eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عباسعلی مومن (نجار) | ۷۹ ▪️ساخت تسبیح در نجاری اردوگاه تکریت گاهی باتوم نگهبان ها می شکست و جای خورده های چوب باتوم، داخل نجاری بود و من بخاطر محکمی چوب، انها را به قطر - نیم سانت در نیم سانت - برش زده و بهترین ابزار برای گرد کردن که در اختیار داشتم همین مهره پیچ بود که داخلش رزوه تیز داشت استفاده می کردم و مهره را لای گیره می بستم و یک سرچوب را داخل مهره کرده و با ضربه به یک سر چوب از آن طرف گرد و صاف می آمد بیرون و به اندازه دانه های مهره تسبیح برش می زدم و بعد تک تک مهره ها را با درفش سوراخ و رنگ جلا براق می کردیم و اینطوری یک تسبیح چوبی خیلی زیبا برای ذکر گفتن دوستان درست می شد. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رضا رفیعی | ۴ از دیدن کوچه ای که برای زدن ما درست کرده بودند ترس منو فرا گرفت! وقتی که به درب اردوگاه رسیدیم سربازان عراقی را دیدیم که حدودا بیست نفر از یک طرف و بیست نفر دیگر هم آن طرف ایستاده اند و با دردست گرفتن چوب، کابل، شلنگ، سیم خاردار بهم تابیده شده کوچه ای درست کرده بودند و می بایست ما یکی یکی از وسط آنها عبور می کردیم. آن کوچه بین بچه ها به نام تونل مرگ نامگذاری شد. از اتوبوس که نگاه می کردیم لرزه بر بدنمان می افتاد. نوبت به اتوبوس ما که همه مجروح بودیم رسید. خوشبختانه مجروحین را گروهی پیاده کردند ولی تا می توانستند بر سر و بدن انها می زدند! مجروحی را بر روی برانکارد دیدم که یک نفر فقط یک طرف آن را گرفته بود و می کشید به او هم رحم نکردند . 🔻قصد کردم فرار کنم! نوبت به من که رسید کسی هم نبود که کمکم کند با پای مجروح تصمیم گرفتم بجای اینکه از جلوی سربازان و از داخل کوچه مرگ بروم از پشت سر سربازان فرار کنم تا کتک نخورم ولی بهرحال وقتی خواستم به آسایشگاه بروم یک کابل نصیبم شد و چون به پایم که ترکش خورده بود خورد آسیب شدیدی رسید و چرک و خون بود که از پایم بر زمین می ریخت. 🔻حمام یک دقیقه ای بعد از دو ماه بعد نوبت به حمام رسید بعد از دوماه که حمام نرفته بودیم پنج نفر پنچ نفر می‌رفتیم حمام با آب سرد بدون مواد شوینده. فرصت چنان کم بود که فقط خودمان را خیس می کردیم و می امدیم بیرون. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی | ۹ ▪️حفظ قرآن در زمان هواخوری در اردوگاه بعد از بهبودی نسبی با چند تن از دوستان همشهری که سواد نداشتند سواد کار کردم و بعد از سوادآموزی با هم قرار گذاشتیم در زمان هواخوری و. برای بعضی در آسایشگاه به یادگیری قرآن اقدام کنیم و در مرحله بعد سوره های کوچکتر را حفظ کنیم. چند سوره کار کردیم و حفظکردیم ولی به حفظ سوره الرحمن که رسیدیم کار به تکرار آیات فبای آلاء ربکما تکذبان رسید و حفظش برای دوستان نوسوادم سخت شد و ادامه ندادیم. 🔻شب خواب پدرم را دیدم شب در خواب دیدم پدرم می‌گوید الرحمن و واقعه را رها نکن حتماً ادامه بده . حالا نمی تونم بگم این خواب صد در صد رویای صادقه بوده شاید انعکاس افکار من بوده ولی باور شخصی و ذهنی خودم این بود که مرحوم پدرم بنوعی در آن عالم از کارهای من باخبر است. از صبح همان شب شروع کردم به ادامه سوره الرحمان و سوره واقعه و به سرعت غیرقابل باوری در عرض یکی دو هفته هر دو‌ سوره را مثل شعری روان می‌خواندیم آنقدر از خواندن روان خواندن این دو سوره لذت می‌بردیم که خدا می‌داند. ضمنا گاهی گریزی هم به معنای آیات می‌زدیم مخصوصا معنی تمام سوره واقعه با تاکید به اصحاب الیمین و اصحاب الشمال و امیدواری به اینکه این روزهای اسارت باعث شود جزو اصحاب الیمین باشیم و پرونده اعمالمان در دست راستمان باشد. 🔻وقت ما کم بود ! چون این دوستان نوسواد و نیازمند راهنمایی بودند و همه در یک آسایشگاه نبودند حفظ جمعی در زمان هواخوری و قدم زدن انجام می شد که وقت محدود و کمی بود و اگر کارهای دیگر تایم هواخوری ( مثل رفتن به توالت و حمام و شستن لباس و تنبهات جمعی) نبود خیلی بیشتر می‌شد به بحث آموزش پرداخت ،ولی همین صف‌های فوق الذکر وقت زیادی می‌گرفت. 🔻جاسوسی که عذرخواهی نکرد ولی بخشیدم ضمنا بعد از رحلت حضرت امام و موضوعاتی که در اردوگاه پیش آمد صابون جاسوسی که اتفاقا هم استانی هم بود به تن من خورد. او بعدا پناهنده منافقین شد ولی خوشبختانه دوباره بازگشت و من بخشیدمش. او یک ماه بعد مبادله شد و شبانه در سکوت به خانواده اش تحویل شد. توقع داشتم در این سالها حتی شده یکبار اظهار ندامت و عذرخواهی کند. این توقع هم بخاطر آنست که همشهری هایش می‌گفتند در همایش فلان که شما هم بودی اون هم بوده ولی نیامد عذرخواهی کند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان کانال خاطرات آزادگان، روایتگر مقاومت و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاههای عراق در سالهای دفاع مقدس است. لینک دعوت : https://eitaa.com/taakrit11pw65 ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @Susaraeiali1348 @takrit11pw90
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محسن جامِ بزرگ | ۴۶ بیماران به اردوگاه بر می گشتند غیر از یک نفر بیماران اعزامی به بیمارستان پس از نمونه گیری و اطلاع از بهبودی گوارشی اسهالی، بلافاصله به اردوگاه ها برگردانده می شدند، اما عبدالکریم استثناء بود. او با یک تیر چهار نشانه زده بود! هم امداد رسان اسرا بود و مترجمشان، هم به ماموران عراقی کمک و بچه ها را راهنمایی می کرد تا عراقی ها کارشان را ساده تر انجام دهند و هم برای خودش خوب بود که از قفس رفتن در رفته بود. او هربار به ترفندی از دادن نمونه مدفوع در می رفت و به این روش در بیمارستان ماندگار شده بود. هر چند کار طاقت فرسای تر و خشک کردن اسرای بیمار و زخمی در آن شرایط کار هر کسی نبود. او با ایمانی قوی، روح و جسم ها را مداوا می کرد. اغراق نیست بگویم او ابوترابیِ بیمارستان صلاح الدین تکریت عراق بود. 🔻به اردوگاه بازگشتم به محضی که توانستم با کمک دو سه نفر قدمی بردارم، مرا به اردوگاه تکریت برگرداندند. مثل سفر قبل مرا دست بند شده سوار آمبولانس کردند و به اردوگاه بردند. این بار بند دو، آسایشگاه پنج. ترس از شناسایی 🔻چند روز بعد مرا به آسایشگاه درجه دارها و افسرها در آسایشگاه ۴ انتقال دادند. از این تصمیم دلم خالی شد! اگر در این آسایشگاه افسرهای تیپ سه همدان هم باشند و مرا شناسایی کنند چه خواهد شد؟ خوش بختانه از نیروهای تیپ همدان کسی در آن آسایشگاه نبود. چند تا افسر و ستوان دو، یک سرگرد خلبان و ستوان دوم بهروز و چند تا درجه دارِ پیرمرد در آنجا زندانی بودند. سرگرد خلبانی بنام خسرو هم در آنجا بود که از قضا خانمش ملایری بود و با هم دم خور شدیم. یکی دیگر از هم بندی هایم سرهنگ دوم خلبانی بنام محمد بود.( اسامی بقیه را به یاد ندارم.) 🔻شری بنام عدنان! با این برادران ارتشی روزگار می گذراندیم که روزی « عدنان » مامور مرموز ، حیله گر، خشن، وحشی و خون ریز عراقی و مامور دیگری بنام کریم با هیکلی چاق، قدی کوتاه و چهره ای سیاه وارد آسایشگاه شدند. عدنان مرا صدا زد: محسن ابوالقاسم! جواب دادم: نعم سیدی! ( بله قربان ) ابتدا دو تایی با هم حرف هایی رد و بدل کردند و عدنان با من به فارسی و با لهجه ی تهرانی کردی حرف می زد و از اصطلاحات و ضرب المثل های ما بخوبی استفاده می کرد. او اصالتاً اهل کردستان عراق بود. می گفتند او سرباز و پانزده سال زندانبان محکومان سیاسی عراق بوده است. فرماندهان ارشد عراقی که برای بازدید به اردوگاه می آمدند اول احوال او را می گرفتند و می خواستند او همراهشان باشد. او با اینکه از نظر درجه سرباز ساده ای بیش نبود ولی مغز اطلاعاتی اردوگاه به حساب می آمد و همه سربازان و‌ حتی افسران عراقی از ستوان تا سرهنگ از او حساب می بردند. معروف بود که او چند تا از اسیران را کشته است. 🔻عدنان فهمید افسر نیستم! عدنان جانوری تمام عیار بود. عدنان ادامه داد: تو افسر نیستی! به ما دروغ گفتی که افسری. تو ترکی بلدی، عربی بلدی، انگلیسی بلدی و این ادعا را که افسری هم از خودت درآوردی! او اولین فرد عراقی بود که متوجه شد من در مورد افسر بودنم دروغ گفتم. سپس به من نگاهی خشمگین انداخت و در حالی که با دستش تهدیدم می کرد گفت: تا ساعت پنج که برای هواخوری می آیید بیرون، وقت داری فکر کنی و حقیقت را بگویی وگرنه ما می دانیم چه کارت کنیم!سپس غرغری کرد و در را کوبید و رفتند. 🔻من شک داشتم مقاومت کنم یا تسلیم شوم با رفتن آنها سکوتی مرگبار بر آسایشگاه سایه انداخت. همه با نگاه تردید و وحشت به من خیره شده بودند و خدا می داند در دلشان به من چه گفتند. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مرتضی رستی| ۱۰ ▪️گرفتاری در زندان الرشید! من و چند نفر دیگه از مجروحین از بیمارستان نیروی هوایی در بغداد ترخیص شدیم. ما را سوار ماشین وانت اتاقداری کردند. پنجره نداشت و ما از شدت گرما بی طاقت شده بودیم به حدی که هر لحظه احساس می‌کردیم الان جان می‌دیم تا اینکه بالاخره ماشین توقف کرد. 🔻وارد زندان الرشید بغداد شدیم صدای یک در آهنی بزرگی آمد ماشین وارد شد و در عقب ماشین را باز کردند نفسم تازه شد وارد حیاط شدیم و در دیگری باز شد که به داخل یک راهرویی منتهی می شد. داخل راهرو، سلول‌هایی به حالت ضربدری بود یعنی از داخل هر سلول، سلول روبرو دیده نمی‌شد. من و دو نفر دیگه رو به سلول آخری بردند که فضای کمی داشت. 🔻صبح و تلاش برای دستشویی! صبح در سلول‌ها که باز شد بچه های قدیمی با سرعت به سمتی دویدند. من متوجه شدم دارند میرن که زودتر برن دستشویی. چند نفری رفتند. چند نفر دیگه هم دریچه‌ای را باز می‌کردند جلوی دریچه ایستادند ظاهراً دوتا توالت دیواری بود برای ادرار ایستاده‌ و در آهنی رو‌ هم که بازکرده بودند عده ای به محوطه رفتند. 🔻نامردی به اسم حبیب با سر و صدای فرد عرب زبان به اسم حبیب متوجه شدیم که اون هم مسئول اینجاست و هم مترجم اینجا. عراقی ها درها را باز کردند و رفتند بعدش دیگه این حبیب همه کاره بود. 🔻فرصت چای خوردن نمی داد! دیدم سطل چای داغ را آوردند و حبیب داد کشید تا ۳ می‌شمارم هر کس خورد که خورد و هر کس نخورد بقیه اش را می‌ریزیم داخل چاه و این کار رو راه می کرد. این چه مرضی بود خدا میداند ولی اصلا وقت کم نبود فقط می خواست بگه حرف حرف منه! صبحانه یک سوپ مانندی می دادند بنام شوربا که حبیب برای خوردن « شوربا » هم زیاد فرصت نمی‌داد. 🔻به مجروحین رحم نمی کرد! برای ما مجروح‌ها پا به پای افراد سالم آمدن چه برای رفتن به توالت چه برای کارهای دیگر و غذاخوردن با آن ظروف و غیره سخت بود. 🔻اون روز سخت! یک روز خیلی به ما سخت گذشت. زمان هواخوری، یکی از بچه های ترک زبان رو که فارسی هم خوب بلد نبود به باد فحش و کتک گرفت و می‌گفت: چرا رفتی توالت، آب آفتابه رو بجای طهارت گرفتن خوردی! اون آب سهمیه چند نفر بوده! هرچه آن بنده خدا می‌گفت: از تشنگی دیگه طاقت نداشتم و فقط یک کم از سهمیه خودم رو خوردم حبیب نامرد قبول نمی کرد و اون را‌ جلو همه ما خوار و خفیف می‌کرد. یادمه بهش گفت: با صدای بلند داد بزن: من ایشکم ( به ترکی من خرم ) اون هم می‌گفت دوباره بگو. اون ایستاده بود و من کنار پاش نشسته بودم، یادمه حبیب نامرد، محکم زد تو گوشش! بنده خدا اصلا نفهمیدم چطوری خورد! 🔻جنایات این جاسوس کثیف بیش از حد بود! همه حالت بغض و کینه داشتیم یعنی واقعاً دلمون می‌خواست حبیب را تکه تکه کنیم ظاهرا جزو همین تجربه طلب های عرب اهواز بود ولی تاسف که در چنگال دشمن بودیم و اون دور پیدا کرده بود و هر جنایتی می کرد. این حبیب خیلی کثیف بود داستان زیاد داشت که نمیشه گفت جنایت می کرد در حد بشهادت رساندن بچه ها. 🔻به جنایات هاش افتخار می کرد! این نادان با این جنابت ها افتخار هم می کرد و با چه غروری قدم می زد و برای ما قیافه می‌گرفت. در آن مدت ما بیشتر از اینکه اسیر عراقی ها باشیم اسیر حبیب بودیم ! آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65