حسینعلی قادری| ۲۰
▪️دردسر اسم صدا زدن به عربی
دیشب وارد اردوگاه شده بودیم و شب را با کلی مکافات و بهر مصیبتی که بود با بدن های کتک خورده و زخمی و خونین و خسته صبح کردیم. صبح که شد ساعت هشت، هشت و نیم بود که درها رو باز کردند گفتند: بیایین تو محوطه، یه محوطه بین دو بند که روبروی هم قرار داشت. این محوطه تقریبا فکر می کنم که عرضش شصت متری می شد و صد متر هم طولش می شد. گفتند همه بیان تو محوطه ای که بین دو بند بود و به ردیف ۵ نفر ۵ نفر پشت هم بنشینند. کل این بچه ها رو تو این محوطه ۵ نفر ۵ نفر نشاندند و شروعجم: کردند اسم ها رو یکی یکی صدا کردن، اسم های ی می خواندند و صدا میکردند که بعد اونجا هم اسم ها اینطور بود که نام و نام خانوپادگی نمی گفتند، نام نام پدر و نام پدر بزرگ می گفتند. در واقع توی شناسنامه شون اینجوری ثبت هست. آنجا کسی رو که می خوان صدا بزنن به عنوان مثال می گم من که نام پدرم محمد و پدربزرگم عیسی هست، می گفت حسینعلی، محمد، عیسی پاشه بیاد جلو.
بهرحال از صبح شروع کردند به یکی یکی به همین طریق صدا زدن. حالا بعضی از اسمها رو هم بخاطر تفاوت دو فرهنگ فارسی و عربی متوجه نمیشدیم که خودش کلی علافی بود. خب این جور صدا زدن را عادت نداشتیم و برامون یه چیز ناموزون و ناآشنایی بود برای همین قاطی میکردیم و باعث معطلی میشد. مثلاً یک ساعت داد میزدند: حسینعلی محمد عیسی و من اصلا نمیدونستم این چیه؟ من به فکر بودم که اسمم حسینعلی قادری است، محمد عیسی کیه!!! تا باز میآمد توضیح میداد که آقا وقتی میگیم حسینعلی محمد عیسی! یعنی پسر محمد پسر عیسی، باز یا صدا به گوش همه نمیرسید یا متوجه نمیشدیم که این چی گفته این مکافات رو ما تا غروب داشتیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
اسفندیار ریزوندی | ۲
▪️ اسیری که پایش از ران قطع شده بود!
روز دوم اسارت در بیمارستانی در بغداد بودیم که برای انتقال به بیمارستانی خارج از شهر ما را سوار اتوبوس کردند که صندلی نداشت!!! هوا هم در حال تاریک شدن بود. رسیدیم به پایگاه و بیمارستانی به نام « سلیمان خاطر» و با چه مکافاتی که بماند ما را آوردند و انداختند توی یک راهرویی در آنجا و بعد دیدیم آنجا یک اطاق خالی بود و یکی یا دو تا تشک ابری بود و یک نفر از اسرا که پایش از ناحیه ران قطع شده بود را با باند بسته بودند. این بنده خدا از شدت درد تمام لباس و باندها را پاره کرده بود، روی یک پا بلند میشد و چون کنترل نداشت به زمین میافتاد. نگهبانان او را به لوله شوفاژ بستند، ولی او خودش را باز کرد و بالاخره از جمع ما جدایش کردند و نفهمیدیم کجا بخش برندنش.
با اسرای خوزستانی بدتر بودند
عراقی ها مدعی بودند می خواهند خوزستانی ها را از ظلم فارس آزاد کنند! حالا از آنها اسیر گرفته بودند! حتی با آنها بدتر رفتار می کردند!
بهرحال فردا صبح آن روز، ما را برای عمل جراحی به بخش منتقل کردند. حدود ۱۲ نفر بودیم بعضی از اسرا خوزستانی بودند. یکی از همراهان ما رجب چراغی بچه دزفول بود. « سلمان » که بچه خرمشهر و با ما بود عربی محلی بلد بود. سلمان را چون پنجه پایش قطع شده بود به بیمارستان آورده بودند. مجروحینی که دچار شکستگی شده بودند جهت قراردادن آتل با دریل و بدون بی حسی یا بیهوشی شروع کردن به سوراخ کردن استخوان پای انها.!!!
دلبخواهی چای می داد!
یک نگهبان عراقی به نام «کریم» مسئول چای و غذای ما بود، کریم آدم بدقلقی بود به هرکس که دوست داشت چای میداد و به بعضی هم نمی داد. اما ما خودمان هوای همدیگه را داشتیم از بین ما هرکس وضعیت بهتری داشت به سایرین کمک میکرد.
ازاده تکریت۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#اسفندیار_ریزوندی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سلام الله کاظم خانی| ۶
اگر سرم را پایین نگرفته بودم تیر خورده بودم
گاهی می شنویم که اسرا به اجبار وارد جنگ شدند و با اولین فشنگ اسیر شدند این تصور غلطی است من خودم در عملیات پیروز فتح المبین با تمام توان در خدمت جنگ بودم. در طی عملیات، کمک دیده بان بودم، دیده بانی در معرض خطر مستقیم دشمن است و بسیار حساس است. من با دوربین مخصوص دیده بانی، مکان دشمن را ثبت و ضبط می کردم و مسئول دیده بانی به فرمانده توپخانه گزارش می داد و آنها روی دشمن آتش می ریختند.
یک روز نزدیک غروب بود، ما جهت گرفتن گرا از مناطق دشمن از سنگر و کمین گاه خودمان بیرون آمدیم بلافاصله تیری از بالای سرم عبور کرد! اگر سرم را پایین نگرفته بودم، تیر به سرم اصابت می کرد،
لحظه به لحظه در آن منطقه به این صورت دقیق تیر شلیک می شد، نزدیکی دشمن بودیم. چند متری هم بودیم. البته قبل از عملیات چند روزی آموزش دیدبانی بطور کاربردی دیده بودم.
بد نیست بدانیم قرآن کریم چشم را بهعنوان یک ابزار شناختی بسیار مطرح کرده است و از آن بهعنوان وسیله شناخت موقعیت خود و آیات خداوند هستی مطرح مینماید، تا انسان را به ارزش و جایگاه بینایی توجه دهد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #سلام_الله_کاظم_خانی
علیرضا باطنی| ۵
▪️فشار بعثی ها، معنویت ما را بیشتر می کرد
در اردوگاه تکریت ۱۱ روز به روز به اراده ی بچه ها بیشتر فشار می آوردند ولی می دیدند که معنویت بچه ها روز به روز بیشتر می شد. توسلشان، دعایشان، نمازشان. گرچه بعثی ها با همه ی این ها مخالفت می کردند.
در اردوگاه کتاب و دفتر نداشتیم
ما در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ کتابی در اختیار نداشتیم. بعضی اردوگاهها داشتند ولی برای ما ممنوع بود. قلم، کاغذ، خودکار، همه اینها ممنوع بود. بعد از یک سال اصرار و پافشاری ما هر آسایشگاه تنها یک جلد قرآن دادند. این قرآن را الآن یکی از دوستان آورده. ما را بعدا از آن اردوگاه تبعید کردند به اردوگاه ۱۸بعقوبه ولی بچه هایی که آنجا بودند یک آقای اردلی نامی است از اصفهان، ایشان آن قرآن را از اردوگاه آورده که این قرآن را وقتی به ما دادند آنوقت فکر کنم ما صد و ده بیست نفر بودیم توی آسایشگاه. می گفتند دو نفره یا بیشتر حق ندارید قرآن را استفاده کنید بلکه یک نفره باید استفاده کنید. بلند نباید بخوانید.
ساعت آبی!!!
یک طاقچه ی چوبی درست کردند و گفتند که قرآن باید آنجا باشد و وقتی که می خواهید استفاده کنید دستتان باشد. خوب ما ساعت نداشتیم که زمان را بتوانیم بین بچه ها تنظیم کنیم. یک ساعت آبی درست کردیم. ظرف کوچکی را بچه ها سوراخ کردند، توی یک ظرف بزرگتر وقتی ته نشین می شد، پیمانه ی قرآن یک نفر تمام می شد و اینطوری بیست و چهار ساعت قرآن می چرخید. شاید به هرکسی پنج دقیقه یا هفت هشت دقیقه فرصت می رسید.
با این شرایط بعضی بچه ها حافظ کل قرآن شدند
و عجیب است که همینطوری با این شرایطی که فقط یک قرآن در آسایشگاه بود و چند دقیقه هم فرد بیشتر وقت نداشت قرآن بخواند بعضی از بچه ها حافظ کل شدند. آن قرآن را که من دیدم شیرازه اش سیصد و شصت درجه دور زده بود و روی هم خوابیده بود.
تک زدن مداد از عراقی ها و مخفی کردن آن
ما یک تک مداد از آسایشگاه عراقی ها تک زده بودیم که در هفت تا سوراخ باید قایم می کردیم. مثلا توی درز لباس مخفی می کردیم چون دائم تفتیش می کردند. کل خانه و وسایل ما یک کیسه بود و هیچ چیز دیگری نداشتیم با یکی یا دو تا پتو.
توضیح لغات سخت قرآن
در قرآن و دعا لغات زیادی هست و آن لغاتی که سخت تر بود و ما احساس می کردیم بچه ها نیاز داشته باشند، زیرش یکی از دوستانی که خوش خط بود و ریزنویس، ایشان با همین مدادی که از عراقی ها تک زده بودیم یادداشت می کرد که بچه ها در خواندن بتوانند استفاده کنند.
جمع کردن دعای کمیل در شرایط سخت اردوگاه
می دانید که در این شرایط دعا خیلی می تواند به آدم کمک کند ولی ما کتاب دعایی نداشتیم، مفاتیح نداشتیم. تصمیم گرفتیم دعای کمیل را جمع کنیم. شاید شش ماه طول کشید. از حافظه ی بچه ها استفاده کردیم هرکسی یک قسمتی را کمک داد و سر هم کردیم تا شد دعای کمیل. دیگر حفظ کردند بچه ها.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
احمد چلداوی | ۱۲۷
▪️ادامه حماسه علی ناصح فرد
علی ناصح فرد حاضر نبود به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی به امام توهین کند افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته میشه و این شکنجه روزانه براش تکرار میشه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید.
به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام میدادند.
▪️یک واحد درسی آموزش برق!
اوضاع قلعه کم کم آرام میشد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاری های داخل قلعه و تعویض لامپهای فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی میدیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله میگفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم.
دردسر جلوگیری از فیلم مستهجن
یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر میکنم سعید راستی بود که پیشم آمد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است.
آب گرم با چاشنی برق
طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور میشدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند.
فیزیوتراپی مجانی
با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم میشدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور میشدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من میگفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم میگفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #احمد_چلداوی #دفاع_مقدس #خاطرات
مرتضی رستی| ۲
خودشان را به دیوانگی زده بودند سربازی نروند
وقتی اسیر شدیم ابتدا ما را به العماره بردند و بعد من و یکی از دوستان را که هر دو مجروح بودیم از شهر العماره به بغداد در محلی که مثل پادگان بود منتقل کردند.
به بغداد که رسیدیم در آهنی بزرگی باز شد عده زیادی برهنه بودند! بعثیها با هر وسیلهای مشغول ضرب و تنبیه آنها بودند، با خودم گفتم اگر یکی از این کابلها یا میلگردها را بخورم تمامم.
زمین هم از گرما آتش به حدی که اصلاً بدنهای بی حس و حال ما طاقت نداشت.
در اتاقی را باز کردند ما را داخل اتاق روی زمین سیمانی انداختند و رفتند بدون حتی ملحفه یا بالشی برای زیر سر. در اینجا تعدادی اسیر بودند که اکثراً از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند روی چند تخت بودند. اتاق پنجره ای رو به بیرون داشت برای همین آن تعدادی را که بیرون از اتاق لخت بودند میدیدیم که نگهبانها آنها را خیلی وحشتناک میزنند. ولی همین افراد که کتک میخوردند از کنار اتاق ما که رد میشدند یواشکی داخل اتاق ما کیک یا بیسکویتی میانداختند و میگفتند: اهلاً و سهلا و رد میشدند که مامورین نفهمند حالا اینها کی بودند که عربی حرف میزدند اون موقع زیاد متوجه نشدیم ولی بعداً شنیدیم اینها عراقی بودند که برای نرفتن به جنگ خودشان را به دیوانگی زدهاند مثلا یکی فقط پشتک میزد، یکی به هوا میپرید، یکی غلت میزد، یکی به دیوار لگد میزد و .....
دو نفر مشکوکی که تا آخر نفهیمیدم کی هستند!
در اتاق باز شد دو نفر را با لباس اسارت آوردند و کلی رسیدگی کردند امکانات دادند که احتمال دادیم اسیر قدیمی صلیب دیده باشند ولی مسلک و مرامشان چه بود نمیدانم چون این دو نفر به محض ورود شروع کردن به فارسی و با الفاظ رکیک فحش دادن و توهین و بیادبی کردن به مجروحین که درد میکشیدند و ناله میکردند. عراقیها هم از آنها حمایت میکردند و با ما با توپ و تشر برخورد میکردند. طوری شد که دیگر صدایی از کسی در نمیآمد که دیگر این آقایان ناراحت نشوند.
احتمال داشت از منافقین باشند
یک احتمال هم دادیم و آن این بود که شاید اینها از منافقین داخل اردوگاهها یا منافقین مترجم استخبارات باشند. هیچ اثری از بیماری یا دردمندی در آنها نبود و حتی یک بار هم دکتر نیامد معاینهشان کند که ما بفهمیم چه شدهاند. غذایشان هم خاص بود یعنی جدای از غذای دیگران و هر چه از پنجره هم داخل میانداختند اینها میگرفتند و میخوردند، به دیگران هم نه تعارف میکردند نه میدادند، حتی سیگار هم که آن بیرونیها داخل اتاق میانداختند اینها میکشیدند. تا آخرش نفهمیدیم اینها کی هستند! کلا دیوانه خانهای بود آنجا برای خودش!
پرستار شیعه عراقی هوای ما ایرانیها را داشت
من و دوست دیگر، با بدن مجروحی که رمقی در آن نمانده بود روی زمینهای داغی بودیم که احساس میکردیم روی تشکی از سوزن خوابیدهایم. مجروحین روی تختها هم که همه از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند و تحرک نداشتند از آن دو نفر هم که توقع نداشتیم چون میدانستیم فقط فحش و ناسزا میگویند. ضمناً آقای پرستار عراقی هم هر روز با آمپولی که فکر میکنم آخرین سایز سرنگ بود میآمد و به همه ما با یک سوزن که مثل میخ بود تزریق میکرد و میرفت.
چی تزریق میکرد نفهمیدیم!
فردی میگفت: این پرستار شیعه است و آمپول چرک خشک کن میزنه. پرسیدم از کجا فهمیدی که شیعه است؟ گفت: تنها کسی است که هوای ما رو داره و ضمناً شیشه اون قاب عکس صدام بالاسر را آب دهان میاندازد و پاک میکند. میخواهد به ما بفهماند او هم از صدام بدش میاد و هوای ایرانیها رو داره البته مطرح کردن این موضوع قبل از آمدن آن دو اسیر بود.
با آمدن افراد مشکوک پرستار شیعه جرات نمیکرد کمک کند
بعد از آمدن این دو نفر مشکوک او هم جرات نمیکرد حرفی بزنه یا کاری بکنه دکتری هم آمد به ما قول عمل جراحی داد که درست روز عمل ما را منتقل کردند به بیمارستان نیروی هوایی، میگفتند: او هم شیعه بوده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #دفاع_مقدس #خاطرات #مرتضی_رستی
علی علیدوست قزوینی| ۲۰
برای ارزیابی دقیقتر، به آقای محبی زنگ زدم
دو سه روز پیش یکی از دوستان زنگ زده بود و میگفت: با چند نفر از دوستان صحبت میکردیم بحث از خاطرات شد و داشتیم صحت سنجی میکردیم. بحث این شد که آیا حاج آقای ابوترابی در موصل یک ارشد اردوگاه بوده یا نه ؟ ولی به اتفاق به نتیجه رسیدیم که ارشد اردوگاه نبوده و فقط ارشد آسایشگاه بود حالا خواستیم از شما سوال کنیم.
بنده گفتم: قطعا حاج آقا فقط ارشد آسایشگاه نبوده بلکه ارشد اردوگاه بوده است بدون شک و شبهه و من دقیق یادم هست و در کتاب «ابرفیاض» نیز در این مورد توضیح مختصری دادهام و دیروز برای اطمینان بیشتر زنگ زدم به آزاده سرافراز، سرکار «محبی» گفتم شما که یادت هست حاج آقا ارشد اردوگاه بود؟ گفت: بلی یادم هست.
صلیب از حاج آقا ابوترابی کمک میخواست!
صحبت از حاج آقا ابوترابی (ره) به میان آمد و ایشان مطلبی فرمودند: که من تابحال نشنیده بودم و ازش بیخبر بودم جناب محبی گفتند:
چندبار اتفاق افتاد که شخصی از هیات صلیب سرخ به اردوگاه آمد و با حاج آقا به تنهایی ملاقات کرد، در این ملاقات راجع به بعضی از مشکلاتی که در اردوگاههای دیگری بوجود آمده با حاج آقا مشورت میکرد و رهنمود میگرفت و با پیام حاج آقا برمیگشت تا مشکلات را برطرف نماید.
ما معمولا صلیب سرخ را متهم میدانستیم و نوعا هم مشکلاتی دارند اما این مطلب که صلیب خودش برای حل مشکلات اسرای ایرانی پیش قدم بشه و بخواد حل کنه خودش یک نشانه تاثیر حاج آقا بود و بخصوص که این راه حل را از حاج آقا میخواستند هم خیلی جالب بود.
ابوترابی شخصیتی برتر داشت
این خاطره نشان میداد حاج آقا چگونه و بتدریج با اعمال خردمندانه، نیک، دینی و انسانی در عین اینکه یک انقلابی و شاگرد مکتب اهل بیت علیهم السلام بود چقدر جذابیت پیدا کرده بود و به نوعی جهان شمول و آرامش خواه و عامل رشد سایرین شده است که تاثیرش فراتر از اشخاص عادی بود.
نلسون ماندلای ایران
من یاد نلسون ماندلا میافتم که صرفنظر از تفاوتهای دینی و معرفت شناسی، اقدامات این چنینی او در زندان سرمشق جهانیان قرار گرفت. این صلیب سرخیها که به آسانی با اسرا ارتباط صمیمی برقرار نمیکردند به ایشان اینطور اعتقاد پیدا کرده بودند هم به درستی شخصیت ایشان و هم به راهکارهای ایشان بخصوص این مطلب که یک روحانی مسلمان در این حد بدرخشد که در این شرایط زندان، اسارت و حضور دشمن، بتواند اینگونه برای حل مشکلات اسرا، مورد رجوع سازمانهای بینالمللی قرار گیرد، مورد اعتماد و رجوع واقع شود خیلی برایم جالب بود، به همین خاطر این موضوع را نوشتم تا مستور و مخفی نماند و ثبت شود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #علی_علیدوست_قزوینی
#ابوترابی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۷
شرایط طاقت فرسای روزهای اول اردوگاه
اگرچه یکی از اذیتهای ما در اردوگاه آمار بود اما بعد از آمارگیری "یاالله، راحت باشید"، فرمانی بود که انتظار راحتی و اندکی آسایش داشتیم، ولی ان روزهای پراضطراب حتی راحت باش هم برای ما آسایش نمیآورد از فرمان راحت باش نگهبان عراقی صرفا یک معنای خشک و بی روح بودن را میفهمیدیم.
راحت باش یعنی .....
راحت باش یعنی باید مثل یک آدم آهنی یا ربات انسان نما باشی. درست مثل یک ربات، نباید زیاد قدم میزدی بلکه بشکل خیلی فرمالیته چند قدم بر میداشتی که مثلا راحت باش هستی اما نباید سرت را میچرخاندی یعنی نگاه به سمت چپ ممنوع، نگاه به راست ممنوع، نگاه به آسمان ممنوع، صحبت به طور کلی ممنوع، سرپایین قدم بزن، جوری که فقط پاهای خودت را ببینی! منِ بینوای زمین خوابیده، پاهای غمگینی را میدیدم که از سرما و ضعف توان حرکت نداشتند اما باید حرکت می کردند. نیم نگاه موّرب من به سرهای فرو افتاده، بی تکلّم، کاروان غم زده اسیران کربلا را در ذهن تداعی میکرد. فضای سرد و خشن اردوگاه به گورستانی میماند که مردههایش ایستاده باشند!
قلب ما را از ترس پر کرده بودند!
بعثیها در همان روزهای اول چنان در قلبهای ما ترس انداخته بودند که اضطراب و انتظار مرگبار شکنجه را میشد از چهرههای رنگ پریده و چشمان واق شده بچهها خواند.
نگهبانها را که میدیدیم یاد شِمر میافتادیم
چشمهای دریده نگهبانها در برجکها و گوشه و کنار محوطه و دستهای گره خورده شمرها به کابلهای ضخیم مخصوص یورش و کتک، نفسها را در سینه حبس میکرد.
من شاهد غمها بودم!
من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که سر بر بالین پتو بر روی زمین سرد اردوگاه شاهد این همه غم بودیم. هر چند گاهی چشمان بعثیها به فرمانده غواص اسیر ایرانی خیره میشد تا شاید کنجکاوی او را برهم بیاورند و او چشمهایش را بی اختیار ببندد!
منهول، دستشویی اختصاصی من
دستشویی رفتن یا بهتر بگویم دستشویی بردن من از مصائب بزرگ برای خودم و بچهها بود. هر چند آنها هرگز به روی من نیاوردند. منهول (دریچه چدنی که روی چاههای فاضلاب می گذارند) کنار سیم خاردارها، نزدیک دستشویی عمومی آسایشگاه، دستشویی اختصاصی من بود. آنها مرا روی منهول میگذاشتند و پس از خلاصیام میآمدند و مرا برمیداشتند. این لحظهها فرصتی بود تا من به بهانه قضای حاجت اطراف اردوگاه را دید بزنم.
راهحلی برای دستشویی در آسایشگاه
قصه دستشويیها و فرصت اندک برای تخلّی، کوبیدنهای مکرّر روی درهای حلبی دستشويی، برای بچهها اضطراب ایجاد کرده بود. وقتی بچهها این وضعیت را دیدند، آسایشگاه را به ده گروه تقسیم کردند. برای حلّ مشکل، لیستی در ده گروه نوشته شد. گروههای یک تا پنج صبحها نوبتشان بود و گروههای شش تا ده بعدازظهرها، یعنی در هر بیست و چهار ساعت یک بار دستشويی شامل حال هر نفر میشد. اگر کسی مشکل اورژانسی داشت خارج از نوبت به او راه میدادند. با توجه به جیره غذایی اندکمان بیش از یک بار به دستشويی احتیاج پیدا نمیکردیم. برای ادرار هم در داخل آسایشگاهها از سطل استفاده میشد. مسئول دستشويی آسایشگاه سطل پر شده را میبرد و در محلی در پشت ساختمان خالی میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 باقر تقدس نژاد| ۲۴
ما از ۲۰۰ متری خودمان بیخبر بودیم!
اردوگاه تکریت ۱۱ یک اردوگاه اصلی و دو تا ملحق داشت با اینکه فاصله کمی با ما داشتند بدلیل انضباط آهنین و محدودیت شدید، ما تا مدتها از حال همدیگر بیخبر بودیم. اگر سعی میکردیم کوچکترین خبری از اطرافمان بگیریم بشدت تنبیه میشدیم. البته اطلاعاتی که ما بدست آوردیم خیلی بتدریج و در طول دو سال انجام شد. بچههای ملحق ۲ حتی تا الان هم قبول نمیکنند اردوگاه اصلی وجود داشته و منکر این هستند که یک بخش از اردوگاه تکریت۱۱ بودند!!!
جابجایی بدلیل عملیاتها و افزایش اطلاعات ما
قسمت ملحق یک را اسرای نیمه دوم سال ۶۶ و عملیات والفجر ۱۰ و ... تشکیل دادند. اون هم اواسط اردیبهشت ۶۷ که خود من و دوستان آزاده یزدی و ... در این جمع حاضر بودیم. ما از بقیه بیخبر بودیم تا اینکه بعد از عملیاتهای آخر جنگ عراق در فاو، شلمچه و ... اوایل مرداد ۶۷ همه مارو که پنج آسایشگاه شامل یک بخش مجروحین و چهار آسایشگاه حدودا نود نفره بودیم، به اردوگاه اصلی منتقل کردند و در سه آسایشگاه چهار، پنج و شش جای دادند. هر آسایشگاه اگر دوستان یادشان باشه گاهی حتی ۱۶۵ تا ۱۷۰ نفر رو شامل میشد. بعد از سه روز، دوستانی رو که در آسایشگاههای پنج و شش بودند به ملحق دو بردند و ملحق یک رو هم با اسرای جدید پر کردند. این جابجاییها که خیلی اوقات بدلیل ورود اسرای جدید انجام میشد اگرچه بچههای قدیمی را در سختی و مضیقه میانداخت اما خوبی زیادی هم داشت. سبب کسب اطلاعات ما از اطراف، اسرای دیگر و قسمتهای دیگر میشد.
بی خبری آزادگان از همدیگر ! مقصر کیست؟
متاسفانه ما بدلیل کم کاری خودمان و بعضی مسئولین مربوطه خیلی از احوال بچههای ملحقها، حتی الان که ۳۴ سال از آزادی ما میگذرد با خبر نیستیم فقط من چند نفری رو که همشهری بودند میشناسم که مثل بیشتر اسرای آخر جنگ از جمله این برادران از یگانهای ارتش بودند.
جاسوسی که کارش گره خورد
یکی از اون بچههای ملحق که به اردوگاه اصلی آورده بودند اهل جنوب بود و کارش مثل ناصر (جاسوس معروف اردوگاه اصلی) بدلیل مشکلات جاسوسی در اینجا گره خورده بود چون اردوگاه اصلی برای جاسوسها امنیت نداشت و بچهها کم و بیش برخورد میکردند و بعدا به آسایشگاه پنج که ما بودیم منتقل کردند و بعد از «آقا سیروس» مسئول آسایشگاه کردند.
درگیری آسایشگاه چهاریها با جاسوس
در اواخر اسارت کل آسایشگاه پنج را بخاطر بیماری سل با بچههای آسایشگاه چهار جابجا کردند که همین آقای جاسوس با یکی از آنها یعنی آقا مجتبی جندقی درگیر شده بود که کل آسایشگاه چهاریها برعلیه او موضع گرفتند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #باقر_تقدس_نژاد
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺