#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۷
بنده و آقا محسن میرزائی بچه مشهد از یک آبپاشی محوطه خاکی اردوگاه با هم دوست شدیم. در یکی از روزها به دستور نگهبان عراقی در کنار حوضچه آب بند ۱و۲ آب پاشی می کردیم که همان سبب دوستی ما شد و خدا رو شکر هنوز هم ادامه دارد. این آب پاشی معمولا روزی دوبار با همکاری همه و با سطلهای فکستنی آسایشگاها انجام میشد. این آب پاشی برای این بود که خاک کف حیاط و محوطه اردوگاه بر اثر وزش باد بلند نشود .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی، خواجه علی /۲
شهرت: علی زابلی
تقسیم بندی با ساعت ها معطلی در سرما
یک روز بعد از تونل وحشت، همه ما را تقسیم بندی کردند. تقسیم بندی برای ما که لباس مناسبی بتن نداشتیم و در هوای بارانی که باد و باران و سرمای شدید را بصورت ما می زد آزار دهنده بود. تا عصر روی ۲ پا نشسته بودیم و بعد از آن، همه از جمله اسرای زخمی را با همان بدن ضعیف و زخم هایی که داشتند در زمستان راهی حمام دوش اب سرد کردند و جلوی در هر دوش حمام یک یا ۲ نفر نگهبان ایستاده بودند که با کابل و چوب روی بدنهای نحیف و زخمی ما می زدند که زود بیرون بیا ! و این حمام آب سرد اگرچه آزار دهنده بود ولی با گذشت ۴۵روز از اسارت در کربلای ۴ و آن همه سختی کثیفی و بدبختی در زندان الرشید وقتی که آب سرد روی بدنهای ما می ریخت ما خوشحال بودیم و چه بخار قشنگی از روی بدنها بلند میشد و آنجا بیاد این ضرب المثل افتادم که میگویند از آب سرد بخار نمی اید ولی من انجا بخار آب سرد را دیدم و بعد از آن ، هنگام شب، داخل آسایشگاه استراحت کردن با وجود اینکه سرد و یخ زده بود، بعد از مدتها خستگی و کوفتگی و جای خواب نداشتن، بخاطر اینکه جای خواب و پتو داشت خیلی لذت داشت. یادم میاد من و مرحوم خالدی و حاج حمید رضایی یک پتو هم ۳ نفری روی هم انداختیم که نیمه شب نگهبان نگذاشت و ببدارمون کرد که پتو را برداریم اصلا بفکرکنک خوردن های صبح نبودیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#فرهاد_سعیدی
فرهاد سعیدی/۷
مرحوم مهندس اسدالله خالدی مشاور وزیر دفاع و مفسر قرآن بود برای اینکه جایگاهش لو نره خودش را مهندس کشاورزی معرفی کرده بود؛عراقیها مرتب از ایشون که خدا رحمتش کنه بیگاری میکشیدند؛بین بند سه و چهار؛جلو غرفه نگهبانان عراقی یک حوض بسیار زیبا آنهم با دست خالی و بدون امکانات ساخت؛یک روز در سرمای شدید که همان حوض یخ زده بود؛یه بسیجی که صداقت در چهرهاش موج میزد بنام حسن پور یا حسن زاده اهل کرمان را برای تنبیه آوردن کنار حوض؛بهش گفتند:یا باید به خمینی(امام ره) توهین کنی یا میبایست بپری داخل حوض یخ؛بنده خدا اون بسیجی یک دفعه دستش رو به حالت شیرجه گرفت و با سر رفت توی حوض.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/ ۸
سجده اجباری در هوای گرم و فضای بسته
گاهی ما را تنبیه عمومی میکردند که در تابستان هر از چند گاهی امثال این تنبیه به بهانههای واهی توسط نگهبانان اعمال میشد،تنبیه به شکل سجده بود که باید پیشانی روی زمین و دستها پشت کمر و پنکه سقفی خاموش و پنجرههای آسایشگاه هم بسته باشد.
طول زمان این تنبیه بسته به رحم و مروت نگهبان داشت که از پشت پنجره نظارهگر این شکنجه بود.((مسلمان نشنود کافر نبیند))فقط یک شانس داشتیم که حواس نگهبان پرت شود و مسئول آسایشگاه با بچهها هماهنگ باشد که یک لحظه شاید استراحت میکردیم.
🔹 آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
علی، خواجه علی /۳
شهرت: علی زابلی
◾خدا رحمت کند مهندس خالدی را
خداوند مهندس خالدی را با شهدا محشور کند، بنده چند صباحی را با ایشون و حاج حمید رضایی هم خرج بودم؛ همیشه از اهمیت تفسیر قرآن برامون صحبت میکرد ولی گفت: ۳ نفر بودیم که در ایران با هم شروع کردیم به مطالعه تفسیرهای بزرگان در باره قرآن که یک کم کار کردیم که اسارت نصیبم شد و بعضی از نگهبانان خیلی دنبالش بودند تا توضیح دهد صداها را چگونه تشخیص میدهند؛؛مثلا این صوت که از درون کوه شنیده میشود مربوط به چه حدیثی است؟ خیلی با حوصله و با دقت براشون توضیح میداد و این اواخر اکثر نگهبانان شیفته او شده بودند.حاج حمید رضایی و مهندس خالدی به اتفاق تعدادی از دوستان که به بیگاری میرفتند آثار به یاد ماندنی خوبی از خود به جای گذاشتند.حاج حمید رضایی علاوه بر کار بنایی شعرهای خوبی برای بعضی نگهبانان در نیمههای شب روی دفتر مینوشت و بوسیله سرودن همین شعرها و نقل احادیث ناصر ولک را یک گوشمالی حسابی دادند چون هرچه نصیحت کردند به گوش ناصر فرو نمیرفت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محمد سلیمانی/ ۱
◾کتکی که بابت شیطنت بچه ها خوردم
در اوایل اسارت که تازه لباس خوابها را داده بودند یک روز تو صف آمار نشسته و منتظر شمارش بودیم. در فاصلهای که نوبت آسایشگاه ما بشود شهید امیر عسگری، حمید رضایی و يکی دو نفر دیگر از دوستان از بیکاری، هوای سنگ بازی به سرشان زد و سنگهای کف اردوگاه را به طرف هم پرت میکردند.
در اين بین یک تکه سنگ بدون اینکه متوجه شوم توی جیب راستم افتاد جیبی که بدلیل مجروحیت دستم از آن استفاده نمیکردم بعد از آمار یک نفر یک نفر به سمت آسایشگاه حرکت کردیم از بدشانسی آن روز اسرا قبل از ورود به آسایشگاه باید بازرسی بدنی میشدند و نگهبان عراقی آسایشگاه ۱۰ قیس بود. بعد از بازرسی نفرات جلویی نوبت من که رسید جیبها را که دست زد متوجه تکه سنگ داخل جيبم شد؛ تکه سنگ را درآورد و پرسید:اين چيه؟ من هم گفتم نمیدانم! من با این دست مجروح و حالت فلج سنگ را میخواهم چکار کنم؟ بعد از پيدا شدن سنگ بازرسی بدنی را تعطیل کرد و به یعقوب گفت:برو چوب فلک را بیار. یعقوب هم رفت و چوب فلک را آورد و قیس هم چند ضربهای با کابل به کف پاهایم زد، خلاصه آن روز بخاطر شيطنت چند نفر از دوستان عزیز یک کتک نوش جان کردم.
البته من زندهیاد امیر عسگری و بقیه را حلال کردم.
🔹ازاده تکریت ۱۱
#محمد_سلیمانی #خاطرات_آزادگان
این عصاها از نظر شکلی مشابه عصاهای چوبی است که عباسعلی مومن معروف به عباس نجار برای مجروحین در کارگاه نجاری اردوگاه میساخت.
#تصویر #عباسعلی_مومن
تعدادی از ابزارهای کارگاه نجاری اردوگاه که عباس نجار چون جای زیادی نمیگرفت و از طرفی آن اواخر هنگام آزادی هم زیاد گیر نمیدادند.با خودش آورده ایران چند سال میشد که فراموش کرده بود کجا گذاشته است و الان پیدا کرده؛؛عیالش سال ۷۱ داخل کارتن فلاکس چوبی گذاشته بود عباس میگه من همیشه فکر میکردم داخل کارتن فلاکس بوده و در جابجاییهای منزل هیچ وقت داخل آن را نگاه نمیکردم.
خوانندگان عزیز می دانند در هر اردوگاهی بتناسب حرفه و کارهایی که اسرا و زندانیان بلد هستند از طرف مسئولین آن بخش امکاناتی جهت کار در اختیار آنها بصورت محدود قرار می گیرد مسئولین مربوطه سفارشاتی دارند از آنطرف اسرا نیز پنهان از چشمان خیره نگهبانان سعی می کردند نفع خاص خود را از این ابزار ببردند.
#تصوبر #عباسعلی_مومن
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی، خواجه علی /۴
شهرت: علی زابلی
◾کابلی مانند عصا
روزهای اولی که علی کابلی وارد بند ۳ و ۴ شد در بین بچه ها زمزمه شد که یک نگهبانی آمده خیلی بداخلاق هست. روز بعد دیدیم که درسته به همه گیر می دهد و هیچ کس حق ندارد که سرش را بالا بگیرد. یک کابلی دستش بود که مانند عصا درست کرده بود و بقول خودش روی کمر هر کس که یکی می کویید طرف نقش بر زمین می شد و دوباره بلند نمی شد و واقعا همینطوری هم بود همه بچه ها بهش علی کابلی می گفتن و جاسوسانی که دربین بچه ها گمارده بودن بخش گفته بودن که بشکل هم علی کابلی می گویند و هم چوپان عصر که مشغول نظافت آسایشگاه بودم سرزده امد و من هم مشغول قایم کردن غذای بچه های روزه دار بودم و این نامرد دید گفت چه کار میکنی، یک دفعه یک پلاستیکی گیرم افتاد و یک کم غذا ریخته بود گفتم این آشغالا را جمع می کنم خیلی زرنگ و زیرک بود آن موقع چیزی نگفت وقت تفتیش آمده پتوها را بازدید کند یک دفعه دیدم سید اسماعیل هم همراهش هست و بلافاصله موضوع را بنحوی با سیداسماعیل در میان گذاشتم و گفتم اگه بفهمد منو خیلی اذیت میکند طوری هم تند و گنگ صحبت میکرد که اصلا متوجه حرفهای نمی شدیم به هر طریقی بود سید اسماعیل آن روزنامه تفتیش کرد ولی بمن یادآوری کرد که تو غذای بچه ها را قایم کردی.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد/۵
◾مریض کیه؟
یه روز تو سلولهای استخبارات بغداد نگهبان اومد و گفت که مریض کیه؟ بیاد جلو. مرحوم کریم پناه بدو رفت جلو گفت من. همه تعجب کردیم. آخه چیزیش نبود. نگهبان همپرسید کجات درد میکنه؟ گفت دلم. اونم یه کپسول داد و گفت قورت بده. اینم گرفت و قورتش داد. اصلا معلوم نبود کپسول چی بود و برای چی خوب بود. محرم اومد و ازش پرسیدیم: واقعا مریضی؟! گفت: نه بابا! گشنم بود رفتم یه چیزی بخورم. خدا رحمت کند مرحوم محرم کریم پناه رو. ایشون خاطرات تلخ و شیرین زیادی از خودش برامون بیادگار گذاشت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #باقر_تقدس_نژاد
علی، خواجه علی « علی زابلی » | ۵
◾علی کابلی وحشت آفرین
حدود یکی دو هفته از آمدن علی کابلی به بند ۳ و ۴ گذشت و نیمه شب نگهبان بود و ما خواب بودیم و درب آسایشگاه قفل بود، منو با کابلش بیدار کرد فهمیدم که این آقا نگهبان هست و این را هم شنیده بودم که یک انبردست هم همراهش دارد برای اذیت کردن بچه ها وقتی از پشت پنجره منو صدا زد خودم را به خواب زدم متوجه شدم که امشب دست بردار نیست. با هر ترس و لرزی بود بلند شدم گفت بیا جلو رفتم پشت شیشه یک کارهای سختی از من درخواست کرد که تحت هیچ شرایطی زیر بار نرفتم و گفت کسی متوجه نشود که فلان و فلان میکنم درنهایت گفت فکت را به نرده های پنجره بچسبان. نامرد انبردست را از داخل شلوارش درآورد میخواست ناخن هام را با انبردست در بیاره ه
نگذاشتم و آخر تا جایی که تونست موی سر و سبیلام را یکی یکی با انبر در می آورد من هم از شدت درد دندان هام را روی هم می فشردم خودم رو انداختم زمین که یعنی از حال رفتم دوباره بلندم کرد من اشاره کردم که به افسر میگم دیگه بمن کار نداشت و گفت راحت بخواب ولی فردا با تو کار دارم که گزارشات به مسئؤل اردوگاه رسیده بود و انبر را ازش گرفته بودند ولی بیشتر وقتها بازدیدش میکردند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
ده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان