eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
994 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۴ نماز خواندن در حالت پشت به قبله در اردوگاه تکریت ۱۱ و در آسایشگاه .. جای من پشت به قبله بود، ولی باید نمازم را می خواندم. دو دست را روی زمین سرد سیمانی می زدم و با تیمم نماز می خواندم. تا آنجا که می شد مثل مرده ها سرم را رو به قبله می چرخاندم و الله اکبر می گفتم و نماز می خواندم. در نمازها متوجه شدم سربازی با احتیاط می رود و می آید و به من نگاه می کند. بالاخره به بهانه کمک نشست کنارم و همین طور که حواسش به اطراف بود، میان دماغی از من پرسید: نماز می خوانی؟! گفتم: آره. پرسیدم: مگه تو نمی خوانی؟! - نه اذیت می کنند. می زنند. - نترس، بخوان. عراقی ها هم مسلمانند، برای نماز تنبیه نمی کنند! خواستم دلش را قرص کنم وگرنه می دانستم چه خبر است. جو ترس و رعب و جاسوسی بر آسایشگاه سایه انداخته بود. نمازخوانها هم جرئت نمی کردند نماز بخوانند. مسئول ارشد آسایشگاه، کاظم، از بچه های عرب منطقه جنوب بود. چنان او اسیر عراقی ها بود که اجازه نمی داد کسی نُطُق بکشد. او آن قدر نامرد بود که خودش به نیابت از بعثی ها، بچه ها را به باد کتک می گرفت که مبادا بعثی ها خودش را نزنند. سرباز با نگرانی پرسید: اگر تنبیه کردند؟ گفتم: این همه جنگیدیم برای نماز و اسلام، کردند که کردند...! - چه طور وضو می گیری؟ - من که نمی توانم وضو بگیرم، همین جوری دست ها را می زنم زمین و تیمم می کنم، ولی تو باید وضو بگیری. - قبله، قبله چی؟ - من با این وضعم که نمی توانم برگردم رو به قبله. سرم را تا جایی که بشود سمت قبله می گیرم و نماز می خوانم. - قبوله؟ - آره ان شاءالله، خدا قبول می کند. خدا از هر کس به اندازه توان و وسعش قبول می کند.... او جهت قبله را هم از من پرسید و رفت. این پچ پچ چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نمی دانم وضو گرفت یا تیمم کرد. بعد از ناهار که در اختیار بودیم، دیدم نشسته نماز می خواند. نماز مغرب را هم نشسته خواند. به بهانه ای صدایش زدم. آمد و نشست. پرسیدم: چرا نشسته می خوانی؟ - آخه! - نترس عزیز من، بایست بخوان تا ترس بقیه هم بریزد و جرئت کنند نماز بخوانند! به لطف خدا روحیه گرفت و نماز عشایش را ایستاده خواند. او که ایستاد، دو نفر دیگر هم خواندند، حتی ایستاده! جو‌ وحشت را خرد کردیم، نماز خوان زیاد شد نمازخوانها فردا شدند هفت هشت نفر برای نماز مغرب و عشا شدند پانزده نفر و به مرور بیشتر بچه ها در آسایشگاه بند چهار نماز خوان شدند. تعدادی هم نماز نمی خواندند که هیچ، فحش می دادند به نظام و مسئولین و بد و بیراه می گفتند. چه قدر از دستشان رنج می بردیم. تعداد نمازخوانهای اول وقت که زیاد شد، کاظم عرب اعتراض کرد که: نگهبانها می بینند پدرمان را در می آورند، چرا نماز جماعت می خوانید؟ - نماز جماعت نیست که اول وقت با هم می خوانیم. - با فاصله بخوانید، اگر راست می گویید. واقعاً نمی فهمید. فکر می کرد نماز جماعت می خوانیم. گفتیم: ببین در نماز جماعت یکی جلو می ایستد، می شود امام جماعت و مامومین شانه به شانه هم به او اقتدا می کنند. اینجا هر کس یک جا ایستاده و جدا نماز می خواند. هر طور بود فهماندیمش و او هم به ناچار کوتاه آمد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
💐 محسن جام بزرگ | ۳۵ دردسر طاقت فرسای آمار آمارگیری در اردوگاه تکریت ۱۱ مثل ماری بود که هر روز نیشمان می زد. حسابِ من اسیر گچی هم پیچیده تر و سخت تر بود و بارم روی دوش رفقای اسیر. صبح که برپا می زدند، بچه ها باید ابتدا پتوها را تا شده کنار دیوار می چیدند و لباس های فرم زرد اسارت را می پوشیدند. سپس هر کس مودب و زانو به بغل و سر به پایین و بدون یک کلمه حرف می نشست جلوی پتوی آنکارد شده اش تا فرمان بشین آمار بدهند. پس از آمار داخل، اسرا برای هواخوری به محوطه آسایشگاه ها می رفتند. این انتظار گاهی چند ساعت آزار دهنده طول می کشید. بچه ها در داخل آسایشگاه در حالی که به ستون پنج نفره بودند شمارش می شدند. بعد از شمارش و دستور خروج، نفرات که از در خارج می شدند، یک به یک کابل هم می خوردند! سپس دو نفر برمی گشتند و مرا با پتو به داخل محوطه می بردند. نیروها طبق دستور، مجدد ستون پنج، جلو آسایشگاه یا بهتر بگویم آزارشگاه، به خط و مرتب می نشستند. دوباره زانوی اسارت در بغل می گرفتند و سرها را مثل کبوتری که سرش را از سرما داخل پرهایش می کند، تا لای زانوها پایین می بردند و جُم نمی خوردند. در همین حالت شمارش دوم آغاز می شد، مسئول آمار در بین ستون حرکت می کرد و می شمرد، واحد، اثنان، ثلاثه، اربعه، ریاضیاتشان هم ضعیف بود و یا به هم اعتماد نداشتند، زیرا شمارش در حین تعویض پست ها دوباره و گاه چندباره تکرار می شد. در این شمارش ها مانده به شانس هر کس کابل یا چوبی نصیبش می شد. تحویل دهنده می شمرد و می گفت: خمس و ثمانین، صِحَّه؟ و تحویل گیرنده با وسواس و دقت می شمرد و عدد را تایید می کرد یا دوباره می شمرد. به مرور عراقی ها یاد گرفته بودند وقت و بی وقت در آمارگیری بگویند: بشین بَنجات! بَنجات، یعنی پنج تایی،پنج تایی بنشینید. مسئول آسایشگاه از جلو نظام می داد و بچه ها به ستون پنج حرکت می کردند و در مقابل دستشویی می نشستند تا صف به صف به دست شویی بروند. حالا فرض کنید حدود هفت صد نفر در نود دقیقه چگونه باید کارشان را انجام می دادند؟! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
کد QR کانال خاطرات آزادگان جهت استفاده در انواع کاتالوگ و نشریات مکتوب کاغذی و کارت ویزیت
هدایت شده از علیرضایکه خانی
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان سرافراز اینجانب مدتی است افتخارعضویت درکانال ارزشمندتان رادارم وهروزصبح ظهروشب دراولین وقت گوشی همراهم رابرمیدارم تاخاطرات آزادگان عزیزمان رامطالعه کنم وشبهانیزاگرخاطرات این عزیزان جان را مطالعه نکنم هرگزخواب ب چشمانم نمی آیدوپس مطالعه فکرم مشغول میشودباخودمیگویم این عزیزان چگونه باهمه ی شکنجه هایی ک میشدندزنده ب میهن بازگشتن هفته یپش پس ازبازیدازکانال باهمین افکاربخواب رفتم !!!!! درخواب جنگ ایران وعراق رودیدم منم به رسم وظیفه داوطلب ب جبهه اعزام شدم درمیدان نبردباسیدآزادگان حاج آقای ابوترابی آشناشدم وهمراهش بودم ک دراین عملیات من وحاج آقای ابوترابی به اسارت عراقیها درآمدیم ماراپس ازشکنجه های بسیارب مکان نامعلومی انتقال دادن وقتی من شکنجه میشدم میخواستم همه چیزرواعتراف کنم وقتی چشمم ب حاج آقاابوترابی می افتاد!!دردشکنجه رااحساس نمیکردم بلاخره این اسارت ماحدود۸الی۱۰سالی طول کشیدتاماراهمراه اسرای ایرانی ازادشدیم وب میهن بازگشتیم ملت ب استقبال ماآمده بودن چقدراین استقبال پرشوروزیبابود!!درهمین حال باصدای اذان صبح ازخواب بیدارشدم تواتاقم راه میرفتم سراغ جاج آقای ابوترابی رامیگرفتم تا۲روزپیش هنوزفکرمیکردم من اسیرعراق بودم ک آزادشدبودم ب خودم افتخارمیکردم که این ۱۰سال روتحمل کردم ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ بخاطرمطالب طولانی ازشماعزیزجان عذرخواهی میکنم ارادتمندشما علیرضاجعفری نیا ازشهرستان مرزی سرخس
کانال خاطرات آزادگان
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان
با سلام و تشکر از هموطن عزیزمان، آقای یکه خانی( جعفری نیا) از سرخس، سپاس از همراهی شما و برای شما آرزوی توفیق داریم. مراقب سلامتی خود باشید. خدا حفظتون کند. حدیثی است که می فرماید هر کس به کاری راضی بود در آجر و ثواب یا عقاب آن شریک است و شما که با رنج آزادگان در آن دوران سخت اسارت احساس همدلی دارید ان شاءالله در اجر آن سهیم هستید. دعای ما و شما شامل اسرای جهان اسلام است که هنوز در زندان های رژیم صهیونسیتی و غاصب اسراییل و در بحرین و سعودی و دیگر نقاط جهان در غل و زنجیر و اسارت هستند. خدمتگزار شما: مدیریت کانال
هموطن ! سلام، کشور ما در طول تاریخ سرشار از مقاومت در مقابل زیاده خواهی های دشمنان خود بوده است. در عصر ما آزادگان مظهر این مقاومت و صبوری در مقابل دشمنان هستند. نشر خاطرات آزادگان و آن صبوران زندان های بغداد و تکریت الگویی برای نسل های بعدی است. نیازمندی یاری شما هستیم. با معرفی کانال خاطرات به سایرین ما را سرافراز نمایید. موفق و موید باشید.
معرفی کانال خاطرات از طریق این کارت ویزیت موجب افتخار برای ما خواهد بود‌.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلبان آزاده « سید جواد پویانفر» در لحظات اولیه اسارت پویانفر در سال 1328 در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود، او دوران کودکی خود را به تبع پدرش به تهران نقل مکان کرد و دوران تحصیلی را در تهران سپری نمود. پویانفر پس از اخذ دیپلم در سال 1346 با عنوان مهندس پرواز که بعدا به همافری تغییر عنوان داد به استخدام نیروی هوایی در آمد. هواپیمای وی در جریان بمباران یکی از هدف‌های نظامی در عراق هدف قرار گرفت و خلبان پویانفر به اسارت نیروهای عراقی درآمد. وی بعد از آزادی، خاطرات خود را در کتابی تحت عنوان «زندگینامه سید» به رشته تحریر درآورده است. برای اطلاعات بیشتر نام کامل ایشان را در گوگل جستجو نمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در همایش فرماندهان اردوگاه‌های اسرای عراقی در ایران نکات خوبی مطرح شد در فیلم ببنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی| ۱۸ ▪️هفت گانه حاج آقا در پائیز سال ۶۲ اردوگاه موصل چهار (اردوگاه کوچکه) افتتاح شد و از هر اردوگاهی تعدادی را به آنجا منتقل کردند‌ که حاج آقا ( ابوترابی) را نیز از اردوگاه ۳ به عنوان پیرمرد به این اردوگاه منتقل شدند. البته عمر این اردوگاه بسیار کوتاه بود و در روزهای آغازین عملیات خیبر این اردوگاه را بهم زدند و افراد را به اردوگاههای خود برگردانیدند. بچه های اردوگاه ما نیز برگشتند. از جمله افرادی که برگشته بودند حمید فرجی بود. حمید در اردوگاه کوچکه با حاج آقا انگلیسی کار می کرده و رابطه نزدیکی داشته است. یکی دو روز بعد من به دیدن حمید رفتم و ضمن صحبت سراغ حاج آقا را گرفتم گفت: اتفاقا حاج آقا پیامی برای شما فرستاده است و تاکید کردند که به این پیام توجه ویژه ای شود و بعد پیام حاج آقا را که چند فراز بود نقل کردند آنچه از آن پیام در یادم مونده نقل می کنم: تا می توانید افراد مخالف را جذب کنید‌‌ ۱ - هیچ وقت با عراقی ها درگیر نشوید و آنها را حساس نکنید ولو این که من ابوترابی را در وسط اردوگاه شهید کنند. ۲ - هوای افراد سیگاری را داشته باشید و در حد امکان به آنها کمک کنید. ۳ - به افراد مسن و پیرمرد احترام کنید و ببینید اگه پدر خودتان اسیر بودند چه رفتاری با آنها داشتید با بزرگان اردوگاه همان رفتار را کنید. ۴ - طوری حرکت کنید که ضعیف ترین افراد بتونند پا به پای شما بیایند. ۵ - هیچ وقت به فکر بدست آوردن رادیو نباشید که ضررش بیش از نفع آن است باعث شکنجه افراد می شود. ۶ - تا می توانید افراد مخالف را جذب کنید‌‌ و باعث نشوید که موافقی تبدیل به مخالف شود. ۷ - بهر نحو ممکن تلاش کنید تا از عراقیها امکانات بیشتری بگیرید! این قسمت آخرین بخش از خاطرات سید آزادگان در موصل یک بود. انشاالله از بخش آینده به اردوگاه موصل بزرگه می پردازیم. ▪️ظاهرا روز ۱۵ اسفند ۶۲ بود که موصل یک قدیم خالی شد نصفی از اردوگاه را به رمادی و نصف دیگرش را به موصل چهار (اردوگاه کوچکه ) انتقال دادند سه روز در اردوگاه چهار بودیم و بعد از ظهر روز ۱۸ اتوبوسهایی آوردند و ما را به سمت جاده موصل بغداد بردند چند ساعتی به سمت بغداد رفتیم و ناگهان کاروان برگشت بسمت موصل! ناگفته نماند هم به هنگام رفتن و هم برگشتن ما را در شهر موصل خوب چرخانیدند و بعد از نیمه های ما را به اردوگاه برگرداندند. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری | ۱۹ همه باید از راهروی کتک می گذشتیم! وقتی از زندان الرشید بغداد به اردوگاه تکریت ۱۱ رسیدیم عراقی ها برای رفتن ما به آسایشگاه یک راهروی کتک ترتیب دادند که همه بدون استثنا باید از آن می گذاشتیم. وقتی آن صحنه دلهره آور زدن با چوب و‌ کابل و‌ حتی نبشی آهن را دیدیم همه در جستجوی راه نجات بودیم! در جستجوی راه نجات!!! حالا بعضی از بچه ها مثلا می اومدند یک جوری خودشان را از این کتک هولناک ۵۰ - ۶۰ نفره نجات بدن چکار می کردند! می آمدند یکی از مجروح ها را که وضعش از بقیه خیلی خراب تر بود مثلا ایشون را بر می داشتند حمل می کردند که عراقی ها بخاطر این مجروح دلشون رحم بیاد و اینهایی که دارند حمل می کنند را نزنند یعنی یک‌ جورایی، انسانیت عراقی ها را بواسطه آن مجروح شفیع قرار می دادند که یا کتک نخورند یا حداقل کتک کمتری بخورند ولی بر عکس می شد چون عراقی ها رحم نمی کردند راهرو هم‌ جوری نبود که بشه فرار کرد و عملا کتک بیشتری رو هم نوش جان می کردند چرا بیشتر! چون مجبور بودند بخاطر این برادر مجروح، یواش تر راه برن و ندوند و حق عقب نشینی نداشتند و از طرفی دلشون هم نمی آمد مجروح را وسط آن مصیبت رها کنند و عراقی هم دست بردار نبودند. همه که پیاده که شدیم تقریبا سه چهارتا از آسایشگاهها رو پر کردیم یعنی از ۱۲ اتوبوس هر سه چهارتا اتوبوس رو داخل یکی از این آسایشگاه‌ها جا دادند و در آسایشگاه‌ها رو بستند و خداحافظ شما ! واقعا اینجا اردوگاه است!؟ باورم نمی شد که اینجا اردوگاه باشه ! گفتم حالا شاید موقتا ما را آوردند اینجا تا مثلا مقدمات اولیه انجام بشه. تصوری که ما از اردوگاه داشتیم اصلا با  این چیزایی که ما دیدیم قابل مقایسه نبود. گرسنه و تشنه تا صبح! تا صبح شد نه آبی نه چیزی! حالا دوستانم می گن که دو تا از این نون هایی که شکل نون ساندویجی بود و بهش «سمون» می گفتند آوردند ولی من الان حضور ذهن ندارم نونی داده باشن یا نداده باشن ظاهرا آوردن دادن حضور ذهن من اجازه نمی ده که یاد آوری کنم ولی ظاهرا نفری یک و نصفی شاید هم دو تا از همون نون ها آوردند دادند تموم شد رفت نه آبی نه هیچی تا صبح. مجبورا کف آسایشگاه دستشویی می کردیم! خب مشکل باز دستشویی سر جاش باقی بود دیگه چون درها رو به هیچ عنوان تا صبح باز نکردند و کسی هم که از صبح سوار اتوبوس شده جایی هم نگه نداشتند و تشکیلات خب این  نیاز به دستشویی داشت، خب چه کار کنیم چه کار نکنیم! بچه ها همون گوشه آسایشگاه شروع کردند ادرار کردن! باز همون قصه استخبارات شروع شد دیگه، کم کم یک چند متری از کف آسایشگاه از دستشویی و ادرار پر شد از اون گوشه هی اومد وسط و باز هم همون قصه سرمای بهمن و اوایل اسفند ماه زندان الرشید بغداد! امان از سرمای شب! هر روز چون اون منطقه یعنی الرشید سرد بود شب هاش روی سیمان های یخ بسته بدون لباس بدون امکانات، یک گوشه آسایشگاه، خودمون را کز و جمع می کردیم اینجام که اردوگاه در تکریت بود سرد و یخ بود و این ادرار از همان اول آسایشگاه یعنی از جلوی شیر آب و اینا داشت کم کم این ور بسمت ما که عقب تر کز کرده بودیم می اومد. در آسایشگاه سد زدیم ! بچه ها یک کم خاک ‌و خل کف آسایشگاه را جمع و جور کردند و جلوی ادرار، یک سد کوتاه قدی درست کردند که طرف بچه ها نیاد. دیگه یه مقداری اونجا جلوش گرفته شد و شب رو هر طوری بود تا صبح با همین شرایط سر کردیم. از سرما مُردیم تا صبح شد! حالا بین خواب و بیداری بودیم چون هم سرمای زمین و کف سیمانی آسایشگاه می لرزیدیم و هم از سرمای هوا و‌ نداشتن پتوی کافی هم یخ می کردیم. حالا بحث خوابش هر جور بود چون خیلی خسته بودیم یه خورده تونستیم بخوابیم ولی دیگه سخت گذشت ولی هر جور بود گذشت! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی| ۵ ▪️شروع مسیر عشق تعداد زیادی از دانش آموزانی که به سن قانونی رسیده بودیم و سایر داوطلبان مردمی بعد از آموزش کامل نظامی با شهر خود با قزوین پر مهر و صفا، خداحافظی کردیم و روانه جبهه شدیم. رزمندگان بیاد دارند اولین مقصد همه کسانی که به جبهه اعزام می شدند پادگان بزرگ امام حسن مجتبی (ع)در تهران بود، در دوران هشت سال دفاع مقدس، تمامی نیروهای بسیجی اعزام به جبهه از این پادگان سازماندهی و ساماندهی و به حسب نیاز به مناطق مختلف جنگی اعزام می شدند. اسفند سال 1360 با شور و شوق زیاد سوار قطار تهران - اهواز شده و روانه جبهه های جنوب شدیم، وقتی که وارد شهر اهواز شدیم، گردان قزوین را به دسته های گوناگون تقسیم کردند. در حین برنامه ریزی من را به دسته دیده بانی بردند، قرار شد من کمک دیده بان یکی از رزمندگان که از استان البرز، روستای قاسم آباد بزرگ، ساوجبلاغ بود باشم.سپس یک دوره چند روزه آموزش دیدبانی را سپری کردم. مقر آموزشی ما شهرک المهدی بود. در حسینیه هر سه نوبت صبح، ظهر، مغرب نماز جماعت برگزار می شد. یک روز من و شهید حسن حسامی و شهید مرتضی باریک بین فرزند امام جمعه محترم شهرستان قزوین حضرت آیت الله باریک بین (ره) و سایر رزمندگان تصمیم گرفتیم فرشها و موکت های حسینیه را جارو بزنیم و تمیز و مطهر کنیم و الحمدلله انجام شد. نزدیکی غروب بود که عراقی ها با پرتاب خمپاره بما خوش آمد گفتند! قرار بود حاج اقا قرائتی در حسینیه در جمع رزمندگان اسلام سخنرانی کنند که متاسفانه بدلیل موقعیت اضطراری لغو شد. لحظات بعد شهید حسامی را دیدم که «حنا» در دست دارد، گفت: امشب شب عروسی من هست، می روم که غسل شهادت کنم! حسام، یک عارف به تمام معنی بود، در کنار ما بود، ولی معرفت شناخت پیدا نکردیم. چه عاشقانه رفتند. چه زیرکانه رفتند چو بالها گشودند فرشتگانه رفتند چه صابرانه رفتند چه کاتبانه رفتند چو دستها کشیدن منورانه رفتند چو دلها بریدند شهادتانه رفتند چو عارفانه رفتند چو جاودانه رفتند من که به همراه رزمندگان قزوینی اسفند سال ۶۰ به جبهه اعزام شده بودم در عملیات پیروزمند فتح المبین که دوم فروردین سال ۱۳۶۱ در شمال خوزستان انجام شد به عنوان دیده بان شرکت داشتم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍️سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین (جهت اطلاع و مرور) این عملیات در نیمه شب 2 فروردین 1361 با رمز بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین یا زهرا سلام الله علیها، شروع شد. اهداف مهم: ▪️آزادسازی منطقه وسیع غرب دزفول و جاده دزفول – دهلران ▪️خارج کردن شهرهای اندیمشک، شوش، دزفول و جاده اندیمشک – اهواز از زیر آتش دوربرد دشمن. فرماندهی کل عملیات قرارگاه مرکزی کربلا با فرماندهی مشترک، هدایت کلی عملیات را بر عهده داشت. این عملیات با فرماندهی مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و ۴ قرارگاه فرعی تحت امر آن بود. نیروهای ارتش تحت فرماندهی شهید علی صیاد شیرازی و نیروهای سپاه پاسداران و بسیجیان تحت فرماندهی محسن رضایی بودند. این عملیات در سه مرحله اجرا شد. مرحله اول: عملیات فتح المبین در تاریخ ۲ فروردین ۱۳۶۱ در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد در غرب دزفول و شوش آغاز شد. ۴ قرارگاه میدانی عمل کننده: جبهه شمالی به فرماندهی عزیز جعفری به عنوان قرارگاه قدس. جبهه جنوبی به فرماندهی رحیم صفوی به عنوان قرارگاه فتح جبهه میانی به فرماندهی مجید بقایی به عنوان قرارگاه فجر و در آخر جبهه شمال شرقی به فرماندهی حسن باقری به عنوان قرارگاه نصر مرحله دوم: مرحله دوم عملیات در ساعت ۱ بامداد ۴ فروردین ۱۳۶۱ آغاز گردید. در این مرحله از سه محور تنگه رقابیه، ارتفاعات میش داغ و تنگه دلیجان به نیروهای عراقی هجوم آوردند، مناطق امام زاده عباس، دشت عباس را به تصرف خود در آوردند و به اهداف مطلوب رزمندگان اسلام رسیدند. مرحله سوم: این مرحله در نیمه شب ۷ فروردین ۱۳۶۱ آغاز شد. نیروهای قرارگاه فجر از مقابل با نیروهای عراقی درگیر شدند و قرارگاه نصر نیز اقدام به دور زدن نیروهای عراقی نمود. در ساعت ۴ صبح سایت ۵، در ساعت ۶ صبح منطقه رادار و در ساعت ۷ صبح نیز سایت ۴ توسط نیروهای رزمندگان اسلام تصرف شد و در نهایت این مرحله به تصرف تنگه رقابیه و عین خوش، با پیروزی رزمندگان غیور اسلام منجر شد. نتایج عملیات: الف: آزادسازی حدود ۲۵۰۰ کیلومتر از مناطق اشغالی و گرفتن ۱۵۰۰۰ نفر اسیر عراقی!!! (کمر ارتش عراق شکست بخصوص از جنبه روانی) اسم عملیات فتح المبین سردار محسن رضایی برای کسب تکلیف به محضر امام خمینی (ره) می‌رسند. بعد از بازگشت به منطقه با سپهبد شهید صیاد شیرازی مشورت کرد و بعد از استخاره سوره فتح آمد، از این رو نام عملیات «فتح المبین» گذاشته شد. قرارگاه فجر این قرارگاه تحت فرماندهی سردار شهید مجید بقایی بود و تیپ ۳۳ نیروی مخصوص المهدی زیر نظر قرارگاه فجر عمل می کرد. این تیپ در خلال جنگ ایران و عراق تأسیس شد و در حال حاضر از تیپ‌های پیاده نیروی زمینی سپاه، که ستاد فرماندهی و پادگان آن در جهرم مستقر است. سرهنگ پاسدار جواد، امیر سالاری فرماندهی این تیپ را برعهده دارد. لشگر علی ابن ابیطالب لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب که یکی از لشگرهای عمل کننده عملیات فتح المبین بود، لشگر پیاده زیر مجموعه نیروی زمینی سپاه بود که در خلال جنگ ایران و عراق تأسیس شد و نیروهای آن از استان‌های قم، سمنان، زنجان و مرکزی تأمین می‌شد. سردار رضا حسن پور فرمانده گردان قزوین شهید رضا حسن‌پور بود. گردان حسن پور، یکی از گردان‌های تیپ المهدی بود که هماهنگ با لشگر ۷۷ خراسان وارد عمل شد. رضا حسن پور در سال ۱۳۳۹ در تهران بدنیا آمد، هفت سال داشت همراه پدر و مادر از تهران به قزوین هجرت نمودند. پس از انقلاب اسلامی در تهران عضو کمیته می‌شود. در سال ۱۳۵۸ وارد سپاه قزوین می‌شود، پس از شروع جنگ پس از آموزش جنگی به تهران می‌آید و سپس عازم جبهه‌های جنوب در منطقه میمک می‌شود. در عملیات رمضان بعنوان فرمانده گردان شرکت می کند و در عملیات بیت المقدس باز فرمانده گردان می‌شود و در سال ۱۳۶۱ فرمانده تیپ الهادی می‌شود. در عملیات والفجر مقدماتی مجروح می شود. رو بسوی شهادت آخرین سمت وی بعنوان قائم مقام لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب برگزیده می شود. مجدد در عملیات والفجر ۳ و ۴ شرکت می نماید. در عملیات خیبر حماسه می‌آفریند و در روز ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون بر اثر اصابت تیر به سرش به شهادت رسید. شهید حسن پور مجسمه تقوا، شهامت و نظم بود. اهل عمل بود در حفظ بیت المال خیلی دقت داشت، شوخ طبع، لایق، مؤمن، پیرو ولایت فقیه و از محبان مخلص اهل بیت (ع) بود. آزاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمدرضا کریم زاده| ۸ وقتی که فکر کردم ترکش خوردم! عملیات والفجر ۸ بود ما شب دوم عملیات از جاده ام القصر ادامه عملیات رو انجام دادیم، نیمه شب که به اهداف رسیدیم دستور کندن سنگر رو دادن که برای فردا آماده پاتک عراق بشیم، هنوز چند بیل نزده بودیم که یک خمپاره ۶۰ پشت سرمون منفجر شد و بلافاصله کل شلوار من خیس شد! قبل‌ها شنیده بودم که اگر ترکش به کشاله ران بخوره و جلوی خونریزی رو نگیریم خیلی زود باید غزل خداحافظی رو بخونیم! برادر! من ترکش خوردم! بخاطر همین به یکی از برادران گفتم: من ترکش خوردم بیا کمک کن چفیه رو به ران پام ببندم، خلاصه این‌کار انجام شد و فانسقه هم که تجهیزات بهش وصل بود رو درآوردم و بهم گفتن: هر‌طور می‌تونی خودت رو به اولین درمانگاه پشت خط برسون، چون هیچ آمبولانس و ماشینی هم اون موقع نیمه شب و هنگام عملیات نبود. من خودم لنگان لنگان به سمت عقبه خط و در کنار جاده ام القصر حرکت کردم، بخاطر اینکه خونریزی پای راستم بیشتر نشه روی اون فشار نمی‌آوردم، یک مقدار که رفتم یه تویوتا که شهدا رو داشت عقب می‌برد دست تکون دادم نگه‌داشت و رفتم عقب ماشین در کنار شهدا نشستم. خواستم نمازم قضا نشه! خلاصه رسیدیم به بیمارستان صحرایی، دیگه کم کم هوا داشت روشن می‌شد، با خودم گفتم: اول نماز صبح رو بخونم که قضا نشه! تیمم کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز گفتم: بگذار اول خودم جای ترکش رو ببینم بعد برم داخل بیمارستان صحرایی، چون دردی رو احساس نمی‌کردم! چشمتون روز بد نبینه، چفیه رو باز کردم، شلوار رو درآوردم هرچی گشتم نه ترکشی بود نه خونی و نه آثاری از جراحت!!! شلوارم فقط کاملا خیس شده بود، خلاصه کلی به خودم خندیدم و تعجب کردم چون موضوع رو نفهمیدم! به خط مقدم برگشتم! بدون اینکه برم بیمارستان که آبروم بره برگشتم به سمت خط، دوباره با یک تویوتا رفتم، جایی‌که داشتم سنگر می‌کندم رو پیدا کردم هیچ‌کدام از دوستانم نبودن رفته بودن جلوتر، ولی فانسقه‌ام رو پیدا کردم، یک چیز جالبی اتفاق افتاده بود، قمقمه من که روی فانسقه در عقب کمرم بسته بودم ترکش خورده بود و آب اون یک باره روی شلوارم ریخته بود و من فکر کرده بودم که ترکش خوردم!!! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
یادگاری‌های اسارت در اردوگاه تکریت ۱۱ ما بعنوان اسرای مفقودالاثر بودیم و هیچ سازمان جهانی از ما بازدید و ثبت نام نکرده بود و در ایران هم ردی از ما نداشتند . در این اردوگاه، داشتن خودکار یا هر نوع قلم و دفتر و کاغذ ممنوع بود. ولی نقاش ها داشتند. نقاش ها برای عراقی ها کار می کردند و برای همین به آنها امکانات محدودی که بتوانند کار کنند و نقاشی بکشند و خط بنویسند داده بودند. نوشتن روی پیراهن و سایر البسه ما هم به رغم اینکه امکاناتی در اختیار اسرا نبود انجام می شد که البته نقاش ها یا بقول عراقی ها «جماعت صباغین» بعضی از این پیراهن نویسی و این نوشتن ها را آنها انجام می دادند و بعد بعضی بچه ها با یک تیکه سیم خاردار و نخی که از پتو یا حوله می کشیدند روی آن نوشته را گلدوزی می کردند. با تشکر از آزاده سرافراز ، رضا آقاخانی
هدایت شده از علی دانائی
سلام عليكم وقت بخیر خسته نباشید در خاطرات سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین را خوب تشریح کردند. در قسمتی فرمودند شهید مجید بقایی فرمانده قرارگاه فجر بودند که کاملاً درست است و همچنین گفتند فرمانده تیپ المهدی هم بودند در حالیکه فرمانده تیپ المهدی در عملیات فتح المبین، سردار حاج علی فضلی بودند که سه تا از گردان های آن از بچه‌های کرج بودند. ✋
رضا آقاخانی| ۱ جماعت صباغین، حدادین و..کمک می کردند! در مورد نوشتنی ها روی البسه مثل نام نوشتن و امثال این، خب امکاناتی که در اختیار نقاش ها بود ( اگر اشتباه نکنم ، جماعت صباغین ) در بسیاری موارد به کمک بچه ها می آمد نگهبان‌ها هم می دانستند. چیز پنهانی نبود و مانعی نداشت . دوستانی که در جماعت های مختلف مثل حدادین و کهربا و .‌ . . به اشکال مختلف کمک حال بچه‌ها بودند. دور زدن تحریم وسایل دندانپزشکی! مثلاً شعبان ( فکر کنم بچه اراک بود ) وقتی به پیچ گوشتی و انبردست برای کشیدن دندان ، نیاز داشتیم ، با پنهان کردن آن زیر پیراهن، آنها را به دندان پزشکان!!!می رساند, اونهم دندون‌ها را با این وسایل حرفه ای می کشید! نمونه کار دندانپزشک حاذق! با پیچ‌گوشتی! یک بار خواستم ببینم این پزشک حاذق چه کار می کنه! دیدم رفت سراغ یکی از دوستان شمالی که قبلاً نوبت گرفته بود ! وقتی معاینه کرد گفت: تمام دندان از بین رفته ، مجبورم از لثه بکشم( چقدر هم مطمئن نسخه صادر می کرد!) بنده خدا که از دندان دردهای زیاد طاقت از دست داده بود گفت: هرکاری می‌تونی بکن، فقط منو از این دندان نجات بده. جناب طبیب! دستور تهیه آب نمک را داد . و نوک پیچ گوشتی را روی انتهای لثه متصل به دندان گذاشت و یک ضربه سامورایی انبر دست به پشت پیچ گوشتی وارد کرد ، بنده خدا از درد بی حال شد، البته صداش بخاطر آن همه پارچه که در دهانش گذاشته بودند تا اگر پیچ گوشتی رد کرد حداقل به دهان آسیب نرسد، در نیامد. وقتی کمی به حال آمد و دهانش را باز کرد ، تقریباً دندان کنده شده بود و بقیه کار مثل اول سخت نبود . عصب کشی در اردوگاه با سنجاق قفلی! حالا که صحبت از دندان پزشک عزیزمان شد ، باید بگم یک بار هم شاهد عصب کشی ایشان بودم ، سنجاق قفلی را بصورت سیخ در آورد و روی شعله گذاشت تا کاملاً سرخ شد ، بعد بیمار را چند نفری گرفتند و ایشان سنجاق گداخته را تا آنجا که می رفت داخل داندان کرد . بنده خدا که توسط چند نفر محکم قفل شده بود در ته حلق جیق و ناله می‌کرد ، اما در عصب بعدی کار خوب پیش نرفت ، پس از داغ کردن سنجاق و گرفتن بیمار و فرو کردن سنجاق با حرکت شدید سر آن بند خدا ، سر از دست بچه خارج شد و سنجاق در محل باقی ماند و گوشه زبان به سنجاق چسبید ، بوی گوشت سوخته بلند شد! بنده خدا هم از درد سنجاق در عصب و هم سوختن زبان ، نعره می زد و بچه ها بخاطر خاموش کردن صداش ، دهانش را گرفتن و کار را بدتر کردند . آخرش هم سنجاق گیر کرده را در آوردند . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
کانال خاطرات آزادگان
سلام عليكم وقت بخیر خسته نباشید در خاطرات سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین را خوب تشریح کردن
سلام علیکم، اشتباه از ما بود، شهید مجید بقائی فرمانده قرارگاه فجر بودند و تیپ المهدی (عج) یکی از سه تیپ تشکیل دهنده‌ آن بودند. فرمانده تیپ المهدی (عجب) از بدو تشکیل، سردار،علی فضلی بودند. ولی اینکه فرمودید سه گردان از کرج هم بودند را ما ندیدیم بله چند تن از بچه های کرج جزو نیروی مؤسس تیپ بودند اما حداقل اینجا ننوشته است که بچه های کرج هم جزو تیپ بودند. « ویکی شهید » به نقل از محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وقت، درباره نحوه تاسیس تیپ المهدی (عج) نوشته است: جبهه مجید بقایی در محور شوش بود که رفتیم خط آنجا را دیدیم. در محور شوش تعدادی از بچه های گیلان با مرتضی صفار بودند تعدادی از بچه های گچساران هم بودند که برادر آقای دقیقی و فضلی با آنها ارتباط داشتند. آقای رودکی هم همان جا بود. ما دیدیم اگر تعدادی از نیروها را از سمت جنوب اهواز بیاوریم و با نیروهای شوش ادغام کنیم یکی دو تیپ هم می توانیم تشکیل بدهیم که در عمل سه تیپ ایجاد شد؛ یعنی بقیه نیروهای دیگر را هم که اضافه کردیم ، توانستیم قرارگاهی را در شوش با سه تیپ سازمان بدهیم. سه تیپی که در قرارگاه فجر سازماندهی شدند عبارت بودند از تیپ امام سجاد (ع)، تیپ المهدی (عج) و تیپ امام حسن (ع) . فرمانده تیپ المهدی از همان اول علی فضلی بود فرماندهی این تیپ از همان بدو تشکیل با آقای علی فضلی بود. البته تیپ المهدی (عج) آن زمان با تیپ المهدی (عج) بعد که از اهالی جهرم و فسا تشکیل شده بودند فرق دارد. تیپ المهدی (عج) در زمان آقای علی فضلی متشکل از بچه های گچساران و تعداد زیادی از یاسوج بودند. در تیپ المهدی (عج) حسین دقیقی که با بچه های گچساران مرتبط بود و آقای حسین پروین هم بودند همراه با آقای یدالله کلهر، اینها با هم یک تیم با هم آمدند و برادر دقیقی در راس اینها بود. و تیپ المهدی (عج) را درست کردند. مطلب کامل را در لینک زیر بخوانید. لشکر 33 المهدی - ویکی‌شهید https://wikishahid.ir/%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1_33_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C