eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
عباسعلی مومن(نجار)| ۶۳ ▪️آرزوهای عدنان بعثي! 🔸عدنان تا زمانی که من بیرون کار می‌کردم و با این ملعون در ارتباط بودم ندیدم که حلالیت به طلبه و خشم نفرت تا آخرین روز در چشمانش دیده می‌شد و همیشه با نیشخند و تمسخر به بچه ها توهین می کرد. 🔸موقعی که ارشد اردوگاه وارد می‌شد عدنان برای خودنمایی جلوی بچه‌ها می‌گفت خر بزرگ وارد شد اگر بچه‌ها جلوی همان خر بزرگ دیرتر به خط می شدند و یا دیر فرمان خبردار می دادند عدنان پدر بچه ها رابدستشون می داد. 🔸عدنان می گفت اگر من مسئول ارشد اردوگاه بودم و تمام اختیارات اسیران در دستان من بود روزی ۱۰ نفر را می کشتم و از مهره های گردن اسیران تسبیح درست می کردم و در موزه شهر بغداد برای آینده به نمایش می گذاشتم. این عدنان نامرد خبیث، بجز شکنجه، حرفهایی که میزد خیلی رنج آور بود. 🔸یک روز برای انجام کار نجاری خواستم بروم بیرون از اردوگاه و گروهبان امجد به عدنان گفت با عباس برو. حرکت کردیم به سمت درب خروجی اردوگاه از لابلای دو تا درب فلزی که هر کدام یک تن سیم خاردار نصب شده بود عبور کردیم چندمتری دور شده بودیم که یک سرباز عراقی از روبرو نزدیک شد و سلام کرد و چند عدد خیار دستش بود یکی به من داد و یکی به عدنان، عدنان خیار را انداخت روی زمین و با خشم گفت من داخل اردوگاه خیار کاشتم و بجای آب از خون اسیران استفاده میکنم و خوردن اون خیارها مزه میده نه این خیار. حرفهای عدنان و زخم زبانش دل هر شنونده ای را بدرد می آورد حتی سرباز عراقی ناراحت شد! 🔸گروهبان امجد گاهی دلسوزی میکرد و می گفت عباس شما و دوستان در نجاری مشغول کار هستید مواظب عدنان باشید که نقطه ضعف بدستش ندهید چون هم شما تو دردسر و هم ما تو دردسر می افتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید هادی حسینی| ۳ ▪️برو از مطبخ بیل رو بیار! 🔸طبق معمول برای گرفتن نهار داشتیم به ستون می رفتیم به طرف آشپزخانه، توی مسیر «علی ابلیس» مثل همیشه با کابل مخصوص خودش ایستاده بود. تا که ما رو دید گفت "تعال" رفتم پیشش احترام نظامی گذاشتم. بدون هیچ دلیلی یه کشیدی محکمی بهم زد. پیش خودم گفتم: آخه برا گرفتن غذا کتک خوردن دیگه چیه؟ 🔸علی ابلیس به هر بهانه ای باید کتک میزد. چند روز پس از ورود مون به اردوگاه تو بند ۳ در محوطه به اتفاق دوستان مون به قدم زدن مشغول بودیم. همون موقع بند ۴ هم اومده بودن بیرون. یه لحظه ما که بند ۳ بودیم برای رفقا مون تو بند ۴ دست بلند کردیم غافل از اینکه عراقی ها ما رو دیدن، بلافاصله چند نفر از ما و چند نفر از بند ۴ رو کشیدن کنار و بهانه ها شروع شد. شروع کردن به زدن. اول از همه یکی از نگهبانا به نام حمید و بعد چند نفر دیگه...که بعد از همه اینا عدنان اومد شروع کرد به زدن اونم مثل این تکواندو کارای حرفه ای. واقعاً فکر می کرد رو تاتامی داره مبارزه می کنه! یادم نمیره نگهبان حمید یکی رو صدا زد برو از مطبخ بیل رو بیار. یه بیل آوردن، این نامرد با کفه بیل چلویی سه تا به پشت شانه من زد طوری که به یکی از بچه ها نشون دادم گفت جای کفه بیل رو شانه تو مونده. یعنی جوری اون روز بچه ها زدن حتی نمی توستیم به دیوار تکیه بدیم. این تنبیه به چه جُرمی بود آخر نفهمیدم... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حمیدرضا رضایی| ۱۶ ▪️توبه برگشت ناپذیر اسماعیل از بچه های ارتش بود که مدتی با عراقیها همکاری کرده بود، وقتی که در قضیه رحلت حضرت امام خمینی (ره) خیلی از بچه ها را شکنجه کردند و بعد هم به بعقوبه تبعید کردند ایشان احساس پشیمانی می کرد و توبه کرد. دو شبانه روز میومد پیش من و از من پند و اندرز می خواست و می گفت می دونم عراقیها منو می کشند چکار کنم که دلم قوی بشه؟ گفتم برو از کل بچه ها حلالیت بطلب و بعدشم ذکر بگو. بنده خدا را راهنمایی کردم که برو توی هر آسایشگاه از کل بچه ها حلالیت بطلب . گفت اگر کسی پیدا شد و‌ منو حلال نکرد چی؟ گفتم اگر توبه ات نصوح و از سر صدق باشه مطمئن باش خدا می اندازه توی دل اون بنده خدا و ازت راضی میشه. یادمه یکی دو روزی میومد سرش رو می گذاشت روی پای من و با اینکار انگار آرامش پیدا می کرد، مثل جوجه ای که به زیر بال مادرش پناه میبره و منم می گفتم ذکر بگو‌ تا دلت محکم بشه. یک روز عراقیها صداش کردند و‌ حسابی کتکش زده بودند. وقتی اومد داغون بود ولی به روی خودش نیاورد و اومد صورتم رو بوسید و دست انداخت گردنم و گفت ذکرهایی که یادم دادی نجاتم داد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عباسعلی مومن(نجار)| ۶۴ ▪️ آن شب عملیات در شب عملیات از ارتفاعات ۴۰۲وارد عمل شدیم و استوار اسفندیار ریزوندی و من معبر مین گذاری را باز کردیم و رسیدیم به کمین دشمن و دوستان با آرپی جی هدف گرفتند و از داخل کانال به سمت میدان مین بعدی که سیم خاردار کشیده بودن با استوارریزوندی بازکردیم و فرمانده گروهان قربانعلی پور دستورپیشروی داد و به سمت تپه ابوعبید حدود سه کیلومتر بود پیش رفتیم و همانجا با سنگر تیربار عراقیها برخورد و دونفر سربازعراقی را اسیرگرفتیم و دونفر از دوستان، سربازهای عراقی را به عقب خط انتقال دادند. زمانی که حمله کردیم سنگرهای عراقی پاک سازی نشد. قراربود گروهان بعدی واردعمل شوند و پاک سازی کنند. بخاطر همین این دو نفر که مسئول حمل اسیر بودند به عراقیها برخورد میکنند و مجبور می شوند که دو نفر اسیر را همانجا بکشند و دوباره برگشتند پیش دوستان. فرمانده قربانعلی پور دستور داد سریع حفره بکنیم و در آنجا پناه بگیریم تا صبح هوا روشن شود تا ساعت ۱۰صبح خبری از نیروی پشتیبانی نبود و سنگرهایی که پشت سرگذاشته بودیم داخلشون عراقیها بودند و از سمت جلوی نیروهای عراقی به سمت بچه ها پیشروی کردند و توی محاصره قرار بگیریم و سید هادی حسینی و قربانعلی پور را بالای تپه کنار کانال برای اخرین بار دیدم که با بیسیم مشغول صحبت بودند و همه دوستان به پایین تپه عقب نشینی کرده و وارد شیار شدیم و به سمت ارتفاعات ۴۰۲ رفتیم که با سنگرهای عراقی روبرو شدیم که شب از کنارشان گذشته بودیم و از داخل سنگرها به سمت بچه‌ها تیراندازی می‌شد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید محسن نقیبی| ۱۲ ▪️ وقتی که ترمز بریدیم! من در بند سه و در آسایشگاه هشت بودم. مسئول سرویس بهداشتی و آب پاشی محوطه هم اقا شعبان نکائی بود. از سوی عراقیها اعلام شد که شستن لباس ممنوع است. بین آسایشگاه نه و هشت، یک راه رو کوچک بود. من و اسماعیل خزایی، لباس مون کثیف بود لباس شستیم. آقا شعبان به ما تذکر داد، چرا لباس شستید مگر نمی دانید ممنوع است برای همه شر میشه! من ناراحت شدم، گفتم آقا شعبان! عراقیها یه چیزی گفتند تو رو جون مادرت بی خیال شو، گیر نده. شعبان ول کن نبود بالاخره بگو مگو و دعوا شد،منم بی اعصاب، با سر رفتم تو صورتش! بچه ها جدامون کردند. اسماعیل خزایی اومد اون هم درگیر شد و شعبان اسماعیل رو زیر گرفت. اسماعیل از پایین یه گاز گرفت😂، خلاصه هر جور بود دعوا تمام شد. درآمد این قضیه آقا شعبان در صف سرویس بهداشتی، تذکراتی داد، (مرحوم) اقا غلام قفلی، تهدید کرد که من سید محسن نقیبی و اسماعیل خزایی نیستم، چیزی بهت نگم ها. نمیدونم دعوا شد یا نشد اما آقا شعبان رفت و جریان دعوای ما و تهدید مرحوم غلام قفلی را به مسئول آسایشگاه گفت، آقای سيد حسن حسینی که مسؤل آسایشگاه بود گفت، آقا سید هم موضوع را به عراقیها گفت، من و غلام قفلی، فراخوان شديم. رفتیم و پشت آسایشگاه ده، چندتایی کابل خوردیم اومدیم، مرحوم غلام چون تهدید کرده بود، بیشتر تنبیه شد، موضوع فیصله پیدا کرد. این هم بخاطر اعصاب خوردی و محدودیت های آنجا بود که باعث می شد بین ما گاهی دعوا بشه. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد دهباشی| ۲ ▪️زمان بندی قرآن را انجام می دادم 🔸اول تشکیل اردوگاه، من در بند چهار آسایشگاه 11 بودم که بعد‌ها شد 13 و کاظم عرب مسئول آسایشگاه بود. اون موقع، بند چهار به بند ارتشی‌ها معروف بود. من و محسن کارگر از بچه‌های تهران که هردوتامون مجروح بودیم جزء اولین بسیجیانی بودیم که اومدیم بند چهار، آن‌جا مسئول قرآن بودم و زمان‌بندی قرآن را برای بچه‌ها انجام می‌دادم. بعد از آتش بس از بند چهار به بند دو آسایشگاه شش منتقل شدم و نهایتا هفت ماه مانده به تبادل، به همراه ده نفر دیگر از بچه‌ها که فکر کنم همشون یا اغلبشون از همون آسایشگاه شش بودند جزء سومین گروه تبعیدی‌ها، به ملحق ب تبعید شدم. 🔸وقتی در مراسم سالگرد رحلت حضرت امام ۱۴ خرداد ۱۴۰۲ (ره) حضرت آقا از دانشجوی انقلابی گفتند که فحش ناموسی می‌شنود و از میدان خارج نمی‌شود، یاد عزیزانی افتادم که زیر شکنجه‌های «قیس» و «عدنان» بایستی حرف‌های زشت آن‌ها را می‌شنیدند و وظیفه‌ای جز صبر نداشتند. وقتی از طلبه بسیجی که زیر شکنجه به شهادت می‌رسد ولی حاضر نیست حرفی که دشمن می خواهد بزند، یاد شهدای عزیز اسارت و شکنجه‌های قرون وسطایی اردوگاه تکریت 11 افتادم. ما تقریبا چهار سال از بهترین سال‌های عمرمان را در اردوگاه مخوف تکریت 11 سپری کردیم، اما وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می‌بینم چون اسارت ما در راه خدا بود در این اردوگاه به بلندای قله معرفت و انسانیت رسیدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
♦️توجه با سلام و تشکر از حضور شما باورمندان و علاقمندان به خاطرات آزادگان عزیز که بخشی از بهترین سال‌های جوانی خود را در دفاع از کشور،دین و ملت در اسارت گذراندند خواهشمندیم لینک کانال را به آشنایان و مخاطبان خود ارسال کرده و کانال را بطور شفاهی هم برای آنان توضیح داده تا بما بپوندند. این خاطراتی که با زحمت و وسواس خاصی جمع آوری و ویرایش و سپس نشر داده می‌شود، ثمره جان و عمر بهترین و فداکارترین جوانان این مرز و بوم است. ضامن استقلال کشورمان در آینده است در اختیار تعداد بیشتری از هموطنان و نسل امروز برسد. زنده و پاینده باد کشور عزیزمان و دین قیم‌مان و تشکر از شما که به فکر تاریخ و فرهنگ و ارزس‌های این ملت هستید. مدیریت کانال https://eitaa.com/taakrit11pw65
خاطرات آزادگان اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ مطابق با فرموده رهبر انقلاب،خاطرات خود را منتشر می‌کنیم،مسئولیت صحت خاطره،برعهده راوی بوده و نقش کانال صرفا انتقال خاطرات است. ارتباط با مدیریت کانال @takrit11pw90 https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۱۰۱ ▪️چرا آتش بس شد نرقصیدید؟! آرزو داشتیم جنگ با پیروزی قاطع به پایان می رسید به همین جهت وقتی آتش بس شد ما ذوق زده نشدیم ولی عراقی‌ها که به رغم دریافت کمک‌های مستقیم و غیرمستقیم قدرت‌ها و کشورهای ثروتمند خلیج فارس بخاطر مقاومت و جسارت بچه‌ها بدتر از ما کمرشان زیر بار جنگ شکسته بود بی نهایت خوشحال بودند و انتظار داشتند ما هم خوشحال باشیم افسر عراقی آمده بود و از ما می‌خواست برقصیم ولی ما انجام ندادیم در این موقع عريف طارس، نگهبان و مسئول بند ۳ و ۴ پشت پنجره آمد و مرا صدا کرد. او خیلی عصبانی بود و گفت: چرا وقتی افسر اومد شما نرقصیدید؟ و ... چرا برای سلامتی خمینی صلوات فرستادید در حالی که این صدام بود که جنگ رو تموم کرد. او مرا تهدید به شکنجه کرد. افسر دیگری که احتمالاً فرمانده گروهان محافظان اردوگاه بود و درجه‌اش سروان بود آمد پشت پنجره و بچه‌ها را صدا کرد. مرا هم از خواب بیدار کردند تا ترجمه کنم. من که خواب آلود بودم و از طرفی چون آتش بس شده بود عراقی‌ها آن شدت عمل سابق را نداشتند و ما هم جسورتر شده بودیم پا نکوبیدم و دستم را به پنجره تکیه دادم که این کار من او را حسابی عصبانی کرد. افسر عراقی پرسید: «شما چرا توی این شادی بزرگ نمی‌رقصید؟» مجتبی سنقری بسیجی همدانی لشکر ۳۲ انصار، که در عملیات کربلای ۴ اسیر شده بود. بلند شد و گفت: ما هم خیلی خوشحالیم ولی بخاطر ماه محرم نمی رقصیم» آن افسر چند سؤال دیگر هم پرسید که بچه‌ها یکی یکی جواب می‌دادند و من هم با آب و تاب ترجمه می‌کردم. پاسخ‌های قاطع بچه‌ها و رفتار تحقیر کننده من، افسر عراقی را حسابی عصبانی کرد و با ناراحتی از آنجا رفت. البته برخی از اسرای بند دو حسابی رقاصی کردند و از خجالت عراقی‌ها درآمدند. فردای آن شب بعثی‌ها تصمیم گرفتند که بند یک را به صورت دسته جمعی تنبیه کنند. آنها دستور دادند پتوها را بیرون بیاوریم چون یکی از راه‌های اذیت کردن‌شان این بود، بی مورد دستور می‌دادند پتوها را بیرون بیاوریم و مدتی را بدون پتو روی زمین آسایشگاه به سر ببریم. ما هم پتوها را بیرون آوردیم و در محوطه مشغول هواخوری بودیم یک دفعه دیدم عريف طـارس عصبانی و برافروخته همانند اژدهایی با انفاس آتشین آمد و دستور داد همه به خط شویم. آن‌قدر عصبانی بود که شاید اگر چشم بصیرت می‌داشتی می‌توانستی آتشی که از دماغش زبانه می‌کشد را ببینی. او یک مترجم هم با خودش آورده بود تا از ترجمه کردن من بی نیاز شود. این‌کار او به زبان اسارتی معنایش اعلام جنگ به من بعنوان مترجم بند یک بود. مترجم او الفرج از بندهای ۳ و ۴ آدم فاسدی بود و بعدها هم به منافقین پیوست. سابقه دشمنی من با این خانن فاسد برای همه بچه‌ها و حتی عراقی‌ها واضح و آشکار بود. عريف طارس مرا بیرون کشید و همانطور که شب قبل تهدیدم کرده بود گفت: می‌خواهد تبعیدم کند. او برای زهرچشم گرفتن از بچه‌ها من و داور داورپناه سرباز دلاور لشکر ۸۸ زاهدان که شب قبل با افسر مشاجره کرده بودیم را محاکمه کرد. او گفت: «چرا به افسر بی احترامی کردید؟» گفتم: «من فقط حرف‌ بچه‌ها رو ترجمه کردم و هیچ جمله اضافی از خودم نگفتم و از بچه‌ها خواستم حرفم را تأیید کنند. ولی در کمال تعجب همه سکوت کردند و فقط غلام شیرالی بلند شد و با شجاعت حرف‌هایم را تأیید کرد. در کمال ناباوری بچه‌ها از من حمایت نکردند و تنهایم گذاشتند. عریف طارس هم محاکمه را به پایان رساند و حکم تبعيدم به بند ۴ را صادر کرد. در آن شرایط این بدترین شکنجه‌ای بود که می‌شد برایم اعمال کرد. چون آنجا چند دشمن خونی بین نگهبان‌ها و خائنان داشتم که مدت‌ها باید وجود نامبارک‌شان را تحمل می‌کردم. یکی از آنها خائن و جاسوس بزرگ ن.ن بود که بارها برای خراب کردنش تلاش کرده بودم، اما موفق نشدم. حالا باید زیر دستش و جلوی چشمانش زندگی می‌کردم. این یعنی یک فاجعه زیست انسانی (بخوانید برسیاق زیست محیطی!). آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سید هادی حسینی| ۴ ▪️خمیر صمون یک روز سرزده و بدون اطلاع قبلی نگهبان قیس اومد گفت: همه با کیسه انفرادی خود بیاید بیرون تو حیات به خط شوید. همه به خط شدن، گفت: حالا کیسه‌های همديگر را تفتیش کنید. خودش هم با کابل مخصوصی که داشت به خوبی نگاه می‌کرد. من وسایل یکی از کیسه‌ها رو ریختم بیرون بعد از تفتیش دوباره ریختم داخل کیسه، همون موقع قیس (قسی القلب) اومد گفت: این کیسه رو نگاه کردی؟ گفتم: بله دیدم. گفت: دوباره بریز بیرون نگاه کن، کیسه رو مجدد خالی کردم یه کیسه کوچک که داخلش خمیر نان (صمون) بود که البته من متوجه اون کیسه شده بودم. حتی بهش دست زدم فهمیدم که خمیر نان هست. دستور داد همه جمع بکنن برن کنار. این نامرد "قسی القلب" بخاطر اون کیسه خمیر، با کابل اون‌قدر منو زد که دیگه توان ایستادن روی پاهام را نداشتم. در آخر که خودش خسته شد آخرین ضربه رو آن‌چنان به سرم زد که از شدت ضربه سرم خونی شد ... آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
حمیدرضا رضایی| ۱۷ ▪️جهادگری مانند علی زابلی «علی خواجه علی» برای من شیر زابلستان بود و اولین بار بعد از یک هفته که توی الرشید بودیم علی آقا با دست حنا بسته اومد توی سلول ما و من از دیدنش وقتی گفت: زابلی هستم کلی به وجد اومدم حاج علی زابلی به گردن من خیلی حق داره، وقتی که در الرشید بنده خدایی که کل پایش توی گچ‌ بود و التماس می‌کرد که ببرندش دستشویی و چون عراقی‌ها نمی‌گذاشتند راحت از سرویس‌ها استفاده کنیم و هر ۴۸ ساعت یکبار آب می‌آوردند و بچه‌ها فرصتی پیدا می‌کردند دست و صورتی بشویند و کمی از شپش‌های تن و بدن رهایی پیدا کنند، من دست انداختم زیر بدنش که بلندش کنم ببرم دستشویی که کمرم مجددا درد گرفت. قبلا یک موج انفجار در پشت کانال ماهی حالی بهم داده بود و پر روتر از این بودم که خودمو از تک و تا بیاندازم چون همین الان هم که دارم این مطلب رو می‌نویسم روز دهمی است که در منزل بدلیل همین عارضه دیسک کمر بستری شدم و با دردش کلنجار می‌روم. خلاصه این بنده خدارو بردم و یه حالی بهش دادم و آوردمش. معمولا این‌گونه افراد را توی راهرویی که به سلول‌ها مشرف می‌شد می‌خواباندنیم که بدلیل جای کم در سلول‌ها راحت‌تر باشند. بعدش چنان درد شدید و‌ کشنده‌ای را در ناحیه کمر احساس کردم که مرگ خودم را از خدا بارها خواستم و علی آقای زابلی مانند یک برادر دلسوز از من مراقبت کرد. من دست بوس و مدیون علی زابلی هستم الی الابد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65 خاطرات_آزادگان
احمد دهباشی| ۳ ▪️خواب‌هایی که باعث دلخوشی ما بود! در آن بدبختی و مصیبت اسارت و بی‌خبری مطلق از عالم خارج و اشتیاق زیاد ما برای آزادی، کوچکترین سرنخی از احتمال آزادی، ذهن و فکر ما را مشغول می‌کرد که آیا واقعا خبری هست یا نه؟به‌ هر حال یکی از این دل مشغولی‌ها خواب دیدن ما بود. اولین سالی که عاشورا در اردوگاه اسارت بودیم، خواب یکی از همسایه‌هامون را که همه ساله شب عاشورا، آش نذری داشتند، دیدم. در عالم خواب قابلمه‌ای دستم بود و توی صف ایستاده بودم، تا آش نذری بگیرم، ولی وقتی زن همسایه ظرف مرا پر از آش کرد، با کمال تعجب دیدم آش من با بقیه فرق داره و به من از همون شوربای اسارت داد. من هم اعتراض کردم ولی اون خانم گفتند: شما امسال باید از این آش بخورید و سال بعد بیا تا از این آش‌ها که به مردم دادم به شما هم بدم. وقتی از خواب بیدار شدم با خودم گفتم: خوب حتما تا عاشورای سال بعد آزاد می‌شویم ولی یک‌ سال گذشت و خبری از آزادی نشد، در شب عاشورای سال دوم دقیقا همان خواب با همون کیفیت دیدم و وقتی اعتراض کردم، زن همسایه گفت: به همین اندازه که تا حالا از این شورباها خورده‌اید، باید بخورید تا بعد از این آش‌ها که به مردم دادم به شما هم بدم. صبح که از خواب بیدار شدم غم تو دلم نشسته بود، یعنی بایستی چهار عاشورا در غربت اسارت باشم. سال سوم و چهارم گذشت، من دیگر خوابی ندیدم که البته بعد از عاشورای چهارم، صدام به کویت حمله کرد و ما هم اندکی بعد در اوایل ماه صفر آزاد شدیم. وقتی سراغ زن همسایه را از خانواده گرفتم، معلوم شد اون‌ هم بعد از عاشورای دوم عمرش به دنیا نبوده و به سرای باقی سفر کرده است. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65