خاطرات آزاده سرافراز ،حجت الاسلام نریمیسا
مرور و آشنایی با خاطرات روحانی مبارز و مجاهد، آزاده سرافراز، در مصاحبه با حوزه نیوز بسیار باعث خوشبختی است. دوستان حتما مطالعه کنند یا فیلم کامل آن را ببینند.
▫️یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد، خیلی درجه داشت و یک چوب هم در دستش بود. از زندانبان سؤال کرد که چرا او را به زندان آوردهاند؟ گفت: نمیدانم قربان. گفت: هر کسی را که به این زندان میآورند مجرم است. او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش ...
▫️داشت خداحافظی میکرد گفتم: برادر! دفعه بعد که آمدی، حتما مأموریت رزمی بگیر، خندید و گفت: انشاءالله. گفتم: برادر! نگفتی اسمت چیست؟ گفت اگر اسمی باشد، «سید مرتضی» هستم. «سید مرتضی» رفت و بعد از سالیان سال که از اسارت آزاد شدم و روایت فتح را دیدم، متوجه شدم که ...
▫️یکی از عراقیها مرا در جمع دید. بنده طلبه بودم و لباس طلبگی نداشتم؛ ولی ریش بلندی داشتم و از چهرهام مشخص بود که طلبه هستم. او به فرماندهاش گفت: من او را میخواهم. گفت: چرا میخواهی؟ گفت: برادر من در جنگ کشته شده و مادرم به من دِین انداخته که شیرم را حلالت نمیکنم مگر اینکه ۱۰ تا پاسدار ایرانی را به إزای برادرت بکشی، فرمانده گفت: نمیشود، ما با بیسیم خبر دادیم که ۴۴ تا اسیر گرفتیم و اگر فرماندهی ...
🔸 مشاهده خاطرات
https://hawzahnews.com/xcs9h
🔸 فیلم کامل
https://hawzahnews.com/xcrL6
آزادگان تهرانی، از سمت راست: محمد سلیمانی و محمد رضا کریم زاده
#تصویر #محمدرضا_کریم_زاده محمد_سلیمانی
201.6K
نوای کوتاه و یهویی و خوش اهنگ، آزاده و جانباز ارجمند، محمدرضا کریم زاده که خودش نوشته:
مخلصیم، این هم به مناسبت هفته وحدت و میلاد پیامبر اکرم (ص) بود.
#صوت #محمدرضا_کریم_زاده
احمد چلداوی| ۱۲۶
▪️ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید..
بعد از اینکه در تفتیش وسایل اسرا یک قطعه شعر حماسی پیدا شد و علی ناصح فرد معروف به علی قزوینی آن را بعهده گرفت او را بردند و ما نگران او بودیم چون محیط «قلعه» کوچک بود اگر علی را شکنجه می کردند چرا مثل سایر وقتها که صدای شکنجه و کابل زدن اسرا می آمد چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد.
احمد عرب بیا بیرون!
بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.... خدا خدا می کردیم از آسایشگاه و این دری که تنها حائل بین ما و آن قوم سفاک بود از میان برداشته نشود. اما با شدت درب آسایشگاه ۱۵ نفره ما باز شد و یک بعثی داخل آمد فریاد زد: «احمد عربستانی، «اطلع بره» یعنی؛ احمد عربستانی! بیا بیرون. از شدت اضطراب قلبم داشت می ایستاد. احتمال دادم علی زیر شکنجه اسم من را برده باشد. وحشت زده به دنبال او راه افتادم. مرا به مکتب خانه که شکنجه گاه آنها بود، برد.
علی را فلک کرده بودند!
صحنه ای که آن لحظه جلوی چشمانم ظاهر شد یک حماسه جاویدان از سرباز خمینی بود. صحنه ای که به یقین فرشتگان الهی لحظه لحظه هایش را با افتخار ضبط می کردند. نمایشی الهی که بازیگرش علی بود فرزند خمینی. پاهای علی را به چوب فلک بسته و دو نفر عراقی آن را را بالا نگه داشته بودند. «ع.ک» آن جاسوس نامرد هم با یک کابل برق سه فاز به پاهای علی میکوبید. آن قدر زده بود که لایه های عایق کابل همگی باز شده بودند و سیم های مسی آن، ریش ریش و لخت شده بود. با هر ضربه کابل، سیم های مسی کف پای علی می نشست و خون بود که به اطراف می پاشید. پوست پاهای علی برآمده بود و ضربههای کابل بر گوشت و استخوان پایش میخورد و میچسبید و باز خون بود که به اطراف میپاشید.
استقامت عجیب علی
علی حتی یک بار هم ناله نکرد و فقط با همان آرامش همیشگی اش عراقی ها و شکنجه گرش را نگاه میکرد. تازه فهمیدم چرا در تمام این مدت هیچ صدایی نمی شنیدیم. شکنجه گر از سکوت علی به شدت به خشم آمده بود و با نامردی تمام بر پای علی کابل میزد. بعثی ها هم هر از چند گاهی عربده میکشیدند. تو گوئی این ضربات بر مغز آنها وارد میشد نه بر کف پای علی قزوینی...«ع.ک» تا من را دید کابل را به من داد و از من خواست من هم علی را بزنم تا در گناهش شریک باشم، اما من امتناع کردم و فقط سرم را پایین انداختم.
راضیش کن به خمینی توهین کند!
بعد از مشاهده آن اوضاع عراقیها از من خواستند علی را راضی کنم به حضرت امام خمینی(ره) توهین کند تا از شکنجه رها شود. از علی به آرامی خواستم که آنچه آنها میخواهند یعنی «مرگ بر خمینی» را بگوید و راحت شود. اما او فقط لبخند زد !
«علی ناصح فرد» از قبیله عشق بود!
تفسیر لبخندش، خود به تنهایی یک مثنوی عارفانه بود. او با همان لبخند به من فهماند که از قبیله دیگری است که فهم و درک آن را ندارم. او از قبیله عشق بود. بالأخره او با لبخندش به من نوید پیروزی بزرگش در امتحان بزرگ الهی را میداد. امتحانی که برای بزرگترین اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچون عمار یاسر اتفاق افتاد گرچه جناب عمار یاسر، ترجیح دادند طبق مصالحی تقیه کنند.
استقامت علی، بعثی ها را درمانده کرده بود
علی با این استقامت و سکوت آرامش بخشش، لحظه لحظه به اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجهاش بود را می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را میگفت خلاص میشد ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. در آن لحظه احساس میکردی این علی است که با استقامتش بعثی ها را شکنجه میکند.
علی ناصح فرد ۱۴ قرن بعد از عمار
در عظمت عماریاسر همین بس که آیه ای در قرآن شریف برای دلداری او نازل شد. " مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أَكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبُ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيم. این آیه به اجماع مفسران در شأن این بزرگوار نازل شد. اگرچه مقام صحابی بزرگی چون «عمار یاسر» قابل توصیف و درک برای ما نیست اما تقیه «عمار یاسر» در مقابل مشرکان مکه هنگام شکنجه و نزول آیه قرآن در تایید تقیه او در زمان حیات برترین مخلوق عالم یعنی حضرت رسول اکرم(ص) صورت گرفت که نشان داد تقیه مجاز بوده و تا قیامت مجاز هست ولی «علی ناصح فرد» بعد از چهارده قرن با اینکه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را درک نکرده بود حتی بعد از رحلت امام خمینی (ره)حاضر نشد از این جواز شرعی و عقلی و منطقی استفاده کند و با وجود شکنجه به امام خمینی توهین کند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #احمد_چلداوی #رحلت_امام
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۶
جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه با کف دست!
گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات یا همان پنج پنج که صادر می شد، پنج تا پنج تا پشت سر هم می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد.
تفرعن و عقده خود بزرگ بینی نگهبان ها
مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! مثل عبد مقابل ارباب ، عقده خود بزرگ بینی شدیدی داشتند اگر احیانا نگهبانها ما را صدا می زدند و فقط دو نفر می رفت نگهبان ها مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه!
سکوت مرگبار!
من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشنده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا که من به عنوان افسر ارتش پیش سربازان بودم همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟!
شپش و خارش بی امان زخم های من
وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابون های دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهای مان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی علیدوست قزوینی| ۱۹
▪️بچه ها:
حتما گناه کردیم که اسیر شدیم!
در اردوگاه که بودیم در جمع چند نفره ای سخن از اسارت و علل اسارت شد یکی گفت من میدانم چرا اسیر شدم! اسارت من، کفاره گناهی است که انجام دادم. دیگری گفت من هم حدس میزنم شاید بخاطر بی احترامی به پدر مادرم بوده سومی گفت: من چون با همسرم بد اخلاق بودم خدا تنبیهم کرده و به دام اسارت افتادم و چهارمی دلیل دیگری آورد و خلاصه به نتیجه قطعی رسیدیم که ما بخاطر گناهان مان اسیر و هر کسی که اسیر شده است گناهی مرتکب شده و حالا دارد مجازات گناهش می کشد و همه اسارت را طوری تنبیه و مجازات دانستند و یکی گفت خوب است به خدمت حاج آقا ابوترابی برسیم و از ایشان سوال کنیم که علت اسارت شان چه بوده است!
ابوترابی:
حتما عمل صالح داشتید که اسیر شدید !
چند نفری خدمت حاج آقا رسیدیم و موضوع را محضرشان عرض کردیم که حاج آقا همه ما به علت گناهانی که مرتکب شدیم به دام اسارت افتادیم، حالا خواستیم ببینیم که آیا این دیدگاه ما صحیح است یا نه و اگر صحیح است بفرمائید شما چه گناهی مرتکب شدید که امروز گرفتار اسارت بعثی ها شده اید؟ حاج آقا تبسمی نمودند فرمودند:
در جبهه که بودیم بعثی ها وقتی شهر یا روستایی را اشغال می کردند به صغیر و کبیر رحم نمی کردند بنا بر این ما هر جایی را که احتمال سقوطش را می دادیم سعی می کردیم زن و بچه را از آنجا دور کنیم تا اسیر نشوند. در یکی از روستاها که اهل آنجا را منتقل کردیم پیرزنی بود که به هیچ وجه حاضر نبود محل را ترک کند، وقتی علت اصرار ایشان را پرسیدم گفت: تمام حاصل زندگی من داخل اون خونه است که حالا نمی تونم داخلش برم. پرسیدم: چیه!؟ گفت: مبلغ زیادی پول است که داخل جعبه ایست در داخل کمد و من تا آن جعبه را پیدا نکنم از اینجا نمی روم ولو این که کشته شوم!
▪️ابوترابی:
اسارت من، نتیجه دعای خیر آن پیرزن است!
من آدرس دقیق خونه و محل پول را گرفتم و با یکی دونفر شبانه رفتیم و جعبه پول را پیدا کردیم و آوردیم تحویل آن پیرزن دادیم. بی اندازه خوش حال شد در حق ما دعای خیری کرد. من فکر می کنم خدا دعای آن خانم را مستجاب نموده دعای خیر آن خانم باعث اسارت من شده است تا در این محیط باشم. و من برخلاف شما فکر می کنم نتیجه اعمال صالح شما بوده که در این موقعیت قرار گرفته اید و قدر این ایام را بدانید و از آن خوب استفاده نمایید.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس
#علی_علیدوست_قزوینی
حسینعلی قادری| ۲۰
▪️دردسر اسم صدا زدن به عربی
دیشب وارد اردوگاه شده بودیم و شب را با کلی مکافات و بهر مصیبتی که بود با بدن های کتک خورده و زخمی و خونین و خسته صبح کردیم. صبح که شد ساعت هشت، هشت و نیم بود که درها رو باز کردند گفتند: بیایین تو محوطه، یه محوطه بین دو بند که روبروی هم قرار داشت. این محوطه تقریبا فکر می کنم که عرضش شصت متری می شد و صد متر هم طولش می شد. گفتند همه بیان تو محوطه ای که بین دو بند بود و به ردیف ۵ نفر ۵ نفر پشت هم بنشینند. کل این بچه ها رو تو این محوطه ۵ نفر ۵ نفر نشاندند و شروعجم: کردند اسم ها رو یکی یکی صدا کردن، اسم های ی می خواندند و صدا میکردند که بعد اونجا هم اسم ها اینطور بود که نام و نام خانوپادگی نمی گفتند، نام نام پدر و نام پدر بزرگ می گفتند. در واقع توی شناسنامه شون اینجوری ثبت هست. آنجا کسی رو که می خوان صدا بزنن به عنوان مثال می گم من که نام پدرم محمد و پدربزرگم عیسی هست، می گفت حسینعلی، محمد، عیسی پاشه بیاد جلو.
بهرحال از صبح شروع کردند به یکی یکی به همین طریق صدا زدن. حالا بعضی از اسمها رو هم بخاطر تفاوت دو فرهنگ فارسی و عربی متوجه نمیشدیم که خودش کلی علافی بود. خب این جور صدا زدن را عادت نداشتیم و برامون یه چیز ناموزون و ناآشنایی بود برای همین قاطی میکردیم و باعث معطلی میشد. مثلاً یک ساعت داد میزدند: حسینعلی محمد عیسی و من اصلا نمیدونستم این چیه؟ من به فکر بودم که اسمم حسینعلی قادری است، محمد عیسی کیه!!! تا باز میآمد توضیح میداد که آقا وقتی میگیم حسینعلی محمد عیسی! یعنی پسر محمد پسر عیسی، باز یا صدا به گوش همه نمیرسید یا متوجه نمیشدیم که این چی گفته این مکافات رو ما تا غروب داشتیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
اسفندیار ریزوندی | ۲
▪️ اسیری که پایش از ران قطع شده بود!
روز دوم اسارت در بیمارستانی در بغداد بودیم که برای انتقال به بیمارستانی خارج از شهر ما را سوار اتوبوس کردند که صندلی نداشت!!! هوا هم در حال تاریک شدن بود. رسیدیم به پایگاه و بیمارستانی به نام « سلیمان خاطر» و با چه مکافاتی که بماند ما را آوردند و انداختند توی یک راهرویی در آنجا و بعد دیدیم آنجا یک اطاق خالی بود و یکی یا دو تا تشک ابری بود و یک نفر از اسرا که پایش از ناحیه ران قطع شده بود را با باند بسته بودند. این بنده خدا از شدت درد تمام لباس و باندها را پاره کرده بود، روی یک پا بلند میشد و چون کنترل نداشت به زمین میافتاد. نگهبانان او را به لوله شوفاژ بستند، ولی او خودش را باز کرد و بالاخره از جمع ما جدایش کردند و نفهمیدیم کجا بخش برندنش.
با اسرای خوزستانی بدتر بودند
عراقی ها مدعی بودند می خواهند خوزستانی ها را از ظلم فارس آزاد کنند! حالا از آنها اسیر گرفته بودند! حتی با آنها بدتر رفتار می کردند!
بهرحال فردا صبح آن روز، ما را برای عمل جراحی به بخش منتقل کردند. حدود ۱۲ نفر بودیم بعضی از اسرا خوزستانی بودند. یکی از همراهان ما رجب چراغی بچه دزفول بود. « سلمان » که بچه خرمشهر و با ما بود عربی محلی بلد بود. سلمان را چون پنجه پایش قطع شده بود به بیمارستان آورده بودند. مجروحینی که دچار شکستگی شده بودند جهت قراردادن آتل با دریل و بدون بی حسی یا بیهوشی شروع کردن به سوراخ کردن استخوان پای انها.!!!
دلبخواهی چای می داد!
یک نگهبان عراقی به نام «کریم» مسئول چای و غذای ما بود، کریم آدم بدقلقی بود به هرکس که دوست داشت چای میداد و به بعضی هم نمی داد. اما ما خودمان هوای همدیگه را داشتیم از بین ما هرکس وضعیت بهتری داشت به سایرین کمک میکرد.
ازاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسفندیار_ریزوندی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سلام الله کاظم خانی| ۶
اگر سرم را پایین نگرفته بودم تیر خورده بودم
گاهی می شنویم که اسرا به اجبار وارد جنگ شدند و با اولین فشنگ اسیر شدند این تصور غلطی است من خودم در عملیات پیروز فتح المبین با تمام توان در خدمت جنگ بودم. در طی عملیات، کمک دیده بان بودم، دیده بانی در معرض خطر مستقیم دشمن است و بسیار حساس است. من با دوربین مخصوص دیده بانی، مکان دشمن را ثبت و ضبط می کردم و مسئول دیده بانی به فرمانده توپخانه گزارش می داد و آنها روی دشمن آتش می ریختند.
یک روز نزدیک غروب بود، ما جهت گرفتن گرا از مناطق دشمن از سنگر و کمین گاه خودمان بیرون آمدیم بلافاصله تیری از بالای سرم عبور کرد! اگر سرم را پایین نگرفته بودم، تیر به سرم اصابت می کرد،
لحظه به لحظه در آن منطقه به این صورت دقیق تیر شلیک می شد، نزدیکی دشمن بودیم. چند متری هم بودیم. البته قبل از عملیات چند روزی آموزش دیدبانی بطور کاربردی دیده بودم.
بد نیست بدانیم قرآن کریم چشم را بهعنوان یک ابزار شناختی بسیار مطرح کرده است و از آن بهعنوان وسیله شناخت موقعیت خود و آیات خداوند هستی مطرح مینماید، تا انسان را به ارزش و جایگاه بینایی توجه دهد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #سلام_الله_کاظم_خانی
علیرضا باطنی| ۵
▪️فشار بعثی ها، معنویت ما را بیشتر می کرد
در اردوگاه تکریت ۱۱ روز به روز به اراده ی بچه ها بیشتر فشار می آوردند ولی می دیدند که معنویت بچه ها روز به روز بیشتر می شد. توسلشان، دعایشان، نمازشان. گرچه بعثی ها با همه ی این ها مخالفت می کردند.
در اردوگاه کتاب و دفتر نداشتیم
ما در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ کتابی در اختیار نداشتیم. بعضی اردوگاهها داشتند ولی برای ما ممنوع بود. قلم، کاغذ، خودکار، همه اینها ممنوع بود. بعد از یک سال اصرار و پافشاری ما هر آسایشگاه تنها یک جلد قرآن دادند. این قرآن را الآن یکی از دوستان آورده. ما را بعدا از آن اردوگاه تبعید کردند به اردوگاه ۱۸بعقوبه ولی بچه هایی که آنجا بودند یک آقای اردلی نامی است از اصفهان، ایشان آن قرآن را از اردوگاه آورده که این قرآن را وقتی به ما دادند آنوقت فکر کنم ما صد و ده بیست نفر بودیم توی آسایشگاه. می گفتند دو نفره یا بیشتر حق ندارید قرآن را استفاده کنید بلکه یک نفره باید استفاده کنید. بلند نباید بخوانید.
ساعت آبی!!!
یک طاقچه ی چوبی درست کردند و گفتند که قرآن باید آنجا باشد و وقتی که می خواهید استفاده کنید دستتان باشد. خوب ما ساعت نداشتیم که زمان را بتوانیم بین بچه ها تنظیم کنیم. یک ساعت آبی درست کردیم. ظرف کوچکی را بچه ها سوراخ کردند، توی یک ظرف بزرگتر وقتی ته نشین می شد، پیمانه ی قرآن یک نفر تمام می شد و اینطوری بیست و چهار ساعت قرآن می چرخید. شاید به هرکسی پنج دقیقه یا هفت هشت دقیقه فرصت می رسید.
با این شرایط بعضی بچه ها حافظ کل قرآن شدند
و عجیب است که همینطوری با این شرایطی که فقط یک قرآن در آسایشگاه بود و چند دقیقه هم فرد بیشتر وقت نداشت قرآن بخواند بعضی از بچه ها حافظ کل شدند. آن قرآن را که من دیدم شیرازه اش سیصد و شصت درجه دور زده بود و روی هم خوابیده بود.
تک زدن مداد از عراقی ها و مخفی کردن آن
ما یک تک مداد از آسایشگاه عراقی ها تک زده بودیم که در هفت تا سوراخ باید قایم می کردیم. مثلا توی درز لباس مخفی می کردیم چون دائم تفتیش می کردند. کل خانه و وسایل ما یک کیسه بود و هیچ چیز دیگری نداشتیم با یکی یا دو تا پتو.
توضیح لغات سخت قرآن
در قرآن و دعا لغات زیادی هست و آن لغاتی که سخت تر بود و ما احساس می کردیم بچه ها نیاز داشته باشند، زیرش یکی از دوستانی که خوش خط بود و ریزنویس، ایشان با همین مدادی که از عراقی ها تک زده بودیم یادداشت می کرد که بچه ها در خواندن بتوانند استفاده کنند.
جمع کردن دعای کمیل در شرایط سخت اردوگاه
می دانید که در این شرایط دعا خیلی می تواند به آدم کمک کند ولی ما کتاب دعایی نداشتیم، مفاتیح نداشتیم. تصمیم گرفتیم دعای کمیل را جمع کنیم. شاید شش ماه طول کشید. از حافظه ی بچه ها استفاده کردیم هرکسی یک قسمتی را کمک داد و سر هم کردیم تا شد دعای کمیل. دیگر حفظ کردند بچه ها.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
احمد چلداوی | ۱۲۷
▪️ادامه حماسه علی ناصح فرد
علی ناصح فرد حاضر نبود به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی به امام توهین کند افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته میشه و این شکنجه روزانه براش تکرار میشه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید.
به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام میدادند.
▪️یک واحد درسی آموزش برق!
اوضاع قلعه کم کم آرام میشد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاری های داخل قلعه و تعویض لامپهای فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی میدیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله میگفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم.
دردسر جلوگیری از فیلم مستهجن
یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر میکنم سعید راستی بود که پیشم آمد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است.
آب گرم با چاشنی برق
طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور میشدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند.
فیزیوتراپی مجانی
با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم میشدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور میشدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من میگفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم میگفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #احمد_چلداوی #دفاع_مقدس #خاطرات