هدایت شده از علیرضایکه خانی
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان سرافراز
اینجانب مدتی است افتخارعضویت درکانال ارزشمندتان رادارم وهروزصبح ظهروشب دراولین وقت گوشی همراهم رابرمیدارم تاخاطرات آزادگان عزیزمان رامطالعه کنم وشبهانیزاگرخاطرات این عزیزان جان را مطالعه نکنم هرگزخواب ب چشمانم نمی آیدوپس مطالعه فکرم مشغول میشودباخودمیگویم این عزیزان چگونه باهمه ی شکنجه هایی ک میشدندزنده ب میهن بازگشتن هفته یپش پس ازبازیدازکانال باهمین افکاربخواب رفتم !!!!! درخواب جنگ ایران وعراق رودیدم منم به رسم وظیفه داوطلب ب جبهه اعزام شدم درمیدان نبردباسیدآزادگان حاج آقای ابوترابی آشناشدم وهمراهش بودم ک دراین عملیات من وحاج آقای ابوترابی به اسارت عراقیها درآمدیم ماراپس ازشکنجه های بسیارب مکان نامعلومی انتقال دادن وقتی من شکنجه میشدم میخواستم همه چیزرواعتراف کنم وقتی چشمم ب حاج آقاابوترابی می افتاد!!دردشکنجه رااحساس نمیکردم
بلاخره این اسارت ماحدود۸الی۱۰سالی طول کشیدتاماراهمراه اسرای ایرانی ازادشدیم وب میهن بازگشتیم ملت ب استقبال ماآمده بودن چقدراین استقبال پرشوروزیبابود!!درهمین حال باصدای اذان صبح ازخواب بیدارشدم تواتاقم راه میرفتم سراغ جاج آقای ابوترابی رامیگرفتم تا۲روزپیش هنوزفکرمیکردم من اسیرعراق بودم ک آزادشدبودم ب خودم افتخارمیکردم که این ۱۰سال روتحمل کردم
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
بخاطرمطالب طولانی ازشماعزیزجان عذرخواهی میکنم
ارادتمندشما علیرضاجعفری نیا
ازشهرستان مرزی سرخس
کانال خاطرات آزادگان
باسلام وعرض ادب برآزاده سرافراز ایران جان جناب سوسرایی عزیزوادمین محترم کانال ارزشمندخاطرات آزادگان
با سلام و تشکر از هموطن عزیزمان، آقای یکه خانی( جعفری نیا) از سرخس، سپاس از همراهی شما و برای شما آرزوی توفیق داریم. مراقب سلامتی خود باشید. خدا حفظتون کند.
حدیثی است که می فرماید هر کس به کاری راضی بود در آجر و ثواب یا عقاب آن شریک است و شما که با رنج آزادگان در آن دوران سخت اسارت احساس همدلی دارید ان شاءالله در اجر آن سهیم هستید.
دعای ما و شما شامل اسرای جهان اسلام است که هنوز در زندان های رژیم صهیونسیتی و غاصب اسراییل و در بحرین و سعودی و دیگر نقاط جهان در غل و زنجیر و اسارت هستند.
خدمتگزار شما: مدیریت کانال
هموطن ! سلام،
کشور ما در طول تاریخ سرشار از مقاومت در مقابل زیاده خواهی های دشمنان خود بوده است. در عصر ما آزادگان مظهر این مقاومت و صبوری در مقابل دشمنان هستند. نشر خاطرات آزادگان و آن صبوران زندان های بغداد و تکریت الگویی برای نسل های بعدی است. نیازمندی یاری شما هستیم. با معرفی کانال خاطرات به سایرین ما را سرافراز نمایید. موفق و موید باشید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلبان آزاده « سید جواد پویانفر» در لحظات اولیه اسارت
پویانفر در سال 1328 در شهرستان بروجرد چشم به جهان گشود، او دوران کودکی خود را به تبع پدرش به تهران نقل مکان کرد و دوران تحصیلی را در تهران سپری نمود. پویانفر پس از اخذ دیپلم در سال 1346 با عنوان مهندس پرواز که بعدا به همافری تغییر عنوان داد به استخدام نیروی هوایی در آمد.
هواپیمای وی در جریان بمباران یکی از هدفهای نظامی در عراق هدف قرار گرفت و خلبان پویانفر به اسارت نیروهای عراقی درآمد. وی بعد از آزادی، خاطرات خود را در کتابی تحت عنوان «زندگینامه سید» به رشته تحریر درآورده است. برای اطلاعات بیشتر نام کامل ایشان را در گوگل جستجو نمایید.
#فیلم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در همایش فرماندهان اردوگاههای اسرای عراقی در ایران نکات خوبی مطرح شد در فیلم ببنید.
#کلیپ
علی علیدوست قزوینی| ۱۸
▪️هفت گانه حاج آقا
در پائیز سال ۶۲ اردوگاه موصل چهار (اردوگاه کوچکه) افتتاح شد و از هر اردوگاهی تعدادی را به آنجا منتقل کردند که حاج آقا ( ابوترابی) را نیز از اردوگاه ۳ به عنوان پیرمرد به این اردوگاه منتقل شدند. البته عمر این اردوگاه بسیار کوتاه بود و در روزهای آغازین عملیات خیبر این اردوگاه را بهم زدند و افراد را به اردوگاههای خود برگردانیدند. بچه های اردوگاه ما نیز برگشتند. از جمله افرادی که برگشته بودند حمید فرجی بود. حمید در اردوگاه کوچکه با حاج آقا انگلیسی کار می کرده و رابطه نزدیکی داشته است.
یکی دو روز بعد من به دیدن حمید رفتم و ضمن صحبت سراغ حاج آقا را گرفتم گفت: اتفاقا حاج آقا پیامی برای شما فرستاده است و تاکید کردند که به این پیام توجه ویژه ای شود و بعد پیام حاج آقا را که چند فراز بود نقل کردند آنچه از آن پیام در یادم مونده نقل می کنم:
تا می توانید افراد مخالف را جذب کنید
۱ - هیچ وقت با عراقی ها درگیر نشوید و آنها را حساس نکنید ولو این که من ابوترابی را در وسط اردوگاه شهید کنند.
۲ - هوای افراد سیگاری را داشته باشید و در حد امکان به آنها کمک کنید.
۳ - به افراد مسن و پیرمرد احترام کنید و ببینید اگه پدر خودتان اسیر بودند چه رفتاری با آنها داشتید با بزرگان اردوگاه همان رفتار را کنید.
۴ - طوری حرکت کنید که ضعیف ترین افراد بتونند پا به پای شما بیایند.
۵ - هیچ وقت به فکر بدست آوردن رادیو نباشید که ضررش بیش از نفع آن است باعث شکنجه افراد می شود.
۶ - تا می توانید افراد مخالف را جذب کنید و باعث نشوید که موافقی تبدیل به مخالف شود.
۷ - بهر نحو ممکن تلاش کنید تا از عراقیها امکانات بیشتری بگیرید! این قسمت آخرین بخش از خاطرات سید آزادگان در موصل یک بود.
انشاالله از بخش آینده به اردوگاه موصل بزرگه می پردازیم.
▪️ظاهرا روز ۱۵ اسفند ۶۲ بود که موصل یک قدیم خالی شد نصفی از اردوگاه را به رمادی و نصف دیگرش را به موصل چهار (اردوگاه کوچکه ) انتقال دادند سه روز در اردوگاه چهار بودیم و بعد از ظهر روز ۱۸ اتوبوسهایی آوردند و ما را به سمت جاده موصل بغداد بردند چند ساعتی به سمت بغداد رفتیم و ناگهان کاروان برگشت بسمت موصل!
ناگفته نماند هم به هنگام رفتن و هم برگشتن ما را در شهر موصل خوب چرخانیدند و بعد از نیمه های ما را به اردوگاه برگرداندند.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_علیدوست_قزوینی
حسینعلی قادری | ۱۹
همه باید از راهروی کتک می گذشتیم!
وقتی از زندان الرشید بغداد به اردوگاه تکریت ۱۱ رسیدیم عراقی ها برای رفتن ما به آسایشگاه یک راهروی کتک ترتیب دادند که همه بدون استثنا باید از آن می گذاشتیم. وقتی آن صحنه دلهره آور زدن با چوب و کابل و حتی نبشی آهن را دیدیم همه در جستجوی راه نجات بودیم!
در جستجوی راه نجات!!!
حالا بعضی از بچه ها مثلا می اومدند یک جوری خودشان را از این کتک هولناک ۵۰ - ۶۰ نفره نجات بدن چکار می کردند! می آمدند یکی از مجروح ها را که وضعش از بقیه خیلی خراب تر بود مثلا ایشون را بر می داشتند حمل می کردند که عراقی ها بخاطر این مجروح دلشون رحم بیاد و اینهایی که دارند حمل می کنند را نزنند یعنی یک جورایی، انسانیت عراقی ها را بواسطه آن مجروح شفیع قرار می دادند که یا کتک نخورند یا حداقل کتک کمتری بخورند ولی بر عکس می شد چون عراقی ها رحم نمی کردند راهرو هم جوری نبود که بشه فرار کرد و عملا کتک بیشتری رو هم نوش جان می کردند چرا بیشتر! چون مجبور بودند بخاطر این برادر مجروح، یواش تر راه برن و ندوند و حق عقب نشینی نداشتند و از طرفی دلشون هم نمی آمد مجروح را وسط آن مصیبت رها کنند و عراقی هم دست بردار نبودند.
همه که پیاده که شدیم تقریبا سه چهارتا از آسایشگاهها رو پر کردیم یعنی از ۱۲ اتوبوس هر سه چهارتا اتوبوس رو داخل یکی از این آسایشگاهها جا دادند و در آسایشگاهها رو بستند و خداحافظ شما !
واقعا اینجا اردوگاه است!؟
باورم نمی شد که اینجا اردوگاه باشه ! گفتم حالا شاید موقتا ما را آوردند اینجا تا مثلا مقدمات اولیه انجام بشه. تصوری که ما از اردوگاه داشتیم اصلا با این چیزایی که ما دیدیم قابل مقایسه نبود.
گرسنه و تشنه تا صبح!
تا صبح شد نه آبی نه چیزی! حالا دوستانم می گن که دو تا از این نون هایی که شکل نون ساندویجی بود و بهش «سمون» می گفتند آوردند ولی من الان حضور ذهن ندارم نونی داده باشن یا نداده باشن ظاهرا آوردن دادن حضور ذهن من اجازه نمی ده که یاد آوری کنم ولی ظاهرا نفری یک و نصفی شاید هم دو تا از همون نون ها آوردند دادند تموم شد رفت نه آبی نه هیچی تا صبح.
مجبورا کف آسایشگاه دستشویی می کردیم!
خب مشکل باز دستشویی سر جاش باقی بود دیگه چون درها رو به هیچ عنوان تا صبح باز نکردند و کسی هم که از صبح سوار اتوبوس شده جایی هم نگه نداشتند و تشکیلات خب این نیاز به دستشویی داشت، خب چه کار کنیم چه کار نکنیم! بچه ها همون گوشه آسایشگاه شروع کردند ادرار کردن! باز همون قصه استخبارات شروع شد دیگه، کم کم یک چند متری از کف آسایشگاه از دستشویی و ادرار پر شد از اون گوشه هی اومد وسط و باز هم همون قصه سرمای بهمن و اوایل اسفند ماه زندان الرشید بغداد!
امان از سرمای شب!
هر روز چون اون منطقه یعنی الرشید سرد بود شب هاش روی سیمان های یخ بسته بدون لباس بدون امکانات، یک گوشه آسایشگاه، خودمون را کز و جمع می کردیم اینجام که اردوگاه در تکریت بود سرد و یخ بود و این ادرار از همان اول آسایشگاه یعنی از جلوی شیر آب و اینا داشت کم کم این ور بسمت ما که عقب تر کز کرده بودیم می اومد.
در آسایشگاه سد زدیم !
بچه ها یک کم خاک و خل کف آسایشگاه را جمع و جور کردند و جلوی ادرار، یک سد کوتاه قدی درست کردند که طرف بچه ها نیاد. دیگه یه مقداری اونجا جلوش گرفته شد و شب رو هر طوری بود تا صبح با همین شرایط سر کردیم.
از سرما مُردیم تا صبح شد!
حالا بین خواب و بیداری بودیم چون هم سرمای زمین و کف سیمانی آسایشگاه می لرزیدیم و هم از سرمای هوا و نداشتن پتوی کافی هم یخ می کردیم. حالا بحث خوابش هر جور بود چون خیلی خسته بودیم یه خورده تونستیم بخوابیم ولی دیگه سخت گذشت ولی هر جور بود گذشت!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
سلام الله کاظم خانی| ۵
▪️شروع مسیر عشق
تعداد زیادی از دانش آموزانی که به سن قانونی رسیده بودیم و سایر داوطلبان مردمی بعد از آموزش کامل نظامی با شهر خود با قزوین پر مهر و صفا، خداحافظی کردیم و روانه جبهه شدیم.
رزمندگان بیاد دارند اولین مقصد همه کسانی که به جبهه اعزام می شدند پادگان بزرگ امام حسن مجتبی (ع)در تهران بود، در دوران هشت سال دفاع مقدس، تمامی نیروهای بسیجی اعزام به جبهه از این پادگان سازماندهی و ساماندهی و به حسب نیاز به مناطق مختلف جنگی اعزام می شدند.
اسفند سال 1360 با شور و شوق زیاد سوار قطار تهران - اهواز شده و روانه جبهه های جنوب شدیم، وقتی که وارد شهر اهواز شدیم، گردان قزوین را به دسته های گوناگون تقسیم کردند.
در حین برنامه ریزی من را به دسته دیده بانی بردند، قرار شد من کمک دیده بان یکی از رزمندگان که از استان البرز، روستای قاسم آباد بزرگ، ساوجبلاغ بود باشم.سپس یک دوره چند روزه آموزش دیدبانی را سپری کردم.
مقر آموزشی ما شهرک المهدی بود. در حسینیه هر سه نوبت صبح، ظهر، مغرب نماز جماعت برگزار می شد.
یک روز من و شهید حسن حسامی و شهید مرتضی باریک بین فرزند امام جمعه محترم شهرستان قزوین حضرت آیت الله باریک بین (ره) و سایر رزمندگان تصمیم گرفتیم فرشها و موکت های حسینیه را جارو بزنیم و تمیز و مطهر کنیم و الحمدلله انجام شد. نزدیکی غروب بود که عراقی ها با پرتاب خمپاره بما خوش آمد گفتند! قرار بود حاج اقا قرائتی در حسینیه در جمع رزمندگان اسلام سخنرانی کنند که متاسفانه بدلیل موقعیت اضطراری لغو شد.
لحظات بعد شهید حسامی را دیدم که «حنا» در دست دارد، گفت: امشب شب عروسی من هست، می روم که غسل شهادت کنم!
حسام، یک عارف به تمام معنی بود، در کنار ما بود، ولی معرفت شناخت پیدا نکردیم.
چه عاشقانه رفتند. چه زیرکانه رفتند
چو بالها گشودند فرشتگانه رفتند
چه صابرانه رفتند چه کاتبانه رفتند
چو دستها کشیدن منورانه رفتند
چو دلها بریدند شهادتانه رفتند
چو عارفانه رفتند چو جاودانه رفتند
من که به همراه رزمندگان قزوینی اسفند سال ۶۰ به جبهه اعزام شده بودم در عملیات پیروزمند فتح المبین که دوم فروردین سال ۱۳۶۱ در شمال خوزستان انجام شد به عنوان دیده بان شرکت داشتم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#سلام_الله_کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
✍️سلام الله کاظم خانی
عملیات فتح المبین (جهت اطلاع و مرور)
این عملیات در نیمه شب 2 فروردین 1361 با رمز بسم الله الرحمن الرحیم، بسم الله القاصم الجبارین یا زهرا سلام الله علیها، شروع شد.
اهداف مهم:
▪️آزادسازی منطقه وسیع غرب دزفول و جاده دزفول – دهلران
▪️خارج کردن شهرهای اندیمشک، شوش، دزفول و جاده اندیمشک – اهواز از زیر آتش دوربرد دشمن.
فرماندهی کل عملیات
قرارگاه مرکزی کربلا با فرماندهی مشترک، هدایت کلی عملیات را بر عهده داشت. این عملیات با فرماندهی مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و ۴ قرارگاه فرعی تحت امر آن بود.
نیروهای ارتش تحت فرماندهی شهید علی صیاد شیرازی و نیروهای سپاه پاسداران و بسیجیان تحت فرماندهی محسن رضایی بودند. این عملیات در سه مرحله اجرا شد.
مرحله اول: عملیات فتح المبین در تاریخ ۲ فروردین ۱۳۶۱ در ساعت ۳۰ دقیقه بامداد در غرب دزفول و شوش آغاز شد.
۴ قرارگاه میدانی عمل کننده:
جبهه شمالی به فرماندهی عزیز جعفری به عنوان قرارگاه قدس.
جبهه جنوبی به فرماندهی رحیم صفوی به عنوان قرارگاه فتح
جبهه میانی به فرماندهی مجید بقایی به عنوان قرارگاه فجر
و در آخر جبهه شمال شرقی به فرماندهی حسن باقری به عنوان قرارگاه نصر
مرحله دوم: مرحله دوم عملیات در ساعت ۱ بامداد ۴ فروردین ۱۳۶۱ آغاز گردید.
در این مرحله از سه محور تنگه رقابیه، ارتفاعات میش داغ و تنگه دلیجان به نیروهای عراقی هجوم آوردند، مناطق امام زاده عباس، دشت عباس را به تصرف خود در آوردند و به اهداف مطلوب رزمندگان اسلام رسیدند.
مرحله سوم: این مرحله در نیمه شب ۷ فروردین ۱۳۶۱ آغاز شد. نیروهای قرارگاه فجر از مقابل با نیروهای عراقی درگیر شدند و قرارگاه نصر نیز اقدام به دور زدن نیروهای عراقی نمود. در ساعت ۴ صبح سایت ۵، در ساعت ۶ صبح منطقه رادار و در ساعت ۷ صبح نیز سایت ۴ توسط نیروهای رزمندگان اسلام تصرف شد و در نهایت این مرحله به تصرف تنگه رقابیه و عین خوش، با پیروزی رزمندگان غیور اسلام منجر شد.
نتایج عملیات:
الف: آزادسازی حدود ۲۵۰۰ کیلومتر از مناطق اشغالی و گرفتن ۱۵۰۰۰ نفر اسیر عراقی!!! (کمر ارتش عراق شکست بخصوص از جنبه روانی)
اسم عملیات فتح المبین
سردار محسن رضایی برای کسب تکلیف به محضر امام خمینی (ره) میرسند. بعد از بازگشت به منطقه با سپهبد شهید صیاد شیرازی مشورت کرد و بعد از استخاره سوره فتح آمد، از این رو نام عملیات «فتح المبین» گذاشته شد.
قرارگاه فجر
این قرارگاه تحت فرماندهی سردار شهید مجید بقایی بود و تیپ ۳۳ نیروی مخصوص المهدی زیر نظر قرارگاه فجر عمل می کرد. این تیپ در خلال جنگ ایران و عراق تأسیس شد و در حال حاضر از تیپهای پیاده نیروی زمینی سپاه، که ستاد فرماندهی و پادگان آن در جهرم مستقر است. سرهنگ پاسدار جواد، امیر سالاری فرماندهی این تیپ را برعهده دارد.
لشگر علی ابن ابیطالب
لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب که یکی از لشگرهای عمل کننده عملیات فتح المبین بود، لشگر پیاده زیر مجموعه نیروی زمینی سپاه بود که در خلال جنگ ایران و عراق تأسیس شد و نیروهای آن از استانهای قم، سمنان، زنجان و مرکزی تأمین میشد.
سردار رضا حسن پور
فرمانده گردان قزوین شهید رضا حسنپور بود. گردان حسن پور، یکی از گردانهای تیپ المهدی بود که هماهنگ با لشگر ۷۷ خراسان وارد عمل شد. رضا حسن پور در سال ۱۳۳۹ در تهران بدنیا آمد، هفت سال داشت همراه پدر و مادر از تهران به قزوین هجرت نمودند. پس از انقلاب اسلامی در تهران عضو کمیته میشود. در سال ۱۳۵۸ وارد سپاه قزوین میشود، پس از شروع جنگ پس از آموزش جنگی به تهران میآید و سپس عازم جبهههای جنوب در منطقه میمک میشود. در عملیات رمضان بعنوان فرمانده گردان شرکت می کند و در عملیات بیت المقدس باز فرمانده گردان میشود و در سال ۱۳۶۱ فرمانده تیپ الهادی میشود. در عملیات والفجر مقدماتی مجروح می شود.
رو بسوی شهادت
آخرین سمت وی بعنوان قائم مقام لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب برگزیده می شود. مجدد در عملیات والفجر ۳ و ۴ شرکت می نماید. در عملیات خیبر حماسه میآفریند و در روز ۱۴ اسفند ماه ۱۳۶۲ در جزیره مجنون بر اثر اصابت تیر به سرش به شهادت رسید. شهید حسن پور مجسمه تقوا، شهامت و نظم بود. اهل عمل بود در حفظ بیت المال خیلی دقت داشت، شوخ طبع، لایق، مؤمن، پیرو ولایت فقیه و از محبان مخلص اهل بیت (ع) بود.
آزاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کاظم_خانی #خاطرات #آزادگان
محمدرضا کریم زاده| ۸
وقتی که فکر کردم ترکش خوردم!
عملیات والفجر ۸ بود ما شب دوم عملیات از جاده ام القصر ادامه عملیات رو انجام دادیم، نیمه شب که به اهداف رسیدیم دستور کندن سنگر رو دادن که برای فردا آماده پاتک عراق بشیم، هنوز چند بیل نزده بودیم که یک خمپاره ۶۰ پشت سرمون منفجر شد و بلافاصله کل شلوار من خیس شد! قبلها شنیده بودم که اگر ترکش به کشاله ران بخوره و جلوی خونریزی رو نگیریم خیلی زود باید غزل خداحافظی رو بخونیم!
برادر! من ترکش خوردم!
بخاطر همین به یکی از برادران گفتم: من ترکش خوردم بیا کمک کن چفیه رو به ران پام ببندم، خلاصه اینکار انجام شد و فانسقه هم که تجهیزات بهش وصل بود رو درآوردم و بهم گفتن: هرطور میتونی خودت رو به اولین درمانگاه پشت خط برسون، چون هیچ آمبولانس و ماشینی هم اون موقع نیمه شب و هنگام عملیات نبود. من خودم لنگان لنگان به سمت عقبه خط و در کنار جاده ام القصر حرکت کردم، بخاطر اینکه خونریزی پای راستم بیشتر نشه روی اون فشار نمیآوردم، یک مقدار که رفتم یه تویوتا که شهدا رو داشت عقب میبرد دست تکون دادم نگهداشت و رفتم عقب ماشین در کنار شهدا نشستم.
خواستم نمازم قضا نشه!
خلاصه رسیدیم به بیمارستان صحرایی، دیگه کم کم هوا داشت روشن میشد، با خودم گفتم: اول نماز صبح رو بخونم که قضا نشه! تیمم کردم و نمازم رو خوندم، بعد از نماز گفتم: بگذار اول خودم جای ترکش رو ببینم بعد برم داخل بیمارستان صحرایی، چون دردی رو احساس نمیکردم! چشمتون روز بد نبینه، چفیه رو باز کردم، شلوار رو درآوردم هرچی گشتم نه ترکشی بود نه خونی و نه آثاری از جراحت!!! شلوارم فقط کاملا خیس شده بود، خلاصه کلی به خودم خندیدم و تعجب کردم چون موضوع رو نفهمیدم!
به خط مقدم برگشتم!
بدون اینکه برم بیمارستان که آبروم بره برگشتم به سمت خط، دوباره با یک تویوتا رفتم، جاییکه داشتم سنگر میکندم رو پیدا کردم هیچکدام از دوستانم نبودن رفته بودن جلوتر، ولی فانسقهام رو پیدا کردم، یک چیز جالبی اتفاق افتاده بود، قمقمه من که روی فانسقه در عقب کمرم بسته بودم ترکش خورده بود و آب اون یک باره روی شلوارم ریخته بود و من فکر کرده بودم که ترکش خوردم!!!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
یادگاریهای اسارت
در اردوگاه تکریت ۱۱ ما بعنوان اسرای مفقودالاثر بودیم و هیچ سازمان جهانی از ما بازدید و ثبت نام نکرده بود و در ایران هم ردی از ما نداشتند . در این اردوگاه، داشتن خودکار یا هر نوع قلم و دفتر و کاغذ ممنوع بود. ولی نقاش ها داشتند. نقاش ها برای عراقی ها کار می کردند و برای همین به آنها امکانات محدودی که بتوانند کار کنند و نقاشی بکشند و خط بنویسند داده بودند. نوشتن روی پیراهن و سایر البسه ما هم به رغم اینکه امکاناتی در اختیار اسرا نبود انجام می شد که البته نقاش ها یا بقول عراقی ها «جماعت صباغین» بعضی از این پیراهن نویسی و این نوشتن ها را آنها انجام می دادند و بعد بعضی بچه ها با یک تیکه سیم خاردار و نخی که از پتو یا حوله می کشیدند روی آن نوشته را گلدوزی می کردند.
با تشکر از آزاده سرافراز ، رضا آقاخانی
#رضا_آقاخانی #تصویر
هدایت شده از علی دانائی
سلام عليكم وقت بخیر
خسته نباشید
در خاطرات سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین را خوب تشریح کردند.
در قسمتی فرمودند شهید مجید بقایی فرمانده قرارگاه فجر بودند که کاملاً درست است و همچنین گفتند فرمانده تیپ المهدی هم بودند
در حالیکه فرمانده تیپ المهدی در عملیات فتح المبین، سردار حاج علی فضلی بودند که سه تا از گردان های آن از بچههای کرج بودند. ✋
رضا آقاخانی| ۱
جماعت صباغین، حدادین و..کمک می کردند!
در مورد نوشتنی ها روی البسه مثل نام نوشتن و امثال این، خب امکاناتی که در اختیار نقاش ها بود ( اگر اشتباه نکنم ، جماعت صباغین ) در بسیاری موارد به کمک بچه ها می آمد نگهبانها هم می دانستند. چیز پنهانی نبود و مانعی نداشت . دوستانی که در جماعت های مختلف مثل حدادین و کهربا و . . . به اشکال مختلف کمک حال بچهها بودند.
دور زدن تحریم وسایل دندانپزشکی!
مثلاً شعبان ( فکر کنم بچه اراک بود ) وقتی به پیچ گوشتی و انبردست برای کشیدن دندان ، نیاز داشتیم ، با پنهان کردن آن زیر پیراهن، آنها را به دندان پزشکان!!!می رساند, اونهم دندونها را با این وسایل حرفه ای می کشید!
نمونه کار دندانپزشک حاذق! با پیچگوشتی!
یک بار خواستم ببینم این پزشک حاذق چه کار می کنه! دیدم رفت سراغ یکی از دوستان شمالی که قبلاً نوبت گرفته بود ! وقتی معاینه کرد گفت: تمام دندان از بین رفته ، مجبورم از لثه بکشم( چقدر هم مطمئن نسخه صادر می کرد!) بنده خدا که از دندان دردهای زیاد طاقت از دست داده بود گفت: هرکاری میتونی بکن، فقط منو از این دندان نجات بده. جناب طبیب! دستور تهیه آب نمک را داد . و نوک پیچ گوشتی را روی انتهای لثه متصل به دندان گذاشت و یک ضربه سامورایی انبر دست به پشت پیچ گوشتی وارد کرد ، بنده خدا از درد بی حال شد، البته صداش بخاطر آن همه پارچه که در دهانش گذاشته بودند تا اگر پیچ گوشتی رد کرد حداقل به دهان آسیب نرسد، در نیامد. وقتی کمی به حال آمد و دهانش را باز کرد ، تقریباً دندان کنده شده بود و بقیه کار مثل اول سخت نبود .
عصب کشی در اردوگاه با سنجاق قفلی!
حالا که صحبت از دندان پزشک عزیزمان شد ، باید بگم یک بار هم شاهد عصب کشی ایشان بودم ، سنجاق قفلی را بصورت سیخ در آورد و روی شعله گذاشت تا کاملاً سرخ شد ، بعد بیمار را چند نفری گرفتند و ایشان سنجاق گداخته را تا آنجا که می رفت داخل داندان کرد .
بنده خدا که توسط چند نفر محکم قفل شده بود در ته حلق جیق و ناله میکرد ، اما در عصب بعدی کار خوب پیش نرفت ، پس از داغ کردن سنجاق و گرفتن بیمار و فرو کردن سنجاق با حرکت شدید سر آن بند خدا ، سر از دست بچه خارج شد و سنجاق در محل باقی ماند و گوشه زبان به سنجاق چسبید ، بوی گوشت سوخته بلند شد! بنده خدا هم از درد سنجاق در عصب و هم سوختن زبان ، نعره می زد و بچه ها بخاطر خاموش کردن صداش ، دهانش را گرفتن و کار را بدتر کردند . آخرش هم سنجاق گیر کرده را در آوردند .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#رضا_آقاخانی
کانال خاطرات آزادگان
سلام عليكم وقت بخیر خسته نباشید در خاطرات سلام الله کاظم خانی عملیات فتح المبین را خوب تشریح کردن
سلام علیکم، اشتباه از ما بود، شهید مجید بقائی فرمانده قرارگاه فجر بودند و تیپ المهدی (عج) یکی از سه تیپ تشکیل دهنده آن بودند. فرمانده تیپ المهدی (عجب) از بدو تشکیل، سردار،علی فضلی بودند. ولی اینکه فرمودید سه گردان از کرج هم بودند را ما ندیدیم بله چند تن از بچه های کرج جزو نیروی مؤسس تیپ بودند اما حداقل اینجا ننوشته است که بچه های کرج هم جزو تیپ بودند.
« ویکی شهید » به نقل از محسن رضایی فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وقت، درباره نحوه تاسیس تیپ المهدی (عج) نوشته است:
جبهه مجید بقایی در محور شوش بود که رفتیم خط آنجا را دیدیم. در محور شوش تعدادی از بچه های گیلان با مرتضی صفار بودند تعدادی از بچه های گچساران هم بودند که برادر آقای دقیقی و فضلی با آنها ارتباط داشتند. آقای رودکی هم همان جا بود. ما دیدیم اگر تعدادی از نیروها را از سمت جنوب اهواز بیاوریم و با نیروهای شوش ادغام کنیم یکی دو تیپ هم می توانیم تشکیل بدهیم که در عمل سه تیپ ایجاد شد؛ یعنی بقیه نیروهای دیگر را هم که اضافه کردیم ، توانستیم قرارگاهی را در شوش با سه تیپ سازمان بدهیم. سه تیپی که در قرارگاه فجر سازماندهی شدند عبارت بودند از تیپ امام سجاد (ع)، تیپ المهدی (عج) و تیپ امام حسن (ع) .
فرمانده تیپ المهدی از همان اول علی فضلی بود
فرماندهی این تیپ از همان بدو تشکیل با آقای علی فضلی بود. البته تیپ المهدی (عج) آن زمان با تیپ المهدی (عج) بعد که از اهالی جهرم و فسا تشکیل شده بودند فرق دارد. تیپ المهدی (عج) در زمان آقای علی فضلی متشکل از بچه های گچساران و تعداد زیادی از یاسوج بودند. در تیپ المهدی (عج) حسین دقیقی که با بچه های گچساران مرتبط بود و آقای حسین پروین هم بودند همراه با آقای یدالله کلهر، اینها با هم یک تیم با هم آمدند و برادر دقیقی در راس اینها بود. و تیپ المهدی (عج) را درست کردند. مطلب کامل را در لینک زیر بخوانید.
لشکر 33 المهدی - ویکیشهید
https://wikishahid.ir/%D9%84%D8%B4%DA%A9%D8%B1_33_%D8%A7%D9%84%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C
علیرضا باطنی| ۴
▪️اجبار می کردند تو گوش همدیگه بزنیم!
ما بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به بغداد، زندان الرشید که ۴۰ نفر در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! حالا جدای از مشکلات عجیب و غریب آن اتاق، در این مدتی که در زندان الرشید بغداد بودیم یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند.
شهبازی محکم زد زیر گوشی نگهبان عراقی!
یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر، یادم هست دستش را تر کرد و گفت: که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. (در خصوص شهید محمد رضایی بگویم که دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه آنها بعد از چندین سال گوشتی آمد یعنی استخوان فقط نبود و جنازه را سالم دفن کرده بودند یکیش محمد رضایی بود و دیگری شهید حسین پیراینده که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست) مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار، البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود.
اردوگاه یازده در تکریت
بعد از دو ماه در بغداد ما را از آنجا به ۱۸۰ کیلومتر آنطرفتر یعنی به اردوگاهی در حوالی شهر صد در صد بعثی تکریت منتقل کردند. اولین اردوگاه مفقودین یعنی ما که تا آخرین روز در صلیب سرخ ثبت نام نشدیم مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده، ماهر و شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را بر می داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش که خنک می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند.
شکنجه کشیدن سبیل با انبردست
به عنوان تعقیبات نماز!
یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. همه داخل آسایشگاه بودیم که من را صدا کردند. وقتی رفتم پشت پنجره، نگهبان عراقی که بهش علی انبری می گفتیم، از همان پشت پنجره شروع کرد به کندن سبیل هام، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است.
به علت طلبه بودن من را فلک کردند!
گویا یکی از بچه ها رفته بود و در مورد من به عراقی ها مطالبی گفته بود و به زعم خودشان گرچه یقین نداشتند اما مرا طلبه و روحانی می شناختند، برای همین یک وقتی من را از آسایشگاه بردند بیرون و گفتند: که تو توی ایران روحانی بودی؟
اگر یک مسجد بسازیم می تونی اداره کنی!؟
من بهشان گفتم که کی گفته من روحانی بودم؟ ترفند زدند و برای اینکه من تشویق بشم بگم طلبه هستم گفتند: منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی آن را اداره کنی!!؟
گفتم: نه. بعد من را فلک کردند و اذیت کردند. البته می خواستند در بین این اذیت ها اعترافی هم از من بگیرند چون تا حالا شک داشتند ولی می خواستند من خودم بگم طلبه هستم که حالا شاید اگر من اعتراف می کردم طلبه هستم برنامه های دیگری داشتند. حالا کسانی که ادعا می کردند برای ما مسجد بسازند و من آنجا را اداره کنم بخاطر همین شغل من را فلک کردند. معلوم بود و بیشتر معلوم شد که حرف از دین و دیانت و مذهب پیش بعثی ها همش ترفند است. البته ما طلبه ها هم نوعا با شگرد و ترفندهای آنها آشنا بودیم و در دام آنها نمی افتادیم .
به احمد فراهانی برق وصل کردند!
دوستی داشتیم آقای احمد فراهانی از ملایر، به ایشان گفتند: تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند: ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که قضیه شما چی بود!؟ گفت: یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و در مورد من و نماز جماعت به عراقیها گفته بود.
▪️یادآور می شود حجت الاسلام احمد فراهانی در حال حاضر مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر هستند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
#مرتضی_شهبازی #حسین_پیراینده #احمد_فراهانی
نکته:
دوستان خواننده از لابلای همین خاطره بالا حتما دقت کردند که با اینکه جمع بسیجی و وفادار بود باز یکی دوتا جاسوس توی آنها بود و تقربیا اغلب طلبه ها در اردوگاه لو رفته بودند. یا حداقل ۶۰ یا ۷۰ درصد آنها لو رفته بودند پس این مسئله باید همیشه مدنظر ما باشد در هر شرایطی حتی در شرایطی که همه نیروها صد در صد مخلص هستند باز ممکن است یک انسان خودفروخته و مزدور پیدا شود و همه زحمات و ثمرات کار و تلاش انسان های مؤمن و فداکار را به هدر دهد. از این جهت حفاظت و مراقبت از اطلاعات خاص کشور و افراد مهم آن و همچنین اطلاعات خصوصی افراد متخصص و همچنین کل اسرار کشور باید یک اصل در همه عمر ما باشد.
خسرو میرزائی| ۶۴
▪️نحوه تیمم در زندان الرشید بغداد!
مدتی که در زندان الرشید بودیم چون شبها درب نردهای سلولها را میبستند و دسترسی به آب و سرویس بهداشتی نداشتیم معمولا برای نماز صبح مجبور بودیم تیمم کنیم، چون کف سلولها سیمانی بود و خاکی موجود نبود مجبور بودیم از خاکی که روی دیوار سلولها نشسته استفاده کنیم.
اینقدر اینکار را انجام داده بودیم که تا آنجا که قدمان میرسید رد دستمان روی دیوار باقیمانده بود، و بعضی مواقع برای اینکه خاک بیشتر و بهتری را جهت تیمم کسب کنیم با یک خیز و پرش و یا به کمک دوستان با یک قلاب گرفتن از خاک بالاتر دیوار استفاده میکردیم.
▪️شوخی در زندان الرشید!
یکی از شوخیهای ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شبها درب نردهای سلولها بسته میشد با دوستان سایر سلولها صحبت و خوش و بش میکردیم و معمولا به شوخی به هم میگفتیم : شما چکار کردید که در زندان انداختهاند در حالیکه خودمان هم در زندان و سلول بودیم. و یا اینکه میگفتیم یادم باشه فردا برایتان کمپود و.... بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگه روحیه میدادیم و گذران عمر میکردیم با امید به روز آزادیمان.
یادمه یکی از دوستان هم سلولی یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی میخوند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود. دنیای زندونی دیواره،، زندونی از دیوار بیزاره،، بعضی موقع هم به شوخی دیواره رو دیفاره تلفظ میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خسرو_میرزائی #خاطرات_آزادگان #ازادگان