مرتضی رستی | ۵
🔻انگشت من مجروح بود سیاه شد !
در اول اسارت به جهت مجروحیتم در چند بیمارستان و درمانگاه صحرایی بستری بودم. آخرین جایی که بستری شدم یک بیمارستان نزدیک بغداد بود که اسمشو نمی دانستم. احتمالا بیمارستان نیروی هوایی الرشید بود ولی یک نفر می گفت: این بیمارستان کنار فرودگاه بغداده. بهرحال قسمتی از یک بیمارستان بود اما در طی شاید مثلا یک ماهی که اونجا بودیم فقط یک نفر برای تمام کارهای پانسمان و باقی کارها کنار ما بود. انگشت دستم سیاه شده بود. به این فرد خیلی التماس کردم تا همه دستم سیاه نشده قطعش کنین!
منو برد جلو در اتاقی که نوشته « غرفة عملیات الصغری» انگشتم رو بدون بیهوشی با انبری قطع کردند دیگه چیزی نفهمیدم تا داخل همین اتاق.
🔻انگشتانش را می انداخت سطل اشغال!
دو تا از بچه ها بودن که اسم یکی ابراهیم بود بچه آذربایجان هر انگشت پاش که سیاه می شد خودش اون را جدا می کرد و انگشتش را می انداخت تو سطل آشغال.
🔻نخ بدید شکمم رو بدوزم!
چند روز بود به همین پرستار التماس میکرد یک متر و نیم نخ به من بدین تا شکممو بدوزم. (ما همه به لحن و نحوه گفتن او میخندیدیم ) چون شکمش واقعاً پاره شده بود مدفوع میریخت بیرون. رفته بود روی مین. هم هر دو پاش داغون بود هم شکمش پاره شده بود هم صورتش خراب بود یعنی از کف پاش مقداری مانده بود.
چند نفر هم که از قسمت ران تیر خورده بودند همان قسمت آنقدر ورم میکرد که بیطاقت میشدند بعد همین آقا می آمد با التماس و ناله فراوان با تیغ ریش تراشی در پا شکافی ایجاد میکرد میداد و آن قسمتش را یا خودش یا یکی از اسرای که دست سالم داشت فشار میداد عفونتها خالی میشد و باز دوباره دو روز بعد همین بود. ورم و عفونت و درد.
🔻زخم هایی که کرم افتاده بودند!
ضمنا گاهی که من کمک میکردم در زخم یا زیر قسمت ران این دوستان شاید چند صد کرم سفید می دیدم وول میزنن که خود این کرمها هم آنها را اذیت میکرد. بی انصاف موادی هم نمی زد که حداقل این کرمها کم شود یا از بین برود حتی باند یا گازی هم نمیداد که بتوانیم با آن کرمهای زیر پا را پاک کنیم یا از زیر پا بکشیم بیرون. کرم های داخل زخمها هم که جای خود داشت. اللهم العن اول ظالم.......
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مرتضی_رستی
قابل توجه آزادگان و سایر
◾آزادگان سرافراز، ضمن تسلیت به جهت حوادث دردناک غزه و آرزوی نابودی هر چه زودتر رژیم جعلی صهیونیستی و نجات مسلمانان فلسطین، اگر خاطره کوتاه یا بلند یا یادگاری از اسارت دارید، برای نشر آن یا تصویر آن بنام خودتان در خدمت شما هستیم. فرقی نمی کند از کدام اردوگاه بودید یا چند سال اسارت داشتید یا از کدام نهاد به جبهه اعزام شدید. کانال دو ادمین دارد می توانید مطالب خود را به این دو عزیز ارسال کنید.
◾ در ضمن از خواهران و برادران غیرآزاده نیز خواهشمندیم اگر درباره آزادگان آشنا یا فامیل خود، خاطراتی دارند و مایل به انتشار آن در این کانال هستند آنرا به ادمین های کانال ارسال کنند تا در اولین فرصت آنها را منتشر کنیم.
به امید پیروزی ملت مظلوم فلسطین و آزادی قدس شریف.
@taakrit11pw65
علیرضا باطنی| ۸
🔻برگزاری محرم و رمضان در حین اسارت
در اردوگاه و در بند ۳ ما محرم را تقریبی برگزار می کردیم مثلا دو سه روز زودتر یا دیرتر می شد. ایام تاسوعا و عاشورا که می شد عراقی ها می ریختند و بچه ها را می زدند تا یکی دو هفته ای که استقرار پیدا می کردند. ماه رمضان هم همینطور بود. ماه رمضان هم نمی دانستیم که کی اول ماه رمضان است، کی شب قدر است، کی آخر ماه رمضان است. دیگر ما مُفتی اردوگاه بودیم و فتوا می دادیم و یک روزی را می گفتیم که اول ماه رمضان است. شب قدری یادم است که یکی از دوستان خوش ذوق روی یک لایه ی باریک از صابون، کوتاهترین سوره ی قرآن را نوشته بود و آن سال یادمه خیلی از بچه ها قرآن به سر گرفتن را انجام دادند.
🔻 متقابلا عراقی ها چه می کردند؟
وقتی روزهای اول ما داشتیم نماز می خواندیم سر نماز آنقدر ما را می زدند تا نماز را بشکنیم. مثلا اینقدر می زدند تا وقتی که خون از سر و صورت ما جاری می شد و دیگر نمی شد نماز را ادامه داد که رهایمان می کردند و کاری به کار ما نداشتند. بعد ما تصمیم گرفتیم که نماز جماعت شروع کنیم و گفتیم که یک قدم جلوتر از خواسته ی عراقی ها حرکت کنیم تا به آنچه که هستیم اکتفا بکنند.
🔻بعثی ها، برای شکستن روزه، نقشه داشتند
با روزه گرفتن ما مخالف بودند. کاری می کردند که فشار روزه بر بچه ها مضاعف شود. مثلا روز می بردند بیرون در هوای خیلی گرم همه را به خط می کردند و می گفتند که با دست زمین خاکی را جارو کنید. بهانه ای پیدا می کردند مثلا کار عقب جلو می شد، باز می زدند و بچه ها را آش و لاش می کردند. یا زمین رو گِل می کردند و با کابل بچه ها رو می زدند و می گفتند که گِل بخورید تا روزه شان خراب شود. با هر فعالیت مذهبی با شدت برخورد می کردند. خوب بچه ها هم هرطور بود خودشان را حفظ می کردند ولی خیلی سخت بود.
🔻با فحشا به مقابله با محرم و رمضان آمدند
وقتی دیدند که کتک ها فایده ای ندارد یک تلویزیون ویدئو مستمسک و وسیله مقابله اینها با اعمال عبادی و دینی ما شد. ما بند سه بودیم، قرار بود اول بند دو بروند که بچه ها را جمع بکنند و یک فیلم فحشای سوپر بگذارند! خودشان هم می آمدند تماشا.
🔻در مقابل ابزار فحشای بعثی ها,دغدغه داشتیم
یکی از بچه ها شعبان اسدی بود که اسیر شده بود و کار برقی اش هم خوب بود. پشت بند ما یک اتاقک کوچکی بود که عراقی ها درست کرده بودند که برود وسیله های برقی که خراب شده بود را درست کند. ما این دغدغه را به شعبان گفتیم که چکار کنیم؟
🔻دغدغه ما تبدیل به اقدام شد!
گفت برق این آسایشگاه از آن دکه ما می گذرد. کاری کنید که این تلویزیون و ویدئو را بیاورند در آسایشگاه ما تا من روی برق اینجا کار کنم، فاز را وارد نول بکنم. وقتی عراقی ها می آمدند و شروع می کردند به دیدن اگر کسی نگاه نمی کرد می زدنش. همه باید دو زانو می نشستند و نگاه می کردند. خودشان هم نیمکت گذاشته بودند که این فیلم را ببینند. وقتی ایشان فاز را وارد نول کرد هم تلویزیون سوخت و هم ویدئو. دود از هر دوتا بلند شد.
🔻به مخیله بعثی ها خطور نکرد این کار خود ما بود!
بعثی ها خیلی ها ناراحت شدند. ولی خوب کسی دست به تلویزیون نزده بود، خودشان هم حاضر بودند و به مخلیه شان هم نمی رسید که ممکن است از سیم نول این اتاق، کاری صورت گرفته باشد. بعد شعبان را بردند که تلویزیون را تعمیر کند. شعبان به آنها گفت: قابل تعمیر نیست ولی آنها اصرار کردند، شعبان به ما گفت: اگر قابل تعمیر بود من بلایی سر این تلویزیون آوردم که دیگر قابل استفاده نباشد.
🔻دعای شما باعث سوختن تلویزیون شد!
خود بعثی ها هم به ما ایمان داشتند و بعضی مسائل را به ایمان ما ربطی دادند. یک هفته بعد یکی از عراقی ها به من گفت: ما شما را مجبور کردیم که بروید تلویزیون و فیلم های مستهجن ببینید، شما دعا کردید و تلویزیون سوخت.
🔻هرچه بیشتر مقاومت می کردیم عزت ما بیشتر می شد!
رزمندگان ما و بچه بسیجی ها در چشم عراقی ها از یک ابهتی برخوردار بودند. اینطور معتقد بودند و این رفتارها را انجام می دادند. خدا یک عزتی به انقلاب ما و امام خمینی (ره) داده بود که دشمن می ترسید و ما هرچه بر این شعارهای انقلاب می ایستادیم عزت ما روزافزون می شد. الان هم هرچه از ارزش های تمام نشدنی دفاع مقدس جامعه مان را پرکنیم و صفای معنوی و آن حال و هوا را ایجاد کنیم، جامعه مان مؤمن تر می شود. خیلی از مشکلات ما بخاطر فاصله گرفتن از آن فضا است و ایکاش جوانان و نوجوانان ما در دوره معاصر و دوره های آینده با وصیت نامه شهدا و با خاطرات دفاع مقدس و با ارزش های انقلاب انس بیشتری پیدا می کردند تا بیمه بشوند و از بسیاری از خطرات دور بمانند.
🔻وقف خانه برای حسینیه
لازم بذکر است، حجت الاسلام باطنی، آزاده دوران دفاع مقدس منزل شخصی خود را برای حسینیه وقف کرده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
مصطفی جوکار| ۳
🔻و ناگهان هنگام آزادی شد!
هنگام آزادی فرار رسید، عراقی ها، چند اسیر را مخفی کردند ما هم گفتیم تا اینها آزاد نشوند ما از اردوگاه بیرون نمی رویم و نماینده صلیب سرخ هم موضوع را پیگیری کرد و عراقی ها دیگر نتوانستند کاری کنند و آنها هم آزاد شدند.
🔻هدیه عراقی ها
بعد از ثبت نام توسط صلیب سرخ، عراقی ها یک جلد قرآن مجید و یک عدد خودکار بما هدیه دادند و ما را سوار اتوبوسها کردند و ساعت ۲ بعد از ظهر از اردوگاه به طرف مرز خسروی حرکت کردیم. حدود ساعت ۴ صبح فردا به مرز خسروی رسیدیم. برادران سپاه آمدند توی اتوبوس ها و لیست اسامی ما و خود ما را از نماینده صلیب سرخ و نیروهای عراقی تحویل گرفتند. هنگامی که داخل خاک ایران شدیم سر به سجده شکر گذاشتیم.
🔻خانواده مفقودین، سراغ بچه های خود را می گرفتند!
خیلی از خانواده اسیران و مفقودین سر مرز آمده بودند هم برای استقبال و هم جویای بچه هایشان بشوند. از سر مرز ما را سوار اتوبوسهای ایرانی گردند و به پادگان شهید منتظری در کرمانشاه آوردند و اینجا از طریق صدا و سیما اسامی ما اعلام می شد.
🔻زن بابام غوغا کرد!
به گفته پدرم یکی از پاسداران، خبر آزادی من را به خانواده داد. زن بابام که جای مادرم بود وقتی خبر را شنیده بود فورا انگشترش را از انگشتش بیرون می آورد و به آن پاسدار که خبر را داده بود میدهد و بعد میرود پشت بام منزل با صدای بلند اعلام میکند مصطفی ازاده شده و مردم روستا همگی می آیند منزل ما و شادی می کنند تا زمانی که من به روستا امدیم.
🔻سه روز قرنطینه بودیم
۳ روز بعنوان قرنطینه ما را در پادگان شهید منتظری کرمانشاه نگه داشتند و مورد چکاب کامل قرار دادند که مریضی خاصی نداشته باشیم. در اینجا به هر نفر یک حوله و لباس زیر و شامپو و صابون جهت حمام دادند به اضافه یک دست کت و شلوار و کفش و جوراب با یک ساک و لباسی که در عراق تنمان بود را در آوردیم .
🔻شنا کردم ولی گوشم بخاطر سیلی های اسارت خونریزی کرد
در پادگان یک استخر بود و من بیاد قبل از اسارت خود را توی استخر انداختم و شنای با حالی کردم اما بخاطر ضربان سیلی های که توی اسارت به گوشم خورده بود و سرم را که زیر آب کردم، گوشم بخاطر سیلی های زمان اسارت و بخاطر فشار توی آب خونریزی کرد. گوش سمت راستم شنوایش صفر است.
🔻هدیه دولت
توی پادگان، نفری یک سکه بهار آزادی و مبلغ بیست هزار تومان که آن موقع قیمت سکه بهار ازادی ۲۵ هزارتومان بود به همه ما دادند. بعد از ۳ روز، ما را با هواپیما به شیراز آوردند و آنجا هم تعاون سپاه ما را در اردوگاهی نزدیکی دروازه قرآن شیراز بردند. در آنجا هم خیلی ها که اطلاع پیدا کرده بودند با وسیله شخصی به استقبال آمده بودند و ملت ورود آزادگان را جشن گرفته بودند و شیرینی و شربت توی شهر و روستا پخش می کردند.
🔻 در آغوش پدرم اشک شوق ریختم
از کازرون تعاونی سپاه با چند خودرو به شیراز امدند و آزادگان شهرستان را تحویل گرفتند و به طرف کازرون حرکت کردیم در صورتی که قبلا به خانواده آزادگان اعلام شده بود. پدرم و پسر عموی مادرم و یکی از همسایگان توی جاده شیراز کازرون بعد از تنک پل حیات به استقبال آمده بودند و آن لحظه ای که در آغوش پدرم قرار گرفتم و اشک ذوق از چشمانم سرازیر شد.
🔻مردم قربانی می کردند و شیرینی پخش می کردند
در مسیر راه که بطرف منزل در روستا می رفتیم مردم سر جاده ساز و آهنگ محلی و زنان روستا با دست مال رقص محلی می کردند و شیرینی و شربت پخش می کردند و حتی جلوی پایمان گاو و گوسفند سر می بریدند.
🔻وقتی آزاد شدم مادرم فوت کرده بود!
نرسیده به منزل جویای حال مادرم شدم که پدرم و پسر عموی مادرم یک لحظه با هم گفتند مادرت از طرف دولت رفته زیارت قبر حضرت زینب علیه السلام و گفتم برادرها و خواهرم چطور؟ گفتند انجا جا نبود که با ما بیایند و آنجا توی روستا هستند و من آنجا مشکوک شدم از صبحت پدرم و گفتم چرا مادرم تنهایی به زیارت رفته؟ کمی مکث کرد و بفکر رفت و من احساس کردم که مادرم به رحمت خدا رفته ، چون توی اسارت خواب مادرم رو دیدم تا با هم به زیارت قبر حضرت علی علیه السلام می رویم. خدا آنجا هم بمن صبر و استقامت در مصیبت مادر را به من داد تا بتوانم جلوی مردم که به استقبال آمده بودند سر تعظیم داشته باشم.
🔻شب رفتم سر قبر مادرم
آخر شب که پدرم و بستگان همه خواب بودند رفتم قبرستان و قبر مادرم را پیدا کردم اونجا عقده دل خود را خالی کردم که مادرم در نبود من چه رنج و مشقت هایی بخاطر من کشیده . ما مفقود بودیم و خانواده ام خبر نداشتند که من زنده هستم، گویا مادرم همیشه دعا می کرد در سالگرد پسرم زنده نباشم! متاسفانه همینطور هم شد. خواهرم می گوید وقتی تلویزیون رزمنده ها را توی جبهه نشان میداد مادر می گفت : خدایا می شود پسر من هم بین اینها باشد!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#مصطفی_جوکار
🔻درخواست مشارکت در امر خیر
با عرض سلام و ارادت، آزاده دفاع مقدس، مرتضی شهبازی و اصفهانی هستم و جهت این امر خیر دست یاری به سوی دوستان عزیز آزاده و غیر آزاده دراز میکنم.
خدا را شکر پسری مومن، انقلابی و ۲۱ ساله دارم که خواهرزاده آزاده گرانقدر دکتر روانشناس، مومن و متعهد مشهدی سید جلال ابراهیمی نیز هم هستند و دانشجو در یکی از دانشگاههای تهران میباشد.
دنبال عروس خانمی از ذریّه محترم سادات ذوالعز و الاحترام مومنه و انقلابی و ترجیحا حافظ قرآن هستم.
چنانچه کسی از دوستان سراغ دارند خواهشمندم معرفی و در اجر این امر خیر شراکت فرمایند. التماس دعای فرج. یاعلی
#مرتضی_شهبازی
ابراهیم فخاری | ۱
🔻ارتباط با نگهبانان عراقی
من همیشه دوست داشتم بدانم که نگهبان ها در باره اعمالی که آنجا در مورد ما انجام دادند چه فکری داشتند. آیا آنها شدت سختی را که بر ما تحمیل می کردند درک می کردند یا نه! به همین جهت من از یک طریقی با یکی از فرماندهان اردوگاه رمادی ارتباط برقرار کردم. راستش من در فیسبوک عضو گروه ارتشیان سابق عراق شدم و دنبال سربازان اردوگاه ۸ گشتم. یک افسر عراقی در این گروه بمن جواب داد و به من گفت: که در سال آخر اسارت، فرمانده اردوگاه ۷ رمادی بوده است. من اردوگاه ۷ نبودم با این حال بدم نیامد بیشتر با این افسر صحبت کنم. ایشون بمن گفت اسمش « اثمر ابوالعیس» و درجهاش نقیب ( سروان ) است. من هم خودم را معرفی کردم و گفتم: من در عراق و در اردوگاه رمادی ۸ اسیر بودم و دنبال نگهبانان اردوگاه ۸ میگردم. این افسر عراقی به من گفت: غیر از اردوگاه ۷ مدتی را در اردوگاه شماره ۵ هم بودم. من از ایشان درخواست عکس کردم، گفت: عکسهای زیادی داشتم داعشیها همه را بردهاند! ولی دو تا عکس فرستاد. نقیب ابوالعیس دعوت کرد برم بغداد منزلشون من هنوز تصمیم نگرفتم چکار کنم.
آزاده رمادی ۸
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ابراهیم_فخاری
احمد چلداوی| ۱۳۰
🔻معطلی جایز نبود
چند روزی بود که بچه ها با هزار بهانه، برای اجرای نقشه فرار، خود را به بیمارستان بعقوبه رسانده بودند و در همین مدت، نصف آنها هم به علل مختلف مجبور شده بودند به اردوگاه برگردند و از نقشه فرار حذف شوند. بیشتر از این نمی شد معطل کرد ولی نقشه فرار ما با مشکلاتی مواجه شده بود از جمله سر و صدای سایر مجروحینی که موافق فرار نبودند چون از عواقب آن می ترسیدند و همچنین آمدن باران و نگرانی از روشن شدن هوا در حالیکه ما می خواستیم در تاریکی فرار کنیم اما اگر به عقب می انداختیم فرداشب ما را به اردوگاه بر می گرداندند از این جهت شانس فرار را از دست ندادیم و دست بکار شدیم.
🔻برای حفظ جان بی گناهان اسلحه نبردیم
هاشم گفت: حالا که نگهبان ها خوابند اسلحه آنها را با خودمان ببریم ولی من موافق نبودم چون لباسهای ما معمولی بود و همراه داشتن اسلحه ای چون کلاش برای ما که لباس نظامی ارتش عراق تنمان نبود شک برانگیز بود. همچنین ممکن بود در یک لحظه حساس دچار اشتباه بشویم و جان افراد بی گناهی به خطر بیافتد. هاشم یک تیغ جراحی همراه خودش آورد سپس به آرامی از درب اتاق بیرون آمدیم. تا اینجای کار مشکلی نبود؛ چون شبهای قبل هم می آمدیم.
🔻«احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟»
ایستادم! مردد شدم. شاید هم ترسیدم. میدانستم با ماجراهای هولناکی روبه رو خواهم بود. از یک طرف حس زیبای آزادی و از طرفی جنازه شهید رضایی که بعد از شهادت با صحنه سازی فرار، روی سیم خاردارهای اردوگاه تکریت ۱۱ انداخته شد، من را بین دو راهی بزرگی قرار میداد. دوست داشتم با خیال راحت چند لحظه ای را آزادانه نفس بکشم. هاشم گفت: «احمد! بیا بریم منتظر چی هستی؟» هنوز کمی مردد بودم. با خود گفتم خدایا! یعنی اگه موفق نشیم اعدام حتمیه! باید بین سرنوشتی نامعلوم در اسارت و احتمال آزادی یا اعدام یکی را انتخاب میکردم.
🔻جمجمه ها را بخدا سپردیم!
آن لحظه بزرگترین و خطرناک ترین تصمیم تمام عمرم را گرفته بودم. بچه ها منتظرم بودند و فرصت تأمل بیشتر نبود. بسم الله جانانه ای گفتیم، بر لبان گزیدیم - عض- علی ناجزک، و سر را به او سپردیم - اعر الله جمجمتک و حرکت کردیم. رفتیم داخل دست شویی و لباسهایی که قبلاً تهیه کرده بودیم را پوشیدیم. هاشم قبلاً مسیر را با ترفند جالبی شناسایی کرده بود. در همان مسیر شناسایی شده حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که تعداد زیادی سرباز سر راهمان سبز شدند. سریع رفتیم کنار یک درخت و در تاریکی قایم شدیم تا سربازان رد شدند و رفتند.
🔻از سیم خاردارها گذشتیم اما زخمی شدیم
هاشم کمی جلوتر رفت و مسیر دیگری را شناسایی کرد و به دنبالش راه افتادیم. به انتهای سیم خاردارها رسیدیم و از آنها بالا رفتیم و به سختی از سیم خاردارها گذشتیم. زخمی شده بودیم اما شوق آزادی زخمهایمان را التیام می داد.
🔻تازه متوجه شدیم وسط پادگان هستیم
مگر چند ردیف می توانست مانع بزرگی برای ما باشد تا رسیدن به آزادی به آن طرف سیم خاردارها تازه متوجه شدیم بیمارستان وسط یک پایگاه بزرگ نظامی قرار دارد و ما تازه وارد آن پایگاه نظامی شدهایم. باز هم مردد شدیم ولی بر تردیدهایمان غلبه کردیم. از کنار سیم خاردارها به طرفی که حدس میزدیم جاده بعقوبه است حرکت کردیم. این بار اشتباه نکرده بودیم...
ازاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان #شهید
عابدین پوررمضان| ۶
🔻شادی سربازان عراقی برای پایان جنگ
شب آتش بس ( ۲۹ مراد ۱۳۶۷ شمسی مطابق با هفتم محرم ۱۴۰۹ هجری قمری)، عراقیها خیلی خوشحال بودند. سربازان عراقی در زمان جنگ صدمات زیادی را متحمل می شدند. باید تا مدت نامحدودی در ارتش خدمت می کردند و به جبهه های نبرد اعزام می شدند در حالیکه بیشتر آنها بخصوص انها که شیعه بودند انگیزه جنگیدن و کشته شدن برای صدام را نداشتند یا حتی انگیزه مذهبی کاملا مخالف صدام داشتند و بیشتر مایل بودند صدام سرنگون شود و مایل نبودند با ایران که هم کیش بودند بجنگند. دولت صدام و بعثی ها و طرفداران صدام از اینکه جنگ بدون سقوط صدام تمام شده بود خیلی خوشحال بودند و تلویزیون عراق صدام را نشان میداد که لباس نظامی را درآورده و با لباس عربی در خیابانها بین مردم عراق را نشان میداد که مردم هم خیلی خوشحال و پایکوبی میکردند. مردم عراق که خیلی هاشون این جنگ را جنگ صدام می دانستند نه جنگ عراق از تمام شدن آن خیلی خوشحال بودند ولی با پایان جنگ شیعیان که شدیداً زیر تیغ اعدام و ظلم صدام بودند و امید داشتند با قدرت ایران، در پایان جنگ، صدام سرنگون شده باشد تا حدی امید خود را از دست دادند.
🔻در اردوگاه شکلات پخش کردند
در اردوگاه هم یه مقدار شکلات آوردند که هر دو سه نفر یه شکلات میرسید. ما هم خوشحال بودیم که جنگ تمام شد گرچه دوست داشتیم با پیروزی تمام می شد ولی به هرحال با پایان جنگ ما هم آزاد می شدیم اما از طرفی کلمه جام زهر که در پیام امام بود برای ما مبهم بود از این جهت ناراحت بودیم.
🔻در آسایشگاه یک چه خبر بود!؟
یادش بخیر آن شب زنده یاد حاج رضا مزیدی بلند شد و با صدای بلند و رسا گفت: دم به دم بر همه دم بر گل رخسار خمینی تا شهید بهشتی صلوات، صدای صلوات بلند شد. شاید صلوات فرستادن بچه ها بیشتر بخاطر فضای آزادتری بود که بعد از قبول قطعنامه و برقراری آتش بس برای ما بوجود آمده بود و نه برای خوشحالی از خود قبول قطعنامه ۵۹۸ چرا که ما بیشتر دوست داشتیم از طریق پیروزی جنگ تمام می شد و صدام سرنگون می شد و قبول قطعنامه ما را در نیمه راه متوقف کرده بود ولی بهرحال ما به حکمت و درایت نظام اطمینان داشتیم و آنرا به عنوان یک ضرورت تحلیل می کردیم.
🔻 برای صدام ما هم صلوات بفرستین!
عراقیها صلوات ما را دیدند دقیقا یادم نیست احتمالا نایب ضابط بود آمد پشت پنجره آسایشگاه به ما تبریک گفت و اضافه کرد: شما همش برای سلامتی مسئولین خودتون صلوات میفرستین لااقل برای سیدالرئیس ما هم صلوات بفرستین! رحیم قمیشی که بین دو پنجره دور از دید قرار داشت با صدای بلند و اشاره به سرش (اشاره به عمامه و امام خامنهای که رئیسجمهور وقت بودند) برای سلامتی سیدالرئیس صلوات و دوستان با صدای بلند صلوات فرستادن و آن افسر عراقی خیلی خوشحال شد از ما تشکر کرد و رفت، آن شب هرکسی به طریقی خدا را شکر میکرد. بعضیها بدلایل مختلف با گریه دعا میکردند.
🔻 برای ما مهر تربت کربلا آوردند!
فکر می کنم قبل از آتش بس در بیشتر آسایشگاه ها مهر گذاشتن قانونا ممنوع بود و ما هم مهر نداشتیم ولی شاید سخت گیری نمی کردند از این جهت سنگ را از حیاط خاکی اردوگاه می گرفتیم و جای مهر استفاده می کردیم گاهی بعضی کاغذ می گذاشتند و مهر که ممنوع بود هیچ حتی اوایل برای نماز خواندن هم بعضی بچه ها را زده بودند اما فردای آتش بس برایمان مهر تربت کربلا آوردند. به هر نفر یک عدد دادند. دقیقا بخاطر ندارم چند روز گذشت، هر شب عراقیها میآمدند گیر میدادند چرا شما رقص و پایکوبی نمیکنید؟ هر شب گیر میدادند احتمالا شب عاشورا بود یکی از افسران درجه پایین عراقی آمد پشت پنجره گیر داد و گفت: شما جنگ طلبید چرا شادی و پایکوبی نمیکنید؟ زیاد حرف زد در آن حال یکی از بچه ها بلند شد و گفت: ما هم خدا را شاکریم از اینکه جنگ تمام شده، افسر عراقی گفت: کو؟ خوشحالی شما کو؟ من خوشحالی در شما نمیبینم شما باید پایکوبی کنید با کف زدن و پایکوبی شادیتان را نشان دهید، او گفت: با صلوات فرستادن خوشحالی و شادمانی خودمان را ابراز میکنیم، تا این حرفها را شنید مثل آتش برافروخته شد با عصبانیت گفت: اینجا صلوات حتی برای خودمان ممنوع است، خیلی عصبانی شد و از کنار پنجره دور شد.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عابدین_پوررمضان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۴۰
🔻از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم!
وقتی در بیمارستان به قصد ارتباط با مردم عراق با آنها سلام و علیک کردم، نگهبان داد زد لاتحجی (حرف نزن) نگهبان نزدیک تر که رسید به مردم هم تشر زد و چند بار با عصبانیت به آنها گفت: اِمشی یالّا یالّا... مردم که ترسیده بودند به سرعت دور شدند و او لگدی به شانه ام زد و غر غر کرد که چرا با مردم حرف می زنم. با لگد او درد در بدنم پیچید و در دلم گفتم: خدایا به فریادم برس گیر شمر افتادم. از ترس شمر از صدور انقلاب صرف نظر کردم و فقط با لبخندی مردم را نگاه می کردم.
🔻بخش اسرای بیمارستان و امتیاز افسر بودن
چند دقیقه بعد مرا پیش اسرای ایرانی بستری در بخش پنج بردند. در این بخش روی هردو تا تخت به هم چسبیده چهار اسیر بیمار اسهالی خوابیده بودند. حالا بماند که این بیجاره های دَم به دَم اسهال چطور می توانستند از لا به لای این تخت ها عبور کنند؟ باز به حساب افسری ام، مرا روی یک تخت جداگانه خواباندند. با آن سِرُم های تزریقی، وضع گوارشم چندان بد نبود، ولی از نظر بنیه و توان، خیلی خراب بودم.
🔻اسماعیل ، شمری که فکر می کردم نبود!
بین خواب و هوشیاری در دهنم احساس شیرینی کردم! چشم هایم را که باز کردم، دیدم همان شمر (نامش اسماعیل بود) سیه چرده است و با لبخندی بر لب تلاش می کند نوشیدنی شیرینی را به من بخوراند! تا او را دیدم، پیله کردم و با اخم لب هایم را روی هم فشار دادم تا نخورم، اما او با لبخند و مهربانی بیشتر به من گفت: اِشرِب اِشرّب! چشم هایم را بستم. این همان بود که یک ساعت پیش لگدی نثارم کرد و حالا مهربان شده بود!
او دست بردار نبود و با لبخند و مهربانی از من خواست که دهانم را باز کنم و شریت را بنوشم. شاید بیش از این بی اعتنایی سزاوار نبود. شربت گوارا و خنک را قُلُپ قُلُپ نوشیدم. او با مهربانی زیاد گفت: ان شاءالله عن قریب ایران! الله کریم!
از اینکه جملات او را این قدر خوب فهمیده بودم خوشحال بودم، اما رفتار دوگانه ی او را نتوانستم تحلیل کنم. هر چند از اینکه او را شمر دانسته بودم خوشحال نبودم، شاید من زود قضاوت کرده بودم.
🔻طلبه ای که بضرورت مترجم شده بود!
با رفتن نگهبان عراقی برایم سِرُم زدند و دارو دادند. زخم کمر را هم پانسمان کردند. چند روز به احوال گوارشی من رسیدگی شد، اما هیچ کاری با گچ های من نکردند. همچنان گرفتار گچ های بریده و نبریده ی کما بیش آویزان و لق بودم. آن وقت عرب زبان بین ما نبود که حرف های ما و دکترها و پرستارها را ترجمه کند بنا به ضرورت مترجم ما و عراقی ها یکی از رزمندگان مازندرانی بنام عبدالکریم مازندرانی بود. او از ناحیه ی یک چشم زخمی شده و تقربیا چشم چپ را از دست داده بود همچنین یک دستش تیر مستقیم خورده و استخوان کف دست راستش از بین رفته بود و ترکش استخوان سه تا از انگشتان دست چپ او را شکسته و از آنها عبور کرده بود. از او پرسیدم: برادر عبدالکریم، شما طلبه هستی؟ او با حالت انکار، با شنیدن این سئوال مثل آدم های برق گرفته گفت: نه! نه! کی گفته من طلبه ام؟! ( اگر می فهمیدند یکی طلبه است معلوم نبود چه بلایی سرش می آوردند و طلبه ها سعی می کردند هویت خود را پنهان کنند! گرچه که بخاطر بی احتیاطی و ضرورت انجام بعضی کارها، خیلی طول نمی کشید که با این کارها مثل مترجمی و سایر کارهای دینی و اعتقادی لو می رفتند. البته عبدالکریم قبل از اینکه کاری کند توسط یکی از جاسوس ها که هم گردانی او بود لو رفته بود و من خبر نداشتم) گفتم: آخه عربی شما مثل عربی اینها نیست. شما کتابی صحبت می کنی، اینها محلی...گفت: نه من ادبیات عرب خواندم و زبان عربی را در دانشگاه یاد گرفته ام.
- قبول. فقط خواستم بگویم سعی کن عربی صحبت نکنی به شما مشکوک می شوند! اما ایشان تا آخر که بیمارستان بود مترجمی کرد و به خطرات آن توجه نکرد.
🔻جبار، نگهبان خاطره انگیز بیمارستان
جبار با آن سبیل های دوچرخه ای و صورت سیاه و کلاه همیشه یک وری اش، آدم دون پایه ای بود. او یک بند سیگار می کشید و پا به پای ضبطش ترانه می خواند. بچه ها می گفتند: این دیگر کیست؟ هم ضبط می می خواند هم خودش!
🔻با گربه حرف نزنید!
جبار، یک روز بند کرد: چرا با گربه حرف زدید؟! وقت غذا، گربه ای پلنگی می آمد پشت پنجره و ما یک مقداری به آن غذا می دادیم. جبار که مشخص نبود از چی ناراحت است فریادکنان گفت: چرا با گربه ها حرف می زنید؟ چرا غذا می دهید؟ اگر یک بار دیگر تکرار شود، «الله حطی حظکم». یعنی آبرویتان را می برم! در آن شرایط روحی بد، گربه با آن رفتار معصومانه اش برای بچه ها تسکین دهنده و مشغول کننده بود. اما گربه که «الله حطی حظکم» نبود، طفلک با بوی غذا می آمد و با چشمانی معصوم زُل می زد به پنجره. ما هم جرئت نمی کردیم غذا بدهیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علیرضا دودانگه | ۲۵
◾نقش ستون پنجمیها در شکستها
متاسفانه در طول اسارت بیشتر مشکلاتی که برامون پیش میآمد اصل قضیه به اسرای خود فروخته و مزدور بر میگشت. اگر جاسوس ها نبودند عراقیها اصلا متوجه کارهای ما نمیشدند اما زمانی که خودفروختهها و خائنین بخاطر یک نخ سیگار، یک نون اضافه، یا یک کشیده کمتر، یا یک کابل کمتر بخورند، یا اصلا هیچ کتکی نخورند، همه چیز را مو به مو به نگهبانان اطلاع میدادند. همه چیز خراب میشد.
🔻نون اضافههایی که قایم کردید را بخورید!
مدتی بود که نانهای اضافی را که هر روز برای هر آسایشگاه ۱۰ یا ۲۰ تا میشد را جمع کرده بودیم تا در سالروز جشن انقلاب اسلامی در ۲۲ بهمن سفره وحدت برپا کنیم و آنجا بخوربم.
بعد از اینکه آمار تمام شد گروهبان «معروف» ارشد عراقی گفت: همه مسئولین آسایشگاهها بیان پیش من!
مسئولین آسایشگاهها تقریبا بعد از نیم ساعت برگشتند. ما داخل آسایشگاه به حالت آمار نشسته بودیم اسماعیل درجهدار ارتشی و مسئول آسایشگاه بود وقتی وارد شد با چهره نگران گفت: «معروف» میگه اون نونهایی را که پشت میز تلویزیون جاسازی کردهاید برای شب ۲۲ بهمن تقسیم کنید، اگر ما بیائیم از مخفیگاه پیدا کنیم براتون گران تمام میشه!
اینجا آدم میفهمه «معروف» که دشمن ما بود و صاحب اختیار و قدرت بود، خیلی شرافت داشت نسبت به اون هموطن و هم آسایشگاهی که جاسوسی میکرد.
ننگ و نفرین بر آن کسانی که با دشمن همکاری میکردند و موجب اذیت و آزار اسرا میشدند. انشاءالله در اون دنیا هم با کافران و منافقان روسیاه محشور شوند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_دودانگه #خاطرات_آزادگان #ازادگان
عابدین پوررمضان| ۷
▪️خاطرهای از سید مهدی حسینی
این خاطره را حقیر از برادر آزاده، مهندس «سید مهدی حسینی» نقل قول میکنم. من و سید مهدی هر دو به اتفاق جمع زیادی از دوستان قبلا تکریت ۱۱ بودیم، جاسوسها گزارش عقاید، اعمال دینی و انقلابی ما را به عراقیها داده بودند، آنها بعد از عزاداری رحلت حضرت امام خمینی (ره) تصمیم گرفتند ما را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه تبعید کنند. اون موقع من آسایشگاه ۱ بودم، سید مهدی آسایشگاه سه، این خاطره که نقل میکنم در آسایشگاه ۳ اتفاق افتاده است.
در حیاط اردوگاه ۱۸ نشسته بودیم، سید مهدی حسینی این خاطره را برامون تعریف کرد:
🔻ضد حمله به جاسوس !
یک شب در آسایشگاه سه جمعی از دوستان نماز جماعت خواندند و شخص جاسوس به «حمید رضا جبرئیلی» گفت: من فردا به سید امجد (مسئول بند یک و دو) میگم. حمید رضا به من (سید مهدی) اطلاع داد. من کمی فکر کردم و چارهای اندیشیدم. فردا صبح، بعد از آمار، سریع خودم را به «گروهبان امجد» رساندم و به او گفتم: سیدی! دیشب فلانی از بچهها باج خواهی کرد و بچهها نپذیرفتند و ایشان تهدید کرد که اگر حرف مرا قبول نکنید فردا صبح میرم به «سید امجد» میگم که آسایشگاه سه هر شب نماز جماعت برپا میکنند!
این را به او گفتم و از اتاق بیرون آمدم ولی زمانی که بچهها در صف دستشویی بودند آن جاسوس رفت اتاق نگهبانی و تا وارد اتاق شد و خواست خبر بده «گروهبان امجد» با کابل شروع کرد به زدن این فرد و بر سرش داد کشید و بچهها که نزدیکتر بودند شنیدند امجد بهش گفت: ابن کلب (حرامزاده) تو کثیفترین آدم اردوگاههای عراق هستی و با ضربات کابل، از اتاق نگهبانی بیرونش کرده بود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#عابدین_پوررمضان #رحلت_امام #سید #مهدی_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مصطفی حسین زاده | ۱
خاطره صوتی آزاده سرافراز، مصطفی حسین زاده از اردوگاه ۱۲ و نحوه فاجعه بار آب رسانی نگهبانان بعثی به اسرای تشنه ایرانی.
از عموم عزیزان دعوت می کنیم با کلیک روی لینک زیر در پیام رسان ایتا بما بپیوندید.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#صوت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین اصلان| ۱
خاطره صوتی کوتاه درباره اردوگاه ۱۲
@taakrit11pw65
#صوت
رضا | ۱
عزیزان اسرای تکریت ۱۲، اگر یادتون باشه زیر اون تانکر يکی از برادران شهید شد. سرباز بعثی با ضربه چوب به سرش زد چون خيلی عطش داشتیم و آب نمیرسید این بنده خدا رفت زیر تانکر که لباسش خيس بشه ولی عراقیه زد تو سرش و ایشان همانجا شهید سد.
آزاده تکریت ۱۲
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#تصویر #شهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسین اصلان| ۲
خاطره صوتی در باره تانکر آب در اردوگاه ۱۲
@taakrit11pw65
#صوت