردوگاه بود که نزدیک بود بچه های اردوگاه ۱۸ ایشان و دوستانش را به گمان منافق بودن مورد نوازش قرار دهند. حالا این خاطره را بنقل از این عزیز می خوانیم: سرم پایین بود و داشتم روی خاک با انگشتم خط می‌کشیدم که عباس گفت: «علی آقا، یکی دارد می آید طرف ما.» گفتم: «خوب، بیاید. چرا می‌ترسی؟» جوانی که قد نسبتا بلند و صورتی گندمی داشت بالای سرمان آمد و ایستاد و بی هیچ سلام و احوال پرسی گفت: «شماها اسیر ایرانی هستید؟ جزء دار و دسته سازمان مجاهدین خلق نیستید؟» زودتر از همه جواب دادم: «نه برادر. اشتباهی گرفته ای. ما پنج نفر ایرانی هستیم و هیچ رابطه ای با این سازمانی که گفتی نداریم.» او صدایش را کمی بالا برد و گفت: دروغ نگو. شما نفوذی آنها هستید.» - از کجا این قدر مطمئنی؟ - از قیافه و لباس هایتان! - نه داداش. اشتباه می‌کنی ۔ اگر راست می گویید نفوذی نیستید پس کجایی هستید؟ - داشتم از فضولی او عصبانی می‌شدم؛ ولی سعی کردم بر اعصابم مسلط باشم و در این لحظات حساس مشکلی درست نکنم. گفتم: من اهوازی ام.» ۔ اگر راست می گویی اهل اهوازی، اسم چند نفر اهوازی را ببر ببینم. - یعنی چه؟ تو داری بازجویی می‌کنی؟ . - هر طور که فکر می‌کنی. یالا، سریع جوابم را بده! معطل نکن! - تو چه کاره‌ای که سؤال می‌کنی؟ ۔ جواب می دهی یا بچه ها را صدا بزنم؟ - که چه بشود؟ - که شما نفوذی مجاهدین خلق هستید. بچه ها بیایند حالتان را جا بیاورند. دیدم جای کل کل کردن با این فرد نیست. داغ کرده بود و چیزی هم جلودارش نبود. رستم گفت: «علی آقا، ناراحت نشو، اگر می توانی اسم چند نفر را بگو و قال قضيه را بکن.» صدای آن جوان قدری بلندتر شد و گفت: «مگر نشنیدی چه می گویم؟ این بار آخر است که می گویم. شنیدی؟» - بله شنیدم! - پس اسم چند نفر از بچه های اهواز را بگو. - برادر من تو برو و به بچه های اهواز بگو گرجی زاده سپاه ششم را می شناسند؟ او با ناراحتی گفت: «الان می روم می‌پرسم و برمی‌گردم.» رفت و بعد از چند دقیقه ای برگشت و گفت: «این گرجی زاده، علی اصغر و رئیس ستاد بوده.». خب که چه؟ ۔ علی اصغر گرجی زاده، رئیس ستاد سپاه ششم امام جعفر صادق خوزستان، منم. - راستی راستی تو گرجی زاده ای؟ تو رئیس ستادی؟ - نه تو هستی! خودم هستم. شوخی که ندارم. - اگر تو گرجی زاده ای، این لباس ها چیست که تنت کرده ای؟ - قصه لباسها مفصل است. - اگر راست می گویی گرجی زاده ای، بگو رحیم ... را می‌شناسی؟ - بله. رحیم از دوستان من است. - آقای بزاز" را می‌شناسی؟ - بله. حجت الاسلام بزاز را هم می‌شناسم. او هم دوست صمیمی من است. - ببین، اگر دروغ گفته باشی و مرا سر کار گذاشته باشی، دمار از روزگارت در می آورم. اگر تو واقعا گرجی زاده هستی بیا برویم پیش حاج آقای بزاز و ... - خیلی خوب است. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. به بچه ها گفتم: «بیایید برویم پیش این آقایان که اسمشان را برد.» با هم راه افتادیم و بعد از حدود پنجاه متر در سمت چپ اردوگاه، سالنی کوچک قرار داشت که گفت بچه ها اینجا هستند. از در آهنی سالن وارد شدم. دیدم حدود پنجاه نفر دور هم جمع شده و حرف می زنند. تا وارد سالن شدم با صدای بلند گفتم: «سلام علیکم و رحمة الله.» همه یک مرتبه متوجهم شدند و نگاهم کردند تا ببینند این تازه وارد با این لباس های عجیب و غریب کیست. آزاده ... https://eitaa.com/taakrit11pw65 🌺 🍃🍂🌺🍃‌ 🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا