▪️عباس قربانی اصفهانی
جانماز اسارت و تسبیح و قرآن کوچک که جلد قرآن از پارچه پیراهن اسارت است که از اسارت به همراه آوردم و کار خودم هست.
🔹آزاده تکریت ۱۱
سید محسن نقیبی| ۶
▪️سرباز عراقی پایه بود!
در بصره در اطاق نقشه عراقی ها حبس بودیم. یکی از نگهبان ها، اسمش حسین بود، شب برای اجابت مزاج، من و محمود میری اومديم بیرون، محمود دل شیر داشت،به حسین پیشنهاد فرار داد که ما بریم، حسين گفت: تا کنار اروندرود میتوانم شما را ببرم ولی بعد رودخانه است، نمیتوانید رد شید احتمال لو رفتن و دستگير شدن هست.منصرف شدیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
علی خواجه علی ( زابلی)| ۲۳
▪️مترجم خاص!
«مرحوم سید علی حسینی» از بچه های مشهد، در بند ۳، مترجم آسایشگاه ۹ بود که بخاطر عدم تسلط کافی به مترجمی، خیلی تنبیه می شد. ناصر عرب لعنتی هم که مترجم عرب زبان بود خیلی اذیتش میکرد و بالاخره بعد از تنبیهات زیاد، چون کسی را لو نداد، بنده خدا را کنار گذاشتند و او هم مانند آقا محمود میری خیلی مقاومت کرد که بچه ها رو لو نده و نداد. از اول اسارت باهم بودیم داخل الرشید دست پا شکسته ترجمه میکرد و داخل اردوگاه هم که آمدیم یه مدت کوتاهی تو آسایشگاه ۹ مترجم بود که یعقوب لعنتی سعی میکرد جلوی عراقیها خُردش کند و وارونه ترجمه میکرد که عراقیها عصبانی شوند و ایشون را تنبیه کنند که خیلی اذیت شد با توجه سن بالا و وضعیت جسمی ضعیفی که داشت واقعا سخت بود و غیرقابل تحمل بود که انسان ازدست هم وطن خودش شکنجه و تنبیه شود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سید محسن نقیبی| شماره ۷
▪️تمرین بهانه ندادن
در بند ۴ و آسایشگاه ۱۱ که بودیم یک شب نگهبان ها ما را بابت سر و صدا در آسایشگاه تنبیه کردند. صد نفر در آسایشگاه بوديم، نفس کشیدن ما هم صدا داشت، چه رسد به اینکه چند نفری حرف بزنند، در هر صورت نگهبان گیر داد که زیاد و پر سر و صدا هستیم و همه با کابل برق، تنبيه شدیم، بعد از آن آقا رحیم و آقا صادق، برای اینکه دوباره بچه ها تنبیه نشن هماهنگ کردند و بچهها هم تمکین کردند، ی بیست و چهار ساعت، روزه سکوت گرفتند، و کسی حرف نمي زد، کل کار ها با ایما و اشاره انجام می شد، انگار کسی در آسایشگاه نبود...این تمرینی بود برای رعایت سکوت و بهانه ندادن به دست عراقیها.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۴
▪️شکلات درست می کردیم!
در روزها و شب هایی که جشن دینی یا مذهبی بود، با همان وسایلی که داشتیم با چه شادی! با المنت های دست ساز و ابتدایی، شیر چای درست می کردیم و سعی می کردیم جشن مختصری داشته باشیم ولی دردسر بعد از جشن این بود که باید المنت ها رو قایم میکردیم که نگهبانان متوجه نشوند. نگهبان عراقی بنام«اسماعیل»که شیعه بود هم کمک می کرد. در ایام جشن به اسماعیل التماس میکردیم که اسماعیل یا خودش نگهبان باشد و یا بیاد نگهبان را سرگرم کند تا شیر چای مون آماده بشه. رحمان و بچه های دزفول هم در انجام این کارها خیلی کمک بچه ها بودند.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی خواجه علی (زابلی)| ۲۵
▪️روشهای زنده ماندن و تغییر دادن
مرحوم مهندس خالدی و آقای حمید رضایی با عدنان که یک قاتل بالفطره و وحشی بود زیاد صحبت کردند و چنان روی عدنان کار کردند که اسماعیل ... و ناصر ... که خیلی بچهها را اذیت میکردند از دور انداختند.
چون ایشون علاقه خاصی به قرآن داشت و تفسیر قرآن را دوست داشت، عراقیها به مهندس خالدی مشکوک بودند که روحانی هست و از طرفی هم فکر میکردند ایشان به بچهها برای شورش خط میدهد و برای همین چند دفعه تا پای مرگ رفتند و به قدرت خداوند متعال و عظمت قرآن برگشتند. ولی برای حفظ جانش باید تا حدودی با نگهبانها خوش و بش میکرد در عین حال، خیلی رعایت میکرد که حقی از بچهها ضایع نشود.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
علی سوسرایی | ۱۷
▪️نگهبان عراقی برای ما ترشی آورد!
در بیمارستان تکریت که بودیم یکی از نگهبانها، اسمش جواد بود و ما طبق قانون ارتش عراق که به ارشدتر از خودشان سیدی می گفتند، به همه نگهبانها سیدی می گفتیم. البته این اختیاری نبود بلکه قانون بود. در ضمن اگر با یک سرباز کمی صمیمی میشدیم به آنها سید می گفتیم، به همین جهت، به نگهبان جواد، سید جواد می گفتیم. سید جواد، وقتی از مرخصی میآمد خیلی خوش اخلاق میشد، ما اول فکرهای دیگه می کردیم ولی نگو مادرش سفارش میکرد هوای ما رو داشته باشه! خدا همه مادرها رو حفظ کنه.
سید جواد، یه روز از ما سئوال کرد اگه جیزی هوس کردید بگید تا وقتی مرخصی میرم از خونه براتون بیارم! همه تشکر کردیم اما «محمدرضا کریم زاده»گفت: من هوس ماهی کردم برام بیار! سید جواد گفت: راهم دوره، هوا گرمه، ماهی خراب میشه.محمدرضا گفت: پس ترشی بیار!
این بار وقتی سید جواد مرخصی رفت نامردی نکرد و ترشی رو آورد ولی ما از محمدرضا بیشتر خوردیم!!!
یک روز هم سید جواد عکس خواهر کوچیکش رو به ما نشون داد گفت اسمش فاطمه هست.
🔹آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محمدرضا کریم زاده| ۲
▪️بدبخت شدی که!
میدونید که تیری که به من اصابت کرده بود، زده بود به مردانگی من و داغون کرده بود و امیدی به نسل آوری نبود! یک روز جواد اومد گفت: بدبخت شدی که! و همزمان گفت: محمدرضا تو ازدواج میکنی؟ گفتم: بله که ازدواج میکنم ...۲ تا هم زن میگیرم .... خیلی تعجب کرد! خدا را شکر بعد از مدتی مسئله حل شد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محمدرضا_کریم_زاده
علی خواجه علی « زابلی »| ۲۶
▪️چرا منو بخاطر قرآن خواندن می زنید؟
«دشتی زاده» ساکن زاهدان بود و از زاهدان اعزام گردیده بود ولی اصالتا اهل یزد بود و من یک روز، با یکی از دوستان به گردانشون رفتم و با همدیگه آشنا شدیم و بعضی وقتها، صبحگاه، قرآن می خوند.بعد از اینکه من اسیر شدم و شب دوم که منو جهت بازجویی پیش خلبانهای عراقی بردند نیمه های شب تعدادی اسیر آوردند و شروع به کتک کاری کردند.همه اسرای جدید را داخل یک کلاس مدرسه می چپاندند و با هر چه که داشتند میزدند. دشتی زاده را کنار پنجره نشانده بودند.ایشان از ناحیه پشت گردن به شدت مجروح بود؛ ترکش بزرگی پشت گردنش اصابت کرده بود، سرش پایین بود و خیلی ازش خون رفته بود و خیلی هم درد داشت بی انصافا روی زخمش میزدند و دستی زاده با صدای بلند و با صوت خیلی قشنگ و غم انگیزی «سوره الرحمن» را می خواند و بمحض خواندن قران، دوباره، کتکش می زدند و ایشون با فریاد بلند میگفت: یا فاطمه الزهرا ! من قرآن را دوست دارم چرا قرآن می خوانم، این بی انصافا منو میزنند!؟ و وقتی صدایم را شنید باتوجه به اینکه چشمهای همه مون بسته بود منو به اسم صدا زد و گفت: فلانی بهشون بگو من قرآن را دوست دارم چرا منو می زنید؟
البته وقتی ما را به بغداد انتقال دادند مجروحین رابه بیمارستان بردند که برادر عزیزمان، دشتی زاده، با توجه به شدت مجروحیت و خون ریزی، به درمان نمی رسد و به شهادت میرسد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_خواجه_علی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
سید محسن نقیبی| ۸
▪️حق ندارید بخوابید!
زمانی که در بند ۴ بودیم یک شب ساعت حدود ده یا یازده شب بود و کم کم داشتیم می خوابیدبم. همان زمان، صدام داشت از تلویزیون صحبت می کرد. یک استوار چاقی بود که کنار آشپزخانه اطاق داشت و آدم بدی نبود.گویا مهر نماز بواسطه او به بچهها و اردوگاه رسیده بود. آن شب، بصورت اتفاقی داشت تو اردوگاه گشت می زد. وقتی داشت از کنار آسایشگاه ما رد می شد، از پنجره آسایشگاه، داخل را نگاه کرد و دید بچه ها به سخنرانی صدام گوش نمی دن و خواب هستند، ناراحت شد. فردای آن شب، همین استوار اومد صحبت کرد، گفت ما به شما تلویزیون دادیم ولی شما قدردان نیستید. شما باید به «رییسجمهور، صدام حسین» احترام بگذارید و از این حرفا و گفت چون شما به سید الرئیس صدام، بی احترامی کردید از این ببعد حق ندارید قبل از پایان برنامه های تلویزیون بخوابید!!!
قرار شد که دیگه کسی قبل از پایان برنامههای تلویزیونی نخوابد، شب ها طولانی بود و ما بشدت خوابمان می آمد. تا گردن زیر پتو می رفتیم و خواب بر ما غلبه میکرد ولی حق خوابیدن نداشتیم. اگر هم می خوابیدیم کتک می خوردیم.مسئول آسایشگاه به همراه معاون، از ترس اینکه بچه ها بخوابند و فردا کتک بخورند، رو صورت بچه هایی که خواب آلود بودند آب می پاشیدند که نخوابند، واقعا سخت بود. این موضوع ادامه داشت تا اینکه یک شب بچه ها با عدنان که نگهبان بود صحبت کردند و گفتند ما خوابمان میاد ولی استوار گفته نخوابید! گفت، بیخود کرده! وقتی آدم خوابش میاد چطوری میتونه نخوابه؟ نمیشه چوب کبریت بزاری تو چشمت که پلکها که نخوابی!
به این صورت بود که مسأله فیصله پیدا کرد و تونستیم راحت بخوابیم.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_نقیبی