eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال خاطرات آزادگان
فیلم اسرای کربلای ۴ .
فرهاد سعیدی | ۱۴ حادثه تیراندازی در اردوگاه ۱۸ با نزدیک شدن موعد آزادی ما تصمیم گرفتیم جاسوسانی که قصد پناهندگی به عراق و منافقین را داشتند را مجازات کتیم.تنبیه قاطع جاسوسان در اردوگاه ۱۸ موجب نگرانی نیروهای انتظامی اردوگاه شد. عراقی ها که با ایجاد فضای امن برای مزدوران جنایتکار ایرانی خود موجب آغاز این درگیری شده بودند متوحش شده بودند ولی بدون ورود به اردوگاه و در پشت سیم خاردار ها بصورت آماده باش در آمده بودند دور تا دور اردوگاه پر از نگهبانان مسلح بود. بچه ها دست بردار نبودند و می خواستند از افرادی که در طی اسارت جنایت کرده بودند انتقام بگیرند اما عراقیها بر اثر وحشت از ادامه این وضع بجای جلب رضایت ما سعی کردند با توسل به سلاح ما را سرکوب کنند، عراقی ها از پشت سیم خاردار بصورت هوایی شلیک می‌کردند ولی گویا یکی از سربازان خیلی هم هوایی شلیک نکرده بود چرا که یک فاجعه را رقم زد و تیر به داخل آسایشگاه دو‌ کمانه کرد و موجب زخمی شدن حسین پیراینده شد.. عراقی محبوس در غرفه برای برگشتن به حالت عادی آزاد شد و نکته جالبی که پیش آمده بود اون عراقی از پشت بچه های که در حال فرار به سمت آسایشگاه و مخفی شدن بودند ،با کابل میزد در حالیکه دیگر ما ترسی از آنها نداشتیم به همین منظور ما شرایط رو مهیای برای یک سواری از سرباز عراقی دیدیم وقتی با کابل بچه ها رو میزد چند نفر پریدیم روی پشتش و برای جلوگیری از کتک زدن هاش ، سواری گرفتیم . در حال فرار به سمت آسایشگاه بودیم که توی مسیر متوجه شدم حسین آقا روی زمین افتاده و چند نفر از بچه ها دور و برش جمع شدند، ابتدا اثری از جای تیر روی بدن مطهر این شهید ندیدم ، سیاهی ( مردمک ) چشمان شهید رفته بود و چشمش یک تکه سفید شده بود، دقت که کردم دیدم روی سینه شهید جای گلوله هست و ایشون بعد از انتقال به درمانگاه بشهادت رسید. بعداز شهادت شهید پیرآینده، اردوگاه یکپارچه عزادار بود، و یکپارچه خواهان رسیدگی جدی به جنایت سرباز عراقی بودیم. بعد از اتمام درگیری ،فرمانده اردوگاه از بچه‌ها خواست که دقایقی توی محوطه اردوگاه جمع شوند تا نطق کند ، ایشون ابتدا ضمن ملامت و سرزنش گفت همه اون به اصطلاح مزدوران کشته شدند شما چگونه میخواهید جواب دولت ایران رو بدهید که آقا نادر دشتی پور همون جا بلند شد و طی یک نطق کوبنده و منطقی به افسر عراقی گفت شما جواب تنها شهید ما رو بدید ما خودمان جواب مزدوران رو خواهیم داد. پس از پایان درگیری به مدت سه روز درب آسایشگاه ها به روی ما بسته شد . آب رسانی به ما ممنوع بود و همینطور غذا. الحمدلله ذخیره شکر برای چند روز داشتیم ، عراقی ها موافق محبوس کردن ما بودند ،برای اینکه صدای اعتراض خودمون رو به اردوگاه اطراف برسونیم مرتب الله و اکبر می‌گفتیم و لیوان های فلزی رو توی پنجره ها می کوبیدیمدر همین زمان به یکباره اردوگاه چند هزارنفری که در نزدیک ما بود به حمایت ما برخاست و ، صدای الله اکبر انها سراسر بعقوبه رو فراگرفته بود، عراقی ها دست به دامن بزرگان اردوگاه شدند ، شرط بزرگان اردوگاه برای آرامش آمدن اکیپ هایی از سوله ها برای پیگری احوالات ایشان بود چون هم صدای تیراندازی شدید شنیدیم ولی خدا را شکر مطلب خاصی نبود. هواخوری بصورت شبانه روزی شده بود. با دستکاری بچه ها و بعد از سوختن دو تلویزیون، تلویزیون سوم توانست فرکانس شبکه یک ایران را دریافت کند و از آن ببعد فقط شبکه ایران را می دیدیم. در روز های عادی نماز جماعت بزرگی برگزار می شد.کم کم آماده آزادی می شدیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
فرهاد سعیدی| ۱۵ ♦️حضور مرحوم ابوترابی در اردوگاه ۱۸ همزمان با پایان تنبیه مزدوران، همراه با تعدادی از افسران ارشد ایرانی، آقایی را آوردند که بنده ایشون رو نمی‌شناختم ، انتهای اردوگاه مشغول نماز عصر بود. ناگفته نماند ایشون نماینده امام ره بود، سرانجام نوبت به اردوگاه های بعقوبه برای مبادله رسید ، بچه ها متوجه شده بودند عراقی ها تصمیم به گرفتن زهرچشم از بچه‌های انتقالی از اردوگاه یازده دارند ، یادمه آقا نادر دشتی پور توی گوش بعضی از بچه ها پچ پچ میکرد تا رسید به بنده ، ظاهراً قضیه از این قرار بود که عراقی ها تصمیم گرفته بودند چندتا از اتوبوس ها از ماها رو توی مسیر مرز ، به سمت نامعلومی هدایت کنند ، در واقع دیگه اسیری در عراق نبود غیر از تک و توکی که اونم داخل سلول های مخفی بودند ، آقا نادر توی گوشم گفت سعی کنید دوتا اتوبوس آخر باشید تا اجازه ندیم مسیر اتوبوس رو عوض کنند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ و ۱۸ بعقوبه
فرهاد سعیدی/۱۶ گروگان گیری عراقیها در آستانه آزادی بودیم. هنگام سوار شدن به اتوبوس یک جلد کلام الله مجید که با نام صدام مثلا مزین شده بود به ما تحویل دادند ، اسرا از این دست قرآن رو تحویل می‌گرفتند می بوسیدند و توی محوطه در کنار اتوبوس روی هم می‌چیدند بطوری که حجم زیادی قران روی هم انباشته شده بود و دوستان معتقد بودند چهار سال نیاز به قرآن داشتیم از ما دریغ کردید حالا بخاطر تبلیغات میخواهید برای خودتان تبلیغات کنید! قبل از سوارشدن به اتوبوس دوستان ما قرار گذاشته بودند که در هر اتوبوس ( انتها و ابتدای اتوبوس) یک نفر پاسدار که دارای توانایی لازم باشه قرار دهند که چشمشون از روی اتوبوس های قبل و بعد برندارند تا اگه مشکلی پیش آمد همه با هم بریزیم پائین ، خلاصه اینکه متاسفانه اولین پیچی که رد کردیم دوستان جلویی فراموش کردند که مواظب ما باشند ، بالاخره دو تا اتوبوس آخر که حدوداً نود نفر می‌شدیم سرپیچ البته با اسکورت عجیب، مسیرش رو از سمت مرز خسروی به سمت بغداد عوض کرد، و در واقع ما را گروگان گرفتند. بعداز جدا شدن از بچه های اردوگاه ،چندبار قصد درگیری با نگهبان اتوبوس داشتیم که نگهبانان اعلام می‌کردند نگران نباشید شما رو می خواهیم همراه افسران با پرواز ببریم ، خلاصه مانع ما شدند که اعتراض کنیم و تنها امید ما این بود که خوشبختانه در اردوگاه هجده، صلیب به ما نامه عبور از مرز رو داده بود و عراقی ها متوجه اون نبودند . بعضی از دوستان در مسیر البته قبل از بغداد ، بخیال اینکه داریم میریم فرودگاه بغداد ، شعر باز هوای وطنم میخوندند ولی همینکه از کنار فرودگاه رد شدیم ، زنگ ها کر شد ، بغض عجیبی همه وجودمان رو فرا گرفت ، انگاری تازه ، اسارت در اسارت شروع شده بود ، رسیدیم به رومادیه ۹ در نزدیکی مرز اردن ، اسرای صلیب دیده اونجا بصورت کامل تخیله شده بودند ، نود نفر ما بهمراه تعدادی دیگر از جمله یک اسیر بنام محرم آهنگران که دوازده سال اسیر بود و البته قبل از جنگ اسیر شده بود در اونجا بودند، اون اسرا اصلا ثبت صلیب سرخ نشده بودن و با دیدن ما که صلیب دیده بودیم خیلی خوشحال و امیدوار شده بودند. 🔹آزاده تکریت ۱۱ و ‌۱۸ بعقوبه
علیرضا دودانگه | ۷ ◾ بمن «قربان » نگو! زمانیکه در بیمارستان تکریت بستری بودم، یک پرستار نظامی بود بنام « جاسم » ایشان هروقت می‌خواست آمپول تزریق کند، ابتدا « بسم الله الرحمن الرحیم » را کامل می‌گفتند و پس از آن می‌گفتند « شفا انشاءالله ». بما دستور داده بودند به همه سربازهای عراقی بگیم «سیدی » یعنی همان قربان در بله قربان ارتش خودمان. من یه روز درخواستی از جاسم داشتم، صدا کردم؛ سیدی تعال ! آمد پیشم. به حالتی که لبش را گاز بگیرد بمن گفت: «سیدی بس رسول الله (ص) انا مو سیدی بس جاسم» یعنی سیدی فقط رسول خداست من فقط جاسم هستم نه سیدی! و یک نگهبانی هم بود بنام « اسماعیل » اون شخص هم بسیار انسان باشخصیت و مهربانی بود حتی بعد یک سال که برای نگهبانی اردوگاه آمده بود مرا شناخت و با گرمی با من خوش و بش کرد و رفتارش در اردوگاه هم خوب بود ولی بنده خدا محتاطانه کار می‌کرد من همیشه این دو نفر را دعا می‌کنم . 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۷ ◾جاسم یک مومن واقعی بود / ۲ بعدها که ارتباط ما با جاسم بهیار عراقی کاملا برقرار شد زمان پانسمان مجروحین منو صدا می‌زد که سرود های انقلابی به زبان فارسی که معنایش را هم متوجه نمیشد براش بخوانم، منم سرود الله اکبر خمینی رهبر این بانک آزادیست کز خاوران خیزد.... یا سرود بهمن خونین جاویدان تا ابد زنده یاد شهیدان ...را می خواندم. در واقع موقع کار با شنیدن این سرود ها روحیه می‌گرفت و گاهی با حرکات سر مرا همراهی می‌کرد. علی سوسرایی| ۸ سرباز صدام روزه می گرفت! اولین روز ماه مبارک، جاسم آمد گفت؛ من امروز روزه ام . جاسم با اینکه رسماً سرباز صدام بود ولی سنت شکنی کرده بود و مثل ما روزه گرفته بود‌. گفتم؛ جاسم! شما روزی سه‌پاکت سیگار می کشی چگونه تحمل می کنی؟ در جواب گفت: بعد افطار ان شاء الله تا سحر وقت دارم. یادمه اون سال عراق عید فطر را یک روز زودتر از ایران اعلام کرد. جاسم آمد گفت: من روزه ام . گفتم : مگر امروز عید نیست ؟ گفت: نه هر موقع ایران اعلام کرد عید ما همون روز است.من امروز هم روزه گرفتم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
خسرو میرزائی/۲۱ از گرسنگی، استخوان مرغ را هم می خوردیم! نان کم می دادند. عراقیها به نان ساندویچی صمون می گفتند. هر شبانه روز سهمیه هر نفر، ۱/۵ قرص بود یعنی برای هر وعده نصف! تازه خیلی وقتا هم خمیر بود علاوه اینکه بخاطر اینکه نان را در کف ماشین ایفا می ریختند که با آن نفت حمل می کردند همیشه بوی نفت و گازوئیل می داد. و هر آسایشگاه یک گونی مخصوص برای تحویل گیری نان یا همان صمون داشت که معمولا دونفر ثابت و یا داوطلبانه مسئول آن بودند. صبحانه همیشه یک چیز آبکی می دادند بنام شوربا که بیشترش آب و کمی دال عدس و نیم دانه بود. برای ناهار، قدری برنج و کمی اب خورشت داشتیم. برنج حدودا ده قاشق بود و خورشت هم معمولا آببببببببب بود و یک کم هم بامیه یا بادمجان و آب پیاز . قبل از شام چای هم داشتیم البته از یک لیوان کمتر بود ولی غنیمت بود. چای شیرین و سیاه قیر عراقی با چای ما فرق می کرد. آنها چای جوشیده شیرین می خوردند. شام هم اسمش آبگوشت بود. گوشت آن از گوشت های منجمد آمریکایی و برزیلی بود تاریخ مصرفش هم برای ما نامشخص بود. آبگوشت ما را سیر نمی کرد چون غیر از یک کم آب رب و دو تیکه گوشت خیلی کوچک چیزی نداشت. در روزهایی هم که مرغ داشتیم حدودا ۶ یا ۷ عدد مرغ برای حدودا ۱۲۰ نفر بود . مسئول تقسیم غذا اول استخوان را جدا می کرد بعد گوشت مرغ بین گروهها تقسیم می‌شد و بعد مسئول گروه هم بین اعضای گروه تقسیم می کرد و استخوان های مرغ هم هر نوبت به یک گروه داده می شد. بعضی می گفتند کلسیم دارد ولی ما چون سیر نمی شدیم استخوان مرغ هم برای ما حکم غذا را داشت. در شام روزهای جمعه از گوشت و یا مرغ خبری نبود و فقط لوبیا بود که بیشتر اب بود. غذا را با قصعه به آسایشگاه می بردیم و برای بردن چای هم یک سطل آب داشتیم. گاهی از شدت گرسنگی سه وعده را جمع می کردیم و شب یکجا می خوردیم باز هم باندازه یک وعده غذا ما را سیر نمی کرد! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
سید محسن نقیبی/ ۳ ▪️چه کسی عزاداری کرده؟ در آسایشگاه نه عزاداری محرم داشتیم. صبح نگهبان اعلام کرد چه کسی عزاداری کرده؟ اولین نفر، که صف اول بود محسن خورشیدی از فارس منطقه خفر بود. محسن نترسید و بلند شد و گفت یکیش من بودم، یک چک محکم خورد و نشست. ما چند نفر هم بلند شديم: محمد مهدی سراجچی،همدانی، نصرت‌الله رضایی از مینودشت گرگان، اسماعیل خزایی از نوشهر، و من از چالوس و چند نفر دیگر که خاطرم نیست. همه تنبیه شديم و بعدش ما را بردند به زندان انفرادی. نصرت‌الله رضایی و محمد مهدی سراجچی، اسماعیل خزایی و من سيد محسن نقیبی، کسانی بودیم که روانه زندان سلول انفرادی شدیم، « نوفل » یک چک به من زد و گفت هذا کٍلُوچی - این حقه باز است - ، برو آن سلول اخری، سلول بعدی نصرت رضایی و بعدی اقای سراجچی و سلول اولی هم اسماعیل خزایی. درب بسته شد..هوا گرم، شرجی بود و تنفس سخت. در هر صورت تا ظهر تحمل کردیم. ،یکی از آشپزهای عرب، غذا آورد، بعد، راهرو باریک زندان انفرادی را آب پاشی کرد، هوا بیشتر شرچی شد. دیگه واقعا تنفس برای من که آخری بودم خیلی سخت شد. آنجا هر چند دقیقه، همدیگر صدا می زدیم و از حال و احوال هم خبر دار می‌شدیم. وقتی که تحملم طاق شد فکر کلک و حقه بازی که نوفل گفته بود رو گفتم‌ باید اینجا عملی کنم، دیگر هر چه دوستان عزیزم صدا زدند جواب ندادم! نگران شدند که چه بلایی سرم اومده، اسماعیل خزائی بنده خدا، شروع کرد به سر و صدا ..آهای، گالی ها، آهای آشپز ها و درب آهنی زندان رو با لگد میزد و سر و صدا می کرد،. من همه این اتفاقات را می‌شنیدم ولی دوستان نمی دانستند و نگران حال من بودند. بالاخره درب باز شد و یکی از آشپز خانه که کُرد بود، اومد داخل گفت: هذا موت،این مرده، زیر بغل منو گرفت و کشان، کشان آورد بیرون, گذاشت روی زمین و بتن داغ. اسماعیل خزائی متوجه شد من کلک زدم، با زبان محلی مازندرانی گفت محسن دهنت رو قفل کن. « مصطفی چاقه » اومد گفت ها محسن موت؟ فاتحه! من که از انفرادی آمدم بیرون ،بقیه دوستان هم اومدن بیرون، به اسماعیل گفتند برو دم درب اصلی بهداری و بگو‌ پرستار بیاد! اسماعیل یک بار رفت گفت نیستند.ناسزاگویی به اسماعیل که دوباره برو، و رفت، خلاصه دو نفر اومدند. اولی چشم‌ منو باز کرد، گفت هذا کلوچی- این حقه زد،ه - گفتم ای داد بی داد! متوجه شدند! ولی نفر دوم گفت این مُرده، تو میگی کلک زده! یهو اسپری زد داخل بینی من و من هم مثلآ به هوش اومدم، بچه‌ها زیر بغل منو گرفتند و اومدم حمام. انفرادی همه ما لغو شد. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباس مؤمن /۳۲ شهرت: عباس نجار نجارم ولی با ناخونگیر عمل جراحی کردم! چه زندان نکبتی بود این زندان الرشید بغداد ! چه روزهای سختی بر ما و بخصوص بر مجروحان ما گذشت! نبود دکتر، نبود مواد ضدعفونی و ... حال بچه‌ها روز بروز بدتر می‌شد. آب شرب نداشتیم، هوای سرد استخوان‌ سوز بهمن ماه، کمبود شدید غذا .. آنها که سالم بودند، غذای خودشان را به مجروحین می‌دادند.از طرفی بخاطر بهداشتی نبودن زندان، بیشتر بجه‌ها اسهال شده بودند و آخر سالن یک محوطه کوچکی بود که چهار پنج چشمه توالت بود، سالن توالت، یک پله از سالن اصلی پائین‌تر بود و راه فاضلاب دستشویی بسته شده بود. نجاست تا لبه پله آمده بود و سنگ توالت زیر اب! در این شرایط برای قضای حاجت خیلی سخت بود. در همین شرایط، یکی از بچه‌های استان فارس به نام رضا توحیدی، از ناحیه کمر، نزدیک نخاع سه ترکش ریز، نوش جان کرده بود. روزها درب سلول باز می‌شد ولی بیرون رفتن از سالن ممنوع بود. من یک گوشه سالن نشسته بودم و دور از دید بقیه، شپش می‌گرفتم! رضا روبروی من نشسته بود و از ناخنگیر داخل جیب من خبر داشت و می‌دونست که من تخریب‌ چی هستم و ناخن‌گیر برای قطع سیم تله مین‌ها بکار می‌رود.، آمد کنارم گفت:چکار می‌کنی؟ گفتم: عراقیها وارد لباس‌هایم شدند! دارم یکی یکی شکار می‌کنم. خندید و گفت: بدبختی کم بود این شپش‌ها پدرمون رو درآورده‌اند! بعد از این حرف‌ها رضا گفت: عباس سه تا ترکش ریز تو کمرم است که سر یک ترکش بیرون آمده به لباسم گیر می‌کتد چنان درد دارد که طاقت ندارم. بیا با همون ناخن‌گیر بکش بیرون! مگر الکیه پسرجان!؟ اتاق عمل؛دکتر و بیمارستان می‌خواد.خیلی پیله شده بود من گفتم:اگر اتفاقی برایت افتاد چکار کنیم؟گفت:هیچ مشکلی پیش نمیاد منم با دو نفر کمکی رضا را کف سالن سرد‌ درازکش کردیم. با نام خدا و دعا خوندن رضا با نیش چاقوی ناخنگیر؛بدون لوازم ضدعفونی و چراغ سقف اتاق عمل و تخت مخصوص بیمارستان؛اولین ترکش بیرون کشیدم رضا هر طور بود درد را تحمل می‌کرد.بعد ترکش دوم و سوم؛به سلامتی عمل با موفقیت انجام شد. آستین لباس رضا رو که کثیف؛چرکی و خون‌ آلود بود جدا کردم و بجای باند استریل روی زخم‌ها بستم و بعد از یک هفته خوب شد! چطور بدون ضدعفونی خوب شد! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی/ ۹ جاسم یک مومن واقعی بود/۳ یک روز مرحوم غلامحسن فتحی وقتی جاسم وارد زندان بیمارستان شد رو کرد به جاسم به لهجه محلی گفت: جانسن جانسن! دیشب خواب تو را دیدم. مرحوم فتحی نمی توانست بگوید جاسم، می گفت جانسن! جاسم رو کرد به حاج آقا مازندانی گفت عبدالکریم هذا شیگول(این چی میگه) حاج آقا ترجمه کرد میگه خواب شما رو دیدم. خواب دیدم آزاد شدیم رفتیم ایران، دیدار از اسرای عراقی یهو چشمم افتاد به شما گفتم: جانسن شما اینجا چکار میکنی؟ شما گفتی من جانسن نیستم قاسم هستم. جاسم رو کرد به حاج آقا مازندرانی و گفت این از کجا خبر داره برادر من قاسم در ایران اسیره؟ مازندرانی گفت: خبر نداشته خواب دیده.جاسم سرش رو تو دوتا دستش گرفت گفت: الله اکبر! بعد نشست تعریف کرد. ایران یه زمانی اجازه داد خانواده اسرای عراقی می‌توانند با اسیرشان ملاقات کنند. من و پدر و مادرم سه نفری رفتیم کویت و از آنجا وارد ایران شدیم و به دیدار قاسم رفتیم از طرف مجاهدین عراق مارو بردن نماز جمعه تهران اینجا رو با یک شعور و شعفی تعریف می‌کرد. می فهمی نماز جمعه تهران! بعد چندروز گشت و گذار در تهران، مادرم گفت ، من اینجا پیش قاسم می مانم و با ما بر نگشت عراق. مادرم هر هفته جمعه ها به دیدار قاسم می‌رود. ظاهرا از طرف مجاهدین براش منزل تهیه کرده بودن. جاسم می‌گفت، حالا دولت عراق هرچه از ایران بد بگوید من قبول نمی‌کنم و تحت تاثیر تبلیغات اینها قرار نمی گیرم چون خودم از نزدیک همه واقعیت را دیده ام. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
مهدی وطنخواهان اصفهانی/۲ ▪️تلویزیون را حمام کردیم! گاهی تلویزیون عراق، کنسرت های لهو و‌ لعب می گذاشت و به زور می گفتند سرهایتان را بالا بگیرید ولی غافل از چشمهای بچه ها بودند یکی سمت راست یکی سمت چپ یکی هم طاق را می دید. بچه های یک آسایشگاه که کلافه شده بودند یک روز روی تلویزیون آب ریختند و ... تلویزیون سوخت. برای طبیعی جلوه دادنش تلویزیون را بردند تو حمام و با آب شلنگ و کف تاید حسابی تمیزش کردند طوری که برق افتاد بعد به عراقی ها گفتند ما امروز بردیم حسابی با آب و تاید شستیم. عراقی ها گفتند قشامر- مسخره ها- مگر شما تلویزیون ندیده اید!؟ و بچه ها هم گفتند خب نه ، ما که تا حالا تلویزیون نداشتیم و ... 🔹آزاده موصل ۲ @taakrit11pw65