✳️ عنایت امام زمان ع به شیعیان
🌸 فرازی از نامه امام زمان ع به شیخ مفید ره:
«...إِنَّا غَيْرُ مُهْمِلِينَ لِمُرَاعَاتِكُمْ وَ لَا نَاسِينَ لِذِكْرِكُمْ وَ لَوْ لَا ذَلِكَ لَنَزَلَ بِكُمُ اللَّأْوَاءُ وَ اصْطَلَمَكُمُ الْأَعْدَاءُ...»
«ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده ایم ، که اگر جز این بود گرفتاریها به شما روی می آورد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند...»
بحار الأنوار (ط - بيروت) ؛ ج53 ؛ ص174
#امام_زمان_عج #حدیث #شیخ_مفید
#شیعه
@tabligheslam
✳️ عنایت امام زمان عج به ایران
✍ آيت الله ميرزا حبيب الله عسكري اشتهاردي(متوفي 1373 هـ . ق) نقل مي كرد: براي ايام ماه رمضان از سامرا عازم ايران (و سكونت در اشتهارد و تبليغ) شدم، در مسير راه به آبادان آمدم، زماني بود كه آتش جنگ جهاني دوم (سال هاي 1938 و 1340 ميلادي) بين متحدين و متفقين، شعله ور بود، و جمعي از لشکر شوروي (كه جزء متفقين بودند) وارد آبادان شده بودند، درآنجا شنيدم آنها از مردم آبادان تقاضاي شير كرده بودند، يك نفر گاودار روزي چند كيلو شير به آنها مي داد، مشروط به اين كه شير خالص باشد. پس از مدتي صاحب گاو، با خود گفت اينها نمي فهمند، مقداري آب در ميان شير ريخت و به آنها داد، آنها فهميدند كه در ميان شير،آب ريخته شده است. صاحب گاو را احضار كردند و به او اعتراض نمودند، سرانجام او عذرخواهي كرد، رئيس آنها به او چنين گفت:« ما وقتي كه با كشتي وارد ايران شديم، از طرف استالين (رئيس جمهور شوروی) مأمور بوديم به قتل و غارت بپردازيم،مردم واميران را بكشيم واموالشان را غارت كنيم، ولي با كشتي كه مي آمديم ناگهان شخص بلند مقامي را كه در سلك روحانيت بود ديدم، در برابر من ايستاد وگفت: «اگر كاري به مردم ايران داشته باشي همه شما را غرق مي كنم» آثار صدق را از چهره او مشاهده كردم،او آن چنان به من نهيب زد كه بندهاي بدنم لرزيد، هراسان شدم و با رئيس جمهور كشورم تماس گرفتم و موضوع را به او گزارش دادم، او به من گفت:«هم اكنون همان شخص در مقابل من ايستاده و همان مطلب را مي گويد، بنابراين شما به ايران و مردم ايران آسيب نرسانيد. اي مرد آباداني خجالت نمي كشي كه با وجود چنين صاحبي كه كشور شما دارد، در خريد و فروش،غش وخيانت مي كني؟»
امام مهدي عليه السلام ص8978- 80
#امام_زمان_عج #داستان #شیعه #ایران
✳️ داستان سيّد جواد كربلائى و پيرمرد مستضعف سنّى
✍حضرت سيّدنا الاعظم و استادنا الاکرم علاّمه بزرگوار حاج سيد حسين طباطبائي رضوان اللّه تعالي عليه نقل فرمود: در کربلا واعظي بود به نام سيد جواد که از اهل کربلاي معلي بود. و لذا او را سيد جواد کربلائي مي گفتند، او ساکن کربلا بود ولي در ايّام محرّم و عزا به اطراف و نواحي و قصبات دور دست جهت تبليغ و ارشاد مي رفت، نماز جماعت مي خواند و مسئله ميگفت و سپس به کربلا مراجعت مينمود.
يک مرتبه گذرش افتاد به قصبهاي که همه آنها سنّي مذهب بودند و در آنجا با پيرمردي که محاسن سفيد و نوراني داشت. برخورد نمود و چون ديد سنّي مذهب است از در مذاکره و صحبت وارد شد، ديد الا ن نميتواند تشيّع را به او بفهماند چون اين مرد ساده لوح و پاک دل چنان قلبش از محبّت افرادي که غصب مقام خلافت را نمودهاند سرشار است که آمادگي ندارد و شايد ارائه مطلب نتيجه معکوس داشته باشد.
تا اينکه يک روز که با آن پيرمرد صحبت ميکرد از او پرسيد: شيخ شما کيست؟ (شيخ در نزد مردم عادي عرب بزرگ و رئيس قبيله را ميگويند) سيد جواد مي خواست با اين سؤال کم کم راه مذاکره را با او باز کند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد.
پيرمرد در پاسخ گفت: شيخ ما يک مرد قدرتمندي است که چندين خان ضيافت دارد. (خان ضيافت به معناي مهمانسراي است که در ميان اعراب مشهور است که با اين خانها، از هر کس که وارد شود خواه آشنا و خواه غريب پذيرائي ميکنند). چقدر گوسفند دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد.
سيد جواد گفت: به به از شيخ شما چقدر مرد متمکن و قدرتمندي است. بعد از اين مذاکرات پيرمرد رو کرد به سيد جواد و گفت شيخ شما کيست؟
گفت: شيخ ما يک آقائي است که هر کس هر حاجتي داشته باشد برآورده ميکند. اگر در مشرق عالم باشي و او در مغرب عالم و يا در مغرب عالم باشي و او در مشرق عالم، اگر گرفتاري و پريشاني براي تو پيش آيد اسم او را ببري و او را صدا کني فورا به سراغ تو ميآيد و رفع مشکل از تو ميکند.
پيرمرد گفت: به به عجب شيخي است، شيخ خوبي است اگر اينطور باشد، اسمش چيست؟
سيد جواد گفت: اسمش شيخ علي است.
ديگر در اين باره سخني به ميان نيامد مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند. و سيّد جواد هم به کربلا آمد. امّا آن پيرمرد از شيخ علي خوشش آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زماني که سيّد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراواني که مذاکره را به پايان برساند و شيخ را شيعه کند و با خود ميگفت: ما در آن روز سنگ زير بنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام ميکنيم، ما در آن روز نامي از شيخ علي برديم و امروز شيخ علي را معرفي مي کنيم و پير مرد روشن دل را به مقام مقدّس ولايت آقا اميرالمؤمنين علي (ع) رهبري مينمائيم.
چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش کرد، گفتند: از دنيا رفته است خيلي متأثر شد با خود گفت: عجب پيرمردي، ما به او دل بسته بوديم که او را به ولايت آقا علي و آل علي (عليهم السلام) آشنا کنيم، حيف از دنيا رفت بدون ولايت، ما مي خواستيم کاري انجام دهيم و پيرمرد را دستگيري کنيم، چون معلوم بود که اهل عناد و دشمني نيست القائات و تبليغات سوء پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است. بسيار فوت او در من اثر کرد و به شدّت متأثر شدم. به ديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا کردم مرا سر قبرش ببريد.
فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم: خدايا من در اين پيرمرد اميد داشتم چرا او را از دنيا بردي؟ خيلي به آستانه تشيّع نزديک بود، افسوس که ناقص و محروم از دنيا رفت. از سر تربت پيرمرد باز گشتم و با فرزندانش به منزل پيرمرد آمديم. من شب را همانجا استراحت کردم، چون خوابيدم در عالم رؤيا ديدم، دري است وارد شدم، ديدم دالان طويلي است و در يک طرف اين دالان نيمکتي است بلند، و در روي آن دو نفر نشستهاند و آن پيرمرد سنّي نيز در مقابل آنها است، پس از ورود سلام کردم و احوالپرسي نمودم، ديدم در انتهاي دالان دري است شيشه اي و از پشت آن باغي بزرگ ديده مي شد. من از پيرمرد پرسيدم: اينجا کجاست؟
گفت: اينجا عالم قبر و برزخ من است. و اين باغي که در انتهاي دالان است متعلّق به من و قيامت من است. گفتم: چرا در آن باغ نرفتي؟ گفت: هنوز موقعش نرسيده است، اول بايد اين دالان طيّ شود و سپس در آن باغ بروم.
گفتم: چرا طيّ نميکني و نميروي؟ گفت: اين دو نفر معلّم من هستند اين دو فرشته آسمانياند آمده اند مرا تعليم ولايت کنند، وقتي ولايتم کامل شد ميروم، آقا سيد جواد! گفتي امّا نگفتي (يعني گفتي که شيخ ما که اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب ميدهد و به فرياد ميرسد اسمش شيخ علي است امّا نگفتي اين شيخ علي، آقا علي بن ابيطالب (ع) است) به خدا قسم همين که صدا زدم شيخ علي بفريادم رس، همين جا حاضر شد. ادامه👈
گفتم: داستان چيست؟ گفت: چون از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نکير و منکر به سراغ من آمدند و از من سؤال کردند.
مَنْ رَبُک وَ مَن نَبيُّک وَمَنْ اِمامُک؟
من دچار وحشت و اضطراب سختي شدم و هر چه مي خواستم پاسخ دهم به زبانم چيزي نمي آمد، با آنکه من اهل اسلام هستم، هر چه خواستم خداي خود را بگويم و پيغمبر را بگويم به زبانم جاري نميشد.
نکير و منکر آمدند که اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود در آورده و عذاب کنند، من بيچاره شدم، بيچاره به تمام معني، و ديدم هيچ راه گريز و فراري نيست، گرفتار شده ام، ناگهان به ذهنم آمد که تو گفتي: ما يک شيخي داريم که اگر کسي گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر ميشود و رفع گرفتاري از او ميکند. من هم صدا زدم: اي عليّ به فريادم رس.
فورا علي بن ابيطالب اميرالمؤمنين (ع) حاضر شدند اينجا و به آن دو ملک نکير و منکر فرمودند: از اين مرد دست برداريد، او معاند نيست او از دشمنان ما نيست، اينطور تربيت شده، عقايدش کامل نيست چون سِعِه نداشته است. حضرت آن دو ملک را ردّ کردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا کامل کنند اين دو نفري که روي نيمکت نشسته اند دو فرشته اي هستند که به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مي کنند، وقتي عقايدم صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طيّ کنم و از آن وارد باغ گردم.
منبع: معادشناسی علامه طهرانی، ج۳، ص ۱۰۸
#ولایت #امیرالمؤمنین #امام_علی_ع
#برزخ #نکیر_و_منکر #سؤال_قبر #داستان
@tabligheslam
✳️ تشیع سلطان محمد خدابنده در نزد علامه حلى
✍مرحوم محمّد تقى مجلسى اوّل در كتاب «روضة المتّقين» كه در شرح «من لا يحضره الفقيه» تأليف نموده است در جلد نهم از طبع بنياد فرهنگ اسلامى كوشانپور در كتاب طلاق در ضمن ادلّه بطلان سه طلاق در مجلس واحد از ص 30 تا ص 33، داستان بحث علّامه حلّى با علماى مذاهب اربعه تسنّن و شيعه شدن سلطان محمّد خدابنده را نقل مىكند و ما عين ترجمه عبارات او را در اينجا ذكر مىكنيم:
مسئله بطلان سه طلاق در مجلس واحد سبب ايمان سلطان محمّد جايلتو- رحمه الله- (در اين كتاب اسم سلطان محمّد را جايلتو ذكر كرده است) شد، و داستان اينكه: او بر زنش غضب كرد و به او گفت: أنْتِ طالِقٌ ثلاثاً «تو سه بار رها هستى»
و سپس از اين عمل خود پشيمان شد و علما را گرد آورده و فرا خواند، همه علماء گفتند: هيچ چارهاى براى بازگشت تو به اين زن نيست مگر آنكه محلّل بگيرى!. سلطان به آنها گفت: در مسائل فقهيّه در هر موضوعى و حكمى در نزد شما اقوال و آراء مختلفى هست! آيا شما با يكديگر در اين مسئله اختلاف نداريد؟ گفتند: نه. يكى از وزراى سلطان گفت: عالمى در شهر حلّه هست كه قائل به بطلان اين گونه طلاق است. سلطان نامهاى براى آن عالم نوشت و او را احضار كرد.
و در اين حال كه به سوى آن عالم رفته بودند، علماء عامّه به سلطان گفتند: اين مرد مذهبش باطل است چون رافضى است؛ و رافضيان عقل ندارند؛ و سزاوار نيست كه پادشاه در طلب شخص خفيف العقل بفرستد. پادشاه گفت: چارهاى نيست از آنكه حضور پيدا كند. چون علّامه حلّى از حلّه بيامد، پادشاه تمام علماء مذاهب اربعه را فرا خواند و در مجلسى گرد آورد. علّامه چون مىخواست وارد مجلس گردد، نعلين خود را به دست گرفته و داخل مجلس شد؛ و گفت: السَّلَامُ عَلَيْكُمْ، و در پهلوى سلطان نشست. علماء تسنن گفتند: اى پادشاه! آيا ما به تو نگفتيم كه اينها ضعيف العقل هستند؟ سلطان گفت: از علت تمام اين كارهائى كه نموده است از او سؤال كنيد! علماء گفتند: چرا به سلطان سجده نكردى؟! و آداب ملاقات سلطان را ترك نمودى!؟ علّامه گفت: رسول خدا صلّى الله عليه و آله و سلّم سلطان بود و مردم فقط به او سلام مىكردند؛ و خدا مىفرمايد: فَإذا دَخَلْتُمْ بُيُوتاً فَسَلِّمُوا عَلى انْفُسِكُمْ تَحِيَّة مِنْ عِنْدِ اللهِ مُبارَكَة (سوره نور 24- آيه 61). «پس در زمانى كه در خانهها وارد مىشويد بر خودتان سلام كنيد كه اين سلام تحيّت مباركى از جانب خداوند است». و خلافى بين ما و شما نيست در اينكه سجده براى غير از خدا جايز نيست! علماء عامّه گفتند: چرا در نزد سلطان نشستى؟ علّامه گفت: جائى غير از آنجا خالى و فارغ نبود. و كلمات علّامه را مترجم تماماً براى سلطان ترجمه مىنمود. علماء گفتند: به چه علّت نعلين خود را در دست گرفتى، و با خود در مجلس آوردى؛ و اين عملى است كه از هيچ عاقل، بلكه از هيچ انسانى سر نمىزند؟ علّامه گفت: ترسيدم كه حنفىها آنرا بدزدند، همچنانكه ابو حنيفه نعل رسول خدا صلّى الله عليه و آله را دزديد. حَنَفىها گفتند و فرياد برآوردند كه: حَاشا وَ كَلَّا ابداً چنين نيست؛ ابو حنيفه كِى در زمان رسول خدا بود؟ تولّد ابو حنيفه بعد از صد سال از زمان وفات رسول خدا، واقع شد. علّامه گفت: فراموش كردم؛ شايد آن كسى كه نَعل رسول خدا را دزديده باشد شافعى بوده است. شافعىها صيحه زدند و گفتند كه: تولّد شافعى در روز وفات ابو حنيفه بوده است؛ و شافعى چهار سال در شكم مادرش ماند و به جهت مراعات ادب و احترام ابو حنيفه خارج نمىشد؛ و چون ابو حنيفه وفات يافت، شافعى از مادر متولّد شد؛ و نشو و نماى شافعى در دويست سال بعد از وفات رسول الله بوده است. علّامه گفت: شايد آن دزد مالك بوده است! مالكىها گفتند همان مطالبى را كه حنفىها گفته بودند. علّامه گفت: شايد آن دزد أحمد بن حنبل بوده است! حنبلىها نيز همان گفتار شافعى را گفتند.👈
علّامه در اين وقت متوجّه به سلطان شد و گفت: اى پادشاه، دانستى كه هيچ يك از رؤساء مذاهب اربعه در زمان رسول خدا صلّى الله عليه و آله نبودهاند؛ و در زمان اصحاب رسول خدا نيز نبودهاند؛ و اين مطلب يكى از بدعتهاى آنان است كه از ميان مجتهدين خود فقط اين چهار نفر را انتخاب نمودهاند،؛ و اگر احياناً در ميان آنان فردى باشد كه به مراتب از آن چهار نفر افضل باشد باز جايز نمىدانند كه بر خلاف رأى يكى از اين چهار نفر فتوا دهد. سلطان محمّد گفت: هيچ يك از اين چهار تن در زمان رسول الله صلّى الله عليه و آله نبودهاند، و در زمان صحابه نيز نبودهاند؟ همگى متّفقاً گفتند: نه. علّامه گفت: امّا ما شيعيان همگى از امير المؤمنين عليه السّلام كه نفس رسول خدا صلّى الله عليه و آله و برادر و پسر عمو و وصىّ آن حضرت است پيروى مىكنيم. و بر هر تقدير طلاقى را كه سلطان واقع ساختهاند باطل است؛ چون شروط آن تحقّق نپذيرفته است؛ و از جمله شروط دو شاهد عادل است؛ آيا پادشاه زن خود را در حضور دو شاهد عادل طلاق دادهاند؟ سلطان گفت: نه؛ و علّامه درباره اين مسئله مشغول بحث شد با علماى عامّه و به طورى بحث كرد كه همگى را مُلزم و مُجاب نمود.
سلطان، تشيّع را اختيار كرد و جماعتى را به سوى اقليمها و شهرها گسيل داشت، تا آنكه بنام ائمّه اثنا عَشَر خطبه بخوانند؛ و نام آنها را در مساجد و معابد بنويسند.
منبع: امام شناسى(علامه طهرانی) جلد3، ص134
#ولایت #امیرالمؤمنین #امام_علی_ع
#تشیع #داستان
✳️داستان سفيد شدن موى سر دختر سنی از ملاحظه عذاب قبر مادر
✍حضرت استاد علّامه طباطبائى مُدّ ظلُّه العالى نقل كردند از مرحوم آية الحقّ عارف عظيم الشَّأن آقاى حاج ميرزا على آقا قاضى رضوانُ الله عَليه كه ميفرموده است:
در نجف أشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى أفندىها(سنیهای عثمانی) فوت كرد. اين دختر در مرگ مادر بسيار ضجّه ميكرد و جدّاً متألّم و ناراحت بود و با تشييع كنندگان تا قبر مادر آمد و آنقدر ناله كرد كه تمام جمعيّت مشيّعين را منقلب نمود.
تا وقتى كه قبر را آماده كردند و خواستند مادر را در قبر گذارند. فرياد ميزد كه من از مادرم جدا نمىشوم؛ هر چه خواستند او را آرام كنند مفيد واقع نشد. ديدند اگر بخواهند اجباراً دختر را جدا كنند، بدون شكّ جان خواهد سپرد.
بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند و دختر هم پهلوى بدن مادر در قبر بماند، ولى روى قبر را از خاك انباشته نكنند و فقط روى آنرا از تختهاى بپوشانند و سوراخى هم بگذارند تا دختر نميرد و هر وقت خواست از آن دريچه و سوراخ بيرون آيد. دختر در شب اوّل قبر، پهلوى مادر خوابيد؛ فردا آمدند و سرپوش را برداشتند كه ببينند بر سر دختر چه آمده است، ديدند تمام موهاى سرش سفيد شده است.
گفتند: چرا اينطور شده است؟ گفت: هنگام شب، من كه پهلوى مادرم خوابيده بودم، ديدم دو نفر از ملائكه آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد. آن دو فرشته مشغول سؤال از عقائد او شدند و او جواب ميداد؛ سؤال از توحيد نمودند جواب داد: خداى من واحد است، و سؤال از نبوّت كردند جواب داد: پيغمبر من محمّد بن عبد الله است. سؤال كردند: امامت كيست؟ آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود گفت: لَسْتُ لَهُ بِإمامٍ؛ من امام او نيستم. در اينحال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش به آسمان زبانه مىكشيد. من از وحشت و دهشت اين واقعه به اين حال كه مىبينيد درآمدهام. مرحوم قاضى رضوانُ الله عَليه ميفرمود: چون تمام طائفه دختر، سنّى مذهب بودند و اين واقعه طبق عقائد شيعه واقع شد، آن دختر شيعه شد و تمام طائفه او كه از أفندىها بودند همگى به بركت اين دختر شيعه شدند.
منبع : معادشناسى(علامه طهرانی) ج۳، ص۱۰۳
#داستان #ولایت #امیرالمؤمنین #امام_علی_ع
#قبر #نکیر_و_منکر