eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
343K
▪️سید محسن نقیبی | ۱۰ آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
مهدی گلابی آزاده تکریت ۱۱
146K
سید محسن نقیبی| ۱۱ ▪️عکس امام در جیب سرباز عراقی 🔹آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۱ ▪️ نگهبان را به علت توهین به امام زدم! قضا و قدر دست بدست هم داد و عراقیها به من که یک اسیر ایراتی بودم اجازه دادند در بخش افسران زندانی عراقی در بیمارستان الرشید تحت درمان باشم. یه نگهبان عراقی بود بدتر از من، زیاد بلند قامت نبود و هر وقت می آمد داخل اتاق زیر لب چند تا دری وری به من می گفت. گاهی هم به حضرت امام (ره) جسارت می کرد. چند بار بهش تند شدم و گفتم اگه یه بار دیگه حرفی به رهبرم بزنی من می دونم و تو. برام مهم نیست که اینجا بمیرم یا زیر شکنجه های تو وا مثال تو ولی بدون که با همین عصا سرت را می شکنم. فکر می کرد چون اسیرم می ترسم باهاش در گیر بشم و هی لج بازی می کرد منم به ابو احمد که سرگرد و تقربیا بزرگ افسران زندانی عراقی بود گفتم ابو احمد شاهد باش اگه یه بار دیگه از دهن این سرباز، حرفی بر علیه رهبر من زده بشه عصا را تو سرش خورد می کنم. اونم بهش گفته بود سر به سر صادق نذار، اون مثل تو جندی مشات است (سرباز پیاده ) و در ارتش هم نمی توان بر خلاف دستور مافوق کاری انجام داد، پس درگیر نشو باهاش ولی سرباز عراقی گوشش بدهکار نبود و هر چند وقت یکبار یه چیزی می پراند و حال منو به هم می ریخت . اون روز صبح از وقتی در را باز کرد هی رفت و اومد یک جسارت به امام کر.د منم بهش اولتیماتوم داده بودم. ظهر که در را بست و رفت بهش گفتم اگه امروز حرفی بزنی کتکت می زنم خندید و رفت. ساعت ۴ در را باز کرد و نیم ساعت بعد اومد و با صدای بلند توهین کرد، منم خیلی خونسرد صداش کردم و گفتم: انت جندی و انا ایضا کمثلک, لیش تهجی علیه سیدنا امام خمینی!؟ با عصبانیت و بلند که همه بشنوند سرش داد زدم ،(می خواستم توجه همه را جلب کنم که شروع کننده در گیری سرباز خودشون است نه من)،با غرور خاصی گفت من سرباز صدام حسین فارس عرب و القادسیه هستم و هی رجز خوند. منم گذاشتم قشنگ اومد ته اتاق و یکدفعه با عصای آهنی محکم چند تا کوبیدم تو سر و گردنش و یه دونه هم محکم گذاشتم تو کمرش و با صدای بلند داد زدم : انی جندی ایرانی لا اخاف منک و لا من غیرک یالا روح منا و من بعد لو تقول کلمات سیاسی اقول ضابطک فهمت او لا؟ یعنی من یک سرباز ایرانی هستم و از تو و امثال تو نمی ترسم و از این ببعد اگر حرفهای سیاسی بزنی به افسر می‌گم. صورتم سرخ شده و هیچی جلو دارم نبود ابو احمد و چند تا دیگه از مريض ها دویدن منو نگه داشتند و سرباز عراقی که اصلا فکر نمی کرد بزنمش فرار کرد بیرون . یک ساعت بعد ضابط و دکتر من وارد شدند و پرسیدن قضیه چیه؟ منم گفتم اگه یه نفر به سید رئیس شما مهیب الرکن قواتکم حرف زشتی بزنه شما باهاش چکار می کنید. همه گفتند برخورد شدید انجام میشه منم از حرفشون بل گرفتم و گفتم خوب حالا من دست شما اسیرم تنها و غریب، آیا عمل این سرباز انسانی است که هر چند روز یکبار به رهبر من جلوی من توهین می کنه ، قبلا هم به ابو احمد و چند تا دیگه هم گزارش داده بودم که اگر این سرباز به کارش ادامه بده منم با عصا می زنمش. خوب گوش نکرد و منو عصبانی کرد منم مریض دور از وطن و خانواده بهش گفته بودم تلافی می کنم و حالا هم برای مجازات آماده ام، ولی مقصر خودش است . آیا شما دوست دارید کسی به سید رئیس شما حرف نامربوط بزنه همشون محکم گفتن لا منم گفتم خوب منم سرباز هستم و وطنم را و رئیس کشورمون را دوست دارم و نمی خوام کسی بهش بی احترامی کنه . خلاصه سرتون را درد نیارم ضابط عراقی به سربازشون دستور داد از محوطه‌ زندان بره بیرون و ابو احمد و چند تا دیگه از افسران عراقی هم به نفع من شهادت دادند که قبلا صادق به سرباز هشدار داده بوده که دوست نداره به رهبرش توهین کنن ،. دکتر منم با عصبانیت گفت هر جا می فرستم چرا میشوی ابو مشاکل قول گرفته شد که دیگه دعوا راه نندازم . این ماجرا هم به لطف مولا صاحب الامر(ع)به خیر گذشت ولی وقتی با عصا میزدم تو سر و کله سرباز عراقی برای خودم مرگ را فاکتور کرده بودم. ماجرا تمام شد تا دعوای دوباره اینبار با مستخدم نظافتچی اتاق که خیلی ژولیده و کثیف بود آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر | ۲۲ - قسمت اول ▪️مستخدم زبان دراز «دکتر طاهر» که درمان من تحت نظر او انجام می‌شد بعد از فارغ‌التحصیلی پزشکی مجبور بود دوران سربازی را با درجه ستوانی در ارتش خدمت کنه و حدس می‌زدم شیعه باشد چون هوای منو زیاد داشت. دکتر طاهر از من قول گرفته بود که دعوا راه نندازم. اما یه مستخدم نظافتچی اتاق ما بود به اسم جبار با موهای بلند و ژولیده و لباس کثیفی که شاید ماهی یک‌بار هم نه خودش را می‌شست نه لباسش را، یه روز بعد از صبحانه که اومد داخل اتاق و سطل آب و تی را گذاشت بغل در ورودی و داد زد(یالا کل من جالس عل بطانیات فجمعوا کلها ارید انظف کل مکان) هرکی که روی پتو رو زمین نشسته زود جمع کنه پتوش را می‌خوام نظافت کنم. البته هر وقت می‌آمد تو این حرف را می‌زد بیشتر نظرش رو من بود چون تنها کسی که وقتی جا کم بود باید روی زمن بین تخت‌ها پتو می‌انداخت من بودم و با من یه جورایی کل داشت مخصوصا از موقعی که سرباز عراقی را زدم کینه عجیبی به من داشت. اینو از نگاهش کاملا می‌فهمیدم، مطار هم که حالا راحت‌تر حرف می‌تونست بزنه چند بار بهم هشدار داد که با جبار کل نندازم چون آدم بد دهنی بود منم با توجه به اینکه به دکتر قول داده بودم و ابو احمد هم ریش گرو گذاشته بود‌ خیلی خودم را کنترل می‌کردم. اون وارد اتاق می‌شد من پتو متکایم را می‌گذاشتم رو تخت مطار و می‌رفتم تو حیاط به قدم زدن و سیگار کشیدن تا کارش تمام بشه. اون روز وقتی وارد شد و اون جوری لات بازی درآورد خیلی بهم برخورد یه جورايی بقول بچه‌های تهرون کسر لاتی بود جلوش کم بیارم. منم رو کردم به ابو احمد و باقی نفرات و با صدای بلند که جبار هم بشنود گفتم: ابو احمد دد امک شوف الی جبار و اسئله چم شهر ما راح نفسه بالحمام لتنظیف نفسه، حتی شوف ملابسه اچگعد کثیف؟ اشلون انتم تقبلون هذا رجل الذی نفسه یحتاج الی نظافه ینظف اتاقنا منظورم را این‌جوری رسوندم که: ابو احمد جان مادرت ببین چقدر جبار خودش و لباس‌های تنش کثیفه معلوم نیست چند ماهه که نه خودش حموم رفته و نه لباس‌هاشو شسته، چطور دلتون میاد این آدم با این شکل و شمایل بیاد اتاق مریض‌ها را تمیز کنه اگه بذارین من خودم اتاق را تمیز می کنم. چون دقیقا یادم نیست چی بهشون گفتم ولی کلا منظورم این بود که یه جرقه بندازم تو سرشون و عکس العملشون را بازخورد بگیرم، دیدم یه نگاهی به همدیگر کردند و ابو احمد رو کرد به دیگران و گفت: این صادق صدق آره صادق راست میگه . رو کرد به جبار و گفت: تعال اهنا ارید اهجی ویاک، بیا اینجا جبار می‌خوام باهات حرف بزنم. صادق راست می‌گه اینجا بیمارستان است و همه جا باید نظیف و ضد عفونی بشه، مسئول این‌کار باید اول از خودش شروع کنه چرا این‌قدر نامرتب هستی؟ جبار یه نگاه کینه توزانه به من کرد و گفت؛ خوش ابو احمد انی ما عندی فلوس کثیر حتی اشتری ملابس جدید. جواب داد: من پول زیادی ندارم که لباس جدید بخرم جر و بحث اونا بالا گرفت و چند نفر به پشتیبانی من و چند نفر هم به پشتیبانی جبار شروع کردند بلند بلند داد زدن که جبار یه دفعه اومد طرف من و داد زد: شیتگول انت اسیر مجوس ایرانی، انت اسیرنا و انا اسیرک نفسک لیش ما تروح بالحمام لیش،ما شغلتنی انت تو دیگه چی میگی اسیر آتش پرست ایرانی اصلا چرا خودت حموم نمی‌ری چکار با من داری؟ منم گفتم: حق نداری جای منو تمیز کنی. یه نگاه به آب کثیف و سیاه سطل و تی سیاه و کثیف مثلا نظافتت بنداز با این وضعیت می‌خوای اینجارو تمیز کنی من می‌رم پیش رئیست و همه چی را بهش می‌گم. شاید همین سطل کثیف همه را مریض کنه. خلاصه صدا بالا گرفت و نگهبان جدید عراقی با مسئول اتاق ما اومدن تو گفتن باز چه خبرته صادق انت کلیش مشاکل، ابو احمد پولدار بود یه دیشداشه سفید و حوله و صابون داد به جبار و گفت: اول برو حمام بعد بیا اینجا را تمیز کن، به من گفت: تو خودت چند وقته اومدی تو اين اتاق اصلا حمام نرفتی فقط موهاتو می‌شوری اونم برای فرار از گرماست، یه تیکه بهش انداختم و انداختمش تو خاک مرام و مهمان نوازی گفتم: مسئول من قائدکم سید رئیس شما است. بعد ارتش پول دار شما که این همه نفت دارید. تازه بزرگترین صادر کننده خرمای دنیا هستید اگه سید رئیس بفهمه شما یه اسیر را نفرستادین حمام و وسایل استحمام بهش ندادید ابو احمد مطمئن باشید همتون را مواخذه می‌کنه. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۲ - قسمت دوم ▪️مستخدم زبان دراز بعد از صحبت های من، ابو احمد حس کرد که حق با منه، واقعا من وقتی لباس نداشتم چطوری باید برم حمام گرچه داشتم مغلطه می مردم ولی بد نشد، دست کرد تو کشو کمدش یه دشداشه عالی صابون عظری لباس زیر و وسایل حمام به من داد و به یکی هم گفت مشمای بلند و کش گیر بیار بده صادق تا بره حمام راست میگه این اسیر بیچاره از کجا این وسایل را تهیه کنه . خلاصه جبار از حموم اومد و لباس نو بتن کرده بود و کلی ذوق مرگ شده بود . وقتی اومد موهای سرش هنوز خشک نشده بودن و همون جور مجعد و بلند بودن که ابو احمد بهش گفت باچر روح بالحلاقه، فردا هم می ری آرایشگاه. جبار یه غرولند ی به من کرد و خواست با همون تی اتاق را تمیز کنه که من بهش گفتم: اخی جبار لازم مای داخل سطل تعويض حتی تی لازم تعویض . ابو احمد چون سرگرد بود خرش حسابی تو اون قسمت بیمارستان از خودش بیشتر برو بیا داشت زود مسئول اتاق ما یه سطل نو و یه تی نو داد برای جبار آوردند، من خودم جای خودم را تمیز کردم و رو کردم به جبار و بهش گفتم از دست من ناراحت نباش همه اینایی که اینجا هستندیه مریضی خاص دارن و تو همه این قسمتها را می خوای با یه سطل آب و یکبار تی کشیدن تمیز کنی خوب نمیشه تازه باید یه بار هم با ماده اتر ضد عفونی کنی ، خلاصه برای منم مشمای بلند و کش آوردند شاید بعد از یک ماه رفتم حمام حسابی حال کردم ،ابو احمد یه دشداشه دیگه و یه دست دیگه لباس زیر و حوله نو بهم داد و گفت پیش خودت باشه ، دکتر هم بعد از حمام اومد یه نگاهی به پام انداخت و پانسمان ام را عوض کرد و دیگه تا بالای ران باند پیچی نکرد ، و بازم قول گرفت که دردسر درست نکنم و آرامش محیط را حفظ کنم . یه چی باید اشاره کنم همون آمپول زنه است روزهای اول کاملا مثل همه آمپول می زد بعد کم‌کم فاصله بین من و اون بیشتر شد واین اواخر وقتی وارد اتاق می شد فقط می گفت صادق یالا و منم یکطرفه دشداشه را با دست می گرفتم بالا و اون هم درست مثل اینکه داره دارت بازی می کنه از فاصله ۱۰سانتی شروع کرد و مهارت پرتاب را تا ۳۰ و ۳۵ سانت رسوند منم عادت کرده بودم. خلاصه درگیری لفظی من با جبار هم برای او و هم برای من خیر و برکت داشت او موظف شد همیشه تمیز و مرتب باشه و منم قرار شد سر بسر جبار نذارم ولی حس کنجکاوی من تمامی نداشت تا زد به سرم برم سر وقت زندانی های حزب الدعوه ضد حکومت صدام که مجروح شده بودند در یک درگیری و اونا اتاق بغلی ما بودن که مطار منو از اینکار می ترسوند می گفت اگه ببیننت می کشنت. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
دفتر تمرین خط متعلق به آزاده سرافراز عطاءالله محمدی . البته این دفتر زمانی در اختیار این آزادگان بود که صلیب آنها را دیده بود.ولی اسرای مفقودالاثر از داشتن کاغذ،دفتر و قلم محروم بودند. https://eitaa.com/taakrit11pw65
خسرو میرزائی| ۴۲ ▪️رویای آزادی در پتو تکانی! با دستور نگهبانان هر از چندگاهی باید پتوها رو در محوطه خاکی کف اردوگاه جهت هوا و آفتاب خوردن پهن می‌کردیم و بعد هم می‌تکاندیم. جایی غیر از حیاط نداشتیم و پتوها، اجبارا بر روی زمین خاکی پهن می‌شدند و با وزش باد و بلند شدن خاک، هر چه خاک بود بر روی آنها می‌نشست و به همین خاطر، دو نفری، دو سر پتو را می گرفتیم و می‌تکاندیم. موقع تکاندن پتوها، بعضی جوری می‌تکاندند که صدای تق تق بلندی ایجاد می‌کردند که هم جالب بود و هم باعث خنده می‌شد انکار فریاد دل ما بود و مثل این بود که تیراندازی شده و شاید رویای آزادی را در آن درگیری ذهنی می‌دیدیم. بعد از تکاندن پتوها و بردن به آسایشگاه سر و صورتمان حسابی خاک آلود می‌شد و مجبور بودیم در آن هوای سرد سر و صورتمان رو با اب سرد بشوریم و علاوه براینکه باید لباسهایمان را در می‌آوردیم و می‌تکاندیم. خودمان پتو تکانی رو برای نظافت و ضد عفونی آسایشگاه لازم می دانستیم با کمال میل انجام می‌دادیم ولی پتو‌ تکانی یک سری تبعاتی داشت که باعث اذیت ما می‌شد وقتی پتو‌ را بیرون می‌آوردیم کف آسایشگاه که بتون بود سرد و یخ می‌شد و ما باید برای آمارگیری حداقل نیم ساعت توی همان صف می‌نشستیم و این در زمستان خیلی اذیت کننده بود‌. بخصوص که ما بخاری و لباس گرم نداشتیم. گاهی عراقی‌ها شیطنت می‌کردند و دوز اون را بالا می‌بردند و واقعا تبدیل به تفتیش و آزاردادن و شکنجه می‌شد، چون واضح بود در این حد و هر روز نیاز نبود. یکی از بچه‌ها برای این کار، همیشه تعبیر شکنجه پتویی، را بکار می‌برد یک مدت کوتاه، بند یک هر روز بود یعنی در زمانی که عبد مسئول بند بود. همینطور قبل از آتش بس در بند سه، اکثر روزها مجبور به پتو تکانی و شستشوی آسایشگاه بودیم. بعضی روزها در بند سه، پتوها در موقع ظهر باید بیرون می‌ماند و مجبور بودیم روی سیمان کف آسایشگاه استراحت کنیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید عبدالرحیم موسوی| ۹ ▪️جماعة مکسورین معمولا" هر آسایشگاه چند نفر مجروح بد حال داشت که عمدتا" مشکل جسمی پایدار داشتند .این مجروحین موقع آمار دو صف اول می‌نشستند و عراقیها اینها را با عنوان " جماعت مکسورین " خطاب می‌کردند. موقع تبادل اسرا ،اعلام کردند مکسورین زودتر مبادله می‌شوند. من هم جزء همین دسته بودم حدودا" دویست نفر شدیم که ما را به فرودگاه بغداد بردند و یک روز در یک سالن نیمه ساخت بودیم ،مراحل ثبت نام صلیب و سوال و جوابهای نمایندگان صلیب با ما انجام شد ولی خبری از پرواز نشد و مارا به بیمارستان تموز بغداد برگرداندند .چند روزی در بیمارستان بودیم ،امکانات و غذا هم خوب بود ولی نگرانی بچه ها از عدم مبادله بالا گرفت ،نهایتا" با مشورت همديگه تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم و نزدیک ۲۴ ساعت چیزی نخوردیم ،نگهبانها موضوع را گزارش کردند و سر وکله افسران ارشد پیدا شد ،ابتدا با ما مذاکره کردند و عدم مبادله ما را به گردن دولت جمهوری اسلامی انداختند.ولی ما قانع نشدیم و گفتیم اعتصاب را نمیشکنیم ،نهایتا" دوسه نفر از مارا صدا زدند توی دفتر بیمارستان تا با افسر ارشد مبادلات ، مذاکره کنیم .در اون جلسه من پیشنهاد دادم یک کمیسیون پزشکی گرفته شود و مجروحین را اولویت بندی کنند و تعدادی که وضعیت جسمی بدتری دارند را امروز مبادله کنند و بقیه را در روزهای آتی ،افسر ارشد عراقی پیشنهاد من را پذیرفت و کمیسیون انجام شد و هفتاد نفر را لیست کردند ولی پنجاه نفر از اسامی را قرائت کردند و این پنجاه نفر را به فرودگاه اعزام کردند که من هم جزء آنها بودم . توی سالن انتظار فرودگاه ساعت ها معطل شدیم تا بلاخره زمان پرواز فرا رسید ،همان افسر ارشد که مرد مسن سال درشت هیکلی بود وارد سالن شد و ما را شمارش کرد و گفت : یک نفر اضافه است . فضای سنگینی ایجاد شد ،یک نفر باید بر می‌گشت، کنار حاج محمود منصوری ایستاده بودم فکری به ذهنم خطور کرد .دستم را بلند کردم و گفتم : من می‌مانم. با حاج محمود و دوستان دیگر خداحافظی کردم . من را مجددا" به بیمارستان تموز برگرداندند .فردای آنروز پنجاه نفر از ما را سوار چند دستگاه مینی بوس کردند به اردوگاه رمادی بردند که ۱۸ روز اونجا بودیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۲۳ ▪️صحبت با مخالفین صدام در بیمارستان الرشید بغداد در بخش زندانیان مریض بستری بودم و در همان محوطه چسبیده به ما جمعی از اعضای حزب الدعوه و مخالفین صدام هم آنجا زندانی بودند. هر وقت از جلوی در مریض‌های حزب الدعوه رد می‌شدم یه نگهبان عراقی دم در بود و نمی شد برم تو اتاقشون تا یه روز اومدم تو حیاط و دیدم هیچ نگهبانی نبود منم یه نگاه کردم به اطراف خود و سریع رفتم یه لیوان آب خوردن دستم گرفتم و رفتم داخل اتاق دو نفر بودن و حتی پنکه بالای سرشون هم خاموش بود و چراغ هم خاموش بود بیچاره تا چشمشون به من افتاد جا خوردن، یکیشون پرسید: منو انت شی سووی اهنا !؟ منم چون می ترسیدم هر لحظه نگهبان عراقی بیاد گفتم: لاتخف انی اسیر مجروح ایرانی جندی بعد پای مجروحم را بهش نشون دادم. یکم آروم شد. بهم گفت: اگه نگهبان عراقی تو را اينجا ببینند برات بد می‌شه اشاره به سینه‌اش کرد و گفت: خمینی اهنا فی قلوبنا هنوز گرم صحبت نشده بودیم چون یک کلمه حرف می‌زدیم و نگاهمون به بیرون بود تا کسی متوجه‌ حضور من اونجا نشه یه اضطراب شیرینی را داشتم تجربه می‌کردم. من یه اسیر ایرانی، تو بیمارستان عراقی دارم با یه مجروح ضد صدام گپ می‌زدم و هرلحظه ممکن بود ما را ببينند و هم برای من و هم اونا بد بشه و حتی تا سرحد مرگ براشون خطرناک باشه. با همه ترس و لرزی که بر ما حاکم بود چند دقیقه به هم دلداری دادیم که یک دفعه یه صدای زمخت به گوشم خورد. قشمر لیش جئت داخل اهنا شیت تقولون؟ یعنی مسخره چرا اومدی داخل اينجا چی به هم می‌گین؟ دیدم یه نفر دیگه هم اومد تو و شروع کرد مرا مواخذه کردن، فهمیدم که سعی دارن از این قضیه کسی خبردار نشه چون برای خود نگهبان‌ها هم عقوبت داشت. منم زود خودم را زدم به اینکه اصلا نمی‌فهمم چی می‌گه و اشاره به لیوان دستم کردم و گفتم: هذا مریض، بس مای، بس مای و زود اومدم بیرون یکی از نگهبان‌های عراقی منو کشید کنار و گفت: چم مره جئت اهنا می‌خواست بدونه قبلا هم رفتم تو اتاق اونا یا نه و اگه رفتم چند بار رفتم. منم دوزاریم افتاد که خودشون هم ترس دارن که ديدار من با مجروح‌های حزب الدعوه لو بره (البته اونا لباس شخصی بودن و کنار کمرشون همیشه اسلحه بود) اشاره به اسلحه کرد و گفت: لا تدخل فی هدا الغرفه ، مفهوم او لا. منم دوباره تکرار کردم بابا هذا مریض عطشان و انا بس مای جبت له. بابا این مریض تشنه بود و منم فقط بهش آب دادم. منو هول داد و گفت: های مره آخر زین. آخرین بارت باشه این طرفها پیدات می‌شه. منم یه نعم سیدی گفتم که حال کرد . ولی مطار وقتی فهمید که رفتم پیش اونا گفت: تا چند روز تو حیاط جلو چشمای اینا نباش مال اطلاعات حزب بعث هستن ممکنه اذیتت کنن. تا زمان بمباران بغداد و فرار همه به جز خودم که تو حیاط نشستم و سیگار می‌کشیدم و می‌خندیدم بهشون. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد مجیدی| ۱ ▪️کارهای عجیب در شرایط اردوگاه گاهی از بچه‌ها کارهایی سر می‌زد که یک کم عجیب بود و ما نمی‌فهمیدیم علت این‌کار چیست حالا چه آن‌کار کوچک و ریز بوده باشد یا بزرگ و کلی اما به‌ هرحال این مسایل جزو واقعیت‌های اسارت بود. البته هرکس می‌تواند توجیهی برای آن بنویسد ولی خب اینکه حقیقت چیست مبهم است. یک روز که آسایشگاه ما قرار بود صبح در نوبت دوم (آن زمان که آسایشگاه‌ها تکی بیرون می‌رفتند) برای هواخوری بیرون بریم و یک ساعت هواخوری داشته باشیم وقتی به آسایشگاه برگشتیم، محمد مشهدی مسئول تقسیم غذا بود وقتی غذا رو تقریبا به یک اندازه و بین همه گروه‌ها تقسیم کرد، دیدم داره ظرف گروه خودشون رو به شکل عجیب و غریبی تقسیم می‌کنه به این صورت که از هر نفر یک لیوان گرفته و داره برنج‌ها رو نه با قاشق بلکه دونه دونه برای هر نفر می‌ریزه، این‌که چرا این‌کار رو می‌کرد الله اعلم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محسن میرزایی«ژاپنی»| ۸ ▪️پشت پدر خر به پیش! یک روز که برای آوردن نهار در محوطه بین بند ۱ و ۲ در صف بودیم و سرها پایین و منتظر بودیم که نگهبان قیس دستور برپا‌ و حرکت بطرف آشپزخانه را بده. قیس که یه کم فارسی یاد گرفته بود به زبان فارسی و عربی گفت: بلند شدین! یعنی بلند شید و‌ بعد می‌خواست با توهین و فحاشی بگه: پشت سرم به پیش قیس کلمه مورد نظرش رو به فارسی غلط می‌گفت: خر‌ پدر خر، به پشت پدر خر، به پیش بچه‌ها خنده‌شون گرفته بود و‌ ریز ریز می‌خندیدند قیس جلو بود ما را نمی‌دید و می‌خندیدیم چون هم به ما توهین کرد هم به خودش! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65