احمد چلداوی | ۱۲۷
▪️ادامه حماسه علی ناصح فرد
علی ناصح فرد حاضر نبود به هیچ عنوان و تحت هیچ شرایطی به امام توهین کند افسر بعثی رو کرد به من و گفت "به علی بفهمون اگه حاضر به توهین به خمینی نکنه کشته میشه و این شکنجه روزانه براش تکرار میشه" من هم به علی گفتم اما او حاضر نبود کلمه ای بگوید.
به هر حال من را به آسایشگاه بازگرداندند و به شکنجه علی ادامه دادند. روزهای بعد نیز شکنجه علی ادامه داشت. البته دیگر علی پیش ما نبود و به آسایشگاه دیگری منتقل شده بود. او را ممنوع الملاقات کرده بودند. اما بچه ها توجهی به دستور بعثی ها نداشتند و مرتباً با او در تماس بودند و کارهای او را انجام میدادند.
▪️یک واحد درسی آموزش برق!
اوضاع قلعه کم کم آرام میشد و من هم دوباره به عنوان برق کار معروف شده بودم. چند مورد برق کاری های داخل قلعه و تعویض لامپهای فلورسنت را هم انجام داده بودم. این لامپ های فلورسنت به قدری اذیتم کردند که تا مدتها از هر چی لامپ فلورسنت بود حالم به هم میخورد. وقتی میدیدم طبق اصولی که در مهندسی برق خوانده ام همه چیز درست است اما لامپها روشن نمی شوند اعصابم به هم می ریخت. هنوز هم که هنوز است از نصب لامپهای فلورسنت اکراه دارم. در آن زمان می توانستم به راحتی به محل فیوزهای برق بروم بدون آن که جاسوسان و یا عراقی ها متوجه مورد غیر عادی در مورد من بشوند؛ چون بلافاصله میگفتم مشکلی برای سیستم برق فلان آسایشگاه به وجود آمده که باید حل کنم.
دردسر جلوگیری از فیلم مستهجن
یادم می آید یک روز که ویدئو و یک فیلم مستهجن برای نمایش به یک آسایشگاه آورده بودند، تصمیم گرفتم برق آن آسایشگاه را قطع کنم. بلافاصله به طرف جعبه فیوزهای برق رفتم و فیوزی را که مربوط به آن آسایشگاه بود قطع کردم و بلافاصله از محل فیوزها دور شدم. در همان لحظه فکر میکنم سعید راستی بود که پیشم آمد و گفت چه کردی؟ بچه ها توی حمام یخ زدند. من تازه فهمیدم که فیوز حمام با آن آسایشگاه مشترک است.
آب گرم با چاشنی برق
طبق معمول به خاطر تعداد زیاد اسراء آب گرم حمام ها جواب گو نبود و معمولاً بر اثر استفاده زیاد المنت، آب گرم کن های برقی مرتباً می سوخت. چند بار مجبور شدم این المنت ها را تعمیر کنم، ولی چون قطعات یدکی برای تعويض نداشتم مجبور میشدم قسمت سوخته شده را جدا کرده و از مابقی المنت استفاده کنم. برای جدا کردن قسمت سوخته مجبور بودم روکش المنت ها را باز کنم و این کار باعث می شد موقع گرم شدن آب، مقداری برق به آب منتقل شود و از طریق آب هم به بدن بچه هایی که در حال حمام بودند. حالا شیرهای آب حمامها و دست شویی ها هم برقدار شده بود. البته شدت برق این قدر نبود که خطری ایجاد کند و فقط کمی آنها را می لرزاند.
فیزیوتراپی مجانی
با این آب و برق قاتی شده، هر بار که بچه ها زیر دوش آب می رفتند، یک فیزیوتراپی مجانی هم میشدند. گاهی اوضاع به قدری بد می شد که بچه ها مجبور میشدند برای باز کردن شیر آب از چوب استفاده کنند که خودش صحنه خنده داری شده بود و به من میگفتند: «احمد! واقعاً آب و برق رو قاتی کردی! من هم میگفتم که چاره ای نیست چون عراقی ها المنت برای حمام ها تهیه نمی کنند و مجبورید یا با آب سرد در دی ماه و بهمن ماه حمام کنید یا با آب قاطی با برق بسازید.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #احمد_چلداوی #دفاع_مقدس #خاطرات
مرتضی رستی| ۲
خودشان را به دیوانگی زده بودند سربازی نروند
وقتی اسیر شدیم ابتدا ما را به العماره بردند و بعد من و یکی از دوستان را که هر دو مجروح بودیم از شهر العماره به بغداد در محلی که مثل پادگان بود منتقل کردند.
به بغداد که رسیدیم در آهنی بزرگی باز شد عده زیادی برهنه بودند! بعثیها با هر وسیلهای مشغول ضرب و تنبیه آنها بودند، با خودم گفتم اگر یکی از این کابلها یا میلگردها را بخورم تمامم.
زمین هم از گرما آتش به حدی که اصلاً بدنهای بی حس و حال ما طاقت نداشت.
در اتاقی را باز کردند ما را داخل اتاق روی زمین سیمانی انداختند و رفتند بدون حتی ملحفه یا بالشی برای زیر سر. در اینجا تعدادی اسیر بودند که اکثراً از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند روی چند تخت بودند. اتاق پنجره ای رو به بیرون داشت برای همین آن تعدادی را که بیرون از اتاق لخت بودند میدیدیم که نگهبانها آنها را خیلی وحشتناک میزنند. ولی همین افراد که کتک میخوردند از کنار اتاق ما که رد میشدند یواشکی داخل اتاق ما کیک یا بیسکویتی میانداختند و میگفتند: اهلاً و سهلا و رد میشدند که مامورین نفهمند حالا اینها کی بودند که عربی حرف میزدند اون موقع زیاد متوجه نشدیم ولی بعداً شنیدیم اینها عراقی بودند که برای نرفتن به جنگ خودشان را به دیوانگی زدهاند مثلا یکی فقط پشتک میزد، یکی به هوا میپرید، یکی غلت میزد، یکی به دیوار لگد میزد و .....
دو نفر مشکوکی که تا آخر نفهیمیدم کی هستند!
در اتاق باز شد دو نفر را با لباس اسارت آوردند و کلی رسیدگی کردند امکانات دادند که احتمال دادیم اسیر قدیمی صلیب دیده باشند ولی مسلک و مرامشان چه بود نمیدانم چون این دو نفر به محض ورود شروع کردن به فارسی و با الفاظ رکیک فحش دادن و توهین و بیادبی کردن به مجروحین که درد میکشیدند و ناله میکردند. عراقیها هم از آنها حمایت میکردند و با ما با توپ و تشر برخورد میکردند. طوری شد که دیگر صدایی از کسی در نمیآمد که دیگر این آقایان ناراحت نشوند.
احتمال داشت از منافقین باشند
یک احتمال هم دادیم و آن این بود که شاید اینها از منافقین داخل اردوگاهها یا منافقین مترجم استخبارات باشند. هیچ اثری از بیماری یا دردمندی در آنها نبود و حتی یک بار هم دکتر نیامد معاینهشان کند که ما بفهمیم چه شدهاند. غذایشان هم خاص بود یعنی جدای از غذای دیگران و هر چه از پنجره هم داخل میانداختند اینها میگرفتند و میخوردند، به دیگران هم نه تعارف میکردند نه میدادند، حتی سیگار هم که آن بیرونیها داخل اتاق میانداختند اینها میکشیدند. تا آخرش نفهمیدیم اینها کی هستند! کلا دیوانه خانهای بود آنجا برای خودش!
پرستار شیعه عراقی هوای ما ایرانیها را داشت
من و دوست دیگر، با بدن مجروحی که رمقی در آن نمانده بود روی زمینهای داغی بودیم که احساس میکردیم روی تشکی از سوزن خوابیدهایم. مجروحین روی تختها هم که همه از ناحیه پا تیر و ترکش خورده بودند و تحرک نداشتند از آن دو نفر هم که توقع نداشتیم چون میدانستیم فقط فحش و ناسزا میگویند. ضمناً آقای پرستار عراقی هم هر روز با آمپولی که فکر میکنم آخرین سایز سرنگ بود میآمد و به همه ما با یک سوزن که مثل میخ بود تزریق میکرد و میرفت.
چی تزریق میکرد نفهمیدیم!
فردی میگفت: این پرستار شیعه است و آمپول چرک خشک کن میزنه. پرسیدم از کجا فهمیدی که شیعه است؟ گفت: تنها کسی است که هوای ما رو داره و ضمناً شیشه اون قاب عکس صدام بالاسر را آب دهان میاندازد و پاک میکند. میخواهد به ما بفهماند او هم از صدام بدش میاد و هوای ایرانیها رو داره البته مطرح کردن این موضوع قبل از آمدن آن دو اسیر بود.
با آمدن افراد مشکوک پرستار شیعه جرات نمیکرد کمک کند
بعد از آمدن این دو نفر مشکوک او هم جرات نمیکرد حرفی بزنه یا کاری بکنه دکتری هم آمد به ما قول عمل جراحی داد که درست روز عمل ما را منتقل کردند به بیمارستان نیروی هوایی، میگفتند: او هم شیعه بوده است.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#ازادگان #دفاع_مقدس #خاطرات #مرتضی_رستی
علی علیدوست قزوینی| ۲۰
برای ارزیابی دقیقتر، به آقای محبی زنگ زدم
دو سه روز پیش یکی از دوستان زنگ زده بود و میگفت: با چند نفر از دوستان صحبت میکردیم بحث از خاطرات شد و داشتیم صحت سنجی میکردیم. بحث این شد که آیا حاج آقای ابوترابی در موصل یک ارشد اردوگاه بوده یا نه ؟ ولی به اتفاق به نتیجه رسیدیم که ارشد اردوگاه نبوده و فقط ارشد آسایشگاه بود حالا خواستیم از شما سوال کنیم.
بنده گفتم: قطعا حاج آقا فقط ارشد آسایشگاه نبوده بلکه ارشد اردوگاه بوده است بدون شک و شبهه و من دقیق یادم هست و در کتاب «ابرفیاض» نیز در این مورد توضیح مختصری دادهام و دیروز برای اطمینان بیشتر زنگ زدم به آزاده سرافراز، سرکار «محبی» گفتم شما که یادت هست حاج آقا ارشد اردوگاه بود؟ گفت: بلی یادم هست.
صلیب از حاج آقا ابوترابی کمک میخواست!
صحبت از حاج آقا ابوترابی (ره) به میان آمد و ایشان مطلبی فرمودند: که من تابحال نشنیده بودم و ازش بیخبر بودم جناب محبی گفتند:
چندبار اتفاق افتاد که شخصی از هیات صلیب سرخ به اردوگاه آمد و با حاج آقا به تنهایی ملاقات کرد، در این ملاقات راجع به بعضی از مشکلاتی که در اردوگاههای دیگری بوجود آمده با حاج آقا مشورت میکرد و رهنمود میگرفت و با پیام حاج آقا برمیگشت تا مشکلات را برطرف نماید.
ما معمولا صلیب سرخ را متهم میدانستیم و نوعا هم مشکلاتی دارند اما این مطلب که صلیب خودش برای حل مشکلات اسرای ایرانی پیش قدم بشه و بخواد حل کنه خودش یک نشانه تاثیر حاج آقا بود و بخصوص که این راه حل را از حاج آقا میخواستند هم خیلی جالب بود.
ابوترابی شخصیتی برتر داشت
این خاطره نشان میداد حاج آقا چگونه و بتدریج با اعمال خردمندانه، نیک، دینی و انسانی در عین اینکه یک انقلابی و شاگرد مکتب اهل بیت علیهم السلام بود چقدر جذابیت پیدا کرده بود و به نوعی جهان شمول و آرامش خواه و عامل رشد سایرین شده است که تاثیرش فراتر از اشخاص عادی بود.
نلسون ماندلای ایران
من یاد نلسون ماندلا میافتم که صرفنظر از تفاوتهای دینی و معرفت شناسی، اقدامات این چنینی او در زندان سرمشق جهانیان قرار گرفت. این صلیب سرخیها که به آسانی با اسرا ارتباط صمیمی برقرار نمیکردند به ایشان اینطور اعتقاد پیدا کرده بودند هم به درستی شخصیت ایشان و هم به راهکارهای ایشان بخصوص این مطلب که یک روحانی مسلمان در این حد بدرخشد که در این شرایط زندان، اسارت و حضور دشمن، بتواند اینگونه برای حل مشکلات اسرا، مورد رجوع سازمانهای بینالمللی قرار گیرد، مورد اعتماد و رجوع واقع شود خیلی برایم جالب بود، به همین خاطر این موضوع را نوشتم تا مستور و مخفی نماند و ثبت شود.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #علی_علیدوست_قزوینی
#ابوترابی
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۷
شرایط طاقت فرسای روزهای اول اردوگاه
اگرچه یکی از اذیتهای ما در اردوگاه آمار بود اما بعد از آمارگیری "یاالله، راحت باشید"، فرمانی بود که انتظار راحتی و اندکی آسایش داشتیم، ولی ان روزهای پراضطراب حتی راحت باش هم برای ما آسایش نمیآورد از فرمان راحت باش نگهبان عراقی صرفا یک معنای خشک و بی روح بودن را میفهمیدیم.
راحت باش یعنی .....
راحت باش یعنی باید مثل یک آدم آهنی یا ربات انسان نما باشی. درست مثل یک ربات، نباید زیاد قدم میزدی بلکه بشکل خیلی فرمالیته چند قدم بر میداشتی که مثلا راحت باش هستی اما نباید سرت را میچرخاندی یعنی نگاه به سمت چپ ممنوع، نگاه به راست ممنوع، نگاه به آسمان ممنوع، صحبت به طور کلی ممنوع، سرپایین قدم بزن، جوری که فقط پاهای خودت را ببینی! منِ بینوای زمین خوابیده، پاهای غمگینی را میدیدم که از سرما و ضعف توان حرکت نداشتند اما باید حرکت می کردند. نیم نگاه موّرب من به سرهای فرو افتاده، بی تکلّم، کاروان غم زده اسیران کربلا را در ذهن تداعی میکرد. فضای سرد و خشن اردوگاه به گورستانی میماند که مردههایش ایستاده باشند!
قلب ما را از ترس پر کرده بودند!
بعثیها در همان روزهای اول چنان در قلبهای ما ترس انداخته بودند که اضطراب و انتظار مرگبار شکنجه را میشد از چهرههای رنگ پریده و چشمان واق شده بچهها خواند.
نگهبانها را که میدیدیم یاد شِمر میافتادیم
چشمهای دریده نگهبانها در برجکها و گوشه و کنار محوطه و دستهای گره خورده شمرها به کابلهای ضخیم مخصوص یورش و کتک، نفسها را در سینه حبس میکرد.
من شاهد غمها بودم!
من و چند نفر دیگر تنها کسانی بودیم که سر بر بالین پتو بر روی زمین سرد اردوگاه شاهد این همه غم بودیم. هر چند گاهی چشمان بعثیها به فرمانده غواص اسیر ایرانی خیره میشد تا شاید کنجکاوی او را برهم بیاورند و او چشمهایش را بی اختیار ببندد!
منهول، دستشویی اختصاصی من
دستشویی رفتن یا بهتر بگویم دستشویی بردن من از مصائب بزرگ برای خودم و بچهها بود. هر چند آنها هرگز به روی من نیاوردند. منهول (دریچه چدنی که روی چاههای فاضلاب می گذارند) کنار سیم خاردارها، نزدیک دستشویی عمومی آسایشگاه، دستشویی اختصاصی من بود. آنها مرا روی منهول میگذاشتند و پس از خلاصیام میآمدند و مرا برمیداشتند. این لحظهها فرصتی بود تا من به بهانه قضای حاجت اطراف اردوگاه را دید بزنم.
راهحلی برای دستشویی در آسایشگاه
قصه دستشويیها و فرصت اندک برای تخلّی، کوبیدنهای مکرّر روی درهای حلبی دستشويی، برای بچهها اضطراب ایجاد کرده بود. وقتی بچهها این وضعیت را دیدند، آسایشگاه را به ده گروه تقسیم کردند. برای حلّ مشکل، لیستی در ده گروه نوشته شد. گروههای یک تا پنج صبحها نوبتشان بود و گروههای شش تا ده بعدازظهرها، یعنی در هر بیست و چهار ساعت یک بار دستشويی شامل حال هر نفر میشد. اگر کسی مشکل اورژانسی داشت خارج از نوبت به او راه میدادند. با توجه به جیره غذایی اندکمان بیش از یک بار به دستشويی احتیاج پیدا نمیکردیم. برای ادرار هم در داخل آسایشگاهها از سطل استفاده میشد. مسئول دستشويی آسایشگاه سطل پر شده را میبرد و در محلی در پشت ساختمان خالی میکرد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 باقر تقدس نژاد| ۲۴
ما از ۲۰۰ متری خودمان بیخبر بودیم!
اردوگاه تکریت ۱۱ یک اردوگاه اصلی و دو تا ملحق داشت با اینکه فاصله کمی با ما داشتند بدلیل انضباط آهنین و محدودیت شدید، ما تا مدتها از حال همدیگر بیخبر بودیم. اگر سعی میکردیم کوچکترین خبری از اطرافمان بگیریم بشدت تنبیه میشدیم. البته اطلاعاتی که ما بدست آوردیم خیلی بتدریج و در طول دو سال انجام شد. بچههای ملحق ۲ حتی تا الان هم قبول نمیکنند اردوگاه اصلی وجود داشته و منکر این هستند که یک بخش از اردوگاه تکریت۱۱ بودند!!!
جابجایی بدلیل عملیاتها و افزایش اطلاعات ما
قسمت ملحق یک را اسرای نیمه دوم سال ۶۶ و عملیات والفجر ۱۰ و ... تشکیل دادند. اون هم اواسط اردیبهشت ۶۷ که خود من و دوستان آزاده یزدی و ... در این جمع حاضر بودیم. ما از بقیه بیخبر بودیم تا اینکه بعد از عملیاتهای آخر جنگ عراق در فاو، شلمچه و ... اوایل مرداد ۶۷ همه مارو که پنج آسایشگاه شامل یک بخش مجروحین و چهار آسایشگاه حدودا نود نفره بودیم، به اردوگاه اصلی منتقل کردند و در سه آسایشگاه چهار، پنج و شش جای دادند. هر آسایشگاه اگر دوستان یادشان باشه گاهی حتی ۱۶۵ تا ۱۷۰ نفر رو شامل میشد. بعد از سه روز، دوستانی رو که در آسایشگاههای پنج و شش بودند به ملحق دو بردند و ملحق یک رو هم با اسرای جدید پر کردند. این جابجاییها که خیلی اوقات بدلیل ورود اسرای جدید انجام میشد اگرچه بچههای قدیمی را در سختی و مضیقه میانداخت اما خوبی زیادی هم داشت. سبب کسب اطلاعات ما از اطراف، اسرای دیگر و قسمتهای دیگر میشد.
بی خبری آزادگان از همدیگر ! مقصر کیست؟
متاسفانه ما بدلیل کم کاری خودمان و بعضی مسئولین مربوطه خیلی از احوال بچههای ملحقها، حتی الان که ۳۴ سال از آزادی ما میگذرد با خبر نیستیم فقط من چند نفری رو که همشهری بودند میشناسم که مثل بیشتر اسرای آخر جنگ از جمله این برادران از یگانهای ارتش بودند.
جاسوسی که کارش گره خورد
یکی از اون بچههای ملحق که به اردوگاه اصلی آورده بودند اهل جنوب بود و کارش مثل ناصر (جاسوس معروف اردوگاه اصلی) بدلیل مشکلات جاسوسی در اینجا گره خورده بود چون اردوگاه اصلی برای جاسوسها امنیت نداشت و بچهها کم و بیش برخورد میکردند و بعدا به آسایشگاه پنج که ما بودیم منتقل کردند و بعد از «آقا سیروس» مسئول آسایشگاه کردند.
درگیری آسایشگاه چهاریها با جاسوس
در اواخر اسارت کل آسایشگاه پنج را بخاطر بیماری سل با بچههای آسایشگاه چهار جابجا کردند که همین آقای جاسوس با یکی از آنها یعنی آقا مجتبی جندقی درگیر شده بود که کل آسایشگاه چهاریها برعلیه او موضع گرفتند!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #باقر_تقدس_نژاد
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
علیدوست قزوینی| ۲۱
▪️زیارت کربلا با اعمال شاقه!
سال ۶۶ چند روز بعد از کشتار حجاج ایرانی، عصر قبل از آمار اسم چند نفر رو از بلندگو صدا کردند که اسم من هم بود. آمدیم جلو در، اسامی را با افراد تطبیق دادند و گفتند بروید!
بعد از چند روز، آخر شب سرباز آمد پشت پنجره و گفت: صبح زود حمام کنید و لباس تمیز بپوشید که میخواهند شما را ببرند کربلا! فردا صبح قبل از آمار، درها را باز کردند و همه ما را در جلوی در مقر جمع کردند، ۱۳ نفر بودیم. شوربای صبحانه را تناول کردیم و سوار مینیبوس شدیم. قبل از خروج از در اردوگاه، چشمهایمان را بستند. تا از اردوگاه دور شدیم چشمانمان را باز کردند و مسیر موصل بغداد را طی کردیم.
بزرگترین پالایشگاه نفت غرب آسیا!
در کرکوک «ملازم کریم» پالایشگاه نفت کرکوک را نشان داد و گفت: بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه است! ما نگاهی کردیم و چیزی نگفتیم! مینیبوس به مسیرش ادامه داد تا به بغداد رسیدیم. نزدیکیهای دژبانی که رسیدیم دوباره چشمان ما را بستند تا اینکه جلوی یک اتاق نگهداشتند و پیادهمان کردند و یکی از ۱۳ نفر بنام ناصر را که میگفت: افسر است به اردوگاه افسران منتقلش کردند.
آن خوش انصاف!
بچههای آسایشگاه وقتی متوجه شدند که ما به کربلا مشرف میشویم تعدادی انگشتر برای متبرک کردن به من داده بودند و بخاطر اینکه عراقیها این انگشترها را نگیرند تو راه یکی از انگشترها را دادم به ناصر، آن خوش انصاف هم نگفت مسیر من از شما جداست و انگشتر رو با خودش برد و مرا شرمنده آقای ملاصالحی کرد.
هر روز چهار نفر را می بریم کربلا!
خلاصه «ملازم کریم» دم در اتاق گفت: امشب را در این اتاق بخوابید و ما فردا صبح میآییم و چهار نفر، چهار نفر، شما را به کربلا میبریم، روزی چهار نفر! ملازم و سربازهای اردوگاه که ۸ نفر بودند رفتند و ما را به دژبانها سپردند.
تقریبا ظهر بود تا ما مستقر شدیم برایمان نهار آوردند که نسبت به غذای اردوگاه خیلی زیادتر بود ولی کیفیت نداشت. به هرحال یکی دو ساعتی که گذشت دمای اتاق بطور عجیبی گرم شد، یه کلمن کوچکی در اتاق بود و آب یخ داشت هرچه آب یخ خوردیم فایدهای نداشت.
در زدیم نگهبان اومد پشت پنجره پرسید: چه میخواهید؟ گفتیم: اینجا خیلی گرمه قابل تحمل نیست! در را باز کرد و کلمن رو برد و پر یخ کرد و آورد. ولی یخ چارهساز نبود. نفس ما میگرفت!
نگهبان ظالم!
نیم ساعت بعد دوباره در زدیم، نگهبان اومد، گفت: چیه گفتیم: گرمه, داریم میمیریم یه فکری بکنید. گفت: باشد، صبر کنید تا برگردم. رفت و کلید در رو آورد و در رو باز کرد، یک پتو زیر پای ما بود، پتو را جمع کرد و برد از پشت میخکوب کرد به پنجره تا هیچگونه هوایی داخل نشود و بعد هم گفت: دیگر صدا نزنید! اگه دوباره صدا بزنید میام شکنجهتون میکنم و رفت!
علی ضامن غش کرد!
یادم نیست دوباره در زدیم یا نه ولی اولین نفری که افتاد و غش کرد علی ضامن بود رفته بود داخل حمام آب به سر و صورتش بزند که داخل حمام افتاد و رفقا زیر بغلش رو گرفتند آوردند بیرون و جلو در انداختند. زیر در یکی دو سانت باز بود طوری قرار دادند که از هوای منفذ استفاده کند و بعد از آب کلمن ریختند رو سرش بهوش آمد و بعد یکی یکی رفقا از حال میرفتند و به حال میامدند.
اینقدر هوا گرم شد و که بوی عرق تمام اتاق را گرفته بود و نفس کشیدن مشکل بود. این بیحالی و از هوش رفتنها ادامه داشت تا شب از نیمه گذشت و هوا کمی بهتر شد ولی باز هم از گرما نمیشد خوابید.
گزارش خلاف واقع
خلاصه صبح شد ما منتظر بودیم بیایند در رو باز کنند. وقتی ملازم کریم و سربازها آمدند نگهبانها حسابی پرشان کرده بودند که اینها دیشب سر و صدا کردند، ایجاد مزاحمت نمودند، افسر را حسابی شاکی کرده بودند. وقتی در رو باز کردند فریاد زد: «اطلع بره» یعنی بیایید بیرون! ولی ما جوابی ندادیم، بنا کرد تهدید کردن!
افسر نتوانست وارد اتاق شود!
افسر خواست وارد اتاق بشود از حرارت و بوی عرق نتوانست وارد شود. گفت: «یالله اطلع بره» عبدالامیر با صدای ضعیفی گفت: «سیدی ما نگدر،کلنا قریب الموت» یعنی قربان، نمیتونیم ما رو به موت هستیم! افسره به سربازها گفت: برید داخل ببینید چه خبره سربازها هرکدام یه چیزی گرفتن جلوی دهن شان آمدند داخل، ماهم خودمان رو زدیم به مردن و بیحالی سربازها زیر بغل ما را گرفتند آوردن بیرون.
برخورد افسر با نگهبانها
افسر وقتی ما را در این حال دید سر نگهبان ها داد کشید و گفت: قشامر! (مسخرهها) اگر اینها میمردند کی جواب میداد! اگر من جای اینها بودم این پنجره را از جا میکندم اینها نزدیک بود بمیرند بعد میگوئید: سر و صدا کردند! یک ماشین آتشنشانی در نزدیکی ما بود شیلنگ آنرا باز کرد. آب فشار قوی و نسبتا سرد باعث شد که ما حالت تب و لرز گرفتیم! ادامه دارد
آزاده موصل
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#کربلا #علی_علیدوست_قزوینی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
حسینعلی قادری! ۲۱
روز اول اردوگاه، خسته تر از قبل
روز اول اردوگاه با اسم نویسی اسرا گذشت که خیلی علافی داشت زخمی و محروح بودیم، خسته بودیم ۱۸۰ کیلومتر را از بغداد تا تکریت با با اتوبوس عهد بوق آمده بودیم و بعد کتک و از راهروی وحشتناک کتک گذشته بودیم . شب را با دلهره صبح کرده بودیم و حالا یک روز نشستن در هوای سرد و زمستانی اسفند در تکریت خشک و یخ زده بدون لباس زمستانی و گرم برای اسم نویسی .
علت اسم نویسی
این بود که می خواستند اسرا را طبق لیست تحویل بگیرند اسامی رو می خواستند بخوانند اسامی که مثلا این لیستی که این اتوبوس آورده با اینایی که وارد اینجا شدند یکی هست یا نیستش. اصل مطلبش رو این قضیه بود چون اینها یک لیستی از قبل داشتند بعد این لیست تحویل اردوگاه تازه تاسیس شد و اونم می خواست ببینه که آیا این لیست با نیروهایی که وارد شدند تطبیق می کنه یا نمی کنه.
هوا هم مثل دل ما تیره و تار شده بود
تو همین گیرو دار که مدت طولانی در هوای بدون سرد زمستانی در بیرون تو حیاط تو صف برای اسم نویسی نشسته بودیم هوا هم ابری و تیره و تار و نارنجی رنگ شد. یعنی باد و طوفان تقریبا نارنجی رنگی کل این آسمان رو گرفتش .تا نزدیک های ظهر و ظهر به بعد هوا ابری شد بارونم گرفت. حالا همه تو محوطه نشستیم اینها هم یکی یکی دارند می خوانند بعد می گن برو اون گوشه باز اون ردیف باشه که مشخص باشه هر کی اسمش رو خونده تو اون ردیف هستن بعد یک تعدادی که می خوندش بعد اینا رو بلند می کرد سی چهل نفر که می شدند یا پنجاه تا می شدن بلند می کرد می برد اون پشت که نمی دونستیم هنوز چی هستش یکی یکی اسرا را بلند می کردند می بردند پشت آسایشگاه حالا اون پشت آسایشگاه چی هست نمی دونیم تا نوبت خودمون برسه .
مشکل گرسنگی
باز همون مشکل تغذیه که هیچی از دیروز صبحی که از اونجا حرکت کرده بودیم همون صبحانه ای که مثلا همونجا خوردیم با همون یک تکه نونی که دیشب دادند دیگه از صبحانه هم که خبری نبود ناهار هم که خبری نیست و دستشویی هم باز خبری نیستش بچه ها دیگه همونجا سر جایی که نشسته بودند گاهی این جور کارها رو می کردند.
مشکل خستگی و دستشویی
دیگه چاره ای نداشتیم نه اجازه می دادند که بلند شی نه اجازه می دادند که جایی بری و نه می دانستند که اینجا سرویس بهداشتی داره یا نداره ! چون دور و بر رو هرچی نگاه می کردیم می دیدیم هیچی نیست غیر از این 5،6 تا سالنی که اینجا هست هیچ چیز دیگه ای نداشت. نزدیک های غروب شد که دیگه نوبت ما شد. ما جزو آخرین گروه بودیم تو این چیدمانی که انجام شده بود.
لباس جدید داده بودند!
ما نفرات آخر بودیم و نوبت ما شد تا نزدیک های غروب اسمهامون رو خوندند و رفتیم کنار نشستیم و دیگه آخرین گروه بود که بلند شدیم رفتیم که دیگه حالا اون پشت ببینیم چه خبره و دارند چه کار می کنند در همین گیرو دار بودیم نشسته بودیم دیدیم که بله بچه ها رفتن اونجا و لباس جدید رو پوشیدند که یک کم بهتر از آن لباس های مندس و پاره پاره ما در الرشید بود و داشتند بر می گشتند آسایشگاه. یعنی از ساعت چهار به بعد دیگه متوجه شدیم که دیگه اون پشت چه یه خبر هست .
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات_آزادگان #حسینعلی_قادری
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
قابل توجه اعضای گرانقدر کانال
ضمن تقدیر و تشکر از همراهی مستمر و ارزشمند شما، به اطلاع می رساند استیکرهای اختصاصی کانال همانند سایر استیکرها با کلیک کردن روی آن ها قابل ذخیره شدن است. عزیزان در صورت تمایل می توانند بعد از ذخیره، جهت ترویج کانال از آنها در سایر گروه ها استفاده کنند.
رهبر معظم انقلاب:
«اسراییل نه یک کشور که یک پادگان تروریستی علیه ملت فلسطین و دیگر ملتهای مسلمان است»
عملیات قهرمانانه صبح امروز گردانهای مقاومت فلسطین را به همه مؤمنان تبریک عرض میکنیم و برای استمرار و پیروزی مقاومت به درگاه الهی دعا میکنیم.
اللهم انصر الاسلام والمسلمین واخذل اعدائهم اجمعین.
سلام الله کاظم خانی| ۷
قبل از اسارت رفقای زیادی را از دست دادم
سالها در عملیات های مختلف شرکت داشتم و در این مسیر و قبل از اینکه در آخرین عملیات اسیر شوم دهها تن از دوستانم در این عملیات های پرافتخار بشهادت رسیدند. اولین عملیاتی که شرکت کردم عملیات فتح المبین بود. همانطور که در قسمت های قبلی نوشتم در اسفند سال ۱۳۶۰ به همراه جمعی از دانش آموزان دبیرستان شهید بهشتی آبیک قزوین از جمله شجاعی؛ حسن حسامی، علی اکبری؛ محمددوست و رمضانی و .. عازم جنوب شدیم.
ارزشمندی نیروهای بسیجی
وارد اهواز که شدیم گردان قزوین را به دسته های مختلف تقسیم کردند. من، حسن حسامی و طاهرخانی از تاکستان را به دسته دیده بان بردند و یک دوره ۱۰ روزه دیده بانی دیدیم که از کارهای فوق العاده ارزشمند و کاربردی نظامی است . گردان ما با لشگر ۷۷ پیروز خراسان ادغام شد و قرار شد که هرکدام از ما سه نفر، دیده بان یکی از گروهان ها شود. بعد از آموزش به همراه گردان قزوین، با لشگر ۷۷ خراسان عازم شهر شوش شدیم که آن زمان در محاصره کامل بود و دائما عراق با توپخانه این شهر از جمله مرقد شریف دانیال نبی (ع) را میزد. شهر خالی از سکنه بود و ساکنین آن به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند.
چند روز قبل از عملیات در محل مورد نظر گردان ما شامل سربازان و درجه داران و افسران لشگر ۷۷ خراسان مستقر شدیم.
هیچکس قبول نمی کرد در عملیات شرکت نکند!
🔻روز عید سال ۶۱ اعلام شد که امشب عملیات است و ۳ گروهان باید آماده شرکت در حمله باشند و دو گروهان باید شبانه وارد عمل شوند و یک گروهان به عنوان پشتیبان در محل استقرار باقی می ماند تا فردا صبح، برای جایگزین شهدا و مجروحین برای ادامه عملیات وارد میدان شود. فرماندهان گروهان ها از فرمانده گردان سوال کردند که کدام گروهان عمل کننده و کدام باید به عنوان گردان پشتیبانی باشد که هیچکدام از گروهان ها با صحبت و گفتگو قبول نکردند که به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شود و هر سه اصرار داشتند به عنوان گروهان اصلی وارد جنگ شوند. در نهایت با قرعه کشی گروهان ما به عنوان گروهان پشتیبانی انتخاب شد که البته هیچکدام از این انتخاب راضی نبودیم ولی چاره ای نبود.
من باید غسل شهادت کنم!
🔻غروب روز عید که قرار شد دو گروهان برای رفتن به محل عملیات حرکت کنند «حسن حسامی» به من گفت: باید برم عقب و غسل شهادت کنم. عصر شد و دو گروهان عمل کننده داشتند برای شرکت در عملیات حرکت می کردند ولی حسن حسامی هنوز به مقر برنگشته بود و هرچه گروهان منتظر ماند برنگشت، بناچار فرمانده گردان به بنده گفت: طاهری خودش را آماده کند و به جای حسن حسامی با گروهان حرکت کند. حرکت ما شروع شد و حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ متر از مقر فاصله گرفتیم که یک باره حسن حسامی، دوان دوان آمد و به فرمانده گردان گفت: من باید خودم برم و هرچه فرمانده گردان و گروهان گفتند: شما نیا و طاهری برود قبول نکرد. به ناچار من برگشتم و حسامی عازم جبهه برای انجام عملیات در شب شد. عملیات در ساعت ۲ نیمه شب دوم فروردین سال ۶۱ در جبهه ای گسترده شروع شد.
شهادت پایان کار حسن حسامی
در همان روز اول عملیات گروهان حسامی در محاصره کامل قرار گرفت و بیشتر اعضای گروهان از جمله حسن حسامی، رفیق عزیزم، به شهادت رسیدند. صبح روز عملیات، گروهان ما که به عنوان پشتیبان بود وارد عمل شد ولی آتش سنگین توپخانه و تانک های دشمن گروهان ما را زمین گیر کرد و در حال محاصره بودیم. آن روز را تا شب در محل عملیات ماندیم. محاصره هر لحظه تنگ تر می شد و در تاریکی شب فرمانده گردان که خودش هم مجروح شده بود دستور داد که به مقر برگردیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#خاطرات #ازادگان #دفاع_مقدس #سلام_الله_کاظم_خانی
🌺
🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺