eitaa logo
کانال خاطرات آزادگان
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
222 ویدیو
9 فایل
کانال خاطرات آزادگان روایتگر مقاومت، ایثارگری, از خودگذشتگی و خاطرات اسرای ایرانی در اردوگاه‌‌ها (سیاهچال‌های) حزب بعث عراق در سال‌های دفاع مقدس است. از پذیرش تبلیغات معذوریم. دریافت نظرات، پیشنهادات‌ و انتقادات: @takrit11pw90 @Susaraeiali1348
مشاهده در ایتا
دانلود
ابراهیم تولایی| ۲ ▪️بعد از قطعنامه،دعای کمیل خواندیم بعد از قبول قعطنامه ۵۹۸ توسط ایران، شرایط اردوگاه آزادتر شده بود و نگهبان ها کمتر سخت می گرفتند. بچه‌ها در بعضی آسایشگاهها با رعایت احتیاط نماز جماعت و یا سایر مراسم دینی را انجام داده بودند. در آسایشگاه هفت به امامت «مصطفی» که از بچه‌های مشهد بود نماز جماعت برپا کرده بودند. شنیده بودم ایشان فرمانده گردان و یکی از بچه‌های شاخص بند دو بود. در همین ایام جابجایی گسترده‌ای در تمام اردوگاه انجام شد. تعدادی از دوستان به آسایشگاه دو آمدند از جمله عبدالحسین (بچه ملایر همدان) که صدای خوبی هم داشت و جزو بچه‌های اطلاعات عملیات لشکر انصارالحسین بود. 🔻شب جمعه در آسایشگاه دو در کنار پنجره دوم که محل خواب عباس نجار بود دعای کمیل خواندیم. عراقی‌ها به عباس نجار اعتماد داشتند و نشستن مداح در این مکان، باعث امنیت مراسم می‌شد گرچه کمی با فاصله از همدیگر نشسته بودیم، ولی به هر حال جمعی بود و برایمان بسیار لذت بخش و بیاد ماندنی بود. خود عباس هم حواسش به بیرون پنجره بود و پوشش می داد. خدا را شکر اتفاقی نیفتاد. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
سروش جعفربیگی| ۳ ▪️سیگار مجانی بعد از شلاق! مدت زمانی که در پادگان الرشید بودیم گروهبان خلیل بعد از اینکه ما را با شلینگ آب،می‌زد چند بسته سیگار‌ که اکثرا سیگار بغداد بود به داخل اتاق‌ها پرتاب می‌کرد و داد می‌زد «اشرب جیگایر» یعنی سیگار بکشید و بعدش می‌خندید. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
بهمن دبیریان| ۱۰ ▪️خرجکرد ما در اردوگاه در آسایشگاه ما به اجبار و قانون خودمان از هر نفر ۵۰۰ الی ۷۰۰ فلوس پول جمع می‌کردیم و برای خرید شکر می‌دادیم. چون گرسنه بودیم شکر را خالی خالی با نان می‌خوردیم که عمرا در وطن بخوریم، مابقی پول هم در اختیار خودش بود که چی بخرد. بعضی سیگاری بودند و بعدها که سیگار پولی شده بود سیگار می‌گرفتند و بعضی مسواک یا خمیر دندان و چند مرتبه هم در زمستان نان خریدیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
محمد سلیمانی| ۸ ▪️خارج از سهمیه در یک زمستان، برایمان یک مدل صمون(نان) آوردند که فروشی بود. قیمتش بد نبود در یک نوبت، من ۱۰ الی ۱۵ عدد آن را خریدم.برخی از آسایشگاه‌ها از همه بچه‌ها پول جمع می‌کرد و یک گونی شکر جمعی می‌خرید و بین بچه‌ها تقسیم می‌شد. بعضی که خوش سلیقه تر بودند از دشداشه یا پیراهن های دور انداختنی یک‌ کیسه کوچک شکر باندازه یک یا دو لیوان درست کرده بودند که سهمیه شکر خودشان را داخل آن نگهداری می‌کردند. از شدت‌ گرسنگی این صمون‌ها (نان ها) را که به صمون فلوسی (نان پولی) مشهور بود داخلش شکر می‌ریختیم و خالی خالی آن را می‌خورديم که جلوی گرسنگی و ضعف‌مان را تقريبا می‌گرفت. آزاده تکریت۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
عزت الله محمدزاده| ۱ ▪️البغداد پخ پخ ما سرباز بودیم . در خط مقدم منطقه ابوقریب خدمت می‌کردیم. تنگه ابوقریب یک تنگه استراتژیک در منطقه فکه و در شمال غرب خوزستان است. جایی در نزدیکی دشت عباس و جاده اندیمشک – دهلران. همزمان با پذیرش قطعنامه به اسارت در آمدیم...پنج شش نفر عراقی دورم را گرفته بودند، هر کدام به عربی چیزی می‌گفتند و با همدیگر صحبت می‌کردند از حرفشان چیزی سر در نمی آوردم. یکی از آنها با اشاره و با حرکت دست به من گفت:البغداد پخ (می‌بریم بغداد سرت رو می‌بریم) دیگری هم با اشاره گفت : لا، می‌بریم بغداد می‌خورید و می‌خوابید.... همینطور می‌گفتند و می‌خندیدند.... و من بقیه صحبت‌هایشان را متوجه نمی شدم. بعد از آن من به آنها بیشتر کنجکاو شدم و به صحبت‌هایشان دقت میکردم تا شاید حتی یک کلمه از حرفشان را بفهمم، اینکه می‌خواهند چه بلایی سر ما بیاورند آیا ما را می‌کشند، نمی‌کشند ولی از حرفشان چیزی گیرم نیامد. فقط بلغور می‌کردند. تنها بعضی از کلمات را متوجه می‌شدم آنهم بخاطر این بود که روخوانی قرآن را خوب بلد بودم. بعد از ساعتی چند نفر عراقی به جمعشان اضافه شد یکی از آنها آمد نزدیک من با همان لهجه عربی غلیظ با من صحبت کرد او داشت چیزی می‌گفت. من هم اصلا متوجه نمی‌شدم جمله‌ای را چند بار تکرار کرد. بعد متوجه شدم که میگه : مَا اسمُکَ گفتم : اَنَا اِسمی، عزت اله گفت : مِن یا جَماعَته(...اهل کجایی؟) البته چند بار تکرار می‌کرد چون فهمیده بود که من دیر متوجه میشم. گفتم : اَنَا مِن تبریز، دیدم متوجه نشد گفتم : آذربایجان او گفت: هاا اَنتَ تُرکَمَن گفتم : نعم او گفت :اَنتَ حرس خمینی؟(پاسدار هستی؟) گفتم : لا ، اَنَا عَسکَری (ارتشی) خلاصه آخر سر او گفت : اَنتَ مُسلِم ؟ دیگه من از این به بعد قفل کردم، چون مدتها ما همیشه همه جا می‌گفتیم "مرگ بر صدام یزید کافر" و اینها هم که سربازان صدام هستند، فکر کردم اینها هم کافرند یک لحظه فکر نکردم که شاید اجباری آمده باشد و اینکه منظور از کافر خود صدام و حزبش است نه همه سربازان و افسران. ولی آن لحظه ماندم که وی بگم تحلیل نداشتم و گفتم شاید همه کافر باشند. خدایا اینجا چی بگم، اگه بگم مسلمانم شاید چند تا گلوله خالی کنند تو شکمم که این یارو مسلمان است، بگم مسیحی ام یا یهودی و یا... خلاصه همه این حرفا در یک لحظه از ذهنم عبور کرد و من تصمیم خود را گرفتم. عراقی دوباره همان سؤال خود را تکرار کرد «انت مسلم؟» بعد از مکث گفتم: نعم، اَنَا مُسلِم او هم گفت : انت مسلم ، اَنَا مسلم... از این به بعد من دیگر مکالماتش را بلد نبودم ولی از کلمات او این را فهمیدم که می‌گوید: شما مسلمانید و ما هم مسلمانیم چرا اومدید با ما بجنگید؟ همینکه او گفت من هم مسلمانم، یک نفس راحتی کشیدم و خیالم راحت شد.منم در جوابش به فارسی و ترکی و عربی سعی کردم به او بفهمانم که شما سربازید و ما هم سربازیم و این وظیفه‌ای است که باید انجام دهیم . آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۶۸ ▪️آب روی زمین جوش می آمد! 🔹 تابستان تکریت خیلی گرم و طاقت فرسا بود. انگار این شهر هرگز روی رحمت به خودش ندیده است. آن چنان که می توانستی روی زمین آب را تا نزدیکهای درجه جوش گرم کنی. ما که بچه اهواز و اهل گرما بودیم گاهی چنان کلافه می‌شدیم که نای تکان خوردن نداشتیم. حالا ساعت هواخوری و دستشویی و حمام هر بند که توی زمستان یک ونیم ساعت صبح و یک و نیم ساعت بعد از ظهر بود به دو ساعت افزایش یافته بود. اولین بند از ساعت ۸ تا ۱۰ صبح و دومین بند از ساعت ۱۰ تا ۱۲ وقت هواخوری داشت. در این شرایط مجبور بودیم زیر آفتاب گرم، تمام ساعت هواخوری صبح را قدم بزنیم که این خودش شکنجه بود و احتمال گرمازدگی را زیاد می‌کرد. در تابستان آب تانکر خیلی گرم می‌شد و قابل خوردن نبود. تنها راه خنک کردن آب این بود که مقدار کمی آب را توی درب سطل ها می ریختیم، و آن را در طول شب گوشه ای نگه می‌داشتیم. به دلیل هوای خنک شب و سطح زیاد تماس آب با هوا، به تدریج از گرمای آب کاسته می‌شد و نزدیکی‌های صبح آبی خنک البته از گرد و خاک و انواع میکروب برای خوردن داشتیم. در تابستان روزهایی که نوبت دوم یعنی ۱۰ تا ۱۲ بیرون می آمدیم به دلیل گرمای شدید دقیقه شماری می‌کردیم تا هواخوری تمام شود و بتوانیم زیر سایه آسایشگاه نفس راحتی بکشیم. البته روزهایی که نوبت اول یعنی ۸ تا ۱۰ بیرون می رفتیم چون هنوز خورشید خیلی بالا نیامده بود، می‌شد کمی قدم زد ولی در عوض بعد از ظهرش که نوبت هواخوری مان ساعت ۲ تا ۴ بود، هوا خیلی گرم می‌شد و گاهی از فرط گرما به سایه کوتاه کنار راه روها پناه می‌بردیم. برخی نگهبان ها هم گیر می‌دادند و مجبورمان می‌کردند زیر آفتاب برگردیم. پیاده روی اجباری زیرا آفتاب شدید پنجاه درجه، شکنجه دیگری بود که در تکریت تجربه اش کردیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۶۹ ▪️دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است" یکی از روزهای گرم تابستان برق اردوگاه به طور کامل رفت. هوای آسایشگاه حسابی داغ شده بود. گویا برقکار کل پایگاه نیز به مرخصی رفته بود و عراقی ها به شدت کلافه شده بودند، این بود که صدایم کردند و از من خواستند مشکل را حل کنم. چراغ های بیرون اردوگاه روشن بود، لذا حدس زدم خرابی از ترانس فشار قوی داخل اردوگاه باشد. با نائب عريف عبدالکریم رفتیم پشت بند یک. تا آن موقع آن جا را ندیده بودم. از آن جا نگهبانهای بیرون اردوگاه دیده می شدند. آنجا تعداد زیادی پست نگهبانی با مسلسل و تیربار مستقر کرده بودند. به نگهبان گفتم من نباید بدون تجهیزات ایمنی نزدیک این ترانس بشم. او گفت: «حالا برو؛ هر کاری می تونی بکن. کمی جلوتر رفتم و نزدیک ترانس شدم. اولش خیلی ترسیدم ولی با خودم گفتم تنها کاری که می‌توانم بکنم چک کردن فیوز قسمت فشار ضعیف است. بهتر است همین کار را بکنم و بیش از این نزدیک آن نشوم. جعبه فیوز را باز کردم و دیدم بله، فیوز سوخته است. یک سیم لخت را با انبردست توی فیوز گذاشتم ولی بلافاصله ذوب شد. احتمالاً یک جایی از سیم کشی آسایشگاه ها اتصالی کرده بود و پیدا کردن آن خیلی مشکل بود. هیچ ابزاری هم به جز یک انبردست و یک فاز متر نداشتم. نگاهی به اطرافم انداختم. روی زمین یک میله فولادی ده پانزده سانتی به قطر حدود یک و نیم سانتی متر پیدا کردم و به جای سیم توی فیوز گذاشتم برق وصل شد. میله بلافاصله سرخ شد اما خوشبختانه قطع نشد. نگهبانهای داخل بند با خوشحالی فریاد زدند: «برق آمد، برق آمد. نگهبان هم با خوشحالی به من گفت: برق آمد، خیلی خوب کار کردی. من هم بادی به غبغب انداختم و گفتم این فقط یک راه حل موقتی بود. باید فیوزش تعویض بشه و برگشتیم. بعد از آن قضیه تا مدتی شکنجه های من کمتر شد ولی دیری نپایید که به قول خودشان، "صديق الملك كراكب الاسد" یعنی "دوستی با پادشاه مثل سوارکاری بر پشت شیر است"و اوضاع به حالت اول بازگشت. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
صادق جهانمیر| ۱۰ ▪️توسل به امام زمان(عج) وقتی دوستم که هم گردانی من بود در روز جمعه در بیمارستان الرشید پر کشید و به یاران شهیدش ملحق شد و بعد از آن شبی که دو نفر سرباز عراقی خواستند مرا با متکا خفه کنند، چند روزی، کلا در بروی من بسته شد و من این چند روزه کاملا به هم ریخته بودم. حال عجیبی داشتم تا یه شب نمی‌دونم حالمو چطوری بیان کنم، فقط نگاهی به محل خالی رفیق شهیدم انداختم و شروع کردم به ناله و گریه و استغاثه کردن به امام زمان عليه‌السلام، چقدر و با صدای بلند، نگم چطوری با امام، درد و دل کردم، بماند. شاید یک ساعت بیشتر طول کشید و آخرش دیگه مثل بچه‌های کوچک هق هق می کردم و می گفتم مولای من! تو امام من هستی و ناظر بر همه چیزی و قادری به اذن خدا مرا از این وضعیت نجات بدی! دقیق یادم نمیاد چقدر تو اون حال و هوا بودم، اصلا یادم رفته بود که کجام و معنای اسارت برام مفهومی نداشت فقط او را به مادرش قسم می‌دادم که فرجی در کار من بکنه. اونقدر اشک ریخته بودم که متکام کاملا خیس شده بود، نفهمیدم چطوری خوابم برد. صبح دکتر اومد و بهم گفت:روزها می‌تونی دم در زندان بشینی به جای این‌که تنها تو اتاق بمونی و به نگهبان هم دستور داد که هر وقت خواستم می‌تونم برم دم در بشینم. از اون شب به بعد، یه روحیه عجیبی پیدا کرده بودم.از هیچی دیگه نمی‌ ترسیدم. حتی گاهی با نگهبان هم کل کل می کردم. اصلا یه آدم دیگه‌ای شده بودم و حتی برخلاف نظر دکتر که گفته بود: اصلا باند پاتو باز نکن یه روز بعدازظهر همه باند پام را باز کردم ببینم وضعیت پام چطور است. همه باند را باز کردم دیدم ماهیچه پام را مثل در گونی برنج دوخته بودند و اندازه یه دو تومانی بزرگ قدیمی وسط دوخته شده پام باز بود. دکتر اومد و دید که باند پام را باز کردم خیلی عصبانی شد و گفت: اگه عفونت کنه تو این فضای کثیف و غیربهداشتی من چکار می‌تونم برات انجام بدم مجبور شدند دوباره منو بردن اتاق جراحی و کلا یه بانداژ تازه روی پام کشید و تاکید کرد:اگه عفونت کنه خودت مقصری.بعد از چند روز دم در نشستن (دقیقا یادم نیست چند روز شاید بیش از یک هفته) وقتی هنگام اذان مغرب شد و غذا آوردند من گفتم:نمی‌خورم تا مرا از اینجا ببرید جای دیگه، من خسته شدم از اینجا. مشاجره بالا گرفت و رئیس بخش گفت:الان که دکترت نیست و من هم نمی‌تونم بدون اجازه مافوق خود، تو را به بخش‌های دیگر بفرستم، امشب برو داخل اتاق، تا فردا تکلیفت را روشن کنم. فردا صبح با مشاوره دکتر و رئیس زندان مرا منتقل کردن به بخش زندانی‌هایی که همه افسر بودند و جاش آن طرف حیاط زندان بود و کنارش یه اتاق بود که زخمی‌های حزب الدعوه عراق که ضد صدام بودن زندانی بودند و احساس می‌کردم به‌ هرحال بهتر از تنهایی است. آزاده موصل و عنبر https://eitaa.com/taakrit11pw65
عابدین پوررمضان| ۲ ▪️۳۶ سال قبل ! در ماجرای فرار، که عراقی‌ها با ادعای قصد فرار و صرفا با هدف ارعاب و تهدید بقیه، چند تن را شدیداً شکنجه کردند قضیه از این قرار بود که شب قبل از آن، ما در بند دو آسایشگاه ۵ قدیم بودیم. حدود ساعت‌ ده‌ شب، يکی از جاسوس‌ها، خودش را به مريضی زد و به خودش می‌پیچید و ناله می‌کرد که‌ ای خدا دارم می‌ميرم ولی‌ تابلو بود آه و ناله‌اش ساختگی است. کمتر از ده دقیقه، کريم سياه عراقی آمد پشت‌ پنجره و گفت:چیه، چه خبره؟ سید مهدی حسینی که‌ مسئول آسایشگاه بود، آن شخص را به کريم سياه نشان داد و گفت:فلانی مریض شده! کريم سياه آمد درب آسایشگاه را باز کرد( همه‌ می دانستیم که‌ هر اتفاقی در شب می‌افتاد نگهبان‌ها بدون اجازه افسر، حق باز کردن درب را نداشتند و خصوصا برای‌ کسی که‌ مریض بود برايشان مهم‌ نبود.) کريم سياه، آن شخص را از آسایشگاه بيرون برد و شايد بعد از نیم ساعت با يک شيشه شربت و چندتا حبه قرص به‌ آسایشگاه برگرداند این آدم مثلا مریض، حالش کاملا طبیعی بود اصلا رنگ و رخسارش به‌ مريضی نمی‌خورد. آمد و سرجایش نشست و نگاهش و حرکاتش کلا مشکوک بود. يعنی احتمالأ دستة گلی به‌ آب داده بود و ما همه‌ کمی استرس‌ پیدا کرديم ولی‌ خوب از چيزی مطمئن نبوديم. صبح همه‌ نشستيم صف آمار و به‌ انتظار نگهبان برای آمار بوديم که ناگهان و بدور از انتظار، آقای جاسوس آمد بدون اجازه مسئول آسایشگاه، ۱۵ نفر را انتخاب کرد و در ۳ صف اول‌ جای داد و من‌ هم‌ جژء آن ۱۵ نفر بودم. نگهبان‌ها آمدند و آمار گرفتند و بعد بچه‌ها به بيرون فرستادند و بعد از آمارگیری بيرون، ما ۱۵ نفر را گفتند:شما سرجاتون بنشینید و بقيه هم‌ دوباره برن داخل آسایشگاه. ما مانديم و عدنان و چند تا نگهبانان عراقی. عدنان، اول کمی رجزخوانی کرد و ما را حسابی ترساند. ما هم‌ همه‌ گيج مبهوت، تازه‌ فهميديم ماجرای مريضی دیشب آقای جاسوس چی بود. عدنان همه‌ ۱۵ نفر ما را اول حسابی ما رو با کابل و ... کتک کاری کرد و بعد به‌ يک صف از پهلو ما را بخط کرد و گفت‌:همه‌ سرشون را بالا بگیرند و چشما باز رو به‌ آفتاب بایستید و کسی حق ندارد سرش را برگرداند و چشمش را ببندد. اين حالت ادامه داشت نمی‌دانم نيم ساعت بود کمتر يا بیشتر یادم نیست ولی ديگه نزدیک بود کور بشیم. همین‌طور که سرهای ما بالا بود صدای پا کوبيدن آمد، تا اینکه شخصی به‌ ما نزديک شد. عدنان گزارش داد که‌ سیدی، اين‌ها همدست همان فراری‌ها هستن! آن شخص سرهنگ بود که او هم‌ بعد از این گزارش دروغی شروع کرد به‌ توهين و تهديد و عقوبات. بعد از رجزخوانی سرهنگ عراقی، ما ۱۵ نفر را بطرف اتاق نگهبانان هدايت کردند و داخل اتاق چند نفر از نگهبانان شرور از جمله علی ابليس و علی پلنگی هم‌ با کابل و ... مشغول‌ پذيرايی از آشپزها بودند وقتی ما وارد اتاق شديم، آشپزها را رها کردند و مثل‌ گرگ گرسنه افتادند به جان ما تا می‌توانستند از خجالت ما درآمدند و دوباره رفتند سراغ آشپزها که آنها را هم به بهانه ساختگی قصد فرار داشتن، شکنجه می کردند ما با درد و ناله توی اتاق افتاده بودیم و صدای جیغ و داد آشپزها هم ديگه به‌ آسمان رسیده بود. يک لحظه متوجه‌ شدم که‌ دوتا جاسوس دارند اطو را داغ می‌کنند! نوبت به نوبت‌ اطو را به دست عدنان و علی پلنگی می دادند و آن دو نفر پای آشپزها را اطو می‌کشیدند! در همان حال علی پلنگی متوجه‌ من شد. ملعون آمد سر وقتم و شروع کرد به لگدپرانی ولی دلش آروم نشد. بلندم می‌کرد و محکم‌ می‌کوبید به‌ دیوار.... ادامه دارد
عابدین پوررمضان| ۳ ◾۳۶ سال قبل / قسمت دوم بعد باز به آشپزها مشغول‌ شدند و بعد پايان کار آشپزها ما ۱۵ نفر را به‌ حالت سجده گذشتند و چند تا نمی‌دانم ۵ تا بود يا بیشتر، بلوک سیمانی را پشت ما گذاشتند و گفتند، تکان نخورید!بعد از چند دقیقه، دستگاه شوکر آوردند. يه سر سيم را به‌ یک‌ طرف گوش ما پیچیدند و آن سيم دیگر را به‌ گوش دیگر ما زدند و مرتب قطع و وصل می‌کردند که‌ سر ما را مثل سوزن چرخ خیاطی به زمين می‌زد و بالا و پایین می‌کرد و آن بلوکه سیمانی هم ریخت روی پاهای ما که‌ خودش درد جداگانه‌ای داشت... بعد از چند دقیقه و بعد از چندين بار تکرار شوک الکتریکی، حالت تهوع و گیجی شديدی داشتیم. ما را تک بلند می‌کردند و از زیر لگد هر عراقی باید رد می‌شدیم و علی پلنگی هم‌ از اتاق بیرون رفته بود وقتی‌ زير دست و پای علی پلنگی قرار می‌گرفتی اول چند تا سیلی محکم به‌ صورتت می‌نواخت و گارد می‌گرفت و بعد پاهاشو می‌کشید و با پاشنه پا، لگد محکمی روی سینه‌ات می‌نواخت که‌ آدم بی اختيار دو دور دور علی پلنگی دور می‌خورد و بعد می‌افتاد توی حوضچه. بعد از سوزاندن پای آشپزها با اطو و شوک دادن ما، برای حسن خان ما را با کابل به‌ داخل آسایشگاه هدايت کردند و آشپزها را هم‌ جای خودشان‌ بردند. البته چندی نگذشت که‌ دست انتقام خدا از آستین خود عراقی‌ها بیرون آمد و همه این شکنجه‌ها و اعمال ضد بشری را بر سر آن جاسوس بدبخت شکستتند و‌ خود را بی‌گناه نشان دادند و آن جاسوس،تاوان سختی را متحمل شد.و بعدها بعد از مدتی فوت کرد. ان‌شاءالله خدا همه ما و ایشان را ببخشید و بیامرزد. خدایا الان که‌ در روزهای آخر سال ۱۴۰۱ هستیم و ۳۶ سال از آن حوادث تلخ،گذشته و من دارم‌ خاطراتش را برای شما عزيزان تايپ می‌کنم درد تمام‌ وجودم را گرفته و دلم میخواد برم پشت‌ بام خانه‌ فرياد بزنم که‌ ای خدا چرا ما هنوز زنده‌ايم.چیزهای را که‌ گفتم. اول‌ خدا را شاهد و ناظر می‌گیرم بعد وجدان خودم را. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65
احمد چلداوی| ۷۰ ▪️حتی نمی توانستم برای نجاتم مناجات کنم! یک روز در تابستان گرم، نائب عريف عبد الکریم یاسین وارد آسایشگاه شد و بچه ها برپا دادند. این رسم برپا فقط در هنگام غذا نقض می شد؛ چون عراقی ها احترام خاصی برای غذا قائل بودند و می‌گفتند نباید به هیچ وجه از سر سفره بلند شد. او کمی مکث کرد و از آسایشگاه بیرون رفت. طبق قانون، بچه ها می بایست بعد از بیرون رفتن نایب گروهبان عبدالکریم از آسایشگاه همچنان ایستاده می ماندند تا وقتی که مسئول آسایشگاه از بعثی ها اجازه نشستن بگیرد، اما بعضی بچه ها که با مدد مسئول آسایشگاه راحت بودند بعد از بیرون رفتن عبدالکریم یاسین نشستند. او دوباره به آسایشگاه برگشت و این صحنه را دید. مدتی بود که کتک مان نزده بود و به دنبال بهانه ای می‌گشت، رو به مدد کرد و گفت: «چرا بشین دادی؟ من که اجازه نداده بودم». مسئول آسایشگاه گفت:«من ندادم خودشون نشستند». گفت: «به به بدون اجازه من می‌شینید؟ چه جرمی از این بالاتر. الان به شما می‌گم که چی به چیه!». رفت و بهانه خوبی را به دست نگهبانها داد. آنها هم هر کدام با هر چیزی که دستشان بود آمدند. ولید که سرباز کوچکی بود چیزی گیرش نیامد، چون هر چه کابل و چوب بود بقیه برده بودند، رفت و شیلنگ آب که طولش ده پانزده متر بود را آورد و آن را چندلا کرد و در دست گرفت. عبدالکریم یاسین آمد پشت پنجره و دستور داد همگی لخت شویم و فقط با شورت بیرون بیاییم. اول کمی سخنرانی کرد که ما نمی‌خواهیم کسی را اذیت کنیم. ما انسانهای معروف به لطف و مهربانی و مهمان نوازی هستیم. اما این شما هستید که با کارهای خلافتان ما را مجبور به اعمالی می کنید که خودمان هم راضی نیستیم. بعد دستور داد که همگی شروع به دویدن در محوطه اردوگاه کنند. بعثی ها هم با چوب و کابل و هر چه داشتند دنبال مان کردند و هر که را دستشان می‌رسید می‌زدند. ولید حتی زحمت دویدن را هم به خودش نمی داد و فقط شیلنگ درازی که دستش بود را دور سرش می چرخاند و سر و صورت بچه ها را زخمی می‌کرد. همه راضی بودیم که شکنجه همین طور دسته جمعی تمام شود و کسی را بیرون نکشند. صحنه، مثل صحنه قیامت. هیچ کس فکر دیگری نبود همه سعی می‌کردیم از این ماجرا جان سالم به در ببریم و یا کم تر آسیب ببینیم. همه سعی می‌کردیم توی دویدن عقب نیافتیم یا تنها نشویم، که اگر چنین می‌شد گیر بعثی‌ها می افتادیم و معلوم نبود چه بلایی سرمون می آمد. همه این شکنجه‌ها فقط به خاطر این بود که بعد از رفتن نائب گروهبان بی اجازه نشسته بودیم. در این ماجرا همه بعثی ها دنبالم می‌گشتند تا با چند تا کابل اضافه پذیرایی مخصوصی برایم داشته باشند و عقده شان را سرم خالی کنند. برای آنها خیلی سخت بود که یک عرب ایرانی از جنس سربازان خمینی را ببینند که حاضر به هیچ گونه همکاری با آنان نبود. عدنان یوسف شکنجه‌گر معروف که با من خیلی بد بود، چند بار اسمم را صدا زد. من بین بچه‌ها می‌دویدم و توجهی نمی‌کردم. بعد از چند بار صدا کردن دیدم اگر بیش تر از این بی توجهی کنم بدتر می‌شود، چون بالاخره پیدا کردنم در بین ۱۶۰ نفر کار سختی نبود.گفتم «نعم سیدی» گفت: «اطلع بــرا» یعنی؛بیا بیرون. به محض اینکه به من رسید چند ضربه سنگین کابل به بدنم زد. ضربات آن قدر شدید بود که یاد تونل مرگ افتادم. تازه یادم آمد عدنان شب تونل مرگ من در مرخصی بود و الان داشت تلافی اش را در می‌آورد. قبلاً بارها مرا تهدید کرده بود که اگر کوچکترین بهانه ای از تو بگیرم تونل مرگ را به یادت می‌آورم، سعی کردم از دستش فرار کنم، دنبالم کرد با دیدن این صحنه مابقى بعثی‌ها هم هوس کردند که در ثواب شکنجه عقب نمانند. دیدم قصد کشتنم را دارند. هیچ راه نجاتی نداشتم. فاصله‌ام با مرگ فقط همان چند متری بود که بعضی‌ها با من داشتند. اگر به من می‌رسیدند کارم تمام بود اما چقدر می‌توانستم از دست آن‌ها فرار کنم؟ با خودم گفتم تا کجا می‌خوای فرار کنی؟ بالاخره بهت می‌رسند و مرگی که در جبهه و بیمارستان سراغت نیامد رو جلوی چشمات میارند. اگر به من می‌رسیدند کارم تمام بود. در حین فرار فقط برای لحظاتی از قادر مهربان خواستم نجاتم دهد. فرصت مناجات نداشتم. نگاهی به اطرافم کردم یک نائب ضابط (ستوان یار) چاقی را دیدم که در شکنجه اسرا شرکت نمی‌کرد. این نائب ضابط مدتی در اردوگاه دور از سایر نگهبانان داخل اتاق ویژه ای کنار آشپزخانه ساکن بود. ادامه در پست بعد https://eitaa.com/taakrit11pw65
▪️ادامه پست قبل تا او را دیدم ناگهان فکری به سرم زد. به سمت او دویدم و پیشش رفتم و از او خواستم من را از دست عدنان و سایر نگهبان‌ها نجات دهد. او نیز با هزاران منت و این‌که ما از جنس "و يُطعمون الطعامَ عَلى حُبِّهِ مسكيناً و يتيماً و أسيراً " هستیم، من را از شر آنها نجات داد. باورم نمی شد به همین سادگی از شرشان خلاص شده‌ام. باز هم لطف الهی را در شکل معجزه به چشم می‌دیدم. گرگانی که به خونم تشنه بودند حالا فقط باید به چشم غره بسنده می‌کردند. حداقل تا وقتی که نائب ضابط آنجا بود. خلاصه مراسم شکنجه عمومی در حضور اعلی حضرت نائب عريف عبدالكريم یاسین به پایان رسید و ما هم خونین و مالین به آسایشگاه برگشتیم. آزاده تکریت ۱۱ https://eitaa.com/taakrit11pw65