#از_معصومیه_ای_که_بود
#بخش_هفتم
#معنویت_معصومیه6
💢 5. #پیوند_با_شهدا
🔸🔹 برخی بچه ها پیوند خاصی به #شهدا و شهادت داشتند. بعضی ها قرار می گذاشتند و آخر هفته می رفتند #بهشت_زهرا... برخی هم قفسه کتابخانه شان در حجره را با عکس شهدا و پلاک و سربند و چفیه تزئین می کردند تا یاد شهدا در دلشان زنده باشد...
🔹🔸 اما اثرگذارترین مجموعه خودجوش فعال در رابطه با شهدا عبارت بود از #واحد_شهدا... اسم واحد شهدا برای خیلی ها تداعی کننده #خاطرات شیرین بسیاری است. اسم #حاج_مهدی و #واحد_شهدا بهم پیوند خورده... حاجی مسئول نازنین و دوست داشتنی واحد شهدا بود.
#حاج_مهدی_مطلبی بخشی از #تاریخ_معصومیه است که طلبه های جدید مدرسه معمولا هیچ شناختی از او ندارند. درباره حاج مهدی حالا حالاها خواهم نوشت.
🔹🔸 #واحد_شهدا فعالیت های متنوعی داشت، مهمترین آن جلسات #هفتگی بود که هر هفته با دعوت از یک #راوی خاطرات شهدا مرور میشد، بعد هم روضه و پذیرایی. این مراسم گردشی بود، هر بار در یک بخش از مدرسه، گاهی ساختمان شیخ طوسی، گاه شهید بهشتی، گاهی شهید مطهری، هر جایی که نوبت ش میشد تزئین میشد با عکس شهدا و سربند و پلاک و هنرهای بچه های خوش ذوق واحد شهدا.
🔹🔸 واحد شهدا هرسال یک #یادواره_شهدا بزرگ در سطح قم برگزار می کرد، با مهمانان ملی، جلسات با شکوهی که از یادمان نمی رود. ازاین گذشته اردوهای #راهیان_نور و کتابخانه تخصصی شهدا و سایر فعالیت هایشان بماند.
🔹🔸 واحد شهدا #کانون_تربیت_نسل بود. خیلی از بچه های خوب معصومیه در همین جا تربیت شدند و رشد پیدا کردند با نفس آدم های با اخلاصی مثل #حاج_مهدی_مطلبی
@taalighat
#دکتر_آقاتهرانی
#خاطره5
💢 فرصت های از دست رفته...
❇️ به ذهنم رسید حالا که اوائل ماه مبارک رجب است این خاطره رو بنویسم🔻🔻
☘ یک شب آماده شدم تا برای نماز مغرب به #حرم_مطهر مشرف شوم. یک ربع به اذان بود که حرکت کردم، داشتم از درب مدرسه خارج میشدم، که یک دفعه #حاج_آقا_تهرانی وارد مدرسه شدند. حاج آقا همیشه دم اذان یا کمی بعد از اذان مدرسه می آمدند اولین باری بود که قبل از نماز می اومدند.
☘ دم درب مدرسه همدیگر رو دیدیم و دستم رو گرفتن و باهم شروع کردیم #قدم_زدن در حیاط مدرسه. از سمت راست مدرسه شروع کردیم قدم زدن. انگار خیلی وقت بود حاج آقا توی مدرسه قدم نزده بودند، #خاطرات شان تداعی میشد و با دیدن هر نقطه ای خاطره ای می گفتند از قدیم ها... بین راه چندتا سوال پرسیدم، جواب دادند.
☘ یک دور، دور مدرسه را قدم زدیم، وقتی رسیدیم دم مسجد، اذان شده بود، حاج آقا از پله ها بالا رفتند و من یک پله پایین تر ایستاده بودم، با اون نگاه نافذ و دوست داشتنی، نگاهم کردند و با حالت #بغض فرمودند:
دیدی یک دور زدن دور مدرسه چقدر زود تموم شد، #عمر هم به این سرعت می گذرد و #فرصت ها از دست می رود... قدر فرصت ها را بدان...
♻️ امروز حدود 15 سال از آن روز می گذرد، این 15 سال مثل همان 15 دقیقه گذشت... والفرصه تمرُّ مرَّ السحاب...
☘ رفقا این ماه #رجب و #شعبان و #رمضان هم مثل همه سال های قبل می گذره، قدر بدونیم و برای هم دعا کنیم...🙏
🆔 @taalighat
چند خط برای دل خودم...
🔻 #بغض رهایمان نمیکند. منتظر بهانهایم تا بزنیم زیر گریه. گریه برای رفتن یاران، گریه برای ماندن خودمان، گریه از دست غربت، گریه برای حال و روز بدی که داریم و دستان خالی مان... #خاطرات در ذهنم مرور میشود...
🔻 سال 94، حوالی ساعت 6 یا 7 صبح بود. دوست بزرگواری پشت هم زنگ میزد و من هم حوصله جواب دادن نداشتم. پیام داد کار واجب دارم، گوشی را برداشتم.
گفت: از #حاج_مهدی_مطلبی خبر داری؟ اول صبح دنبال حاج مهدی بودن نگرانم کرد. توی دلم گفتم یا علی... حاجی رو دستگیر کردن! (بحبوحه فعالیت حاجی در نقد مذاکرات هستهای و تهدیدها بود)
گفتم آره خبر دارم، دیروز قرار بود بره کردستان، آخر شب هم ی ایمیل زد. حالا چی شده؟ گفت: حاجی تصادف کرده.
ی نفس عمیق کشیدم. کلی خوشحال شدم. باخودم گفتم خب، حالا همین که بحث امنیتی نیست خوبه، تصادف که پیش میاد.
گفتم خب حالا حالش چطوره؟
مکث کرد
سکوت کرد
خیلی آرام گفت: تموم کرده...
پاهام سست شد...
گوشی تو دستم لرزید...
نفسم بند اومد...
بی اختیار رو زمین نشستم...
سعی کردم فقط آروم آروم گریه کنم کسی بیدار نشه...
🔻 خبر تصادف و فوت محمدحسین فرج نژاد هم که بماند...
بعد از کلی خاطرات خوب
بعد از خاطره سفری که با خانواده به همدان آمدند و چند روزی باهم بوديم
یاد آن همه غیرت و انرژی و شور و حرارت.
یاد لبخند و لهجه شیرینش..
یاد آن وجود پر از شوق جهاد...
مغزم را به درد میآورد... حالا رفته...
🔻 حالا 27 بهمن 1401، صبح بود، سبحان زنگ زد. گفت حاج آقا خبر رو شنیدید؟ گفتم کدوم خبر؟
گفت: سید مصطفی مدرسی؟ یاد یکی از شاگردام افتادم. گفتم سید محمد مدرسی رو میگی؟ داماد شد بالاخره؟
گفت: نه حاج آقا #سیدمصطفی! اون اصرار میکرد و من اصلاً آمادگی شنیدن خبر بد درباره سیدمصطفی رو نداشتم.
گفت: سید دیشب تصادف کرده...
واااااااااای
خدایا دوباره خبر رفتن یک رفیق...
خبر حاج مهدی ما رو بیچاره کرد
خبر فرج نژاد حسرت به دلمون گذاشت
حالا خبر #سیدمصطفی ...
🔻 وقتی خبر #حاج_مهدی اومد تا روزها حسرتم این بود که کاش آخرین بار محکمِ محکمِ محکم تو بغل میگرفتمش... حالا حسرت میخوردم آخرین بار که با سید بودم چرا پای درد دلش ننشستم... بیشتر کنارش نبودم...
🔻 #سیدمصطفی_مدرس این روزها غصه و داغ #حاج_مهدی_مطلبی و #فرج_نژاد رو تو دلم تازه کرد.. داغ رفیق و برادر سخته...
#حاج_مهدی_مطلبی
#سیدمصطفی_مدرس
#محمدحسین_فرج_نژاد
#دلنوشته
🆔 @taalighat