تعدادی از ابزارهای کارگاه نجاری اردوگاه که عباس نجار چون جای زیادی نمیگرفت و از طرفی آن اواخر هنگام آزادی هم زیاد گیر نمیدادند.با خودش آورده ایران چند سال میشد که فراموش کرده بود کجا گذاشته است و الان پیدا کرده؛؛عیالش سال ۷۱ داخل کارتن فلاکس چوبی گذاشته بود عباس میگه من همیشه فکر میکردم داخل کارتن فلاکس بوده و در جابجاییهای منزل هیچ وقت داخل آن را نگاه نمیکردم.
خوانندگان عزیز می دانند در هر اردوگاهی بتناسب حرفه و کارهایی که اسرا و زندانیان بلد هستند از طرف مسئولین آن بخش امکاناتی جهت کار در اختیار آنها بصورت محدود قرار می گیرد مسئولین مربوطه سفارشاتی دارند از آنطرف اسرا نیز پنهان از چشمان خیره نگهبانان سعی می کردند نفع خاص خود را از این ابزار ببردند.
#تصوبر #عباسعلی_مومن
15.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
علی، خواجه علی /۴
شهرت: علی زابلی
◾کابلی مانند عصا
روزهای اولی که علی کابلی وارد بند ۳ و ۴ شد در بین بچه ها زمزمه شد که یک نگهبانی آمده خیلی بداخلاق هست. روز بعد دیدیم که درسته به همه گیر می دهد و هیچ کس حق ندارد که سرش را بالا بگیرد. یک کابلی دستش بود که مانند عصا درست کرده بود و بقول خودش روی کمر هر کس که یکی می کویید طرف نقش بر زمین می شد و دوباره بلند نمی شد و واقعا همینطوری هم بود همه بچه ها بهش علی کابلی می گفتن و جاسوسانی که دربین بچه ها گمارده بودن بخش گفته بودن که بشکل هم علی کابلی می گویند و هم چوپان عصر که مشغول نظافت آسایشگاه بودم سرزده امد و من هم مشغول قایم کردن غذای بچه های روزه دار بودم و این نامرد دید گفت چه کار میکنی، یک دفعه یک پلاستیکی گیرم افتاد و یک کم غذا ریخته بود گفتم این آشغالا را جمع می کنم خیلی زرنگ و زیرک بود آن موقع چیزی نگفت وقت تفتیش آمده پتوها را بازدید کند یک دفعه دیدم سید اسماعیل هم همراهش هست و بلافاصله موضوع را بنحوی با سیداسماعیل در میان گذاشتم و گفتم اگه بفهمد منو خیلی اذیت میکند طوری هم تند و گنگ صحبت میکرد که اصلا متوجه حرفهای نمی شدیم به هر طریقی بود سید اسماعیل آن روزنامه تفتیش کرد ولی بمن یادآوری کرد که تو غذای بچه ها را قایم کردی.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد/۵
◾مریض کیه؟
یه روز تو سلولهای استخبارات بغداد نگهبان اومد و گفت که مریض کیه؟ بیاد جلو. مرحوم کریم پناه بدو رفت جلو گفت من. همه تعجب کردیم. آخه چیزیش نبود. نگهبان همپرسید کجات درد میکنه؟ گفت دلم. اونم یه کپسول داد و گفت قورت بده. اینم گرفت و قورتش داد. اصلا معلوم نبود کپسول چی بود و برای چی خوب بود. محرم اومد و ازش پرسیدیم: واقعا مریضی؟! گفت: نه بابا! گشنم بود رفتم یه چیزی بخورم. خدا رحمت کند مرحوم محرم کریم پناه رو. ایشون خاطرات تلخ و شیرین زیادی از خودش برامون بیادگار گذاشت.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #باقر_تقدس_نژاد
علی، خواجه علی « علی زابلی » | ۵
◾علی کابلی وحشت آفرین
حدود یکی دو هفته از آمدن علی کابلی به بند ۳ و ۴ گذشت و نیمه شب نگهبان بود و ما خواب بودیم و درب آسایشگاه قفل بود، منو با کابلش بیدار کرد فهمیدم که این آقا نگهبان هست و این را هم شنیده بودم که یک انبردست هم همراهش دارد برای اذیت کردن بچه ها وقتی از پشت پنجره منو صدا زد خودم را به خواب زدم متوجه شدم که امشب دست بردار نیست. با هر ترس و لرزی بود بلند شدم گفت بیا جلو رفتم پشت شیشه یک کارهای سختی از من درخواست کرد که تحت هیچ شرایطی زیر بار نرفتم و گفت کسی متوجه نشود که فلان و فلان میکنم درنهایت گفت فکت را به نرده های پنجره بچسبان. نامرد انبردست را از داخل شلوارش درآورد میخواست ناخن هام را با انبردست در بیاره ه
نگذاشتم و آخر تا جایی که تونست موی سر و سبیلام را یکی یکی با انبر در می آورد من هم از شدت درد دندان هام را روی هم می فشردم خودم رو انداختم زمین که یعنی از حال رفتم دوباره بلندم کرد من اشاره کردم که به افسر میگم دیگه بمن کار نداشت و گفت راحت بخواب ولی فردا با تو کار دارم که گزارشات به مسئؤل اردوگاه رسیده بود و انبر را ازش گرفته بودند ولی بیشتر وقتها بازدیدش میکردند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
ده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
باقر تقدس نژاد/۶
◾سر ظهر چه اتفاقی افتاد؟
تو اردوگاه ملحق، سر ظهر رفتیم تا غذا بگیریم. من نفر آخر صف آسایشگاه بودم. ظرف غذا با کامیون وارد میشد و وسط حیاط پیاده میشد. کامیون که می رفت، مسئولین غذای هر آسایشگاه به صف جلوی دیگ ها سرا پایین می نشستند تا نگهبان بیاید و غذا تقسیم شود. کمی که گذشت و خبری از نگهبان ها نشد؛ کم کم بچه ها سر ها رو بالا آوردن و شروع کردن به پچ پچ با بغل دستی ها. من هم مثل دیگران سرم رو بالا آوردم و مشغول نظاره بقیه شدم بی خبر از اینکه « قیس » نامرد از پشت سر بی صدا داره میاد. ناگهان چیزی مثل پتک وسط سرم فرود اومد. چون من اولین و نزدیکترین نفر بهش بودم، با چماقی که دستش بود، محکم کوبید وسط فرق سرم. مثل مرغی که چوب تو سرش خورده باشه گیج میزدم. به زور خودم رو نگه داشتم که زمین نخورم.سریع سر پایین شدم. ناله هم نمی تونستم بکنم. دست کشیدن روی سر و ماساژ که جای خود داشت. یکی دو ضربه ی دیگه بهم زد و رفت سراغ بقیه. فحش می داد و میزد که چرا سرها رو بالا آوردیم!
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#باقر_تقدس_نژاد #خاطرات_آزادگان #ازادگان
عباسعلی مومن معروف به نجار چون از طرف عراقی ها کارگاه نجاری داشت وسایل نجاری از جمله این درفش در اختیارش بود و با این درفش علاوه بر کارهای دیگر، دونه های تسبیح چوبی را هم سوراخ می کرد.
#تصویر #عباسعلی_مومن
علی، خواجه علی « علی زابلی » | ۶
◾سیلی در هنگام خواب خرگوشی
یک شب خاموشی زده شده بود و همه خروپف خواب بودند و فکر کنم حدود ساعت ۱۱ یا ۱۲ شب بود.شیفت ممد امشی بود «رضا رحیمی» از بچههای تهران خواب بود ولی بقول معروف خواب خرگوشی بود یعنی چشماش نیمه باز بود ولی در واقع خواب بود ممد امشی فکر کرد که بیداره منو بیدار کرد و گفت:بلند شو یک سیلی تو گوشش بزن.من سرپیچی کردم مجدد یک کم بد دهنی کرد و دوباره اشاره کردکه بزن.من با صدای بلند اقارضا را صدا زدم و دستم را گذاشتم روی صورتش،دوباره بهم ناسزا گفت و اشاره کرد که بزن و یا خودت را میزنم دوباره اقا رضا را بلند صدا زدم و این دفعه رضا جان بیدار شد و گفتم:نگهبان با تو کار داره و ممد امشی چند روزی را به من گیر می.داد تا اینکه یک روز یعقوب را صدا زد جریان را از من پرسید و من در جوابش گفتم:شما خودت گفتی بیدارش کنم.گفت:پدر سوخته من گفتم بزن خوب من عربی وارد نبودم بالاخره جریان با وساطت یعقوب حل شد.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/ ۱۵
شهرت: عباس نجار
روزهای اول اسارت به هر اسایشگاه یک تی پلاستیکی با چهار عدد پیچ دادند. بین دو لایه ورق فلزی، لاستیک ابری پیچ شده بود و به مرور پیچها شل میشد و منم برای گرفتن انبردست از سید علی ابلیس اجازه میگرفتم و سریع خودم رابه چادر میرساندم و اولین کارم این بود که بروم سراغ خمیر نانهایی که نگهبانها به هنگام صبحانه در چادر ورودی اردوگاه خورده بودند و همه خمیر نان رو داخل لباسم می ریختم و بعدش انبردست بر می داشتم. ناگفته نماند که داخل چادر در اول صبح، از شانس من هیچ نگهبانی نبود و خمیر نان، آخر شب با دوستان تقسیم میشد..
🔹آزاده تکریت ۱۱
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی/۹
به هم سیلی می زدیم و گریه می کردیم!
یکی از دستورات نگهبان ها بخصوص در زندان الرشید، سیلی زدن دو اسیر به صورت همدیگر بود و این نگهبان عراقی بود که تعداد و کیفیت سیلی خوردن را تایید میکرد. یکبار دو اسیر که اتفاقا همشهری نیز بودند، یکی کم سن و سال و دیگری مسن، به اجبار حدودا بیست ضربه سیلی به هم زدند و بعد از اینکه وارد آسایشگاه شدند همدیگر را بغل کردند و زار زار گریه کردند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/۱۶
شهرت: عباس نجار
غذای نجات دهنده
تنها خوراکی که ما را از مردن نجات میداد همان سمون عراقی بود که یا با شوربا یا با آبگوشت ترید میکردیم و اگر به اندک خمیر نان هم می رسیدیم دور از چشم نگهبان بر می داشتیم و همان یک ذره خمیر نان را سعی میکردیم با دوستان خودمان تقسیم کنیم اینجوری نبود که تنها خودمان استفاده کنیم. آخر شب همه که خواب بودند، دوستانی که از خمیر نان باخبر بودند تا دل شب منتطر بودند که اندک خمیری به آنها بدهم و آنها یواشکی زیر پتو میخوردند و حتی چنان یواش یواش میخوردند که صدای پلچ پلچ دیگران متوجه نشوند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
#عباسعلی_مومن
عباسعلی مومن/۱۷
شهرت: عباس نجار
سرهنگ عراقی عاشق کارهای هنری ما بود
تا جایی که من خبر داشتم و دور از چشمان همه دوستان که در آسایشگاه بودند بود سرهنگ عراقی مسئول اردوگاه، عاشق کارهای هنری بود و ارزش قائل میشد و بخاطر همین بارها به نگهبانها میگفت عباس هرچه لازم دارد از قبیل چوبی ابزار بهش بدید و یا دوستان نقاش هر چی خواستند در اختیارشان بزارید تنها ترسی که داشتیم همان عدنان و علی آمریکایی بود وگرنه نگهبانهای دیگه را بچه های نقاش و نجار آدم حساب نمیگردند چون هر اتفاقی که برای ما می افتاد باید به سرهنگ اردوگاه جواب پس میدادند بخاطر همین جرات نداشتند به ما چیزی بگن ولی اگر خطایی از ما سر میزد امروز باید خانواده ما بعد از سالها استخون مارا تحویل میگرفتند.
🔹آزاده تکریت ۱۱