احمد چلداوی| ۸۹
توجیه عرب زبان ها در حسن غول(۸)
مدت ها بود یک چهره عراقی غیر وحشی ندیده بودیم. در تمام این مدت ما حق صحبت با او را نداشتیم.میخوام عجیب ترین حکم یک نفر را براتون بگم،
🔸حکم کسی که فقط چند روز دیر خود را معرفی کرده!
یک روز این سرباز زندانی عراقی را در حال گریه کردن دیدم. زندانبان او را دلداری میداد. خیلی دلم برایش سوخت دنبال فرصتی بودم تا با او صحبت کنم، تا اینکه او را توی دست شویی دیدم که دارد ظرفها را میشوید. با او سلام علیک و احوال پرسی کردم. از اینکه میتوانم عربی صحبت کنم تعجب کرد و گفت: من فکر میکردم ایران عرب نداره! از او پرسیدم که جرمش چیست و چرا آن روز گریه می کرد. با ترس و لرز و تند تند گفت: اسمم مهدی و شیعه ابالحسن علی علیه السلام و اهل نجف هستم. جرمم اینه که چند روز دیر خودم رو به یگان نظام وظیفه معرفی کردم. حکم اعدام رمی بالرصاص است که ۵ ماه پیش برام بریدند ولی هنوز اجرا نشده.
از لحنش به بدبختی و مظلومیت ملت عراق پی بردم. لحن او در هنگام گفتن حکمش آن قدر عادی بود که انگار ابداً این احکام برای آنها تازگی ندارد و تو گویی این سرنوشت محتوم شیعیان در حکومت صدام است برای اطمینان بیشتر از او پرسیدم: «گفتی حکمت چی بود؟ مجدداً با آرامش گفت: «اعدام رمی بالرصاص». در هنگام جواب دادن به این سؤال، تکراری حتی آن تردید اولیه هم دیده نمی شد. پرسیدم یعنی هیچ راهی نداره که حکم عوض بشه؟ گفت: «چرا! البته اگه اهل بغداد باشی شیعه هم نباشی و یک فرمانده تیپ یا لشکر هم ضمانتت رو بکنه که تا آخر جنگ بدون مرخصی توی جبهه بمونی و فرار نکنی اون وقت ممکنه تخفيف بدند. ولی برای ما شیعه ها که بدون بهونه میکشنمون، اونهم الان که بهانه هم دستشون اومده، هیچ راهی نیست. از او علت گریه آن روزش را پرسیدم. او گفت که آن روز یک یا چند نفر از دوستانش را برای اعدام برده بودند و او از فراق آنها گریه میکرد. برای نجات او از صدام دعا کردم هر لحظه ممکن بود سر و کله یک نگهبان پیدا شود. لذا سریع به سلولم برگشتم.
از اینکه ایرانی بودم و حکم اعدام برایم نبریده بودند خدا را شکر میکردم.
🔸مادر گریه نکن!
روی دیوار سلول جملاتی به عنوان یادگاری نوشته شده بود از جمله فردی به نام باسم «محسن امعبدی الشمری» چند جمله ای با مادرش درد دل کرده و نوشته بود "لاتبکین يا أماه هذه اراده الله" یعنی ای مادر گریه نکن این اراده الهی است. نمی دانم شاید چند روز قبل از اعدامش این جملات را نوشته بود با خودم گفتم: بالاخره یه جا تو عراق، ایرانی بودن هم به کار خورد. البته اگر صلیب سرخ نامت را ثبت کرده باشد. چون تا آن موقع به خاطر ایرانی بودن فقط کتک میخوردیم. آن لحظات سخت گذشت و من از دیدار مهدی با دلی غمگین به سلول بازگشتم.
🔸به فرار فکر می کردم
سقف زندان خیلی بلند بود. گاهی به سقف نگاه میکردم و توی دلم نقشه فرار می کشیدم و پنبه دانه را گهی لپ لپ میخوردم و گه دانه دانه!!. این اولین جرقه فرار بود که در ذهنم شکل میگرفت.
🔸تحمل سلول سخت بود
سلول به خاطر اختلاف عقیده با هم سلولی ها برایم جهنم در جهنم شده بود. این اختلاف عقیده تا حدی بود که بعدها چهار نفرشان به منافقین پیوستند. آن سلول برایم شکنجه گاهی شده بود. آنجا، بعثی ها جسمم را و بعضی از هم سلولی ها روحم را آزار و شکنجه می دادند. در حقیقت هم اسیر بعثی ها در الرشید بودم و هم اسیر منافقین.
🔸فضای عدم اعتماد
یک روز از داخل سلولهای اطراف از ما خواستند که خودمان را معرفی کنیم.
ما که به همدیگر اطمینان نداشتیم، جرأت نکردیم جواب بدهیم. بعد از چند بار تکرار یکی از بچه ها جواب داد. او از وضعیت ما چند تا سوال پرسید که دست و پا شکسته جواب شنید و کمی بعد ساکت شد. یک روز هم سلول بغلی که عراقی بودند از ما سیگار خواستند که یکی از بچه های سیگاری به آنها سیگار داد.
🔸زندانبان حزب اللهی
یک روز نگهبان عراقی ما با یک نفر آمد، جوانی خوش رو که تسبیح به دست در حال ذکر گفتن بود. او مقداری لباس برایمان آورد و گفت: «اگر پرسیدن که این لباسها رو از کجا آوردید بگید همین جا پیدا کردیم. آن بنده خدا فکر می کرد همگی افراد این سلول ایرانی و مؤمن به نظام ایران هستند. اما بعدها هم سلولی ها از او با ناراحتی یاد میکردند که زندان بان ما بدتر از حزب اللهی های ایران است. جداً قضیه برعکس شده بود؛ چون در آنجا برخی از عراقی ها ایمان شان به اسلام و انقلاب ایران از برخی از هم سلولی هایم بیشتر بود.
🔸سردرگمی و خیالبافی
کم کم باورمان شده بود که ما را هم برای اعدام به این جا آورده اند. چون اکثر افرادی که در آنجا بودند یا محکوم به اعدام بودند و یا امیدی به خروج شان از آنجا نبود.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#احمد_چلداوی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
محسن جامِ بزرگ| ۶
باور کردند من افسرم!
من اسیر شده بودم و برای حفظ جانم خودم را افسر و ستوان یک معرفی کردم عراقی ها بِرّ و بِرّ مرا نگاه می کردند، اما این ملازم اول،(ستوان یک) درجه نداشت. مثل بقیه لباس غواصی به تن داشت، آنها با هم پچ پچ می کردند و با آن سبیل های کلفتشان چنان به من نگاه می کردند که زَهره آدم می ترکید. در این حرف ها بودند که ناگهان چند نفری به من حمله ور شدند لابد می خواهند مرا بکشند یا بخورند! اما آنها می خواستند از من غنیمت بردارند، ملازم اول خیلی چیزها باید داشته باشد که نداشت.
ساعتی که باعث دعوای کلاغ ها شد
از مال دنیا فقط یک ساعت غواصی داشتم که اولین کلاغ آن را باز کرد و برد. حمایل را هم باز کردند و کناری انداختند. چه فرقی می کرد برای من، ساعت را آن کلاغ نمی برد یکی دیگر، اینجا نمی بردند جای دیگر...
استدلال های سقراطی من در آن شرایط، خنده دار بود. لحظه ای نگذاشت که کلاغ ها سر ساعت به جان هم افتادند و نفهمیدم بالاخره به چه کسی رسید آن غنیمت مهم
نمازم قضا شد!
آفتاب داشت غروب می کرد، اما باز من یاد نماز ظهر و عصر نیفتادم و قضا شد. واقعاً دچار فراموشی شده بودم. شدت درد و مصیبت اسارت و هاج و واجی، هوش را از سرم برده بود. هر چند مرتب از حال می رفتم و خیلی چیزها را به یاد ندارم.
خدا پدرشان را بیامرزد
ستوان دوم عراقی که مرا اسیر کرده یا نجات داده بود، از دو سرباز عراقی خواست که مرا داخل یک پتو بگذارند و ببرند عقب. یکی شان از پاهایم و یکی از شانه ام گرفت که ناله ام از درد به آسمان رفت. کتفم رو داشت می کَند که فریاد یا حسینم به آسمان رفت. لباس تنگ و چسبان غواصی پاهایم را به لگن چسبانده بود وگرنه پای شکسته از لگن جدا می شد خدا پدرشان را بیامرزد، مرا گذاشتند زمین و ابتدا پای راست را آرام گذاشتند روی پای چپ تا فشار کمتری به من و پای تقریباً کنده ام بیاید، این بار خیلی آرام مرا روی پتو سبز سربازی گذاشتند. دو نفری از چهار گوشه پتو گرفته بلند کردند. قدری نرفته بودند که بدن ورزیده و سنگین من آنها را خسته کرد. کم کم پتو در دستانشان شل شد و وسط پتو رو به زمین ول داد. باسنم مثل فنر می خورد زمین و می رفت بالا و ناله ام در می آمد. هر بار که باسن به زمین می خورد، آخی تشدیددار می گفتم و یک یا حسین! و هر بار نامردها طعنه می زدند و در جواب می گفتند: کربلا، حسین، کربلا!
پیکر شهدا در مسیر اسرا
در مسیر، پیکر مرادی و نقی رنجبر را که شهید شده بودند دیدم و به حالشان غبطه خوردم. رنگ آفتاب دیگر پریده بود. گرگو میش و غبار غروبگاهی بود که بعد از شاید بیست متر مرا گذاشتند روی زمین تا نفسی تازه کنند. وقتی چشمانم را که اختیارش چندان با من نبود باز کردم، دیدم که سرباز ها فلنگ را بسته و خودشان را از دست این افسر سنگین وزن نجات داده اند. منتظر ماندم. به خودم دل گرمی می دادم که الان بر می گردند، اما برنگشتند.
نمی دانم چه قدر گذشت. من مثل یک جنازه افتاده بودم روی یک پتو توی یک نخلستان بزرگ. از اینکه مرا ببینند و ببرند یا نبینند و تیر خلاص بزنند یا اصلاً کسی نبیند و همین جا از درد و خون ریزی بمیرم، کلافه بودم که ناگهان در کمال ناباوری دیدم همان افسر بالای سرم ایستاده است. نگاهی از روی تعجب و غضب کرد. به نظرم فحش هایی داد که من نفهمیدم و رفت. من دوباره ماندم تنهای تنها در میان نخل ها. چیزی نگذشت که افسر با دو سرباز دیگر برگشت. معلوم بود که آنها را به زور آورده است. از چشمانشان نفرت می بارید. خودم را از شر آنها به خدا سپردم.
دو سرباز جدید هم چهار گوشه پتوی سربازی را گرفتند و مرا بلند کرده و حرکت دادند.
داخل کانکس
شاید دویست قدم رفتند که به یک اتاقک کانکسی رسیدیم. مرا گذاشتند یا انداختند داخل اتاقک، یادم نیست. شب بود فضای داخل کانکس هم تاریک. کم کم که چشمم به تاریکی خو گرفت متوجه شدم غیر از من چند نفر دیگر هم هستند.( همه را نشناختم بعضی از تیپ و لشکرهای دیگر بودند، بعضی را هم فراموش کرده ام.) قاسم بهرامی هم آنجا بود. بلافاصله آهسته به او گفتم: قاسم! من خودم را افسر معرفی کرده ام، مواظب باش خراب کاری نکنی! گفت: خیالت راحت، چه کار خوبی کردی پس من هم مثل تو بشوم! گفتم: نه! نه! تو درجه مرجه ها را نمی شناسی کار را خراب می کنی. هم خودت گرفتار می شوی هم من گفت: اینها نمی فهمند که! گفتم اتفاقاً خوب می فهمند، بازجویی می کنند گندش در می آد.
قاسم هوس افسری کرده بود
قاسم هوس افسری کرده بود و ول کن نبود. آن قدر پچ پچ کردیم تا راضی شد افسر نباشد و یک نیروی معمولی غواص باقی بماند. دقایقی نگذشته بود که در باز شد و دو سرباز گنده با کلاش و ماسک ضد شیمیایی آویزان از گردنشان وارد شدند و بی معطلی گفتند: یالّا گُم دو سه نفر بلند شدند. قاسم هم به زحمت بلند شد، دانستم که گُم یعنی بلند شو!
ادامه در پست بعدی
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
ادامه خاطرات
محسن جام بزرگ | ۶
داشتم با عربی عراقی آشنا میشدم
با خودم گفتم پس میگفتند: عربها «گ» ندارند و حالا می شنویم که دارند. خوبش هم دارند حتی به «ق» هم میگویند گ!
برای اطمینان از قاسم پرسیدم: اینها چی می گویند، یالّا گُم، یالّا گُم، نکند می خواهند ما را گم کنند، سر به نیستمان کنند؟
گفت: نه بابا، گُم یعنی قُم!
یکی از سربازها یکی دو بار لگدم زد، اما من نمیتوانستم بلند شوم. گفتم: نمی توانم گم شوم!
آمدند زیر بغل مرا بگیرند تا روی پا بایستم، اما متوجه شدند که زمین گیرم. چشم چرخاندند. معلوم بود دنبال پتویی چیزی میگردند، فکر کنم همان پتوی سبز رنگ را دیدند و مرا رویش گذاشتند و بلند کردند تا ببرند پایین از قاسم که کنارم بود پرسیدم: قاسم! ما را کجا میبرند؟
با سر گفت: نمیدانم!
تویوتای لندکروز کالسکهای دم در ساختمان با یک راننده منتظر ما بود. راننده پیاده شد و سه نفری با هر فلاکتی بود من و قاسم را چپاندند عقب تویوتا و خودشان نشستند ردیف جلو.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطرات سربازان آزاده ارتش از اواخر اسارت در اردوگاه موصل یک
https://eitaa.com/taakrit11pw65
کیسه توتون اردوگاه اسرا برای سیگاریها
ارسالی از آزاده عزیز، محسن محمدی اراکی
https://eitaa.com/taakrit11pw65
کتاب خاطرات آزاده گرانقدر مرحوم بهرامعلی فرهادی یکی از آن کتابهایی است که با توجه به مطالعه آن و شخصیت خاص آقا بهرام از ارزیابی و صحت سنجی بسیار خوبی برخودار است. خواندن آن را جهت اطلاع از حوادث اسارت و نحوه رفتار نگهبانان و سایر پرسنل حزب بعث با اسرای ایرانی به مخاطبان عزیز و ارجمند توصیه میکنیم.
https://eitaa.com/taakrit11pw65
🌹بسمه تعالی🌹
اَللّهُمَّ صَلِّ علی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
بر حسب وظیفه دینی و ملی و بر حسب رهنمود و فرموده رهبر معظم انقلاب، خاطرات خود را که امانت ملت در دست ماست منتشر میکنیم اما در این فرصت غنیمت دانسته شد در خصوص وظایف بر زمین مانده ما آزادگان با هم حرف بزنیم.
بیان و انتشار خاطرات اردوگاههای اسارت در عراق در زمان دفاع مقدس، کاری است که به شایستگی دنبال نشده؛هنوز وقتی پای صحبت آزادگان یعنی همین رفقای خودمان مینشینیم میبینیم با گذشت دهههای طولانی از آزادی هنوز خاطراتی را به یاد دارند که بعضی از آنها میتواند یک ملت را تکان دهد. آنها را برای اقدامات مثبت در زندگی شخصی و اجتماعی دارای انگیزه قوی کند. ولی متأسفانه کار جهادی در این خصوص انجام نشده است. هرچند اقدامات مثبت خوبی از ناحیه آزادگان به صورت شخصی و همچنین از طریق مؤسسات مربوطه مثل مؤسسه پیام آزادگان انجام شده ولی قطعا کافی نیست. هنوز سخنان هشدارآمیز رهبر معظم انقلاب را در دیدار با آزادگان در سال ۹۱ به یاد داریم که فرمودند: این اقداماتی که درباره خاطرات آزادگان شده به اندازه یک قطره در مقابل اقیانوس است. پس تا دیرتر نشده کاری کنیم،آزادگان عزیز دیگر فرصتی برای جبران نیست برای دنیا و آخرت خود برای تاریخ این کشور کاری کنیم.
ارتباط با مديريت کانال
✅ @takrit11pw90
https://eitaa.com/taakrit11pw65
✍علی سوسرایی | ۲۲
بعد از اینکه اسیر شدم
بعد از اینکه نیروهای عراقی مرا با حال مجروحیت شدید اسیر کردند یکی از سربازان عراقی قمقمه آبم را ازم گرفت و آن را پرت کرد احساس کردم بزرگترین داراییم را ازم گرفتهاند. آدم وقتی مجروح میشه خیلی تشنه میشه، دوستانی که تجربه کردند میدونند چقدر آدم دوست داره آب بخوره. هر چند که به ما آموزش داده بودند به مجروحین آب ندین فقط سعی کنید با پارچه خیس، لبهارو تر کنید تا زخم عفونت نکند.
یکی از نیروهای سیه چرده عراقی مرا کول کرد، خیلی درد داشتم با دست اشاره میکرد تحمل کن. از کنار نیزار و نهر پر آب (نهر جاسم) مرا به عقب منتقل کرد بعد کنار یه نفربر منو روی زمین گذاشت. یه نفر مسنتر حدود ۴۰ تا ۴۵ سال قوی هیکل آمد روی سرم، خیلی وحشت کردم. طرف مثل هندیها یه خط نازک سبیل داشت که فکر کردم میخواهد مرا اذیت کنه و کتک بزنه. آمد روی سرم و خیلی آرام با همان لهجه عربی گفت: آقا صحیفه سجادیه! اشاره کردم که ندارم. احتمالا بچه نجف یا کربلا بود و با ایرانیهای مقیم حشر و نشر داشت که کلمه آقا رو بلد بود بعد آمد زیپ بادگیرم رو باز کرد، قرآن جیبی،مهر و جا نمازم رو برداشت و با ایماء و اشاره فهموند که راضی باشم منم به علامت تائید سرم رو تکان دادم. مدتی آرام گذشت، دم دمای غروب توپخانه ایران شروع به گلوله بارون کرد.
خواستند مرا داخل نفربر ببرند تا به عقب منتقل کنند، خیلی از درد فریاد میزدم و بیقراری میکردم منو با طناب داخل نفربر بستند تا تکان نخورم و اینطوری منو به عقب منتقل کردند.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#علی_سوسرایی #خاطرات_آزادگان #ازادگان
💐 محسن جامِ بزرگ | ۷
▪️لابد ما را به بیمارستان میبرند!
وقتی اسیر شدم خودم را افسر جا زدم از این جهت به علت اهمیت من با وجود مجروحیت شدیدم که کار را برای عراقیها سخت و دشوار می کرد مرا با هر بدبختی که بود از خط مقدم با برانکارد به عقب بردند و از آنجا سوار یک وانت تویوتا کردند تا به عقب منتقل کنند. از بس جا تنگ بود کمرمان تا شده بود. صندلیهای عقب دوطرف تویوتا جا را تنگ کرده بود. من که مطلقاً نمیتوانستم بنشینم، پاهایم دراز بود و گرده تا شده و چسبیدهام به صندلیهای جلو فشار میآورد و این فشار لگن مجروحم را به شدت آزار میداد.
آنها فقط ما دو نفر زخمی را سوار کردند (از سرنوشت آن چند نفر هم اتاقی بی خبرم) لابد میخواستند ما را به بیمارستان ببرند. ماشین که راه افتاد، مرتب بالا پایین میشدیم و درد میکشیدیم. همه جا تاریک بود و بیابان، ولی معلوم بود که در منطقه عملیاتی هستیم. نیم ساعتی ماشین حرکت کرد تا جلوی یک ساختمان یک طبقه توقف کرد. در عقب تویوتا باز شد و چند نفر مرا با پتو گذاشتند زمین و دوباره برداشتند وارد ساختمان کردند. مرا از راهروی سه چهار متری ساختمان عبور دادند و جلوی یک اتاق گذاشتند روی زمین یکی از سربازها رفت داخل اتاق و دوباره برگشت. به نظر مثل اتاق مدیرکلها میمانست. سربازها مرا به داخل اتاق بردند، احترام نظامی گذاشتند و رفتند بیرون فرمانده سبیل کلفت عراقی چنان توی مبل فرو رفته بود که من در آن شرایط خوابیده فقط سر او و عکس بزرگ صدام و نقشه عراق را در بالای سرش میدیدم اتاق بزرگ بود. یک میز کار بزرگ با ده دوازده صندلی دورش در قسمت چپ اتاق دیده میشد. این طرف تر هم چند تا مبل بود که فرماندهای دیگر روی یکی از آنها یله داده بود و چند تا افسر هم با درجههای متفاوت و لباسهای پلنگی، دیلاق و خبردار کنار دیوار صف کشیده بودند.
اینقدر نگذشته بود که فهمیدم آن فرمانده سبیل کلفت، با آن هیبت و هیکل، ژنرال ماهر عبدالرشید است. من چقدر مهم شده بودم که با این حال و روز شرفیابم کرده بودند خدمت ژنرال!
پتوی حامل جنازه من آنقدر به عبدالرشید نزدیک بود که اگر میخواست پایش را از روی پایش پایین بیندازد ممکن بود به سر من بخورد!
در دست راست ماهر عبدالرشید یک نظامی با لباس پلنگی خبردار ایستاده بود که به لهجه عربی فارسی حرف میزد.(شاید از عرب زبانهای بریده از جمهوری اسلامی بود و شاید هم عرب فارسی بلد!)
مترجم رو کرد به من و با تبدیل چ به ج پرسید: اسمت جیه؟
من که همچنان دمر افتاده بودم، کمی سرم را بالا آوردم و گفتم: محسن جام بزرگ.
گفت: نه فامیلیات را نگو، پدر و جدّت را بگو.
گفتم: من اسم جدّم (نمی دانستم که جدّ، همان پدر بزرگ است!) را از کجا باید بدانم؟ من فقط اسم خودم، پدرم و پدر بزرگم را می دانم.
- آره! خوبه، بگو.
- محسن جام بزرگ فرزند ابوالقاسم.
- بَعدی بَعدی!
عَین را چنان غلیظ گفت که تعجب کردم! گفتم: علی اصغر.
با اسم پدر بزرگم، اسم من شد، محسن ابوالقاسم علی اصغر هنوز علی اصغر را کامل نگفته بودم که با غلیظی تمام در حرف عین پرسید: بَعد؟
پرسیدم: بعد چیه دیگه؟
- یعنی درجهات جیه؟
- ستوان یکم!
- از کجا، کدام تیپ؟
- تیپ ۳ زرهی قهرمان، لشکر ۲۸ کردستان!
تا قسمت دوم را گفتم پچ پچ افتاد بینشان. آنها شماره تمام تیپ و لشکرهای ما را میدانستند. تازه دو ریالیام افتاد که به جای ۱۶ قزوین گفتهام ۲۸ کردستان.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#محسن_جام_بزرگ #خاطرات_آزادگان #ازادگان
هادی غنی | ۲
▪️اینم از کار خیر!!!
یک روز با گروه مرحوم حاج آقا اسدالله خالدی برای کار رفته بودم،آن روز بیشتر کار در باغچه جنب اتاق عراقیها بود. من دیدم خیار چمبر، خربزه و... از حدش گذشته داره بزرگ و خراب میشه من آمدم پیش مسئول بند، سید حمید بود گفتم: اینها دارن خراب میشن چکارشون کنیم؟ سید حمید گفت: ببر بده جماعت اسد (گروه حاج آقا اسدالله خالدی) بخورند منم همه آنها را چیدم و به جماعت اسد دادم.
آمدیم آسایشگاه، نگهبان کریم برای آمار اسم مرا صدا زد رفتم جلو با دمپایی اونقدر پشت گردنم زد که سیاه شد و ورم کرد.
آمار بعدی محمد امشی بود که یعقوب بهش گفت: کریم با دمپایی هادی را تنبیه کرد. اینم از کار خیر!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#هادی_غنی
#خسرو_میرزائی
خسرو میرزائی|۴۷
▪️هندوانه!
هندوانه در اسارت برای ما یک آرزو بود!
یک روز قرار بود یکی از فرماندهان ارشد عراقی برای بازدید به اردوگاه ما بیاید به همین خاطر، چند روز قبل توصیهها و کارهای مقدماتی از طرف نگهبانان برای استقبال انجام شده بود مانند نظافت آسایشگاهها و محوطه اردوگاه و حتی در کیفیت؛ مقدار غذا و نان نیز تغییراتی داده شد.
صبح روزی که قرار بود فرمانده عراقی بیاید یک کامیون هندوانه وارد اردوگاه شد. تقریبا برای هر آسایشگاه با صد و اندی نفر، حدودا شش و یا هفت عدد هندوانه رسید که در گوشه آسایشگاه در مقابل دید آن فرمانده قرار گرفت که مثلا اوضاع اسرا در این اردوگاه مطلوب و رسیدگی خوب است! او از همه آسایشگاهها بازدید کرد. من آن موقع در ردیف کناری صف آمار در داخل آسایشگاه نشسته بودم که هنگام رد شدن او و جمع همراهانش، بوی ادکلن خاصی به مشامم خورد که بعد از سالها برایم تازگی داشت.
خلاصه آن بازدید در آن دو سه روز باعث شد غذامون از جهتی بهتر بشه و خوردن حداقل یک قاچ هندوانه را دشت کردیم. البته بعد از پایان بازدید دوباره اوضاع به حال اولش برگشت!
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
هادی غنی | ۳
▪️از همان روز اول باهم بودیم
روزهای اول ورود به اردوگاه بود و من در آسایشگاه ۹ قدیم بودم، چون کف آسایشگاه سیمانی و لخت بود عراقیها به هر نفر، سه پتوی سربازی و کارگری دادند که هم برای زیر و هم برای رو، و هم برای جابالشتی استفاده بشه.پتوی سربازی بافت نرمی نداره و بیشتر محکم است تا اینکه گرم کند.به هر صورت من، حاج آقا خالدی، محمود شعبانی و رضا یاراحمدی ... کنار هم روی یک پتو بودیم. حاج آقا خالدی به من گفت: سید هادی! بیا دو تا پتو را زیرمان بندازیم و یکی هم بعنوان بالشت و ۲ تا هم رویمان.
چون هوای اینجا خیلی سرده واقعا در کنار بزرگان اصلا احساس سرما و ناراحتی و حتی دوری خانواده نبود.
با مهندس از غرفهها که داخل یک غرفه بودیم آنجا نماز جماعت به امامت ایشون داشتیم.
در آسایشگاه هم نماز میخواند که بعضی مواقع پشت سرش دور از دید عراقیها نماز جماعت رو اقامه میکردم. روحش شاد.
آزاده تکریت ۱۱
https://eitaa.com/taakrit11pw65
#هادی_غنی