احمد چلداوی| ۵۸
▪️زجراورترین بیماری اسارت
بیماریهای روده ای و معده ای هم باعث شده بود تعداد زیادی مبتلا به اسهال خونی بشوند. شبها هم چون درب آسایشگاه بسته می شد، آنهایی که اسهال خونی داشتند مجبور بودند توی سطلی که داخل آسایشگاه است، خودشان را راحت کنند. بوی تعفن مدفوع این بیماران کل آسایشگاه را آزار می داد و باعث انتقال ویروس بیماری به دیگران هم میشد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
احمد چلداوی| ۵۹
▪️حبس در اتاقک گرم برای درمان اوریون!
یک سری از بچه ها را به بهانه «اوریون» از بقیه جدا کردند. اما به جای اعزام به درمانگاه آنها را داخل اتاقکی گرم و بدون پنجره قرنطینه کردند. این بندگان خدا فقط برای غذا و دست شویی رنگ آفتاب را آن هم برای مدت کمی می دیدند. در آن گرمای تابستان اتاقک برای خودش جهنمی شده بود. وقتی که آنها را بیرون آورد شدند «امیری» معلم لرستانی گفت مثل این که داریم از اسارت آزاد میشویم و خیلی ابراز خوشحالی میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
@taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سه فراری ناکام تکریت ۱۱ : از چپ به راست:
دکتر احمد چلداوی - دکتر هاشم انتظاری - دکتر مسعود ماهوتچی
@taakrit11pw65
#تصویر
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۰
▪️اگر اذیتم کنید راستش رو نمی گم!
در حین عملیات زخمی شدم و یک گوشه ای افتاده بودم. از وقت اذان صبح گذشته بود و کم کم هوا داشت روشن می شد. نمازم را دراز کشیده به چهار طرف خواندم و یک دفعه دیدم که سه نفر منو محاصره کردند، ۲ تا سرباز و یک افسر که یکی از انها خیلی ناجنس بود و افسر هم یک کلت در دستش بود که مسلح کرده و از دور بطرف من نشانه گرفته بود. بعلت خون ریزی زیاد، دستم قدرت بالا آمدن نداشت در همین حالت که محاصره و خسته و کوفته بودم گاهی خیالبافی می کردم سعی می کردم از یک طرف به افسر دشمن نزدیک بشم و با خود گفتم که وقتی نزدیک شدم یک لگد زیر دستش می زنم و افسر و سربازها رو اسیر خود می کنم و بعد برمی گردم بطرف نیروهای خودی. هر وقت واقعی یا خیال می کردم که بطرف افسر می رم خودش رو عقب می کشید و خیلی زرنگتر از من بود. خلاصه بعد از دو سه ساعت که در محاصره اینها بودم، به علت تشنگی و خستگی و خون ریزی، دیگه بیخیال شدم و روی زمین نشستم و تکون نخوردم و با دست راستم دکمه های لباسم رو باز کردم و نشان دادم که سلاح و مهمات همراهم ندارم و به این شکل تسلیم شدم. یکدفعه خودشون را انداختند روی بدنم و دستها و چشمهایم رو با شالی که خودم داشتم بستند و بی سیم زدند یک نفربر امد و منو انداختند داخل اون و حدود ۲۰ تا ۳۰ کیلومتری بردند تا اینکه داخل یک ساختمان شدیم که پر از جنازه و مجروح بود. مجروحین رو روی همدیگه انداخته بودند.منو هم روی یک جنازه انداختند و گفتند همینجا بنشین که این کار رو انجام ندادم کمی مهربانی کردند و یک صندلی شکسته آوردند نشستم و بعد یک قیچی آوردند که بخشی از پوست صورت و دستم رو که آویزان بود قیچی کنند و بعد پانسمان کنند که یک درجه دار لوتی امد و از من احوالپرسی خوبی کرد بمن آب داد و بعد اشاره کردم که نگذارد پوستهای صورت و دستم را قیچی کنند و از شدت ترس گفتم پانسمان لازم نیست و او هم این کار رو انجام داد و بعد برای بازجویی منو بردند داخل یک مدرسه. زیر چشمی نگاه کردم دیدم حدود ۲۰ نفر فقط جلوی در یک اطاق و اطرافش، نگهبان ایستادند و بعد متوجه شدم که ماهر عبدالرشید یکی از فرماندهان مهم صدام هست. باتوجه به اینکه اورکت من کره ای بود و شلوارم هم ۳خط، دوخته شده بود فکر کردند که من فرمانده هستم و می خواستند منو ببرند که ماهر عبدالرشید منو ببینه. بعدش هم هر کجا منو میبردند میگفتند تو فرمانده هستی و این لباسها، مخصوص فرماندهان میباشد. بالاخره انگار باور کردند که این لباسها معمولیه و مخصوص فرماندهان نیست و یک شبانه روز بود که دستشویی نرفته بودم هرچه میگفتم طفره می رفتند، دیگه تصمیم گرفتم که وقتی منو برای بازجویی می برند صحبت نکنم تا منو ببرن دستشویی! وقتی منو پیش یک افسر عالی رتبه بردند اول دستور داد دستها و چشمام رو باز کنند و بعد یک نقشه عملیاتی بزرگی را آورد و آنجا فهمیدم هنوز واقعا باور نکرده اند که من فرمانده نیستم، گفت: تشریح کن که از کجا عملیات را شروع کردید و هدف از این عملیات، تصرف چه مناطقی بوده؟
گفتم اول، منو دستشویی ببرید تا بعد براتون توضیح بدم. دستور داد، حوله دستی و صابون برام بیارن. وقتی رفتم دستشویی از بالا با آفتابه، آب میخوردم و از پایین تخلیه میشد و پهلوهام کم کم راحت میشد و بعد از اتمام، تو آئینه خودم رو نگاه کردم، از بس دود و خون و خاک به صورتم چسبیده بود خودم رو نشناختم. بعد که آمدم برای بازجویی، دیدم که انواع کابل و میلگرد و چوب را آورده بودند و کنار صندلی افسر گذاشته بودند و تهدید کردند و من هم ترسیدم و خطاب به افسر مافوق گفتم اگه اذیتم کنی واقعیت را نمی گم! گفت چرا ؟ گفتم، بخاطر کتک نخوردن مجبور میشوم که دروغ بگم ولی اگه اذیت نکنید راستش رو می گم!! دستور داد همه ابزار آلات تنبیه رو جمع کنند و از روی نقشه چند تا دروغ قلمبه تحویلش دادم و شب چند تا دیگه به دیدنم آمدند که مقر لشکر را می خواستند. من آدرس لشکر را تو بیابان دادم! یک ساعت بعد منو صدا زدند و بردند بیرون. دیدم ۳ تا خلبان افتادند به جونم، یک کم، مشت و لگد زدند و فحش دادند. دوباره یک آدرس دادم گفتم شب بود و شما ندیدید! بین اهواز و خرمشهر یک جا خیلی چراغانی هست آنجا مقر هست. حدود ۲ ساعت بعد منو صدا زدند و باز کتکم زدند. من گفتم شما اشتباه رفتید! بین اهواز و خرمشهر یک درخت بزرگی هست و یک چراغ هم روشن هست آنجا مقر لشکر هست. دیگه فهمیدند سر کار هستند. حدود نیمه شب بود که یکدفعه صدای جیغ و داد بلند شد تعدادی از نیروهای لشکر ثارالله رو برای بازجویی به آنجا آوردند، وقتی که آنها را تنبیه میکردند نوبت بمن که میرسید میگفتند دیگه حال نداره و منم زیر چشمی نگهبانها رو می پاییدم که اگر نگهبان نزدیک شد بی حال بشم که تنبیه نکند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
شبیه گروهبان امجد که در خاطرات بارها اسم ایشان آمده است. انسان خوبی بود البته در تحت فرمان حزب بعث بود ولی دل رحم بود.
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن (نجار)| ۴۸
▪️جماعتی که نان اضافه خود را به نوجوانان می دادند!
بچه هایی که عراقیها به آنها جماعت کارگر می گفتند، همان زمان که ما در آسایشگاه بودیم یا در ساعت هواخوری در حیاط قدم می زدیم، مجبور بودند در زیر آفتاب سوزان اردوگاه با خروارها شن و ماسه و سنگهای ریز و داغ بلوک بزنند، آنها عرق میریختند و پوست بدنشون می سوخت و با دست های زخمی تا عصر کار می کردند و شبها از کمر درد تا صبح ناله می کردند و وقتی عراقیها بخاطر کار در بیرون اردوگاه به انها، نان اضافه می دادند آن نان های اضافه خود را بصلاحدید حاج آقا باطنی، به بچه های نوجوان می دادند که در حال رشد بودند و تغذیه ناقص و اندک اردوگاه بیش از هر کس به استخوان بندی آنها ضربه می زد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علیرضا دودانگه| ۱۶
▪️وقتی بقیه را می زدند، دردناکتر بود!
شب که به اردوگاه رسیدیم، کربلایی بود. شب با درد و ناله خوابیدیم.صبح شده بود و خواستند آمار بگیرند. چند نگهبان، کابل به دست وارد آسایشگاه شدند، گفتند یالا، بصورت پنج پنج بشینید؛ یعنی ۵ تا اول بنشینید، بعد ۵ تا پشت سر آنها و همینطور تا آخر ولی گفتند مجروحین تو صف نباشند و کنار دیوار بشینند و سرها پائین!.
ماهم طبق دستور نشستیم.شروع کردند با کابل از اول ستون به ترتیب زدن!، هر کابلی که به بقیه می زدند، انگار ما روحمان از بدن جدا می شد؛ واقعا خیلی هم برای آنها درد می کشیدیم و هم می ترسیدیم. زمانیکه همه سالم ها رو زدند، گفتند، مجروحین یک متر از دیوار فاصله بگیرند. آمدیم جلوتر. من که پائین کتفم ترکش خورده بود و خیلی هم نگران بودم، گفتم: سیدی «جراحه» یعنی جراحت دارم، اونم نامردی نکرد و از کتفم نزد اما با کابل یکی از ناحیه راست و یکی از ناحیه چپ چنان به گردنم زد که کله ام داغ شد و چشمام سیاهی رفت من یک لحظه فکر کردم سرم از تنم جدا شد، خیلی میسوخت. با این حال، اون دوتا کابلی که بمن زدند حس می کردم دردش انگار کمتر از شنیدن اون کابلهایی بود که به بقیه زده بودند. یعنی حس توأمان دلسوزی برای آنها که کتک می خوردند و حس ترسی که از کتک خوردن بقیه، بما منتقل می شد بمراتب قوی تر و دردناکتر و خیلی سخت تر از کتک خوردن خود ما بود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
✍علی سوسرایی/۱۶
▪️شما ساکت! هر موقع ترجمه کردی کتک خوردیم!
حسن رضا جهانگیری بچه ایرانشهر بلوچستان بود که در آسایشگاه ۷ با هم بودیم. جهانگیری جزو تکاوران تیپ ۴۰ سراب بود که به همراه تعدادی از تکاوران ۵۵ هوابرد شیراز اسیرشده بودند ایشان همان آسایشگاه ۷ برای من تعریف میکرد:
بعد از درگیری که با نیروهای عراقی داشتیم محاصره شدیم و به اسارت در آمدیم ، بعد عراقیا از ما پرس و جو می کردند و ما متوجه نمی شدیم که چی میگن. امیر یکی از همرزمانمان که بچه دزفول گفت؛ بچه ها من اهل خوزستانم عرب نیستم اما کم و بیش عربی متوجه میشم بزارید من ترجمه کنم . افسر عراقی سئوال کرد؟
انتم «حرس خمینی ؟» (شما پاسدار خمینی هستید؟) امیر گفت؛ نعم سیدی!
آقا ریختن سرما حسابی کتک مون زدند. خیلی اعتراض و داد و فریاد کردیم، این دفعه سئوال کردند: «انتم جندی مکلف؟» (شما سرباز وظیفه هستید؟) امیر پیش خودش گفت، اون دفعه گفتم نعم سیدی ما رو زدند، این دفعه جواب داد : لا سیدی! میگفت عراقیا شروع کردند باز دوباره ما رو کتک کاری. منم ناراحت شدم، گفتم : شما ساکت باش! هر موقع ترجمه کردی مارو کتک زدند! اگه باز بخواهی ترجمه کنی با من طرفی، خودم حسابت میرسم !
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سروش جعفربیگی| ۲
▪️به اون خوشمزگی پیدا نمیشه !
یکی دو تا از بچه ها، با کارتن یا مقوا بصورت مربع تقویم درست کرده بودند و در مربع های کوچک، روز و ماه و سال رو نوشته بودند لذا ما در حد امکان، مناسبت ها را گرامی می داشتیم.حالا اگر مناسبت شادی و عید بود، در بین بچه ها حال و هوای دیگری داشت. چرا، چون در اردوگاه بچه هایی که خیلی با سلیقه بودند با کمترین امکانات، سنگ تمام می گذاشتند و یکی از آن کارها، پختن شیرینی بود. البته ما کارگاه قنادی نداشتیم! نان ساندویچی مانند کوچکی که به ما می دادند (سمون) داخل آن خمیر بود که بچه ها آن خمیر ها را جمع میکردند، خشک میکردند و دوباره، با شکر و قهوه و اب مخلوط میکردند و با آن، خمیرمایه شیرینی درست میکردند و پس از سرخ کردن در آشپزخانه، شیرینی خوشمزه ای میشد که من هنوز شیرینی به آن خوشمزگی بعد از اسارت نخورده ام. یکبار برای دوستان، همین موضوع را تعریف میکردم؛ گفتند چون شیرینی نداشتید آن را بهترین شیرینی محسوب میکردید ولی الان هم از نظر بنده، آن شیرینی ها خیلی خوشمزه بود گرچه خیلی کم بود و هنوز مزه به دهان ننشسته بود که زود تمام می شد. از شیرینی مهمتر، نحوه تقسیم آن بود که خیلی روی آن حساس بودند که حق الناس رعایت شود و به همه بچه ها به اندازه کافی برسد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سروش_جعفر_بیگی