eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
241 ویدیو
10 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. انتشار لینک برای عموم مجاز است. دریافت ظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
💐خاطرات آزادگان سرافراز💐 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ 🔸مطابق فرموده رهبر معظم انقلاب خاطرات خود را منتشر می‌کنیم.مسئولیت صحت خاطره برعهده راوی بوده؛نقش مدیریت کانال صرفا انتقال خاطرات است.انتشار مطالب در سایر گروه‌ها باعث افتخار ماست و موجب نشر فرهنگ آزادگی است. لطفا این پیام را برای گروه‌هایی که‌ حضور دارید و سایر دوستان عزیز خود ارسال کنید.🌹🌹🌹 ارتباط با مدیریت کانال ✅ @takrit11pw90 https://eitaa.com/taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۱ ◾جابجایی ها، هم زحمت بود هم رحمت! تابستان ۶۷ ما را از ملحق یک به اردوگاه اصلی آوردند و چند روزی در هر آسایشگاه تعدادی بالغ بر صد و پنجاه تا صد و شصت نفر رو جا دادند.اون‌قدر شلوغ بود که باید مواظب بودیم شصت پامون تو چشم کسی فرو نره.بعد از چند روز تعداد زیادی از دوستان و همرزمان رو به اردوگاه قفس یا ملحق دو که بهش غرفه می‌گفتند بردند. آسایشگاه چهار شد جای جدیدی که با دوستان هم اسارتی باید سپری می‌کردیم. سقف آسایشگاه فلزی و حسابی داغ بود،تعدادمان صد و ده نفر بود اونم داخل این آسایشگاه‌ که ظرفیتش شصت تا هفتاد نفر بود.با وجود همه مشکلات،کسی از هم شکایتی نداشت و برای کمتر شدن مشکلات همکاری می‌کرد. جمعی که از ملحق یک به کمپ‌ اصلی تکریت ۱۱ اضافه شده بود. کم کم با اسرای قدیمی تر یعنی نیروهایی که در نیمه دوم سال ۶۵ به بعد یعنی عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ و ۶ و .. اسیر شده بودند عجین شده و جزیی از آنان شدند.خوبی جابجایی‌های این بود که با تغییرات اجباری بهره‌ای هم از تجربه قبلی‌ها و اعتماد به نفس بیشتر آنها نصیب ما می‌شد. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۲ ◾ برادروار به همدیگه کمک می کردیم کمک به مجروحین و بیماران در هر موقعیتی امری عادی و رایج بین ما بود. در آسایشگاه چهار، یک خلبان هلی کوپتر بود که بر اثر اصابت گلوله به کمر تقریبا فلج شده بود و توان انجام کارهای خودش رو نداشت من و آقای رفیعی یزدی در زمان هواخوری، ایشون رو برای دستشویی و کارهای دیگه بیرون می بردیم و به نوبت هم لباسهاشو می شستیم. باقر تقدس نژاد | ۱۳بیماری پوستی گال اون اوایل، هنوز بیماری گال نبود.تا اینکه دیدیم یه تعدادی رو لخت مادرزاد کنار سیم خاردار جلوی آسایشگاه یک نشانده اند. اول فکر کردیم تنبیه شان کرده اند اما بعد از پرس و جو، اصل ماجرا را متوجه شدیم. کٕرٕمَ های گوگرد مانندی به خودشان می مالیدند و جلوی آفتاب می نشستند تا درمان شوند. اما روش پزشکان عراقی نه تنها بیماری آنها رو درمان نمی کرد بلکه باعث می شد که دوره ی درمان طولانی تر شود. اوایل پاییز و تو معاینه ای که انجام شد، مشخص شد که این خلبان گال گرفته و بناچار به جربخانه یا همان گالخانه بردنش. من و آقای رفیعی که بخاطر حمل و نقل این خلبان مجروح مرتب با ایشان تماس داشتیم هر لحظه منتظر بروز علائم گال بودیم که همین طور هم شد و هفته ی بعدش ما مبتلا شدیم،واقعا برامون سخت بود کاملا لخت بشیم و... تو اون یک هفته، دعای ما این بود که خدا راهی باز کند که این جور گرفتار نشیم. کار خدا، رو ببین، دکتر عوض شد و دکتر جدید درمان ما رو بجای لخت شدن و در آفتاب نشستن، حمام را تجویز کرد اون‌ هم نه یکبار بلکه روزی دوبار اعلام کرد. ما رو بردند جربخانه و یک هفته اونجا بودیم و روزی دوبار با آب سرد حوض پشت آسایشگاه پنج، حمام می کردیم و شکر خدا از شر این بیماری خلاص شدیم. اون دکتر هم مدتی بعد رفت و نفر جدید که اومد، دوباره شیوه ی درمانی قدیمی رو تجویز کرد و روز از نو روزی از نو. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
باقر تقدس نژاد | ۱۴ ◾آشپزها یواشکی کمک می کردند! در مدتی که در «جربخانه» بودم غیر از حمام کردن روزانه که تو اون موقعیت خیلی آرامش بخش بود شاهد کمک دوستانم به بیماران بودم.، من می دیدم «بچه های آشپز» هر روز یواشکی به بیماران گالی کمک می کردند. آشپزها تا جایی که از دستشان بر می آمد و می توانستند، در نوع تغذیه بیماران اهتمام می کردند. چند قاشق بیشتر غذا در اون شرایط بهترین و بالاترین هدیه بود. باقر تقدس نژاد | ۱۵ ◾ گنج پیدا کردیم! یه روز که رفتیم داخل و غذا رو دادند، با اولین قاشقی که درون ظرف برنج زدم، با چیز جدید و عجیبی روبرو شدم و فریاد زدم، بچه ها گنج. گنج پیدا کردم. همه با تعجب نگاهم می کردند. به قاشقی که دستم بود اشاره کردم. داخل قاشق یه پیاز خام کوچک بود که زیر برنج ها جاسازی‌شده بود. شش یا هفت نفر بودیم. اون روز به هر کدام از ما، یه پیاز خام کوچک رسیده بود. اونم با محبت یواشکی آشپزها. بالاخره ما بعد از مدتی بالاخره درمان شدیم، غروب بود که برگشتیم بند دو. آمارها رو گرفته بودند و فقط درب آسایشگاه پنج باز بود که نگهبان‌ها داشتند بچه ها رو تنبیه می کردند دم درب ورودی اردوگاه «عبد» رو دیدیم. پرسید از کجا اومدین؟ گفتیم جربخانه. دستور داد که بریم آسایشگاه پنج. وارد که شدیم، دیدیم «قیس» و «مصطفی» و «اوس» و ... جلوی در آسایشگاهند و دارند همه رو می زنند. « قیس » که ما رو دید با غضب و تعجب پرسید: هان! اینجا چه میکنید؟ گفتیم از جربخانه اومدیم و سید «عبد» گفته بیایم اینجا. دستور داد بشینیم و سرا پائین! نشستیم و نفری چند ضربه باتوم به ما زدند و بعد هم فرستادنمان آخر صف. تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
عباسعلی مومن|۳۸ شهرت: عباس نجار این کف گرگی برای چی بود!؟ یک روز عراقیها برای جارو کردن حیاط خاکی اردوگاه، دو صف مقابل همدیگر ایجاد کردند: یک صف از بالا، جلوی آسایشگاه ۴ و یک صف هم از پایین، مقابلش و با یک سوت همه نشسته و شروع کردند با کف دست ،زمین رو جارو کردن و خاک جمع شده هم بصورت کوت و تپه شده بود و چند نفر دیگه هم کارشان این بود که با یک گونی، خاکها را جمع می‌کردند و کنار باغچه می‌ریختند و صف‌ها به سمت همدیگر ، بصورت لاک پشتی حرکت و بهم نزدیک می‌شدند تا اینکه بهم رسیدند اما نادر علیپور زودتر از همه حرکت می‌کرد. همان لحظه عدنان و علی پلنگی نادر رو دیدند و صداش کردند! نادر سریع بلند شد رفت به سمت عدنان و براش پا کوبید و علی پلنگی از پشت بدون اینکه نادر متوجه شود پشت سرش ایستاد و با هماهنگی عدنان چنان کف گرگی به صورت نادر زد که صدای شکستن دماغ نادر بگوش بچه ها رسید و تمام صورتش پر از خون شد و تا یک ماه دماغش ورم کرده و کبود شده بود و برای همیشه دماغش کج شد‌ و انحراف بینی پیدا کرد! آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد خنجری|۲ فردای روزی که امام خمینی (ره)به رحمت خدا رفت یکی از بچه ها که برای گرفتن صبحانه آسایشگاه به آشپزخانه رفته بود وقتی که از آشپزخانه برگشت گفت: بچه های بند ۳ و ۴ میخوان به مدت سه روز لباس زمستانی رو که تیره است بپوشند. ما هم بعد از شنیدن این خبر، به مدت سه روز به نیت عزاداری برای امام خمینی(ره) لباس زمستانی پوشیدیم. در طول این سه روز عراقی‌ها به ما اعتراض نکردند لکن روز چهارم به مدت ده روز بشدت ما را کتک زدند برای هر آسایشگاهی ۱۵ دقیقه وقت گذاشته بودند که به دستشویی برویم به طوری که به عده‌ای که انتهای صف بودند نوبت توالت رفتن نمی رسید به هر آسایشگاه یک عدد سطل آب می‌دادند. هواکش‌ها را قطع می کردند و اجازه رفتن به حیاط را نمی دادند و به مدت ده روز موقع آمار گرفتن و موقع بردن به دستشویی ما را بشدت کتک می زدند. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی | ۱ 🔹 بکشید عقب پایان عملیات کربلای چهار 🔸ساعت حدود ۱۰ صبح بود اما هنوز نمی دانستیم که عملیات شکست خورده و باید عقب بکشیم. فرماندهی دسته ما را داخل سنگرهای خاکریز دوم مستقر کرد. در فاصله یکی دو کیلومتری ما روی جاده، تا چشم کار می کرد تانک‌های دشمن بود که به طرف ما می آمدند. با اینکه نیروی کمکی نیامد، اما منتظر بودیم که تانکها در تیررس ما قرار بگیرند تا با آنها درگیر شویم. 🔸تا صبح به غیر از غواص‌ها و برخی از بچه های گردان جعفر طیار، تعداد کمی از بچه های پیاده گردان کربلا شهید شده بودند و اگر همان موقع متوجه شکست عملیات می‌شدیم می‌توانستیم با تلفات کمتری منطقه را ترک کنیم. یک خط دفاعی مربعی شکل تشکیل دادیم که ضلع پشت به آب آن خالی بود، قرار بود تا شب مقاومت کنیم تا مثلاً نیروهای کمکی برسند. 🔸در همین موقع متوجه شدیم که از طرف ضلع خالی مربع که به طرف آب بود به طرف ما شلیک می‌شود. این به معنی محاصره کامل بود و دیگر هیچ کاری نمی شد کرد. به غیر از چند ده متری که ما بودیم بقیه ساحل دست دشمن بود. تنها کار ممکن این بود که تعدادی فدایی کنار خاکریز، دشمن را سرگرم کنند تا بقیه بتوانند از اروند بگذرند. جلیقه نجات به اندازه همه بچه ها نداشتیم. بچه ها به آب می زدند اما بیشتر آنها بعد از طی مسافت کوتاهی به شهادت می‌رسیدند و جسد مطهرشان به ابدیت اروند می پیوست. تک و توک قایق‌هایی که توانستند خودشان را به آن قسمتی از ساحل که دست ما بود برسانند بچه ها را به عقب برگرداندند. 🔸من و سه نفر دیگر در یک سنگر روباز مستقر شده بودیم چند نفر از بچه ها به طرف هر صدایی که از نی‌های ساحل به گوششان می‌رسید شلیک و یا نارنجک پرتاب می کردند. چون قبلاً از این گونه شلیک‌های بی دقت ضربه خورده بودیم، ناراحت و عصبانی شدم. دشمن فرصت ابتکار عمل را از ما گرفته بود هر کس سرخود ایده و پیشنهادی می داد. 🔸یکی از بسیجی‌ها گفت: بچه ها بکشید عقب». فریاد زدم: «مقاومت می کنیم تا دستور جدیدی از فرماندهی برسه» اکثر فرماندهان گردان تا آخرین لحظه با نیروهایشان باقی ماندند و بعضی هایشان هم اسیر شدند، در حالی که می توانستند خودشان را نجات دهند. باقی مانده فرماندهان گردان هنوز سردرگم بودند و نمی‌توانستند اقدام منسجمی انجام دهند. 🔸پایین خاکریز کنار جاده یک تیربارچی روی یک آیفا به طرف بچه ها به شدت آتش می‌کرد و بچه هایی که سعی می‌کردند از آن طرف خاکریز به طرف ما بیایند را می زد. بچه ها مابین ما و آیفا بودند و اگر به طرف آیفا شلیک می‌کردیم، تیرها به بچه ها می‌خورد. صحنه دلخراشی شده بود با چشمان خود می‌دیدیم که بچه ها مثل برگ خزان روی زمین می‌ریزند ولی نمی‌توانستیم به آنها کمکی بکنیم. آنجا، صحنه صحرای طف بود. آن قدر دلخراش که تا آخر عمرم آن را فراموش نمی کنم. 🔸ناگهان فکری به نظرم رسید، به دنبال مهمات می‌گشتم تا با آرپی جی در فرصتی که بچه ها بین ما و ایفا حایل نیستند آیفا را بزنم متأسفانه همه مهمات خیس و قبضه هم گلی شده بود و گلوله توی لوله جا نمی رفت. با تیربار چند تا رگبار به طرف عراقی‌ها گرفتم، چند نفری توانستند خودشان را به خاکریز دوم برسانند ولی بسیاری از بچه ها همان جا در خاک و خون غلتیدند. 🔸از طرف "ب" شکل چند نفر در حال تردد بودند. لباس هایشان سبز بود و از آن فاصله نمی‌شد فهمید که پاسدار هستند یا بعثی. نگران بودم که خودی باشند لذا نیم خیز شدم و سر بچه هایی که بی جهت به طرف نیزار پشت سرمان شلیک می‌کردند داد زدم که تا چیزی ندیدید شلیک نکنید و برگشتم تا داخل سنگر بنشینم که ناگهان صدای مهیبی در سرتاسر وجودم پیچید. حالت کسی را داشتم که در مرکز یک ناقوس بزرگ ایستاده و کسی با تمام توان بر آن ناقوس می کوبد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی‌ | ۲ 🔸وقتی تیر خوردم پاهایم سست شد و از حال رفتم. درد زیادی احساس نمی کردم، می‌دانستم تیر خورده ام اما نمی دانستم تیر به کجای بدنم اصابت کرده است. من قبلاً چند باری زخمی شده بودم اما این بار فرق می‌کرد. هر بار که زخمی می‌شدم درد زیادی احساس می‌کردم اما این بار فقط چشمانم سیاهی می‌رفت. روی دست راست کف سنگر افتادم . در حال بیهوشی بودم در لحظات آخر قبل از بیهوشی کامل چنین به نظرم رسید - که مهمات کف سنگر را کنار زدم تا به سینه ام فشار نیاورد و با اختیار و به آرامی دراز کشیدم. بچه ها که متوجه من شده بودند بالای سرم آمدند. قاسم عچرش که خیلی با من صمیمی بود، گریه می‌کرد. دیگری که روحانی بود سعی می‌کرد به من روحیه بدهد و گفت اشکالی نداره، تیر طرف راستت خورده. از این نحو روحیه دادن حاج آقا تعجب کردم. اگر به من می‌گفت تیر به سمت چپت خورده و ان‌شاء الله به زودی به شهادت می رسی بیشتر خوشحال می‌شدم .خود ایشان هم قبلاً از فضیلت شهادت برای مان گفته بود و حقیقتاً شهادت آرزوی همه ما بود. فقط گفتم: «حالم خوبه شما بريد عقب». همان موقع صدای ابوالقاسم اقبال منش، فرمانده گروهان را شنیدم که می‌گفت بچه ها بکشید عقب...» و دیگر چیزی نفهمیدم. 🔸 آغاز سفر اسارت از خط مقدم تا بیمارستان به هوش که آمدم نمی‌دانم چه وقتِ روز بود. گلوله به سینه ام خورده بود و داخل گودال افتاده بودم، همان گودال روی خاکریز. از سینه ام خون زیادی رفته بود و گل گرمی از ترکیب خون سینه ام و خاک سنگر درست شده بود. 🔸همه جا ساکت بود، نه از بچه های خودمان خبری بود نه از بعثی ها. معلوم بود بچه ها عقب نشینی کرده بودند. اگر توی گودال می‌ماندم بچه ها متوجه من نمی‌شدند. باید خودم را به نیزارها می رساندم تا نیروهای خودی من را ببینند. دستم را به لبه سنگر گرفتم و خودم را بالا کشیدم ولی سرم گیج رفت و دوباره بیهوش شدم. این بار وقتی به هوش آمدم صدای بعثی ها را می‌شنیدم. یکی از آنها بالای سرم آمد، توان هیچ حرکتی نداشتم و فقط چشمانم را باز کردم که فریاد زد سیدی! هذا حی! یعنی؛ قربان این زنده است. فرمانده اش گفت دیر بالک من الرمانه یعنی؛ مواظب باش نارنجک نندازه. سرباز گفت: «سیدی! هذا مجروح ما یگدر». یعنی قربان این مجروحه، نمی‌تونه. 🔸سپس او و یک نفر دیگر وارد سنگر شدند، دست و پاهایم را گرفتند و من را داخل یک آیفا انداختند، این در حالی بود که به بسیاری از بچه هایی که وضع شان از من بهتر بود، تیر خلاص می زدند. «مسعود سفیدگر» بعدها برایم تعریف کرد که تعدادی از بچه های گردان که تا آخرین لحظه در ساحل اروند مقاومت کرده بودند تا بچه ها بکشند عقب، اسیر شدند. بعثی ها لحظه اسارت، آنها را به رگبار بسته بودند که خوشبختانه فقط خود مسعود زخمی شده بود. اسارت آغاز شده بود. آن لحظه تصور نمی کردم بچه های دیگری از گردان اسیر هم شده باشند. تک و تنها در دل هزاران دشمن ددمنش چاره ای نداشتم جز پذیرش این سرنوشت و آماده شدن برای یک امتحان بزرگ. 🔸از اسارت نمی ترسیدم ولی از آن متنفر بودم. یاد اسارت اهل بیت پیامبر علیهم السلام در آن لحظات تنها مرهم دلم بود. از شهادت هم نا امید نبودم چون وضعیت زخم سینه ام خیلی بد بود و احتمال شهادتم را می‌دادم. هر از گاهی با یاد شهدا و نزدیکی دیدار آنها خودم را آرام می‌کردم. 🔸جاده ناهموار بود و کف آیفا ناصاف. آیفا هم با سرعت زیاد حرکت می‌کرد. به همین خاطر بعد از هر دست انداز از جا کنده می‌شدم و دوباره کف آیفا کوبیده می‌شدم و درد شدیدی در سرتاسر وجودم می‌پیچید. رو به سرباز کردم و با اشاره دست به او فهماندم کمی آرام تر حرکت کنند. در کمال تعجب، سرباز هم به راننده گفت و راننده هم سرعتش را کمتر کرد. در تمامی مسیر سرباز عراقی چشم از من بر نمی داشت و عجیب نگاهم می‌کرد. به نظر می‌رسید آدم فضائی دیده است. در نگاهش خواندم که مرا تحسین می‌کرد و از این که در صف مقابل ما قرار داشت ناراحت بود. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
بهزاد قنبری|۱ من در آسایشگاهی که اکثریت آن برادران ارتشی بودن بودم و مسئؤل اسایشگاه شخصی به اسم اسکینی بود . روزهای اول اردوگاه که هنوز لباس گرم درستی نداشتیم خب بنده ۱۷ سالم بود و خیلی طاقت نداشتم در آن سرمای شدید در ساعات روز که در آسایشگاه بودیم و بنده اول آسایشگاه بودم و اسکینی می‌گفت برای رعایت بهداشت باید زیر چند آنکارد اول با آب شسته شود یعنی درست زیر پتوی من باید شسته می شد. سرما خودش بیداد می کرد از طرفی لباس هایمان پنبه ای بودند و تنها یک زیر شلوار ویک پیراهن بود و اجازه استفاده از پتو را در طول روز نمی‌دادند! از طرفی می شستند یعنی رسماً یخ می زدیم! مصیبت بزرگتر این بود که پنکه بالای سرمان کلیدش خراب بود و دائما کار می کرد! به اسکینی گفتم درست نمیشود؟ گفت : خرابه برای همین، پنکه بالای سرمان دائما آهسته کار می‌کرد. از بس. اذیت می شدم بی طاقت شدم، زمین خیس، پنکه هم کار میکرد به خودم می پیچیدم. ما اونجا غیر از خدا و ائمه کسی نداشتیم با دلی رنجور و با غصه خدا می‌داند با همان حال متوسل به حضرت زهرا (ع) شدم گفتم یا فاطمه جان! دیگه طاقت ندارم! یک فرجی بفرست. خدا می‌داند یک ربع بیشتر طول نکشید سیم پنکه از سقف که تیرچه ای بود رها شد و افتاد در پنکه و چون پنکه سرعت کمش بود دو سه چرخ خورد و ایستاد دیدم اسکینی تا این صحنه را دید دوید آمد گفت قنبری چی شد گفتم منم مثل تو نگهبانان را خبر کرد و درستش کردند و راحت شدیم حداقل در غیر وقت آمار پنکه خاموش بود و باد. سردش ما را اذیت نمی کرد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
احمد چلداوی|۳ 🔸 بعد از اینکه بحالت زخمی بدست عراقیها اسیر شدم مرا سوار یک ماشین نظامی ایفا کردند و بعد از چند دقیقه به یک قرارگاه رسیدیم. مرا پایین آوردند. در اطرافم تعداد زیادی مجروح عراقی بود که برای انتقال به اورژانس آماده می‌شدند. آنجا پانسمان مجروحین را کنترل می کردند تا مطمئن شوند آنها واقعاً مجروح هستند. مرا سوار آمبولانسی مجهز کردند و به اورژانس بردند و از آنجا هم به اتاق عمل منتقلم کردند. در تمام مدت حالتی بین هوشیاری و بیهوشی داشتم. گاهی به هوش می آمدم و گاهی از حال می‌رفتم یا شاید هم بیهوش می‌شدم. 🔸توی اتاق عمل، سینه ام را سوراخ کردند و یک شیلنگ داخل سینه ام جا زدند. نیازی به بیهوشی نبود، درد چندانی احساس نمی کردم. بعد از آن من را سوار آمبولانس دیگری کردند و به« بیمارستان زبیر» در نزدیکی بصره بردند. هوای داخل آمبولانس گرم بود. دوست نداشتم از آمبولانس بیرون بیایم چون هر بار که جابه جایم می‌کردند باید مدتی را در سرما منتظر می‌ماندم. بالأخره به منطقه ای رسیدیم که برای آنها پایان مأموریتشان بود، اما برای من آغاز مأموریتی بزرگ‌. 🔸من را پایین آوردند و در قسمت پذیرش روی یک تخت چرخ دار خواباندند. آنجا یک غیرنظامی که متوجه اسیر بودنم شد جلو آمد و اولین فحش را نثارم کرد. دلم سوخت اما اعتنا نکردم. مدتی منتظر ماندم تا اینکه مرا وارد یک سالن کردند. حدود سی چهل تخته تُشک روی زمین افتاده بود. چند نفر دیگر از اسرای زخمی هم آنجا بودند که یکی‌شان «محمد فریسات» از بچه های گردان جعفر طیار بود. پای محمد به شدت زخمی شده بود. 🔸چند لحظه بعد یکی از نیروهای کلاه قرمز یا «انضباط عسکری» عراق جلو آمد و پرسید چرا با ما جنگیدید؟» به عربی جواب می دادم چون ما مسلمانیم و شما کافرید. او که از تسلط من به عربی جا خورده بود و انتظار چنین جوابی را هم نداشت. یک سیلی محکم نثارم کرد، نزدیک بود بر اثر سیلی، تبدیل به میت شوم. حساب کار دستم آمد و فهمیدم این توبمیری از آن تو بمیری ها نیست. آنجا عراق بود و من اسیر آنها. باید اعتقاداتم را برای خودم نگه می‌داشتم و خودم را الکی به کشتن نمی‌دادم. آن بعثی هم از اینکه یک زخمی در حال مرگ را کتک زد کمی ناراحت شد و خودش را جمع و جور کرد. 🔸روی تشک خوابیده بودم که یکی از بعثی ها به بغل دستی اش گفت: یکی از مجروح ها مرده! من رو کردم به آنها و پرسیدم این که می‌گید مرده ایرانیه؟ او گفت: پس چی خیال کردی؟ با جوابی که داد شاید منظورش این بود که اگر عراقی بود که نمی گذاشتیم به این راحتی بمیرد یا اینکه اصلاً او را در این اتاق غیر بهداشتی نگه نمی داشتیم. فهمیدم همه این مجروحین همسنگری‌های خودم هستند. 🔸 شیلنگ داخل سینه ام به یک بطری شیشه ای وصل بود تا خونریزی ریه را به بطری منتقل کند ولی در آن لحظه برعکس عمل می‌کرد و خون از بطری وارد ریه ام می شد. احتیاج به دستشویی داشتم ولی نمیتوانستم حرکت کنم. سرما و ضعف بدنی اختیار کنترل اعضای بدنم را از من گرفته بود. رفتار بعضی از پرستارهای بیمارستان خوب بود و به کسی پرخاش نمی.کردند. یکی از آنها لباسم را که سرتاپا خونی بود پاره کرد و تکه تکه از تنم خارج نمود و بعد یک دشداشه بیمارستانی تنم کرد. 🔸می‌خواستم نماز بخوانم اما توانی برای وضو گرفتن یا تیمم کردن نداشتم. لباسم به اندازه تیمم خاک داشت تصورم این بود که شاید این آخرین نماز عمرم باشد. پس باید یک نماز درست و حسابی می‌خواندم. همه توانم را در دستانم جمع کردم؛ الله اکبر، بسم الله الرحمن الرحيم. الحمد لله رب العالمين الرحمن الرحيم مالک یوم الدین ایاک نعبد و ایاک نستعین اهدنا الصراط المستقيم. صراط الذين أنعمت عليهم... 🔸راستی آیا در صراط مستقیم هستم؟ امیر کریمی کسی بود که خداوند به او نعمت داده بود در پاتک دشمن در آن شب عجیب در تپه های شرهانی بدون هیچ ترسی تمام قد برود بالای تپه و با آرپی جی شلیک کند و تا لحظه های آخر آرام و قرار نگیرد.... آیا من به زودی به امیر ملحق می شوم؟ خدایا! چرا نمی‌توانم این آخرین نمازم را مثل شهدا بخوانم؟!... اما نه! فکر کنم تمام کرده ام. پس این حضرت عزرائیل کجاست؟!... 🔸 به هوش آمدم. هنوز توی اتاقک نمور بیمارستان روی زمین افتاده بودم. تازه فهمیدم خبری از شهادت نبوده و من بین نماز از شدت ضعف بی هوش شده ام. احتمالاً هنوز نمازم قضا نشده بود. مجدداً شروع کردم. الله اكبر بسم الله الرحمن الرحيم.... خدایا آیا قرار است زنده بمانم و ذلت اسارت را تجربه کنم. اما نه! کدام ذلت.... مگر اهل بیت رسول الله اسارت نکشیدند! مگر خون من از خون آنها رنگین تر است. تا بوده همین بوده، بابا دست بردار تو که داشتی نماز می‌خواندی...دوباره از شدت ضعف بیهوش شدم. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65
✍ علی سوسرایی | ۱۱ ▪️صدام برام چای ریخت! زمانی که ما در بیمارستان تکریت بستری بودیم «عزیز الله» که از غواصان قزوینی عملیات کربلای ۴ بود مدتی کوتاهی پیش ما بستری شد. ایشون خودش برای ما تعریف می کرد، می گفت، وقتی اسیر شدم بمن شک داشتند که پاسدار هستم یا نه برای همین منو بردند استخبارات بغداد و مدتی بصورت انفرادی نگهداری می شدم. در این مدت موها و ریش هام بلند شده بود خیلی مرا شکنجه می‌کردند می‌خواستند از من بشنوند و مطمئن بشوند که پاسدار هستم یا برعکس یقین کنند که پاسدار نیستم. هر روز کتک و شکنجه ادامه داشت تا اینکه یه روز ریختن تو و سلول رو تر و تمیز کردند . یهویی دیدم بدون مقدمه و بدون اعلام قبلی، صدام با چند نفر دیگه وارد اتاق شدند، یه کتری چایی دادند بهش و جلوی دوربین فیلمبرداری شخص صدام برام چایی ریخت و سیگار بهم تعارف کرد با اینکه سیگاری نبودم ، از ترس یه نخ سیگار ازش گرفتم که بهش بر نخوره پدر منو در بیاره و شروع کرد باهام صحبت کردن و دلداری دادن که جنگ بزودی تموم میشه و چند صباحی شما مهمان ما هستید و بزودی آزاد می شوید. من هم بکلی گیج و مات و مبهوت شده بودم. بعد از اینک صدام رفت از صبح روز بعد دوباره شکنجه ها و کتک کاری به روال سابق برگشت! چند روز بعد، در حین کتک خوردن، من که عاصی شده بودم با صدای بلند اعتراض کردم: مگر شما از سید الرئیس صدام بالاتر هستید!؟ ایشان با من دیدار کرد و گفت شما مهمان ما هستید! یعنی اینطوری وانمود کردم که من حرف صدام را باور کردم که گفت شما مهمان ما هستید! نمی دانم چطور شد که این حرف رو زدم، اینها دیگه دست از شکنجه برداشتند و انگار که من پیش صدام اعتباری داشته باشم از من ترسیدند! بعد از ساعتی، فرمانده شان آمد و پیگیر شد و گفت: شما چی گفتی؟ قضیه دیدار با صدام را تعریف کردم. به هر صورت نمی دانم چه فکری کردند که از اون به بعد کسی با من کاری نداشت شاید هم می‌خواستند احترام صدام را نگه دارند و نمی خواستند با زدن من، حرف صدام رو پیش من دو تا کنند که گفته بود شما مهمان ما هستید و من به باور خودم بمانم که بله صدام راستگو است!. شکنجه نکردند تا زمانی که وارد اردوگاه تکریت ۱۱ شدم .دوباره شکنجه ها آغاز شد. آزاده تکریت ۱۱ @taakrit11pw65