eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
اسدالله خالدی | ۳ ▪️هر کتکی بود من خورده بودم! در منطقه شاهپور و کوی بابل، ساختمان دبستان هدایت بین بازارچه قوام الدوله و خیابان مولوی چنان توسری خورده است که دل و دماغی برای درس خواندن نمی گذارد. مدیر و ناظم مجهز به کمربند چرمی، ترکه و خط کش هستند که با آن به شانه و پشت و پا بخصوص کف دست می‌زنند. هرکس دیر برود، ناخن‌ها و موی سرش بلند باشد، سر کلاس بخندد یا حرف بزند و یا درسش را بلد نباشد کتک جانانه ای نوش جان می‌کند. من جزء اولین کسانی بودم که طعم همه آن ابزار آلات تربیت را چشیدم ولی هیچ وقت آخ نگفتم. حتی اگر ده بار با ترکه و یا خط کش کف دستم می‌زدند باز آخ نمی گفتم. اشک‌هایم را پشت پلک هایم قایم می‌کردم تا بچه ننه صدایم نزنند. معلم‌ها از این که دست کم گرفته بودمشان دیوانه می شدند،صورتشان اول سفید و بعد سرخ می‌شد. بعضی هاشان از غیظ، نفیر می‌کشیدند. یقه کتم را می‌گرفتند و تا جلو در کلاس می‌کشیدند. "ببخشید آقا!"، این تنها کلمه ای بود که از لای دندانهای قفل شده ام بیرون می آمد. چه کارش کنم بچه ها؟ جواب بچه ها مشخص بود: آقا آن قدر بزنیدش تا خون استفراغ کند.نگاهم را چنان تو چشمان خندان دشمنانم میخ می‌کردم که لب هایشان آویزان می‌شد."بیرون می‌بینم‌تان" این دو کلمه را چنان تند و زیر لبی می‌گفتم که فقط آنها می‌شنیدند. - اسد الله ، میدانی فلک چیست؟ - معلوم است که می‌دانم همزادم است، مانده بودم چه زمانی میانه من و معلم ها صفا خواهد شد. هیچ وقت مدیر و ناظم مجال نمی‌دادند از خودم دفاع کنم. چوب و فلک تنها چیزی بود که آنها می شناختند. درد بند بند انگشتان دستم هنوز هم با من است و قلم بود که میانشان خرد می‌شد. 🔻پدرم بی خیال بود! پدرم هیچ وقت به فکر آینده ما نبود. حتی نمی‌دانست من کلاس چند هستم. بی‌خیالی تو ذاتش بود. اوایل کار و بار درست و حسابی ای نداشت. هر ماه سر یک کار بود. چند وقتی قهوه خانه داشت و سرش با علاف‌های منطقه شاهپور گرم بود. هیچ وقت خنده از گوشه لبش نمی افتاد. مگر موقع خواب. 🔻مادرم دق دلیش را بر سر من خالی می کرد! - مرد این کارت گناه است این بچه ها بزرگتر می‌خواهند. - میدانم از من بزرگتر؟ - از آتش جهنم نمیترسی؟ - کدام جهنم؟ کدام آتش اینها همه مال ترساندن شما زنها است. مادرم که زورش به پدرم نمی‌رسید دق دلش را رو سر و تن استخوانی من خالی می‌کرد. چنان گازی از بازوها و پشتم می‌گرفت که هوارم آخر آسمان می‌رفت. داداش عباس خودش تنهایی از پس خرج زندگی‌مان بر می آمد. بعدها یک مغازه لبنیاتی چسبیده به دکان نانوایی اش سرپل امیر بهادر برای پدرم خرید. با این حال پدرم هیچ وقت دست از بی خیالی اش برنداشت. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
PTT-20240203-WA0168.opus
66K
خاطره محمد عقیقی از فوتبال
عباس نجار در نقش نگهبان عراقی اردوگاه
خانواده محترم دیبانژاد، آزادگان سرافراز، خبر تأسف‌بار فقدان آزاده سرافراز و بزرگوار محرمعلی دیبا نژاد، ما را داغدار کرد. مصیبت وارده را به شما خانواده محترم آن عزیز از دست رفته و همه آزادگان عزیز، صمیمانه تسلیت می‌گوییم و از درگاه خداوند متعال برای ایشان رحمت الهی و برای عموم بازماندگان صبر و اجر مسئلت داریم. یادآوری می شود مرحوم دیبانژاد برای احیای حقوق فراموش شده آزادگان و بهبود وضعیت خانواده های مرحومین آزاده تلاش فراوانی کرد. تلاش های آن عزیز را هیچگاه فراموش نکرده و‌ یاد ایشان در قلوب آزادگان جاوادانه است. کانال خاطرات آزادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️ تشییع جنازه آزاده سرافراز، محرمعلی دیبانژاد تشییع جنازه و خاکسپاری و وداع با پیکر پاک برادر آزاده و شهیر، مرحوم محرمعلی دیبانژاد، روز دوشنبه  ۱۴۰۲/۱۱/۱۶ راس ساعت ۱۰ صبح - سالن تطهیر بهشت زهرای تهران ▪️روحش شاد و یادش گرامی کانال خاطرات ازادگان https://eitaa.com/taakrit11pw65
میرزا صالحی | ۸ بعثی ها دشمنی عمیقی با ایران دارند! روزی که قرار بود آزاد بشیم نماز جماعت رو خوندیم که بعثی ها مخالف جماعت بودند. با اتوبوس ها که حرکت کردیم فردی رو بوفه نشسته بود از اسرای خودمون بود تو خیابون عراقی ها رو که می دید می گفت: یا علی .. و کف می زد براشون! این فرد اعصاب من رو خراب کرده بود چون درسته یک عده مردم عراق انسان های خوب و مهربان و با خدایی هستند اما دسته دیگر عراقی ها که بعثی ها باشند اینها دشمنی شان ریشه ای بود و این آقا که برای همه دست تکان می داد و با این کارش عملا فرقی بین بعثی و غیر بعثی نمی گذاشت اعصاب منو خرد کرده بود. 🔻فازش چی بود نفهمیدیم! یک افسر عراقی بود که درجه نقیب داشت یعنی سروان بود. ایشان صبح ها گاهی به اردوگاه سر میزد و آدم با معرفتی بود و همیشه سلام و صبح بخیر می گفت و همیشه لباس خلبانی به تن داشت اما یک روز نمی دانم انگار شوخیش گرفته بود یا چه نیتی داشت آمد و گفت: شما دارید می روید ایران، ما ایران شما رو خراب کردیم. بعد نمی دانم می خواست با ما گرم بگیرد یا چی بود نفهمیدم گفت : ما اربیل داریم شما هم اربیل دارید ؟ ما گفتیم باهاش بدرفتاری نکردیم و جواب دادیم ما هم اردبیل داریم . 🔻جان فدایی عراقی ها را هم ببینیم ما در اسارت بعثی ها را دیدیم که دشمنی آنها با ایران ریشه دار است اما درراهپیمایی های اربعین مردم عام عراق را و شیعیان مظلوم عراق را دیدیم که چطور مهمان نوازی می کنند، واقعا بی انصافی است که ما در ایام اربعین برویم و عراقی ها را ببینیم و رفتارشون و مهمان نوازی آنها بازگو نکنیم تا دهان یک عده افتراگو را ببندی. خدا لعنت کند کسانی که ندیده بر ضد شیعیان عراق و مردم آن حرف می‌زنند. ما که رفتیم و جان فدایی این عزیزان را در مشایه دیدیم. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا