مرتضی رستی| ۲
خودشان را به دیوانگی زده بودند سربازی نروند
وقتی اسیر شدیم ابتدا ما را به العماره بردند و بعد من و یکی از دوستان را که هر دو مجروح بودیم از شهر العماره به بغداد در محلی که مثل پادگان بود منتقل کردند.
به بغداد که رسیدیم در آهنی بزرگی باز شد عده زیادی برهنه بودند! بعثیها با هر وسیلهای مشغول ضرب و تنبیه آنها بودند، با خودم گفتم اگر یکی از این کابلها یا میلگردها را بخورم تمامم.
زمین هم از گرما آتش به حدی که اصلاً بدنهای بی حس و حال ما طاقت نداشت.
در اتاقی را باز کردند ما را داخل اتاق روی زمین سیمانی انداختند و رفتند بدون حتی ملحفه یا بالشی برای زیر سر. در اینجا تعدادی اسیر بودند که اکثراً از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند روی چند تخت بودند. اتاق پنجره ای رو به بیرون داشت برای همین آن تعدادی را که بیرون از اتاق لخت بودند میدیدیم که نگهبانها آنها را خیلی وحشتناک میزنند. ولی همین افراد که کتک میخوردند از کنار اتاق ما که رد میشدند یواشکی داخل اتاق ما کیک یا بیسکویتی میانداختند و میگفتند: اهلاً و سهلا و رد میشدند که مامورین نفهمند حالا اینها کی بودند که عربی حرف میزدند اون موقع زیاد متوجه نشدیم ولی بعداً شنیدیم اینها عراقی بودند که برای نرفتن به جنگ خودشان را به دیوانگی زدهاند مثلا یکی فقط پشتک میزد، یکی به هوا میپرید، یکی غلت میزد، یکی به دیوار لگد میزد و .....
دو نفر مشکوکی که تا آخر نفهیمیدم کی هستند!
در اتاق باز شد دو نفر را با لباس اسارت آوردند و کلی رسیدگی کردند امکانات دادند که احتمال دادیم اسیر قدیمی صلیب دیده باشند ولی مسلک و مرامشان چه بود نمیدانم چون این دو نفر به محض ورود شروع کردن به فارسی و با الفاظ رکیک فحش دادن و توهین و بیادبی کردن به مجروحین که درد میکشیدند و ناله میکردند. عراقیها هم از آنها حمایت میکردند و با ما با توپ و تشر برخورد میکردند. طوری شد که دیگر صدایی از کسی در نمیآمد که دیگر این آقایان ناراحت نشوند.
احتمال داشت از منافقین باشند
یک احتمال هم دادیم و آن این بود که شاید اینها از منافقین داخل اردوگاهها یا منافقین مترجم استخبارات باشند. هیچ اثری از بیماری یا دردمندی در آنها نبود و حتی یک بار هم دکتر نیامد معاینهشان کند که ما بفهمیم چه شدهاند. غذایشان هم خاص بود یعنی جدای از غذای دیگران و هر چه از پنجره هم داخل میانداختند اینها میگرفتند و میخوردند، به دیگران هم نه تعارف میکردند نه میدادند، حتی سیگار هم که آن بیرونیها داخل اتاق میانداختند اینها میکشیدند. تا آخرش نفهمیدیم اینها کی هستند! کلا دیوانه خانهای بود آنجا برای خودش!
پرستار شیعه عراقی هوای ما ایرانیها را داشت
من و دوست دیگر، با بدن مجروحی که رمقی در آن نمانده بود روی زمینهای داغی بودیم که احساس میکردیم روی تشکی از سوزن خوابیدهایم. مجروحین روی تختها هم که همه از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند و تحرک نداشتند از آن دو نفر هم که توقع نداشتیم چون میدانستیم فقط فحش و ناسزا میگویند. ضمناً آقای پرستار عراقی هم هر روز با آمپولی که فکر میکنم آخرین سایز سرنگ بود میآمد و به همه ما با یک سوزن که مثل میخ بود تزریق میکرد و میرفت.
چی تزریق میکرد نفهمیدیم!
فردی میگفت: این پرستار شیعه است و آمپول چرک خشک کن میزنه. پرسیدم از کجا فهمیدی که شیعه است؟ گفت: تنها کسی است که هوای ما رو داره و ضمناً شیشه اون قاب عکس صدام بالاسر را آب دهان میاندازد و پاک میکند. میخواهد به ما بفهماند او هم از صدام بدش میاد و هوای ایرانیها رو داره البته مطرح کردن این موضوع قبل از آمدن آن دو اسیر بود.
با آمدن افراد مشکوک پرستار شیعه جرات نمیکرد کمک کند
بعد از آمدن این دو نفر مشکوک او هم جرات نمیکرد حرفی بزنه یا کاری بکنه دکتری هم آمد به ما قول عمل جراحی داد که درست روز عمل ما را منتقل کردند به بیمارستان نیروی هوایی، میگفتند: او هم شیعه بوده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #دفاع_مقدس #خاطرات #مرتضی_رستی
علی علیدوست قزوینی| ۲۰
برای ارزیابی دقیقتر، به آقای محبی زنگ زدم
دو سه روز پیش یکی از دوستان زنگ زده بود و میگفت: با چند نفر از دوستان صحبت میکردیم بحث از خاطرات شد و داشتیم صحت سنجی میکردیم. بحث این شد که آیا حاج آقای ابوترابی در موصل یک ارشد اردوگاه بوده یا نه ؟ ولی به اتفاق به نتیجه رسیدیم که ارشد اردوگاه نبوده و فقط ارشد آسایشگاه بود حالا خواستیم از شما سوال کنیم.
بنده گفتم: قطعا حاج آقا فقط ارشد آسایشگاه نبوده بلکه ارشد اردوگاه بوده است بدون شک و شبهه و من دقیق یادم هست و در کتاب «ابرفیاض» نیز در این مورد توضیح مختصری دادهام و دیروز برای اطمینان بیشتر زنگ زدم به آزاده سرافراز، سرکار «محبی» گفتم شما که یادت هست حاج آقا ارشد اردوگاه بود؟ گفت: بلی یادم هست.
صلیب از حاج آقا ابوترابی کمک میخواست!
صحبت از حاج آقا ابوترابی (ره) به میان آمد و ایشان مطلبی فرمودند: که من تابحال نشنیده بودم و ازش بیخبر بودم جناب محبی گفتند:
چندبار اتفاق افتاد که شخصی از هیات صلیب سرخ به اردوگاه آمد و با حاج آقا به تنهایی ملاقات کرد، در این ملاقات راجع به بعضی از مشکلاتی که در اردوگاههای دیگری بوجود آمده با حاج آقا مشورت میکرد و رهنمود میگرفت و با پیام حاج آقا برمیگشت تا مشکلات را برطرف نماید.
ما معمولا صلیب سرخ را متهم میدانستیم و نوعا هم مشکلاتی دارند اما این مطلب که صلیب خودش برای حل مشکلات اسرای ایرانی پیش قدم بشه و بخواد حل کنه خودش یک نشانه تاثیر حاج آقا بود و بخصوص که این راه حل را از حاج آقا میخواستند هم خیلی جالب بود.
ابوترابی شخصیتی برتر داشت
این خاطره نشان میداد حاج آقا چگونه و بتدریج با اعمال خردمندانه، نیک، دینی و انسانی در عین اینکه یک انقلابی و شاگرد مکتب اهل بیت علیهم السلام بود چقدر جذابیت پیدا کرده بود و به نوعی جهان شمول و آرامش خواه و عامل رشد سایرین شده است که تاثیرش فراتر از اشخاص عادی بود.
نلسون ماندلای ایران
من یاد نلسون ماندلا میافتم که صرفنظر از تفاوتهای دینی و معرفت شناسی، اقدامات این چنینی او در زندان سرمشق جهانیان قرار گرفت. این صلیب سرخیها که به آسانی با اسرا ارتباط صمیمی برقرار نمیکردند به ایشان اینطور اعتقاد پیدا کرده بودند هم به درستی شخصیت ایشان و هم به راهکارهای ایشان بخصوص این مطلب که یک روحانی مسلمان در این حد بدرخشد که در این شرایط زندان، اسارت و حضور دشمن، بتواند اینگونه برای حل مشکلات اسرا، مورد رجوع سازمانهای بینالمللی قرار گیرد، مورد اعتماد و رجوع واقع شود خیلی برایم جالب بود، به همین خاطر این موضوع را نوشتم تا مستور و مخفی نماند و ثبت شود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #علی_علیدوست_قزوینی
#ابوترابی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۷
شرایط طاقت فرسای روزهای اول اردوگاه
اگرچه یکی از اذیتهای ما در اردوگاه آمار بود اما بعد از آمارگیری "یاالله، راحت باشید"، فرمانی بود که انتظار راحتی و اندکی آسایش داشتیم، ولی ان روزهای پراضطراب حتی راحت باش هم برای ما آسایش نمیآورد از فرمان راحت باش نگهبان عراقی صرفا یک معنای خشک و بی روح بودن را میفهمیدیم.
راحت باش یعنی .....
راحت باش یعنی باید مثل یک آدم آهنی یا ربات انسان نما باشی. درست مثل یک ربات، نباید زیاد قدم میزدی بلکه بشکل خیلی فرمالیته چند قدم بر میداشتی که مثلا راحت باش هستی اما نباید سرت را میچرخاندی یعنی نگاه به سمت چپ ممنوع، نگاه به راست ممنوع، نگاه به آسمان ممنوع، صحبت به طور کلی ممنوع، سرپایین قدم بزن، جوری که فقط پاهای خودت را ببینی! منِ بینوای زمین خوابیده، پاهای غمگینی را میدیدم که از سرما و ضعف توان حرکت نداشتند اما باید حرکت می کردند. نیم نگاه موّرب من به سرهای فرو افتاده، بی تکلّم، کاروان غم زده اسیران کربلا را در ذهن تداعی میکرد. فضای سرد و خشن اردوگاه به گورستانی میماند که مردههایش ایستاده باشند!
قلب ما را از ترس پر کرده بودند!
بعثیها در همان روزهای اول چنان در قلبهای ما ترس انداخته بودند که اضطراب و انتظار مرگبار شکنجه را میشد از چهرههای رنگ پریده و چشمان واق شده بچهها خواند.
نگهبانها را که میدیدیم یاد شِمر میافتادیم
چشمهای دریده نگهبانها در برجکها و گوشه و کنار محوطه و دستهای گره خورده شمرها به کابلهای ضخیم مخصوص یورش و کتک، نفسها را در سینه حبس میکرد.
من شاهد غمها بودم!
من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که سر بر بالین پتو بر روی زمین سرد اردوگاه شاهد این همه غم بودیم. هر چند گاهی چشمان بعثیها به فرمانده غواص اسیر ایرانی خیره میشد تا شاید کنجکاوی او را برهم بیاورند و او چشمهایش را بی اختیار ببندد!
منهول، دستشویی اختصاصی من
دستشویی رفتن یا بهتر بگویم دستشویی بردن من از مصائب بزرگ برای خودم و بچهها بود. هر چند آنها هرگز به روی من نیاوردند. منهول (دریچه چدنی که روی چاههای فاضلاب می گذارند) کنار سیم خاردارها، نزدیک دستشویی عمومی آسایشگاه، دستشویی اختصاصی من بود. آنها مرا روی منهول میگذاشتند و پس از خلاصیام میآمدند و مرا برمیداشتند. این لحظهها فرصتی بود تا من به بهانه قضای حاجت اطراف اردوگاه را دید بزنم.
راهحلی برای دستشویی در آسایشگاه
قصه دستشويیها و فرصت اندک برای تخلّی، کوبیدنهای مکرّر روی درهای حلبی دستشويی، برای بچهها اضطراب ایجاد کرده بود. وقتی بچهها این وضعیت را دیدند، آسایشگاه را به ده گروه تقسیم کردند. برای حلّ مشکل، لیستی در ده گروه نوشته شد. گروههای یک تا پنج صبحها نوبتشان بود و گروههای شش تا ده بعدازظهرها، یعنی در هر بیست و چهار ساعت یک بار دستشويی شامل حال هر نفر میشد. اگر کسی مشکل اورژانسی داشت خارج از نوبت به او راه میدادند. با توجه به جیره غذایی اندکمان بیش از یک بار به دستشويی احتیاج پیدا نمیکردیم. برای ادرار هم در داخل آسایشگاهها از سطل استفاده میشد. مسئول دستشويی آسایشگاه سطل پر شده را میبرد و در محلی در پشت ساختمان خالی میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 باقر تقدس نژاد| ۲۴
ما از ۲۰۰ متری خودمان بیخبر بودیم!
اردوگاه تکریت ۱۱ یک اردوگاه اصلی و دو تا ملحق داشت با اینکه فاصله کمی با ما داشتند بدلیل انضباط آهنین و محدودیت شدید، ما تا مدتها از حال همدیگر بیخبر بودیم. اگر سعی میکردیم کوچکترین خبری از اطرافمان بگیریم بشدت تنبیه میشدیم. البته اطلاعاتی که ما بدست آوردیم خیلی بتدریج و در طول دو سال انجام شد. بچههای ملحق ۲ حتی تا الان هم قبول نمیکنند اردوگاه اصلی وجود داشته و منکر این هستند که یک بخش از اردوگاه تکریت۱۱ بودند!!!
جابجایی بدلیل عملیاتها و افزایش اطلاعات ما
قسمت ملحق یک را اسرای نیمه دوم سال ۶۶ و عملیات والفجر ۱۰ و ... تشکیل دادند. اون هم اواسط اردیبهشت ۶۷ که خود من و دوستان آزاده یزدی و ... در این جمع حاضر بودیم. ما از بقیه بیخبر بودیم تا اینکه بعد از عملیاتهای آخر جنگ عراق در فاو، شلمچه و ... اوایل مرداد ۶۷ همه مارو که پنج آسایشگاه شامل یک بخش مجروحین و چهار آسایشگاه حدودا نود نفره بودیم، به اردوگاه اصلی منتقل کردند و در سه آسایشگاه چهار، پنج و شش جای دادند. هر آسایشگاه اگر دوستان یادشان باشه گاهی حتی ۱۶۵ تا ۱۷۰ نفر رو شامل میشد. بعد از سه روز، دوستانی رو که در آسایشگاههای پنج و شش بودند به ملحق دو بردند و ملحق یک رو هم با اسرای جدید پر کردند. این جابجاییها که خیلی اوقات بدلیل ورود اسرای جدید انجام میشد اگرچه بچههای قدیمی را در سختی و مضیقه میانداخت اما خوبی زیادی هم داشت. سبب کسب اطلاعات ما از اطراف، اسرای دیگر و قسمتهای دیگر میشد.
بی خبری آزادگان از همدیگر ! مقصر کیست؟
متاسفانه ما بدلیل کم کاری خودمان و بعضی مسئولین مربوطه خیلی از احوال بچههای ملحقها، حتی الان که ۳۴ سال از آزادی ما میگذرد با خبر نیستیم فقط من چند نفری رو که همشهری بودند میشناسم که مثل بیشتر اسرای آخر جنگ از جمله این برادران از یگانهای ارتش بودند.
جاسوسی که کارش گره خورد
یکی از اون بچههای ملحق که به اردوگاه اصلی آورده بودند اهل جنوب بود و کارش مثل ناصر (جاسوس معروف اردوگاه اصلی) بدلیل مشکلات جاسوسی در اینجا گره خورده بود چون اردوگاه اصلی برای جاسوسها امنیت نداشت و بچهها کم و بیش برخورد میکردند و بعدا به آسایشگاه پنج که ما بودیم منتقل کردند و بعد از «آقا سیروس» مسئول آسایشگاه کردند.
درگیری آسایشگاه چهاریها با جاسوس
در اواخر اسارت کل آسایشگاه پنج را بخاطر بیماری سل با بچههای آسایشگاه چهار جابجا کردند که همین آقای جاسوس با یکی از آنها یعنی آقا مجتبی جندقی درگیر شده بود که کل آسایشگاه چهاریها برعلیه او موضع گرفتند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #باقر_تقدس_نژاد
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علیدوست قزوینی| ۲۱
▪️زیارت کربلا با اعمال شاقه!
سال ۶۶ چند روز بعد از کشتار حجاج ایرانی، عصر قبل از آمار اسم چند نفر رو از بلندگو صدا کردند که اسم من هم بود. آمدیم جلو در، اسامی را با افراد تطبیق دادند و گفتند بروید!
بعد از چند روز، آخر شب سرباز آمد پشت پنجره و گفت: صبح زود حمام کنید و لباس تمیز بپوشید که میخواهند شما را ببرند کربلا! فردا صبح قبل از آمار، درها را باز کردند و همه ما را در جلوی در مقر جمع کردند، ۱۳ نفر بودیم. شوربای صبحانه را تناول کردیم و سوار مینیبوس شدیم. قبل از خروج از در اردوگاه، چشمهایمان را بستند. تا از اردوگاه دور شدیم چشمانمان را باز کردند و مسیر موصل بغداد را طی کردیم.
بزرگترین پالایشگاه نفت غرب آسیا!
در کرکوک «ملازم کریم» پالایشگاه نفت کرکوک را نشان داد و گفت: بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه است! ما نگاهی کردیم و چیزی نگفتیم! مینیبوس به مسیرش ادامه داد تا به بغداد رسیدیم. نزدیکیهای دژبانی که رسیدیم دوباره چشمان ما را بستند تا اینکه جلوی یک اتاق نگهداشتند و پیادهمان کردند و یکی از ۱۳ نفر بنام ناصر را که میگفت: افسر است به اردوگاه افسران منتقلش کردند.
آن خوش انصاف!
بچههای آسایشگاه وقتی متوجه شدند که ما به کربلا مشرف میشویم تعدادی انگشتر برای متبرک کردن به من داده بودند و بخاطر اینکه عراقیها این انگشترها را نگیرند تو راه یکی از انگشترها را دادم به ناصر، آن خوش انصاف هم نگفت مسیر من از شما جداست و انگشتر رو با خودش برد و مرا شرمنده آقای ملاصالحی کرد.
هر روز چهار نفر را می بریم کربلا!
خلاصه «ملازم کریم» دم در اتاق گفت: امشب را در این اتاق بخوابید و ما فردا صبح میآییم و چهار نفر، چهار نفر، شما را به کربلا میبریم، روزی چهار نفر! ملازم و سربازهای اردوگاه که ۸ نفر بودند رفتند و ما را به دژبانها سپردند.
تقریبا ظهر بود تا ما مستقر شدیم برایمان نهار آوردند که نسبت به غذای اردوگاه خیلی زیادتر بود ولی کیفیت نداشت. به هرحال یکی دو ساعتی که گذشت دمای اتاق بطور عجیبی گرم شد، یه کلمن کوچکی در اتاق بود و آب یخ داشت هرچه آب یخ خوردیم فایدهای نداشت.
در زدیم نگهبان اومد پشت پنجره پرسید: چه میخواهید؟ گفتیم: اینجا خیلی گرمه قابل تحمل نیست! در را باز کرد و کلمن رو برد و پر یخ کرد و آورد. ولی یخ چارهساز نبود. نفس ما میگرفت!
نگهبان ظالم!
نیم ساعت بعد دوباره در زدیم، نگهبان اومد، گفت: چیه گفتیم: گرمه, داریم میمیریم یه فکری بکنید. گفت: باشد، صبر کنید تا برگردم. رفت و کلید در رو آورد و در رو باز کرد، یک پتو زیر پای ما بود، پتو را جمع کرد و برد از پشت میخکوب کرد به پنجره تا هیچگونه هوایی داخل نشود و بعد هم گفت: دیگر صدا نزنید! اگه دوباره صدا بزنید میام شکنجهتون میکنم و رفت!
علی ضامن غش کرد!
یادم نیست دوباره در زدیم یا نه ولی اولین نفری که افتاد و غش کرد علی ضامن بود رفته بود داخل حمام آب به سر و صورتش بزند که داخل حمام افتاد و رفقا زیر بغلش رو گرفتند آوردند بیرون و جلو در انداختند. زیر در یکی دو سانت باز بود طوری قرار دادند که از هوای منفذ استفاده کند و بعد از آب کلمن ریختند رو سرش بهوش آمد و بعد یکی یکی رفقا از حال میرفتند و به حال میامدند.
اینقدر هوا گرم شد و که بوی عرق تمام اتاق را گرفته بود و نفس کشیدن مشکل بود. این بیحالی و از هوش رفتنها ادامه داشت تا شب از نیمه گذشت و هوا کمی بهتر شد ولی باز هم از گرما نمیشد خوابید.
گزارش خلاف واقع
خلاصه صبح شد ما منتظر بودیم بیایند در رو باز کنند. وقتی ملازم کریم و سربازها آمدند نگهبانها حسابی پرشان کرده بودند که اینها دیشب سر و صدا کردند، ایجاد مزاحمت نمودند، افسر را حسابی شاکی کرده بودند. وقتی در رو باز کردند فریاد زد: «اطلع بره» یعنی بیایید بیرون! ولی ما جوابی ندادیم، بنا کرد تهدید کردن!
افسر نتوانست وارد اتاق شود!
افسر خواست وارد اتاق بشود از حرارت و بوی عرق نتوانست وارد شود. گفت: «یالله اطلع بره» عبدالامیر با صدای ضعیفی گفت: «سیدی ما نگدر،کلنا قریب الموت» یعنی قربان، نمیتونیم ما رو به موت هستیم! افسره به سربازها گفت: برید داخل ببینید چه خبره سربازها هرکدام یه چیزی گرفتن جلوی دهن شان آمدند داخل، ماهم خودمان رو زدیم به مردن و بیحالی سربازها زیر بغل ما را گرفتند آوردن بیرون.
برخورد افسر با نگهبانها
افسر وقتی ما را در این حال دید سر نگهبان ها داد کشید و گفت: قشامر! (مسخرهها) اگر اینها میمردند کی جواب میداد! اگر من جای اینها بودم این پنجره را از جا میکندم اینها نزدیک بود بمیرند بعد میگوئید: سر و صدا کردند! یک ماشین آتشنشانی در نزدیکی ما بود شیلنگ آنرا باز کرد. آب فشار قوی و نسبتا سرد باعث شد که ما حالت تب و لرز گرفتیم! ادامه دارد
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کربلا #علی_علیدوست_قزوینی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
حسینعلی قادری! ۲۱
روز اول اردوگاه، خسته تر از قبل
روز اول اردوگاه با اسم نویسی اسرا گذشت که خیلی علافی داشت زخمی و محروح بودیم، خسته بودیم ۱۸۰ کیلومتر را از بغداد تا تکریت با با اتوبوس عهد بوق آمده بودیم و بعد کتک و از راهروی وحشتناک کتک گذشته بودیم . شب را با دلهره صبح کرده بودیم و حالا یک روز نشستن در هوای سرد و زمستانی اسفند در تکریت خشک و یخ زده بدون لباس زمستانی و گرم برای اسم نویسی .
علت اسم نویسی
این بود که می خواستند اسرا را طبق لیست تحویل بگیرند اسامی رو می خواستند بخوانند اسامی که مثلا این لیستی که این اتوبوس آورده با اینایی که وارد اینجا شدند یکی هست یا نیستش. اصل مطلبش رو این قضیه بود چون اینها یک لیستی از قبل داشتند بعد این لیست تحویل اردوگاه تازه تاسیس شد و اونم می خواست ببینه که آیا این لیست با نیروهایی که وارد شدند تطبیق می کنه یا نمی کنه.
هوا هم مثل دل ما تیره و تار شده بود
تو همین گیرو دار که مدت طولانی در هوای بدون سرد زمستانی در بیرون تو حیاط تو صف برای اسم نویسی نشسته بودیم هوا هم ابری و تیره و تار و نارنجی رنگ شد. یعنی باد و طوفان تقریبا نارنجی رنگی کل این آسمان رو گرفتش .تا نزدیک های ظهر و ظهر به بعد هوا ابری شد بارونم گرفت. حالا همه تو محوطه نشستیم اینها هم یکی یکی دارند می خوانند بعد می گن برو اون گوشه باز اون ردیف باشه که مشخص باشه هر کی اسمش رو خونده تو اون ردیف هستن بعد یک تعدادی که می خوندش بعد اینا رو بلند می کرد سی چهل نفر که می شدند یا پنجاه تا می شدن بلند می کرد می برد اون پشت که نمی دونستیم هنوز چی هستش یکی یکی اسرا را بلند می کردند می بردند پشت آسایشگاه حالا اون پشت آسایشگاه چی هست نمی دونیم تا نوبت خودمون برسه .
مشکل گرسنگی
باز همون مشکل تغذیه که هیچی از دیروز صبحی که از اونجا حرکت کرده بودیم همون صبحانه ای که مثلا همونجا خوردیم با همون یک تکه نونی که دیشب دادند دیگه از صبحانه هم که خبری نبود ناهار هم که خبری نیست و دستشویی هم باز خبری نیستش بچه ها دیگه همونجا سر جایی که نشسته بودند گاهی این جور کارها رو می کردند.
مشکل خستگی و دستشویی
دیگه چاره ای نداشتیم نه اجازه می دادند که بلند شی نه اجازه می دادند که جایی بری و نه می دانستند که اینجا سرویس بهداشتی داره یا نداره ! چون دور و بر رو هرچی نگاه می کردیم می دیدیم هیچی نیست غیر از این 5،6 تا سالنی که اینجا هست هیچ چیز دیگه ای نداشت. نزدیک های غروب شد که دیگه نوبت ما شد. ما جزو آخرین گروه بودیم تو این چیدمانی که انجام شده بود.
لباس جدید داده بودند!
ما نفرات آخر بودیم و نوبت ما شد تا نزدیک های غروب اسمهامون رو خوندند و رفتیم کنار نشستیم و دیگه آخرین گروه بود که بلند شدیم رفتیم که دیگه حالا اون پشت ببینیم چه خبره و دارند چه کار می کنند در همین گیرو دار بودیم نشسته بودیم دیدیم که بله بچه ها رفتن اونجا و لباس جدید رو پوشیدند که یک کم بهتر از آن لباس های مندس و پاره پاره ما در الرشید بود و داشتند بر می گشتند آسایشگاه. یعنی از ساعت چهار به بعد دیگه متوجه شدیم که دیگه اون پشت چه یه خبر هست .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
قابل توجه اعضای گرانقدر کانال
ضمن تقدیر و تشکر از همراهی مستمر و ارزشمند شما، به اطلاع می رساند استیکرهای اختصاصی کانال همانند سایر استیکرها با کلیک کردن روی آن ها قابل ذخیره شدن است. عزیزان در صورت تمایل می توانند بعد از ذخیره، جهت ترویج کانال از آنها در سایر گروه ها استفاده کنند.
رهبر معظم انقلاب:
«اسراییل نه یک کشور که یک پادگان تروریستی علیه ملت فلسطین و دیگر ملتهای مسلمان است»
عملیات قهرمانانه صبح امروز گردانهای مقاومت فلسطین را به همه مؤمنان تبریک عرض میکنیم و برای استمرار و پیروزی مقاومت به درگاه الهی دعا میکنیم.
اللهم انصر الاسلام والمسلمین واخذل اعدائهم اجمعین.
سلام الله کاظم خانی| ۷
قبل از اسارت رفقای زیادی را از دست دادم
سالها در عملیات های مختلف شرکت داشتم و در این مسیر و قبل از اینکه در آخرین عملیات اسیر شوم دهها تن از دوستانم در این عملیات های پرافتخار بشهادت رسیدند. اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. همانطور که در قسمت های قبلی نوشتم در اسفند سال ۱۳۶۰ به همراه جمعی از دانش آموزان دبیرستان شهید بهشتی آبیک قزوین از جمله شجاعی؛ حسن حسامی، علی اکبری؛ محمددوست و رمضانی و .. عازم جنوب شدیم.
ارزشمندی نیروهای بسیجی
وارد اهواز که شدیم گردان قزوین را به دسته های مختلف تقسیم کردند. من، حسن حسامی و طاهرخانی از تاکستان را به دسته دیده بان بردند و یک دوره ۱۰ روزه دیده بانی دیدیم که از کارهای فوق العاده ارزشمند و کاربردی نظامی است . گردان ما با لشگر ۷۷ پیروز خراسان ادغام شد و قرار شد که هرکدام از ما سه نفر، دیده بان یکی از گروهان ها شود. بعد از آموزش به همراه گردان قزوین، با لشگر ۷۷ خراسان عازم شهر شوش شدیم که آن زمان در محاصره کامل بود و دائما عراق با توپخانه این شهر از جمله مرقد شریف دانیال نبی (ع) را میزد. شهر خالی از سکنه بود و ساکنین آن به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند.
چند روز قبل از عملیات در محل مورد نظر گردان ما شامل سربازان و درجه داران و افسران لشگر ۷۷ خراسان مستقر شدیم.
هیچکس قبول نمی کرد در عملیات شرکت نکند!
🔻روز عید سال ۶۱ اعلام شد که امشب عملیات است و ۳ گروهان باید آماده شرکت در حمله باشند و دو گروهان باید شبانه وارد عمل شوند و یک گروهان به عنوان پشتیبان در محل استقرار باقی می ماند تا فردا صبح، برای جایگزین شهدا و مجروحین برای ادامه عملیات وارد میدان شود. فرماندهان گروهان ها از فرمانده گردان سوال کردند که کدام گروهان عمل کننده و کدام باید به عنوان گردان پشتیبانی باشد که هیچکدام از گروهان ها با صحبت و گفتگو قبول نکردند که به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شود و هر سه اصرار داشتند به عنوان گروهان اصلی وارد جنگ شوند. در نهایت با قرعه کشی گروهان ما به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شد که البته هیچکدام از این انتخاب راضی نبودیم ولی چاره ای نبود.
من باید غسل شهادت کنم!
🔻غروب روز عید که قرار شد دو گروهان برای رفتن به محل عملیات حرکت کنند «حسن حسامی» به من گفت: باید برم عقب و غسل شهادت کنم. عصر شد و دو گروهان عمل کننده داشتند برای شرکت در عملیات حرکت می کردند ولی حسن حسامی هنوز به مقر برنگشته بود و هرچه گروهان منتظر ماند برنگشت، بناچار فرمانده گردان به بنده گفت: طاهری خودش را آماده کند و به جای حسن حسامی با گروهان حرکت کند. حرکت ما شروع شد و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر از مقر فاصله گرفتیم که یک باره حسن حسامی، دوان دوان آمد و به فرمانده گردان گفت: من باید خودم برم و هرچه فرمانده گردان و گروهان گفتند: شما نیا و طاهری برود قبول نکرد. به ناچار من برگشتم و حسامی عازم جبهه برای انجام عملیات در شب شد. عملیات در ساعت ۲ نیمه شب دوم فروردین سال ۶۱ در جبهه ای گسترده شروع شد.
شهادت پایان کار حسن حسامی
در همان روز اول عملیات گروهان حسامی در محاصره کامل قرار گرفت و بیشتر اعضای گروهان از جمله حسن حسامی، رفیق عزیزم، به شهادت رسیدند. صبح روز عملیات، گروهان ما که به عنوان پشتیبان بود وارد عمل شد ولی آتش سنگین توپخانه و تانک های دشمن گروهان ما را زمین گیر کرد و در حال محاصره بودیم. آن روز را تا شب در محل عملیات ماندیم. محاصره هر لحظه تنگ تر می شد و در تاریکی شب فرمانده گردان که خودش هم مجروح شده بود دستور داد که به مقر برگردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #سلام_الله_کاظم_خانی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علیرضا باطنی| ۶
▪️افرادی را ویژه شکنجه می کردند
بعد از اسارت بالاخره به اردوگاه منتقل شدیم. سال اول تا حد زیادی مشکوک بودند که من طلبه هستم، شاید هم مطمئن شده بودند. از این جهت خیلی به من پرداختند و گیر دادند و کم کم در روحیه بقیه هم داشت تأثیر می کرد چون می آمدند شکنجه می کردند و اذیت می کردند. همه را عمومی اذیت می کردند و گاهی هم افراد که به نظر خودشان پاسدار یا طلبه یا افراد خاصی بودند را سفارشی و انفرادی شکنجه می کردند. غیر از من که شکنجه سفارشی کردند مسئول آسایشگاه را هم آوردند و او را هم به بهانه های پوچ خیلی زدند. وقتی فرستادند داخل چون سرش خیلی درد گرفته بود وقتی آمد داخل، خیلی داد و بیداد می کرد. عراقی ها آمدند تهدیدش کردند دیدند که فایده ای ندارد، رفتند برایش قرص آوردند. در همین بین بود که یکی از بچه های قزوین قلبش گرفت و بچه ها پاهایش را بلند می کردند و قلبش را ماساژ می دادند. من را هم که تازه شکنجه کرده بودند و مرتب هم شکنجه می کردند احساس کردم که فرصت خوبی است تا حدی خودم را از شکنجه رها کنم! البته خود من بخاطر این شکنجه ها دیگر هیچ رمقی توی بدنم نبود حتی در این حدی که این مگس های روی زخم های صورتم را نمی توانستم بزنم.
ترفندی برای زنده ماندن در آخرین تلاش ها
یکی از رفقای اصفهان آقای شاه نظری معاون گردان بود که اسیر شده بود بهش گفتم که فلانی من الآن بیهوش می شوم. او فهمید من چه می گویم. یکی از بچه ها را صدا زد گفت: بروید آب بیاورید این بنده خدا نیم ساعت است که بیهوش است کسی نمی دانسته. دیگر بچه ها آن دوتا را ول کردند و آمدند دور و اطراف ما و آب ریختند و زیرپوشم را درآوردند. عراقی ها هول کردند دیدند که سه نفر همزمان با هم افتادند! در را باز کردند و گفتند: همه بروند بیرون و فقط مریض ها بمانند.
زخمی شدن صباغی و بهم ریختن اوضاع عراقی ها
در بیرون آمدن خروجی ها را طوری محدود کرده بودند که همزمان فقط یک نفر بتواند برود، که اگر یک وقت شورشی چیزی شد، نتوانند از آسایشگاه بیایند بیرون. در بیرون آمدن یکی از بچه های قزوین، آقای صباغی، سرش محکم خورده بود توی نبشی، چون باید دولا می شدند و می آمدند بیرون. شکاف عمیقی برداشته بود و خون زیادی ازش رفت. شدیم چهار نفر! عراقی ها دست و پایشان را گم کردند. نمی دانم آن ایام چه خبر بود که فرمانده شان گفته بود که نزنیدشان. رفتند دکترشان را آوردند، دکتر گفته بود که مگه نگفتند که نزنید، چرا زدید؟ مثلا در سازمان ملل صحبتی درباره تبادل اسرا می شد، اینها فکر می کردند که حالا تبادل انجام می شود و یک مقدار محتاطانه رفتار می کردند، گرچه بچه ها همه مفقود بودند و دست عراقی ها هم باز بود.
بیهوش بودم تا اینکه خواستند با سیگار بسوزانند
به هرحال پزشکشان آمد و مرا معاینه کرد و گفت: چیزیش نیست. ضربان گرفت و نبض گرفت گفت: چیزیش نیست. یک دفعه گفت: خاموش و ضربه مغزی شده و از اینجا تکانش ندهید. کسی اینجا حرف نزند، کسی سیگار نکشد، این باید برود بیمارستان. خلاصه بچه ها هم ناراحت شدند. آمدند فشار دادند دیدند که نمی توانند دهنم را باز کنند، گفتند برید آتیش سیگار بیاورید بگذارید روی قلبش که شوک بهش وارد شود تا بتوانیم دهنش را باز کنیم. رفتند آتیش سیگار بیاورند دیدم اوضاع دارد خراب می شود، کم کم دهانم را شُل کردم. دوباره آمدند دیدند که می توانند دهانم را باز کنند، زیرپوش مرا گوشه دهانم گذاشتند که دهانم را ببندم. عصر آن روز من و کسی که سرش به نبشی خورده بود را به بیمارستان اعزام کردند و بدین ترتیب تا حدی از شکنجه مستمر نجات پیدا کردم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علیرضا_باطنی #خاطرات_آزادگان
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
احمد چلداوی | ۱۲۸
چای آتشی در اردوگاه جدید
زمستان سال ۱۳۶۸ هم از راه رسید و دیگر خبری از آن شکنجه های عمومی نبود. هر روز چای داشتیم، خوشمزه تر آنکه در اردوگاه ۱۸ بعقوبه (برخلاف محدودیت های تکریت ۱۱) گاهی چای آن هم با آتش هیزم و یک کتری سیاه داشتیم با این حال حدود یک سال و نیم از پذیرش قطعنامه میگذشت اما خبری از آمدن صلیب سرخ نبود.
در فکر رادیو بودم
یک روز رحیم رو به من کرد و گفت: «احمد! کاش میشد یک رادیو گیر می آوردیم و یه خبری از ایران میگرفتیم. به رحیم گفتم: من سعی خودم رو میکنم تا یک رادیو جور کنم». او گفت: «چه طوری؟» گفتم اگه بتونم خودم رو به بیمارستان برسونم، اونجا شاید بشه از دفتر نگهبان ها یه رادیو کش رفت» نقشه خوبی بود ولی نیاز به یک بهانه برای اعزام به بیمارستان داشتیم.
هاشم انتظاری، همه فن حریف
موضوع را با هاشم انتظاری مطرح کردم. او جوان خلاقی بود. از جمله اینکه مایعی آلوده به میکروب اسهال خونی را برای هرکس که میخواست فیلم اسهال خونی بازی کند، آماده میکرد و در اختیارش میگذاشت. برایم خیلی تعجب آور بود که این آدم از کجا این میکروب ها را به دست آورده و توانسته آنها را زنده نگهدارد. هاشم مقداری از این مایع به من داد تا بتوانم برای نمونه برداری از آن استفاده کنم. مایع را گرفتم و برنامه تمارض به اسهال خونی را شروع کردم. نمونه برداری هم انجام شد و تست اسهال خونی مثبت شد.
به بهداری رفتم
به این ترتیب توانستم به بهداری داخل اردوگاه (ردهه) بروم. دو روزی را در بهداری بودم اما هر کاری کردم نتوانستم خودم را به رادیوی عراقی ها برسانم. عراقی ها هم هر روز از من نمونه گیری می کردند و من هم از همان مایع داخل نمونه ها میریختم تا بلکه بیشتر بمانم و بتوانم یک رادیو کش بروم. خیلی کش پیدا کرده بود و شک عراقی ها داشت زیاد میشد.
آمدن مشکوک چند سرشناس به بهداری اردوگاه !
بعد از دو سه روز یک مرتبه سه چهار نفر از بچه هایی که میشناختم شان به بهداری آمدند. حاج آقا باطنی که به شدت از درد فتق می نالید، روی تخت کناریام جا گرفت. بالای سرش رفتم و کمی با او صحبت کردم، اوضاع مشکوک بود. حاج آقا چیزی لو نمی داد. بعد از مدتی مسعود ماهوتچی با درد کلیه، هاشم انتظاری با درد دیگری، رسول چیتگر اهل همدان با درد آپاندیس و مصطفی مصطفوی هم با یک درد دیگر همگی با فاصله کمی در یک شب به ردهه یا همان بهداری اردوگاه آمدند.
با ورود هم زمان این چند نفر، به اوضاع مشکوک شدم. این وضعیت به هیچ وجه عادی نبود. فکرش را بکنید یک شبه پنج نفر از افراد ویژه با هم مریض شوند. در تعجب بودم چطور بعثی ها شک نکرده بودند.
زمینه سازی برای فرار از اردوگاه
با توجه به برنامه فراری که در اردوگاه ۱۱ به دلیل خبر پذیرش قطعنامه ناتمام ماند و با توجه به شناختی که از این بچه ها داشتم فهمیدم خبری در راه است. دهانم را نزدیک گوش یکیشان بردم و گفتم: من که میدونم دارید فیلم بازی میکنید بگو ببینم قضیه از چه قراره؟ او حاشا کرد. پیش یکی دیگرشان رفتم حتی به حاج آقا هم گفتم: «نمی شه شما یک دفعه همگی با هم مریض شده باشيد» بالأخره مُغور آمدند که بله! قرار است با نقشه ای از پیش تعیین شده فرار کنیم.
من هم عضو تیم فرار شدم!
گفتم: «جا دارید منم بیام؟» حاج آقا باطنی خیلی استقبال کرد و گفت: اتفاقاً به یک نفر که مسلط به عربی باشد نیاز داشتیم. نقشه فرار از بیمارستان بعقوبه برنامه ریزی شده بود. باید خودمان را به بیمارستان بعقوبه میرساندیم. قرار شد هرکس فیلمی بازی کند و هر جور که می تواند خودش را به بیمارستان برساند.
قرار فرار از بیمارستان
میعادمان شد بیمارستان بعقوبه برای اجرای نقشه فرار، من شروع کردم به تهیه یک مایع خونی و قرار دادن آن در دهانم، بچه ها هم با و سر و صدا پرستار را خبر کردند تا پرستار بالای سرم رسید و مایع را بالا آوردم. پرستار با دیدن صحنه استفراغ خونی حسابی وحشت کرد. بلافاصله پزشک را خبر کردند و پزشک هم دستور اعزام فوری ام به بیمارستان بعقوبه را صادر کرد. نقشه ام گرفته بود، حالا نوبت بقیه بود. همان شب حاج آقا باطنی و مسعود ماهوتچی و هاشم انتظاری هم موفق شدند و همه با هم به بیمارستان اعزام شدیم. رسول و مصطفی مصطفوی هم بعداً اعزام شدند.
همه خود را به بیمارستان رساندیم
حالا به طور کامل داخل بیمارستان جمع شده بودیم. متاسفانه رسول که مثلا درد آپاندیس داشت نتوانست خود را از جراحی معاف کند و آپاندیس سالمش خارج شد! او قبل از به هوش آمدن کامل، مرتب هذیان می گفت: من هیچیم نبود، چرا عملم کردید و از این حرف ها که نزدیک بود همه چیز را لو بدهد. مصطفی هم برگشت. مانده بودیم ما چهار نفر؛ یعنی حاج آقا باطنی و من و هاشم و مسعود... ادامه دارد
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #احمد_چلداوی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺