eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
🟡 علی سوسرایی | ۱۳ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️کاظم و گرگانی ها روز های اول اسارت آسایشگاه ۶ بودیم، یه نگهبان داشتیم بنام «کاظم» تپل و قد کوتاه بود، درجه اش گروهبان یک و سه تا خط صاف رو بازوش داشت. یه روز آمد آسایشگاه گفت: بچه های جرجان(گرگان) بیان بیرون. دوستان هم فکر کردند نونی یا غذایی، چیزی میخواد بده! خلاصه چند نفر از گرگان و اطراف دست بلند کردند، من هم بچه آزادشهر بودم چون مجروح بودم اول آسایشگاه داخل پتو دراز کشیده بودم یواش دستم رو بردم بالا، خدا رو شکر که حواسش به من نبود. گرگانی ها رو برد بیرون بعدا همه رو آورد، حسابی شکنجه کرده بود! یه نگهبان دیگه آمد توضیح داد که برادر کاظم در گرگان اسیر بوده و اسرای عراقی در گرگان شورش کرده بودند در حین درگیری و فرار اسرا، برادرش کشته شده بود. روز بعد که کاظم دوباره آمد گرگانی ها رو صدا کرد که بیان بیرون، دیگه گرگانی نبود! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 علی سوسرایی | ۱۴ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️مصطفی و قطع نسل! وقتی مصطفی برمیل (بشکه) می آمد برای آمار، خیلی صحبت می کرد، پرچونه بود، دو ردیف دندان داشت و لباس نظامی اندازه تنش نبود سفارش می‌داد براش می‌دوختند. واقعا بشکه به تمام معنا بود. همیشه موقع آمار تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.خدا لعنت کنه مصطفی بشکه رو ! فقط جای حساس بچه ها رو لگد میزد!. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡عباسعلی مومن| ۴۵ مشهور به عباس نجار ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ مصطفی چقدر بدجنس و‌ بد ذات بود چه جای حساسی می‌زد که تا هفت قرن نتونی تولید نسل داشته باشی. خدا لعنت کند این بشر فش فشوی و بد بو رو. مصطفی، همان روزهای اول منو خواست سیلی بزنه، نامرد یک رسمی داشت کف دستشو باز نمی کرد کمی قوس می‌داد آن روز چنان زد زیر گوشم، چنان صدایی بلند شد که نگو و نپرس چون دوست داشت هر سیلی که به بچه ها می زنه صدا دار باشه شتلق پتلق حالی مصطفی نبود!. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 خسرو میرزائی| ۳۴ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️خدمت به افراد ردیف های اول! تعدادی جانباز، افراد مسن، مریض و کم توان بودند، که تعدادشان کم و بیش در هر آسایشگاه به پانزده نفر می‌رسید و البته بقیه هم که تن سالم‌تری داشتند به آنها خدمت و در کارهای شخصی مثل نظافت و بهداشت و رفت و آمد به آسایشگاه و سایر امور کمک حالشان بودند. موقع آمار گرفتن، افرادی که مشکلات اینطوری داشتند در صف‌های اول بین ردیف های یک تا سه قرار می‌گرفتند. معمولا افراد جانباز مشکلاتشان قطعی پا و یا عدم امکان حرکت بود و تعداد کمی از آنها عصا داشتند که از بیمارستان همراه خود داشتند و یا از طریق نجار ها برایشان ساخته شده بود و بعضی دیگر با گرفتن زیر بغل و یا دو نفر از طرفین بغلشان کرده و حملشان می‌کردند و افراد مریض و مسن هم به نحوی کمک می‌شدند بنده خودم حدودا نزدیک به یکی دو ماه در آسایشگاه شش در این اواخر اسارت کمک آقا صفر بچه زنجان بودم که توفیق بود در امور تردد، نظافت و کارهای شخصی یاریش کنم.چون ایشان در زندان های الرشید بعلت تب مننژیت دچار معلولیت حرکتی شده بود که نیاز به کمک و یاری داشت. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۲۱ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️ ترس از سر و روی همه می بارید! در روز ورود به اردوگاه، بعد از عبور از کوچه مرگ ما را وارد آسایشگاه کردند. با باز شدن درب آسایشگاه، مسئول آسایشگاه که ستوان دوم ارتش بود جلو آمد و برپا داد. ترس از سر و روی همه می‌بارید. تازه فهمیدم اسارت یعنی چه و بعثی یعنی که! چون داخل بیمارستان مجبور شده بودم به خاطر مشکلات و نیازهای بچه ها عربی صحبت کنم همه عراقی ها می دانستند به عربی مسلط هستم. «علی ابلیس» خواست که به بچه ها بگویم کسی حق ندارد با ما صحبت کند. من هم ترجمه کردم. ما را دم درب آسایشگاه نزدیک سطل توالت جا دادند. همه بچه ها از ترس دوباره زیر پتوها رفتند و به ما هم دو تا پتو دادند که یکی زیرمان و دیگری را رویمان انداختیم. هیچ کس از ترس حتی نزدیکمان هم نشد. کمی که گذشت تازه بدنم مال خودم شد و احساس درد و سوزش شدید تمام بدنم را فرا گرفت. بدنم به شدت ورم کرده بود و احساس می‌کردم دو برابر شده ام. مگر می شد خوابید! به قدری بدنم درد می‌کرد که روی هیچ طرفی نمی توانستم بخوابم. بوی بد دستشوئی هم شده بود قوز بالا قوز. احتیاج به دست شویی داشتم ولی از ترس کتک مجددِ بعثی ها تحمل کردم. خلاصه نفهمیدم تا چه طور گذشت. نماز صبح را با احتیاط زیاد خواندم. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۲۲ ┄┅┅┅┅ P🔸W ┅┅┅┅┄ ▪️ اینقدر پا کوبیدیم که پادرد گرفتیم صبح روز ۱۳۶۵/۱۲/۱۴ اولین صبحگاه من در اردوگاه ۱۱ بود. با صدای سوت، همگی پای برهنه به طرف محوطه دویدیم. زمین سنگلاخی بود سعی می‌کردم قاتی بچه ها باشم تا کمتر جلوی چشم عراقی ها در بیایم. هوا خیلی سرد بود و من فقط یک دشداشه داشتم. همگی می لرزیدیم. برای ساده تر شدن شمارش، ما را به ستون پنج نشاندند. یاد گرفته بودند که پنج همان خمسه و اجلس همان بشین فارسی است و از طرفی چون در عربی حرف "پ" وجود ندارد، به جایش "ب" استفاده می کردند. به همین خاطر دستور " إجلس خمسات خمسات" را می گفتند "بشین بنجات، بنجات“. "ولک" هم که چاشنی نا محترمانه همه خطاب هایشان بود. لذا فریاد می زدند ولک بشین بنجات بنجات، بچه ها هم به ستون پنج برای آمار نشستند و حسابی خندیدند. بعثی ها هم مایه خنده مان بودند و هم مایه عذابمان. این هم از خصوصیات جالب اسارت بود. ممنوع بود که نگهبان بدون کابل در محوطه قدم بزند! این مسئله باعث خستگی نگهبانها می‌شد و بعضی وقتها که خسته می شدند کابل‌ها را در محوطه اردوگاه آویزان می‌کردند و تا می‌فهمیدند افسر نگهبان آمده به سرعت می‌دویدند و کابلها را بر می داشتند. منظره محوطه اردوگاه با تعداد زیادی کابل آویزان خوفناک‌تر و وحشتناک تر می‌شد. به ستون ۵ ایستادیم و منتظر آمدن سرنگهبان شدیم بالأخره سرنگهبان کابل به دست و خرامان خرامان، سر و کله اش پیدا شد. مسئول آسایشگاه برپا داد و همگی پایمان را به علامت احترام طبق قانون ارتش عراق به زمین کوبیدیم. این هم برایم خیلی تعجب آور بود. در ایران وقتی از یکی لجت می‌گیرد و نمی‌توانی کاری بکنی پایت را محکم به زمین می‌کوبی، اما در عراق پا کوبیدن نشانه احترام بود. برای افسران بعثی باید پایت را به قدری بالا می‌آوردی تا کاسه زانویت نزدیک صورتت برسد و بعد محکم کف پایت را بر زمین می‌کوبیدی. گاهی تا مدتها از شدت ضربه به زمین پادرد داشتیم. خلاصه نگهبان بادی به غبغب انداخت و دستور حرکت به سمت دست شویی ها را صادر کرد. همگی حرکت کردیم. راه رفتن با پای برهنه روی زمین سرد و سنگلاخی سخت بود. بعضی از بچه ها از صف عقب می‌ماندند که البته چون نگهبان در جلوی صف حرکت می‌کرد متوجه نمی‌شد. به دست شویی ها که رسیدیم ۸ تا توالت بود که تا ۱۰ سانتی متری کف آن را نجاست پر کرده بود. جوری که با حرکت داخل آن نجاست ایجاد می‌شد و مجبور بودیم پاچه ها را بالا بزنیم و وارد بشویم. سنگ توالت هم معلوم نبود. ما ۷۰ نفر ساکنین آسایشگاه شماره ۲ قاطع ۱ اردوگاه ۱۱ فقط ۵ دقیقه فرصت داشتیم که از این ۸ مستراح استفاده کنیم. این غیر ممکن بود و خیلی ها مجبور شدند توی راه روی دست شویی قضای حاجت کنند. فقط آنهایی که توانستند در دو دقیقه اول از دست شویی بیرون بیایند فرصت کردند پایشان را آن هم با آب بشویند، بقیه مجبور شدیم با همان پای پر از نجاست برگردیم! 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 خسرو میرزائی| ۳۵ ▪️آن ظلمات، ستارگان درخشانی داشت! در آسایشگاه ۶ « محمد بلالی » بچه شهر کرد مسئول نظافت بود که خیلی تمیز دقیق اینکار را انجام می‌داد. در انکارد کردن پتوها و کیسه‌ انفرادی ها خیلی دقت می‌کرد باندازه ای که نگهبانان نیز ایشون رو تحسین می کردند. هیچ موقع ندیدم خنده از صورتش محو شود، در اوج فشار کاری و کمبودها، همیشه مشغول وصله پینه سطل‌های آسایشگاه و جمع آوری آب بود، همه این کارها را بصورت کاملا داوطلبانه انجام می داد البته کارهای آسایشگاه ۶ و تا جاییکه خبر دارم بیشتر آسایشگاه ها همه بشکل داوطلبانه انجام می‌شد و هر شخص مسئول یک بخش از کارها بود تا هیچ کاری زمین نماند که آقای بلالی یکی از ان همه ستاره خدمت بود. 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡باقر تقدس نژاد| ۱۷ ▪️ مردی برای تمام فصل ها « کریم غلامی »، مرد زحمت کشی بود که در هر آسایشگاهی بود بی ریا خدمت‌ می کرد. تا زمانی که در آسایشگاه پنج حضور داشت، تمام زحمات تعمیر سطلها، نظافت آسایشگاه، رفع گیر و واگیرهای مختلف و ابتکارهای مورد نیاز برای رفع مشکلات و کمبودها به عهده او بود. ابتکاراتی که از مغزی خلاق و مبتکر تراووش می کرد. در اردوگاهی که قلم و کاغذ ممنوع بود، برای رسیدگی به امور مالی و فروشگاه و نوشتن دعا و غیره محتاج به خودکار و مداد بود، ایشون‌مبتکرانه بیک نحوی نوعی جوهر اختراع کرد. البته این عنوانیه که من بکار می برم شاید هم اختراع نبود ولی در آن شرایط کمتر از اختراع نبود 🔹آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
🟡 حمیدرضا رضایی| ۲ ▪️طرح دو حوضچه، بر اساس آیه مدهامتان بود! ماجرای حیات اردوگاه از اینجا شروع شد که به مهندس خالدی گفته بودند که تو مهندس کشاورزی هستی باید محوطه اردوگاه را تسطیح نمائی. ایشان گفته بود که اینکار مهندس عمران است نه من! بیچاره رو مورد ضرب و شتم قرار داده بودند که ما این چیزها حالیمون نیست و به ایشان یک فرصت داده بودند، اتفاقا روزی که اسرا رو میزدند نوبت دستشویی آسایشگاه ما بود من داخل دستشویی بودم اومدم برم بیرون که مسئول دستشویی گفت نرو عراقیها دارند همه رو می‌زنند غوغایی بود و مهندس رو واقعا هتک حرمت کرده بودند. خلاصه ماجرا این بود. وقتی اوضاع آروم شد من خودم رو به مهندس که در آسایشگاه ۸ کنار ایشون و علی زابلی می‌خوابیدیم رساندم ماجرا را پرسیدم، مهندس گفت از من می خواهند که محوطه بند ۳ و ۴ را هموار کنم. این حقیر دیدم که اصلا رشته کار از دست مهندس خارج شده! بله تمام نفرات آسایشگاهها را روز اول برای کندن محوطه و بردن نخاله و سنگها بکار گرفته بود ولی نتیجه ای که مورد رضایت و اصولی باشه گرفته نشد لذا به مهندس عرض کردم من می توانم کمکتون کنم و وسایل کار را مثل ریسمان و یک الوار و چند تکه آجر برای کوبیدن خاک های نرم شده درخواست دادیم و کار را از سمت بند ۳ نزدیک دیواره سیم خاردار آسایشگاه ۱۰ شروع کردیم و برای بردن نخاله ها، روزهای اول از بچه های همه ۲ بند ۳ و ۴ استفاده می کردیم،. همان روز اول یا دوم، بازم این حقیر به مهندس گفتم جناب مهندس! اینطوری نمی شه کار کرد، بهتر است از افراد آسایشگاه خودمان افراد را انتخاب تا به کار اشرافیت داشته و بدانند که چه باید بکنند. لذا از آنجا جماعت مهندس، جماعت مهندس، در زبان عراقیها جا افتاد اگر خاطر عزیزان باشد «اسماعیل اسکینی » مسئول سیم خاردار بودند و جماعت حداد برادر عزیزمان « محمد حداد » الان رودسر با حسن بودند که حسن بعدا به منافقین پیوست ولی والیبالیست خوبی بود. ما سعی می‌کردیم که همه کارهایمان را با توکل بخدا و توسل به ائمه اطهار انجام دهیم و تصمیمات این مسایل فقط بین من و مهندس و علی زابلی و حاج رضا علیرحیمی و رضا البرزی و چند تن از بچه ها که دیگه روشون شناخت پیدا کرده بودیم باشه و بقول خودمان سکرت باشه چون جو اردوگاه و ضرب و شتم و رعب و وحشت واقعا نفس‌ها رو توی سینه حبس کرده بود لذا باید خیلی احتیاط می کردیم، حتی سر درست کردن آن دو حوضچه بالایی حیاط از «سوره الرحمن» کمک گرفتیم و «آیه مدهامتان» یعنی دو برگ گل یا دو بهشت استفاده کردیم و یک سمت برگ رو به قبله را نشان میداد و سمت دوم آن ایران عزیزمان را بیانگر بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یادی از آن نشاط و روحیه پاسداران انقلاب در ایام دفاع مقدس
احمد چلداوی| ۲۳ ┄┅┅┅┅P🔸W┅┅┅┅┄ به آمادگی رزمی ما حساس بودند! چون عرب زبان بودم نگهبان‌ها برای ترجمه مرتب منو احضار می کردند داخل آسایشگاه رفتم تا هم کمی استراحت کنم و هم در ضمن کمتر در تیررس بعثی ها باشم. چون عراقی ها اجازه داده بودند بچه ها ورزش کنند، بچه ها شروع به ورزش کردند. «عبدالمحمد شیخ ابولی» بچه بوشهر، چند تا نرمش رزمی برای بچه ها انجام داد که باعث شد کتک بخورد و هم ورزش تا آخر اسارت به طور کلی ممنوع شود. بچه های بند ۲ و سایر آسایشگاهها که از آمدن من مطلع شده بودند برای دیدنم طوری که عراقی ها متوجه نشوند به آسایشگاه سر می‌زدند.آن روز امکان ارتباط با آسایشگاه های ۴ و ۵ و ۶ بند دو وجود داشت. به یکی سپردم سلامم را به نادر و سایر بچه های گردان کربلا برساند، ولی خودم جرأت نزدیک شدن به بند دو را نداشتم، چون می‌دانستم زیر نظر هستم. به بیرون آسایشگاه رفتم و شروع به قدم زدن کردم. با چند تا از بچه ها کمی صحبت کردم، یکی از بعثی ها به نام «رعد» آمد و گفت: دیشب شام خوردی؟ گفتم: «نه». یک عدد نان داد و گفت که با یک اسیر دیگر تقسیم کنیم و بخوریم. «علی ثنوان» من را گوشه‌ای کشید و با تهدید گفت که باید پاسدارها را شناسایی و معرفی کنم و گفت که اگر این کار را بکنم برایم امکانات بیشتری فراهم می‌کند. خیلی ترسیده بودم، دردسرهایم کم کم داشت شروع می‌شد. آن روز فقط من و آن اسیری که نان را با هم نصف کرده بودیم نصف نانی برای صبحانه داشتیم و بقیه باید تا ظهر صبر می کردند. به آسایشگاه برگشتیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۲۴ ┄┅┅┅┅P🔸W┅┅┅┅┄ استخوان می خوردیم تا کمتر گرسنگی بکشیم! روزهای اول اسارت به خاطر این که شکم ها به کم خوراکی عادت نداشتند، گرسنگی به شدت بچه ها را عذاب می‌داد. چند روزی که گذشت فهمیدیم که صبحانه جزء وعده های رسمی برای اسرا نیست و اینجا فقط ناهار و شام می دهند. ناهار، ۵ تا ۶ قاشق برنج و ۲ یا ۳ قاشق خورش بود. شام هم یک تکه گوشت. البته وقتی می‌گویم گوشت، واقعاً فرقی نمی کرد چربی باشد یا گوشت، فقط کمیتش مهم بود و چربی‌ها را هم می‌خوردیم. حتی استخوان ها را هم اگر می‌شد خرد می‌کردیم و می‌خوردیم. سهمیه نان روزانه هم بین یک و نیم تا یک و سه چهارم نان ساندویچی عراقی به نام صمون متغیر بود. حدود ۱۲۰ تا ۱۳۰ عدد نان را توی یک پتو می‌ریختند تا بین ۷۰ نفر تقسیم شود. چون نان‌ها از نظر اندازه متفاوت بودند، مسئولین تقسیم نان آنها را دسته بندی کرده و بین بچه ها تقسیم می‌کردند‌ گه‌گاهی هم اگر چشم بچه ها را دور می دیدند، ناخنکی به آنها می زدند. در تمام مدت فرآیند پیچیده تقسیم نان ها ۱۴۰ عدد چشم نگران ناظر بودند تا خلافی رخ ندهد. بعد از دریافت سهمیه ناچیز نان حالا تازه سردرگمی شروع می‌شد. اگر همه اش را یکجا می‌خوردیم تا فردا ظهر دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم و باید گرسنگی می‌کشیدم و اگر نانها را تقسیم می کردیم، گوشه دلمان را هم نمی گرفت. اما چاره ای نبود، باید آنها را برای سه وعده تقسیم می‌کردیم به طوری که تا فردا بعد از ظهر کمتر گرسنگی بکشیم. نانها را به دو یا سه تکه می‌کردیم. معمولاً یک تکه را همان موقع می‌خوردیم و بقیه را برای وعده های شب و فردا نگه می‌داشتیم. نگهداری از نانها هم خودش مسئله ای بود چون بعضی از اسرای ضعیف النفس اقدام به دزدی نانها می کردند. چون تعداد ظرف های غذا (قصعه) کم بود برای غذا خوردن هر هشت، نه نفر، دور یک قصعه جمع می شدیم. 🔹 آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65