eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
993 عکس
217 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علیرضا باطنی| ۴ ▪️اجبار می کردند تو‌ گوش همدیگه بزنیم! ما بعد از اینکه اسیر شدیم مدت ۱۳ روز در در بصره در یک اتاقی بودیم که در کف آن ۲۰ سانت آب بود ، بعد منتقل شدیم به بغداد، زندان الرشید که ۴۰ نفر در یک اتاق ۲ در ۳ جا دادند! حالا جدای از مشکلات عجیب و غریب آن اتاق، در این مدتی که در زندان الرشید بغداد بودیم یک روز همه را آوردند بیرون، برای شکنجه بیشتر بخصوص شکنجه روحی ما را دو ستون کردند و گفتند که هر کسی باید یک سیلی به طرف مقابل اش بزند و آن هم یک سیلی به این بزند. اگر کسی کوتاهی می کرد و محکم نمی زد عراقی ها هر دو را می زدند. شهبازی محکم زد زیر گوشی نگهبان عراقی! یکی از بچه های اصفهان، آقای شهبازی ایشان یک دست اش جانباز شده بود در یک عملیات دیگر، یادم هست دستش را تر کرد و گفت: که فلانی محکم بزن که عراقی ها نخواهند بزنند. طرف مقابلش شهید محمد رضایی بود. (در خصوص شهید محمد رضایی بگویم که دو نفر از بچه ها در اردوگاه شهید شدند که جنازه آنها بعد از چندین سال گوشتی آمد یعنی استخوان فقط نبود و جنازه را سالم دفن کرده بودند یکیش محمد رضایی بود و دیگری شهید حسین پیراینده که حالا مفصل است و جای این بحث اینجا نیست) مرتضی شهبازی این دستش را آورد عقب و تا آقای رضایی دستش را آورد این جاخالی داد، یک عراقی بغل دستش ایستاده بود و با همین ضربه ای که آورد آمد زیر گوش این عراقی! و عراقی دو دستی سرش را گرفت و نشست کنار دیوار، البته عراقی ها ایشان را تا مرز شهادت کتک زدند و دیگر تنفسش دچار مشکل شد ولی همین باعث شد که دیگر سیلی زدن جمع بشود. اردوگاه یازده در تکریت بعد از دو ماه در بغداد ما را از آنجا به ۱۸۰ کیلومتر آنطرف‌تر یعنی به اردوگاهی در حوالی شهر صد در صد بعثی تکریت منتقل کردند. اولین اردوگاه مفقودین یعنی ما که تا آخرین روز در صلیب سرخ ثبت نام نشدیم مال تکریت است. یک جای وحشتناکی عراقی ها درست کرده بودند و اسمش را اردوگاه گذاشته بودند. اتاق های شکنجه داشت. زندان انفرادی داشت. افراد آموزش دیده، ماهر و شکنجه گر داشت. مثلا گاهی انبردستی را بر می داشت و می رفت بین بچه ها شروع می کرد لاله گوش یکی از بچه ها را فشار می داد تا خون از کنارش بزند بیرون. این دلش که خنک می شد رها می کرد. سبیل های بچه ها را با انبردست می کند. شکنجه کشیدن سبیل با انبردست به عنوان تعقیبات نماز! یادم است که یک وقت نماز صبح را خونده بودم که من را از پشت پنجره صدا زدند. آخر از بیست و چهار ساعت سه ساعت به عنوان هواخوری به ما استراحت می دادند و بیست و یک ساعت در سلول هایمان بودیم. آن سه ساعت هم عمده اش به آمار می گذشت که بیایند شمارش بکنند. همه داخل آسایشگاه بودیم که من را صدا کردند. وقتی رفتم پشت پنجره، نگهبان عراقی که بهش علی انبری می گفتیم، از همان پشت پنجره شروع کرد به کندن سبیل هام، همینطوری خون راه افتاد. بعد بچه ها آمدند و گفتند که عیبی نداره این تعقیب نماز است. به علت طلبه بودن من را فلک کردند! گویا یکی از بچه ها رفته بود و در مورد من به عراقی ها مطالبی گفته بود و به زعم خودشان گرچه یقین نداشتند اما مرا طلبه و روحانی می شناختند، برای همین یک وقتی من را از آسایشگاه بردند بیرون و گفتند: که تو توی ایران روحانی بودی؟ اگر یک مسجد بسازیم می تونی اداره کنی!؟ من بهشان گفتم که کی گفته من روحانی بودم؟ ترفند زدند و برای اینکه من تشویق بشم بگم طلبه هستم گفتند: منظورمان این است که می خواهیم اینجا یک مسجد بسازیم تو می توانی آن را اداره کنی!!؟ گفتم: نه. بعد من را فلک کردند و اذیت کردند. البته می خواستند در بین این اذیت ها اعترافی هم از من بگیرند چون تا حالا شک داشتند ولی می خواستند من خودم بگم طلبه هستم که حالا شاید اگر من اعتراف می کردم طلبه هستم برنامه های دیگری داشتند. حالا کسانی که ادعا می کردند برای ما مسجد بسازند و من آنجا را اداره کنم بخاطر همین شغل من را فلک کردند. معلوم بود و بیشتر معلوم شد که حرف از دین و دیانت و مذهب پیش بعثی ها همش ترفند است. البته ما طلبه ها هم نوعا با شگرد و ترفندهای آنها آشنا بودیم و در دام آنها نمی افتادیم . به احمد فراهانی برق وصل کردند! دوستی داشتیم آقای احمد فراهانی از ملایر، به ایشان گفتند: تو توی ایران امام جماعت بودی؟ گفت نه. بهش گفتند: ولی توی بصره دوبار نماز جماعت خواندی، که بعد بردند زیر برق و به نقاط حساس بدنش برق وصل می کردند که هنوز عوارض اش هست. بعدا من بهش گفتم که قضیه شما چی بود!؟ گفت: یکی از بچه ها که حدس می زدیم جاسوس باشد رفته و در مورد من و نماز جماعت به عراقیها گفته بود. ▪️یادآور می شود حجت الاسلام احمد فراهانی در حال حاضر مسئول نهاد نمایندگی ولی فقیه در دانشگاه آزاد ملایر هستند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
نکته: دوستان خواننده از لابلای همین خاطره بالا حتما دقت کردند که با اینکه جمع بسیجی و وفادار بود باز یکی دوتا جاسوس توی آنها بود و تقربیا اغلب طلبه ها در اردوگاه لو رفته بودند. یا حداقل ۶۰ یا ۷۰ درصد آنها لو رفته بودند پس این مسئله باید همیشه مدنظر ما باشد در هر شرایطی حتی در شرایطی که همه نیروها صد در صد مخلص هستند باز ممکن است یک انسان خودفروخته و مزدور پیدا شود و همه زحمات و ثمرات کار و تلاش انسان های مؤمن و فداکار را به هدر دهد. از این جهت حفاظت و مراقبت از اطلاعات خاص کشور و افراد مهم آن و همچنین اطلاعات خصوصی افراد متخصص و همچنین کل اسرار کشور باید یک اصل در همه عمر ما باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خسرو میرزائی| ۶۴ ▪️نحوه تیمم در زندان الرشید بغداد! مدتی که در زندان الرشید بودیم چون شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها را می‌بستند و دسترسی به آب و سرویس بهداشتی نداشتیم معمولا برای نماز صبح مجبور بودیم تیمم کنیم، چون کف سلول‌ها سیمانی بود و خاکی موجود نبود مجبور بودیم از خاکی که روی دیوار سلولها نشسته استفاده کنیم. این‌قدر این‌کار را انجام داده بودیم که تا آنجا که قدمان می‌رسید رد دستمان روی دیوار باقی‌مانده بود، و بعضی مواقع برای اینکه خاک بیشتر و بهتری را جهت تیمم کسب کنیم با یک خیز و پرش و یا به کمک دوستان با یک قلاب گرفتن از خاک بالاتر دیوار استفاده می‌کردیم. ▪️شوخی در زندان الرشید! یکی از شوخی‌های ما برای گذران وقت در زندان الرشید بغداد این بود که وقتی شب‌ها درب نرده‌ای سلول‌ها بسته می‌شد با دوستان سایر سلول‌ها صحبت و خوش و بش می‌کردیم و معمولا به شوخی به هم می‌گفتیم : شما چکار کردید که در زندان انداخته‌اند در حالی‌که خودمان هم در زندان و سلول بودیم. و یا اینکه می‌گفتیم یادم باشه فردا برایتان کمپود و.... بیاورم و با این جملات به ظاهر مزاح و شوخی به هم دیگه روحیه می‌دادیم و گذران عمر می‌کردیم با امید به روز آزادی‌مان. یادمه یکی از دوستان هم سلولی یک قطعه از یک ترانه سرای زمان شاهی می‌خوند که مناسبت خوبی با حال و روز آن موقع ما داشت که این بود. دنیای زندونی دیواره،، زندونی از دیوار بیزاره،، بعضی موقع هم به شوخی دیواره رو دیفاره تلفظ می‌کرد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
خاطرات آزاده سرافراز ،حجت الاسلام نریمیسا مرور و آشنایی با خاطرات روحانی مبارز و مجاهد، آزاده سرافراز، در مصاحبه با حوزه نیوز بسیار باعث خوشبختی است. دوستان حتما مطالعه کنند یا فیلم کامل آن را ببینند. ▫️یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد، خیلی درجه داشت و یک چوب هم در دستش بود. از زندان‌بان سؤال کرد که چرا او را به زندان آورده‌اند؟ گفت: نمی‌دانم قربان. گفت: هر کسی را که به این زندان می‌آورند مجرم است. او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش ... ▫️داشت خداحافظی می‌کرد گفتم: برادر! دفعه‌ بعد که آمدی، حتما مأموریت رزمی بگیر، خندید و گفت: ان‌شاءالله. گفتم: برادر! نگفتی اسمت چیست؟ گفت اگر اسمی باشد، «سید مرتضی» هستم. «سید مرتضی» رفت و بعد از سالیان سال که از اسارت آزاد شدم و روایت فتح را دیدم، متوجه شدم که ... ▫️یکی از عراقی‌ها مرا در جمع دید. بنده طلبه بودم و لباس طلبگی نداشتم؛ ولی ریش بلندی داشتم و از چهره‌ام مشخص بود که طلبه هستم. او به فرمانده‌اش گفت: من او را می‌خواهم. گفت: چرا می‌خواهی؟ گفت: برادر من در جنگ کشته شده و مادرم به من دِین انداخته که شیرم را حلالت نمی‌کنم مگر این‌که ۱۰ تا پاسدار ایرانی را به إزای برادرت بکشی، فرمانده گفت: نمی‌شود، ما با بی‌سیم خبر دادیم که ۴۴ تا اسیر گرفتیم و اگر فرماندهی ... 🔸 مشاهده خاطرات https://hawzahnews.com/xcs9h 🔸 فیلم کامل https://hawzahnews.com/xcrL6
آزادگان تهرانی، از سمت راست: محمد سلیمانی و محمد رضا کریم زاده محمد_سلیمانی
201.6K
نوای کوتاه و یهویی و خوش اهنگ، آزاده و جانباز ارجمند، محمدرضا کریم زاده که خودش نوشته: مخلصیم، این هم به مناسبت هفته وحدت و میلاد پیامبر اکرم (ص) بود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
احمد چلداوی| ۱۲۶ ▪️ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.. بعد از اینکه در تفتیش وسایل اسرا یک قطعه شعر حماسی پیدا شد و علی ناصح فرد معروف به علی قزوینی آن را بعهده گرفت او را بردند و ما نگران او بودیم چون محیط «قلعه» کوچک بود اگر علی را شکنجه می کردند چرا مثل سایر وقتها که صدای شکنجه و کابل زدن اسرا می آمد چرا صدای داد و فریاد علی نمی آمد؟ طبیعتاً بر اثر شکنجه باید داد و فریادی از او شنیده می شد. نکند در این مدت علی به شهادت رسیده باشد؟! گاهی صدای داد و فریاد بعثی ها می آمد. احمد عرب بیا بیرون! بعد از مدتی ناگاه صدای پایی در راه رو پیچید.... خدا خدا می کردیم از آسایشگاه و این دری که تنها حائل بین ما و آن قوم سفاک بود از میان برداشته نشود. اما با شدت درب آسایشگاه ۱۵ نفره ما باز شد و یک بعثی داخل آمد فریاد زد: «احمد عربستانی، «اطلع بره» یعنی؛ احمد عربستانی! بیا بیرون. از شدت اضطراب قلبم داشت می ایستاد. احتمال دادم علی زیر شکنجه اسم من را برده باشد. وحشت زده به دنبال او راه افتادم. مرا به مکتب خانه که شکنجه گاه آنها بود، برد. علی را فلک کرده بودند! صحنه ای که آن لحظه جلوی چشمانم ظاهر شد یک حماسه جاویدان از سرباز خمینی بود. صحنه ای که به یقین فرشتگان الهی لحظه لحظه هایش را با افتخار ضبط می کردند. نمایشی الهی که بازیگرش علی بود فرزند خمینی. پاهای علی را به چوب فلک بسته و دو نفر عراقی آن را را بالا نگه داشته بودند. «ع.ک» آن جاسوس نامرد هم با یک کابل برق سه فاز به پاهای علی می‌کوبید. آن قدر زده بود که لایه های عایق کابل همگی باز شده بودند و سیم های مسی آن، ریش ریش و لخت شده بود. با هر ضربه کابل، سیم های مسی کف پای علی می نشست و خون بود که به اطراف می پاشید. پوست پاهای علی برآمده بود و ضربه‌های کابل بر گوشت و استخوان پایش می‌خورد و می‌چسبید و باز خون بود که به اطراف می‌پاشید. استقامت عجیب علی علی حتی یک بار هم ناله نکرد و فقط با همان آرامش همیشگی اش عراقی ها و شکنجه گرش را نگاه می‌کرد. تازه فهمیدم چرا در تمام این مدت هیچ صدایی نمی شنیدیم. شکنجه گر از سکوت علی به شدت به خشم آمده بود و با نامردی تمام بر پای علی کابل می‌زد. بعثی ها هم هر از چند گاهی عربده می‌کشیدند. تو گوئی این ضربات بر مغز آنها وارد می‌شد نه بر کف پای علی قزوینی...«ع.ک» تا من را دید کابل را به من داد و از من خواست من هم علی را بزنم تا در گناهش شریک باشم، اما من امتناع کردم و فقط سرم را پایین انداختم. راضیش کن به خمینی توهین کند! بعد از مشاهده آن اوضاع عراقی‌ها از من خواستند علی را راضی کنم به حضرت امام خمینی(ره) توهین کند تا از شکنجه رها شود. از علی به آرامی خواستم که آنچه آنها می‌خواهند یعنی «مرگ بر خمینی» را بگوید و راحت شود. اما او فقط لبخند زد ! «علی ناصح فرد» از قبیله عشق بود! تفسیر لبخندش، خود به تنهایی یک مثنوی عارفانه بود. او با همان لبخند به من فهماند که از قبیله دیگری است که فهم و درک آن را ندارم. او از قبیله عشق بود. بالأخره او با لبخندش به من نوید پیروزی بزرگش در امتحان بزرگ الهی را می‌داد. امتحانی که برای بزرگترین اصحاب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم همچون عمار یاسر اتفاق افتاد گرچه جناب عمار یاسر، ترجیح دادند طبق مصالحی تقیه کنند. استقامت علی، بعثی ها را درمانده کرده بود علی با این استقامت و سکوت آرامش بخشش، لحظه لحظه به اضطراب و نگرانی بعثی ها و افسر آنها که شاهد شکنجه‌اش بود را می افزود. همگی آنها منتظر کلمه ای از علی بودند که اگر آن را می‌گفت خلاص می‌شد ولی او هرگز آن کلمه را بر زبان نیاورد. در آن لحظه احساس می‌کردی این علی است که با استقامتش بعثی ها را شکنجه می‌کند. علی ناصح فرد ۱۴ قرن بعد از عمار در عظمت عماریاسر همین بس که آیه ای در قرآن شریف برای دلداری او نازل شد. " مَنْ كَفَرَ بِاللهِ مِنْ بَعْدِ إِيمَانِهِ إِلَّا مَنْ أَكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنُّ بِالْإِيمَانِ وَلَكِنْ مَنْ شَرَحَ بِالْكُفْرِ صَدْراً فَعَلَيْهِمْ غَضَبُ مِنَ اللهِ وَ لَهُمْ عَذَابٌ عَظِيم. این آیه به اجماع مفسران در شأن این بزرگوار نازل شد. اگرچه مقام صحابی بزرگی چون «عمار یاسر» قابل توصیف و درک برای ما نیست اما تقیه «عمار یاسر» در مقابل مشرکان مکه هنگام شکنجه و نزول آیه قرآن در تایید تقیه او‌ در زمان حیات برترین مخلوق عالم یعنی حضرت رسول اکرم(ص) صورت گرفت که نشان داد تقیه مجاز بوده و تا قیامت مجاز هست ولی «علی ناصح فرد» بعد از چهارده قرن با اینکه رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم را درک نکرده بود حتی بعد از رحلت امام خمینی (ره)حاضر نشد از این جواز شرعی و عقلی و منطقی استفاده کند و با وجود شکنجه به امام خمینی توهین کند. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 محسن جامِ بزرگ | ۳۶ جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه با کف دست! گاهی دستور بشین بَنجات بَنجات یا همان پنج پنج که صادر می شد، پنج تا پنج تا پشت سر هم می نشستیم و پس از آمارگیری و شمارش دستور می دادند که محوطه را جارو کنیم. بچه ها به حالت خطیِ دشت بانی می نشستند و از ابتدای محوطه تا انتهای آن را با کف دست جارو می کردند. با این زحمت، زمین خاکی محوطه مثل کف دست تمیز و پاک بود و حتی یک دانه ریگ هم روی زمین پیدا نمی شد. تفرعن و عقده خود بزرگ بینی نگهبان ها مامور عراقی اگر دو نفر را صدا می زد، باید همه می دویدند تا ببینند او چه کار دارد! مثل عبد مقابل ارباب ، عقده خود بزرگ بینی شدیدی داشتند اگر احیانا نگهبان‌ها ما را صدا می زدند و فقط دو نفر می رفت نگهبان ها مثل گرگ به جان بچه ها می افتادند و می زدند، می گفتند: وقتی می گوییم دو نفر، یعنی همه! سکوت مرگبار! من در محوطه فقط شاهد رفت و آمد ستون های بسیار بلندی بودم که آرام قدم می زدند و هیچ حرفی از دهانشان بیرون نمی آمد. این سکوت کشنده در آسایشگاه ما هم برقرار بود. در آسایشگاه قبلی این گونه نبود، بسیجی ها حرف می زدند، می گفتند و حتی می خندیدند و البته تاوانش را هم می دادند، ولی اینجا که من به عنوان افسر ارتش پیش سربازان بودم همه صُمُُّ بُکم بودند. هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت و درست هم بود. محمود، زخمی بغل دستی من از استان فارس که پای زخمی شکسته اش بدون درمان رها شده بود، بعد از مدتی این پا خودش جوش خورده و ده سانت کوتاه شد! عراقی ها آن خدمتی را که بعنوان افسر به من کردند، به او نکردند. یک بار که می خواستند او را جا به جا کنند، استخوان پایش دوباره شکست و ناله اش درآمد. نمی دانم پای جوش خورده او چند بار شکست؟! شپش و خارش بی امان زخم های من وضع بهداشت در آسایشگاه افتضاح بود. صابون های دست ساز غیر بهداشتی که از آنها برای شستن لباس هم استفاده می شد، باعث گسترش آلودگی و شپش در آسایشگاه شد. جای من و محمود جلوی در و زیر پنجره تقریباً همیشه باز آن بود. هوای اسفند ماه به شدت سرد بود و یک پتو کافی نبود. به محمود گفتم: بیا دو تایی پتوهای مان را رویمان بیندازیم تا گرم بشویم. این کار همان و انتقال شپش از پتو و لباس محمود به من همان. چیزی نگذشت که من شدم مرکز تولید و توزیع شپش! جای گرم و نرم پنبه ای زیر گچ ها، رشد شپش ها را وحشتناک زیاد کرد. خارش وحشتناک تری تمام بدنم را گرفته بود. زیر کشاله ران به شدت می خارید و من از شدت خارش، دندانهایم را به هم فشار می دادم و زجر می کشیدم. شپش ها تمامی نداشتند. در آسایشگاه مسابقه شپش کشی راه افتاد، اما شپش ها تمام نمی شدند. از شدت خارش خوابم نمی برد. پنبه را رد می کردم در بعضی قسمت های زیر گچ، در چند دقیقه پر از شپش می شد. آنها را می کشتم و دوباره و دوباره. حالت مشمئز کننده ای به ما دست می داد. نگهبانها را خبر کردیم. آنها پس از اینکه کلّی توهین کردند، مایع شوینده آوردند و نحوه شستن و صابون زدن را به ما آموزش دادند! چه قدر زجرآور بود حیوانات انسان نمایی که خودشان در آن وضعیت زندگی می کردند و ما را از ابتدایی ترین حقوق انسانی محروم کرده بودند و به ما آموزش صابون زدن می دادند! آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی علیدوست قزوینی| ۱۹ ▪️بچه ها: حتما گناه کردیم که اسیر شدیم! در اردوگاه که بودیم در جمع چند نفره ای سخن از اسارت و علل اسارت شد یکی گفت من می‌دانم چرا اسیر شدم! اسارت من، کفاره گناهی است که انجام دادم. دیگری گفت من هم حدس می‌زنم شاید بخاطر بی احترامی به پدر مادرم بوده سومی گفت: من چون با همسرم بد اخلاق بودم خدا تنبیهم کرده و به دام اسارت افتادم و چهارمی دلیل دیگری آورد و خلاصه به نتیجه قطعی رسیدیم که ما بخاطر گناهان مان اسیر و هر کسی که اسیر شده است گناهی مرتکب شده و حالا دارد مجازات گناهش می کشد و همه اسارت را طوری تنبیه و مجازات دانستند و یکی گفت خوب است به خدمت حاج آقا ابوترابی برسیم و از ایشان سوال کنیم که علت اسارت شان چه بوده است! ابوترابی: حتما عمل صالح داشتید که اسیر شدید ! چند نفری خدمت حاج آقا رسیدیم و موضوع را محضرشان عرض کردیم که حاج آقا همه ما به علت گناهانی که مرتکب شدیم به دام اسارت افتادیم، حالا خواستیم ببینیم که آیا این دیدگاه ما صحیح است یا نه و اگر صحیح است بفرمائید شما چه گناهی مرتکب شدید که امروز گرفتار اسارت بعثی ها شده اید؟ حاج آقا تبسمی نمودند فرمودند: در جبهه که بودیم بعثی ها وقتی شهر یا روستایی را اشغال می کردند به صغیر و کبیر رحم نمی کردند بنا بر این ما هر جایی را که احتمال سقوطش را می دادیم سعی می کردیم زن و بچه را از آنجا دور کنیم تا اسیر نشوند. در یکی از روستاها که اهل آنجا را منتقل کردیم پیرزنی بود که به هیچ وجه حاضر نبود محل را ترک کند، وقتی علت اصرار ایشان را پرسیدم گفت: تمام حاصل زندگی من داخل اون خونه است که حالا نمی تونم داخلش برم. پرسیدم: چیه!؟ گفت: مبلغ زیادی پول است که داخل جعبه ایست در داخل کمد و من تا آن جعبه را پیدا نکنم از اینجا نمی روم ولو این که کشته شوم! ▪️ابوترابی: اسارت من، نتیجه دعای خیر آن پیرزن است! من آدرس دقیق خونه و محل پول را گرفتم و با یکی دونفر شبانه رفتیم و جعبه پول را پیدا کردیم و آوردیم تحویل آن پیرزن دادیم. بی اندازه خوش حال شد در حق ما دعای خیری کرد. من فکر می کنم خدا دعای آن خانم را مستجاب نموده دعای خیر آن خانم باعث اسارت من شده است تا در این محیط باشم. و من برخلاف شما فکر می کنم نتیجه اعمال صالح شما بوده که در این موقعیت قرار گرفته اید و قدر این ایام را بدانید و از آن خوب استفاده نمایید. آزاده موصل https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حسینعلی قادری| ۲۰ ▪️دردسر اسم صدا زدن به عربی دیشب وارد اردوگاه شده بودیم و شب را با کلی مکافات و بهر مصیبتی که بود با بدن های کتک خورده و زخمی و خونین و خسته صبح کردیم. صبح که شد ساعت هشت، هشت و نیم بود که درها رو باز کردند گفتند: بیایین تو محوطه، یه محوطه بین دو بند که روبروی هم قرار داشت. این محوطه تقریبا فکر می کنم که عرضش شصت متری می شد و صد متر هم طولش می شد. گفتند همه بیان تو محوطه ای که بین دو بند بود و به ردیف ۵ نفر ۵ نفر پشت هم بنشینند. کل این بچه ها رو تو این محوطه ۵ نفر ۵ نفر نشاندند و شروعجم: کردند اسم ها رو یکی یکی صدا کردن، اسم های ی می خواندند و صدا می‌کردند که بعد اونجا هم اسم ها اینطور بود که نام و نام خانوپادگی نمی گفتند، نام نام پدر و نام پدر بزرگ می گفتند. در واقع توی شناسنامه شون اینجوری ثبت هست. آنجا کسی رو که می خوان صدا بزنن به عنوان مثال می گم من که نام پدرم محمد و پدربزرگم عیسی هست، می گفت حسینعلی، محمد، عیسی پاشه بیاد جلو. بهرحال از صبح شروع کردند به یکی یکی به همین طریق صدا زدن. حالا بعضی از اسم‌ها رو هم بخاطر تفاوت دو فرهنگ فارسی و عربی متوجه نمی‌شدیم که خودش کلی علافی بود. خب این جور صدا زدن را عادت نداشتیم و برامون یه چیز ناموزون و ناآشنایی بود برای همین قاطی می‌کردیم و باعث معطلی می‌شد. مثلاً یک ساعت داد می‌زدند: حسین‌علی محمد عیسی و من اصلا نمی‌دونستم این چیه؟ من به فکر بودم که اسمم حسین‌علی قادری است، محمد عیسی کیه!!! تا باز می‌آمد توضیح می‌داد که آقا وقتی می‌گیم حسین‌علی محمد عیسی! یعنی پسر محمد پسر عیسی، باز یا صدا به گوش همه نمی‌رسید یا متوجه نمی‌شدیم که این چی گفته این مکافات رو ما تا غروب داشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اسفندیار ریزوندی | ۲ ▪️ اسیری که پایش از ران قطع شده بود! روز دوم اسارت در بیمارستانی در بغداد بودیم که برای انتقال به بیمارستانی خارج از شهر ما را سوار اتوبوس کردند که صندلی نداشت!!! هوا هم در حال تاریک شدن بود. رسیدیم به پایگاه و بیمارستانی به نام « سلیمان خاطر» و با چه مکافاتی که بماند ما را آوردند و انداختند توی یک راهرویی در آنجا و بعد دیدیم آنجا یک اطاق خالی بود و یکی یا دو تا تشک ابری بود و یک نفر از اسرا که پایش از ناحیه ران قطع شده بود را با باند بسته بودند. این بنده خدا از شدت درد تمام لباس و باندها را پاره کرده بود، روی یک پا بلند می‌شد و چون کنترل نداشت به زمین می‌افتاد. نگهبانان او را به لوله شوفاژ بستند، ولی او خودش را باز کرد و بالاخره از جمع ما جدایش کردند و نفهمیدیم کجا بخش برندنش. با اسرای خوزستانی بدتر بودند عراقی ها مدعی بودند می خواهند خوزستانی ها را از ظلم فارس آزاد کنند! حالا از آنها اسیر گرفته بودند! حتی با آنها بدتر رفتار می کردند! بهرحال فردا صبح آن روز، ما را برای عمل جراحی به بخش منتقل کردند. حدود ۱۲ نفر بودیم بعضی از اسرا خوزستانی بودند. یکی از همراهان ما رجب چراغی بچه دزفول بود. « سلمان » که بچه خرمشهر و با ما بود عربی محلی بلد بود. سلمان را چون پنجه پایش قطع شده بود به بیمارستان آورده بودند. مجروحینی که دچار شکستگی شده بودند جهت قراردادن آتل با دریل و بدون بی حسی یا بیهوشی شروع کردن به سوراخ کردن استخوان پای انها.!!! دلبخواهی چای می داد! یک نگهبان عراقی به نام «کریم» مسئول چای و غذای ما بود، کریم آدم بدقلقی بود به هرکس که دوست داشت چای می‌داد و به بعضی هم نمی داد. اما ما خودمان هوای همدیگه را داشتیم از بین ما هرکس وضعیت بهتری داشت به سایرین کمک می‌کرد. ازاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام الله کاظم خانی| ۶ اگر سرم را پایین نگرفته بودم تیر خورده بودم گاهی می شنویم که اسرا به اجبار وارد جنگ شدند و با اولین فشنگ اسیر شدند این تصور غلطی است من خودم در عملیات پیروز فتح المبین با تمام توان در خدمت جنگ بودم. در طی عملیات، کمک دیده بان بودم، دیده بانی در معرض خطر مستقیم دشمن است و بسیار حساس است. من با دوربین مخصوص دیده بانی، مکان دشمن را ثبت و ضبط می کردم و مسئول دیده بانی به فرمانده توپخانه گزارش می داد و آنها روی دشمن آتش می ریختند. یک روز نزدیک غروب بود، ما جهت گرفتن گرا از مناطق دشمن از سنگر و‌ کمین گاه خودمان بیرون آمدیم بلافاصله تیری از بالای سرم عبور کرد! اگر سرم را پایین نگرفته بودم، تیر به سرم اصابت می کرد، لحظه به لحظه در آن منطقه به این صورت دقیق تیر شلیک می شد، نزدیکی دشمن بودیم. چند متری هم بودیم. البته قبل از عملیات چند روزی آموزش دیدبانی بطور کاربردی دیده بودم. بد نیست بدانیم قرآن کریم چشم را به‌عنوان یک ابزار شناختی بسیار مطرح کرده است و از آن به‌عنوان وسیله شناخت موقعیت خود و آیات خداوند هستی مطرح می‌نماید، تا انسان را به ارزش و جایگاه بینایی توجه دهد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا