eitaa logo
داستان های آموزنده ،بهلول عاقل ضرب المثل
13.3هزار دنبال‌کننده
22.3هزار عکس
15.8هزار ویدیو
109 فایل
داستان های آموزنده مدیریت ؛ https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
نسل ماآخرين نسلی بودکه خودمون به خودمون دیکته‌ی شب گفتیموآخرشم واسه اینکه تابلونشه کارخودمون بوده ۲تاغلط املایی می‌نوشتیم که بشیم ۱۸ http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 :✍ نگاه 🌹از سر کار برمی گشتم مسجد و اونجا توی اتاقی که بهم داده بودند؛ می خوابیدم ... . چند بار، افراد مختلف بهم پیشنهاد دادن که به جای خوابیدن کنار مسجد، و تا پیدا کردن یه جای مناسب برم خونه اونها ... اما من جرات نمی کردم ... نمی تونستم به کسی اعتماد کنم ... . ☘رفتار مسلمان ها برام جالب بود ... داشتن خانواده، علاقه به بچه دار شدن ...چنان مراقب بچه هاشون بودن که انگار با ارزش ترین چیز زندگی اونها هستند ... 🌹رفتارشون با همدیگه، مصافحه کردن و ... هم عجیب بود ... حتی زن هاشون با وجود پوشش با نظرم زیبا و جالب بودند... البته این تنها قسمتی بود که چند بار بهم جدی تذکر دادند ... . ☘مراقب نگاهت باش استنلی ... اینطوری نگاه نکن استنلی... . و من هر بار به خودم می گفتم چه احمقانه ... چشم برای دیدنه ... چرا من نباید به اون خانم ها نگاه کنم؟ ... هر چند به مرور زمان، جوابش رو پیدا کردم ... . 🌹اونها مثل زن هایی که دیده بودم؛ نبودن ... من فهمیدم زن ها با هم فرق می کنند و این تفاوتی بود که مردهای مسلمان به شدت از اون مراقبت می کردند ... و در قبال اون احساس مسئولیت می کردند ... . هر چند این حس برای من هم کاملا ناآشنا نبود ... من هم یک بار از همسر حنیف مراقبت کرده بودم ... . ✍ادامه دارد... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 : ✍خانه من ☘رئیس تعمیرگاه حقوقم رو بیشتر کرد ... از کار و پشتکارم خیلی راضی بود ... می گفت خیلی زود ماهر شدم ... دیگه حقوق بخور و نمیر کارگری نبود ... خیلی کمتر از پول مواد بود اما حس فوق العاده ای داشتم ... 🌹زیاد نبود اما هر دفعه یه مبلغی رو جدا می کردم ... می گذاشتم توی پاکت و یواشکی از ورودی صندوق پست، می انداختم توی خونه حنیف ... بقیه اش رو هم تقسیم بندی می کردم ... به خودم خیلی سخت می گرفتم و بیشترین قسمتش رو ذخیره می کردم ... . ☘هدف گذاری و برنامه ریزی رو از مسلمان ها یاد گرفته بودم ... اونها برای انجام هر کاری برنامه ریزی می کردند و حساب شده و دقیق عمل می کردند ... . 🌹بالاخره پولم به اندازه کرایه یه آپارتمان کوچیک مبله رسید ... اولین بار که پام رو توی خونه خودم گذاشتم رو هرگز فراموش نمی کنم ... ☘خونه ای که با پول زحمت خودم گرفته بودم ... مثل خونه قبلی، یه اتاق کوچیک نبود که دستشوییش گوشه اتاق، با یه پرده نصفه جدا شده باشه ... خونه ای که آب گرم داشت ... 🌹توی تخت خودم دراز کشیده بودم ... شاید تخت فوق العاده ای نبود اما دیگه مجبور نبودم روی زمین سفت یا کاناپه و مبل بخوابم ... برای اولین بار توی زندگیم حس می کردم زندگیم داره به آرامش میرسه ... . ☘توی تختم دراز کشیدم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم ... چشم هام رو بستم و دکمه پخش رو زدم ... و اون کلمات عربی دوباره توی گوشم پیچید ... اون شب تا صبح، اصلا خوابم نبرد ... 🌹کم کم رمضان هم از راه رسید ... رمضانی که فصل جدیدی در زندگی من باز کرد ... ✍ادامه دارد... @tafakornab @shamimrezvan 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1 حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌ ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
هدایت شده از خانواده بهشتی
هفتادوچهار بعد به خودم گفتم : بابا خارجی ها که دین ندارن . اینا این چیزا حالیشون نیست. دوباره به نگاه بهشون کردم . همونطور تو بغل هم بودن . وقتی تایماز رو حسابی چلوند تازه به خودش اومد و به فرانسه یه چیزی بلغور کرد . همونطور با اخم بهش نگاه میکردم . وقتی تایماز من رو معرفی کرد ، اخمای دختره درهم شد و سعی کرد با یه حالت مصنوعی بهم مثلا لبخند بزنه.مشخص بود یه چیزی باب میلش نیست. تایماز ویکتوریا رو به نشستن دعوت و رفت سمت مرده که ساکت وایساده بود و به گرمی باهاش احوالپرسی کرد . هیچی از حرفاشون نمی فهمیدم . همین خیلی کلافم می کرد . میخواستم بدونم این دختر ننر اینجا چی می خواد . چقدر با تایماز صمیمی بوده که اینطوری وقیحانه جلوی من و جلوی اون مرده که نسبتش رو باهاش نمی دونستم میبوستش. منتظر نشسته بودم که بلکه این تایماز منم آدم حساب کنه بگه اینا چی می خوان . نگاههای گاه و بیگاه دختره که توأم بود با اخم غلیظ ، خیلی به مذاقم خوش نمی اومد . انگار وجودم آزارش می داد. تو افکار خودم غرق بودم که تایماز از رو مبل به نفره ای که روش نشسته بود بلند شد و اومد کنارم نشست و خودش رو چسبوند به من و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و آروم گفت : تو رو خدا خرابم نکن و رو به اونا به فرانسه به چیزی گفت . مرده لبخند زد ولی دختره مثل قاتل ننش داشت نگام می کرد . از این حرکت تایماز خجالت کشیدم، شوکه شدم و بدبختی اینجا بود که خوشم اومد . دست خودم نبود . بهش کشش داشتم . فقط نمی دونستم جریان چیه . اما اونقدر ذکاوت داشتم که بدونم داره جلوی اونا به هر دلیلی نقش بازی می کنه . ولی خودش هم می دونست که وقتی تنها شدیم ، باید جواب درست و حسابیی به این کار عجیبش می داد چون از یه همچین حرکتی به این راحتی نمی گذشتم.دلم می خواست زود از بغلش بیرون بیام . اینطوری تو بغل به غریبه بودن برام اصلا خوشایند نبود. حتی اگه اون فرد تایماز میبود . شرم داشت به حس غریزه و علاقم به تایماز غلبه می کرد . تمام تنم داغ بود . می ترسیدم حرارتم ، حسم رو لو بده . بدبختی اینجا بود که انگار فهمید چون دوباره نزدیک گوشم گفت : خواهش می کنم . فقط یه کم دیگه تحمل کن . التماست می کنم آی پارا. وقتی اینا رو می گفت ، لبخند می زد انگار میخواست اونا این حرفای درگوشی ما رو به چیز دیگه برداشت کنن. چند دقیقه دیگه هم گذشت و تایماز بدون که بفهمه من چه حالیم ، همونطور من رو تو محاصره ی دستاش قرار داده بود و خیلی راحت داشت با اونا حرف می زد . از اینکه حالیم نبود چی میگن ،خیلی ناراحت بودم . دلم می خواست فرار کنم .خدا هم انگار حرف من رو شنید و اکرم رو واسه نجات دادنم فرستاد اکرم اومد تو اتاق و من رو از اومدن استاد مطلع کرد .سریع فرار رو بر قرار ترجیح دادم و خودم رو از محاصره ی تایماز نجات دادم و در رفتم. اما اون روز هیچی یاد نگرفتم .تمام حواسم پی گرم شدن و احساس خوبی بود که از کنار تایماز بودن بهم دست داده بود.دیگه از اون ناراحتی صبح هم خبری نبود .انگار بغلش آبی بود رو آتیش عصبانیم. فقط یه کم نگران اون مهمونهای ناخونده ای بودم که دلیل اومدنشون هنوز برام مجهول بود. حرکت تایماز نشون می داد خیلی با صادق بودن باهاشون موافق نیست . یعنی از همون اول کار داشت چیزی رو به اونا نشون می داد که وجود نداشت. ظهر وقتی استاد رو بدرقه می کردم گفت : امروز اصلا دل به درس ندادی . فردا دوباره درس امروز رو تکرار می کنم.ازش خجالت کشیدم . اونقدر گیج بازی درآورده بودم که اونم متوجه شده بود .اونقدر کنجکاو بودم بدونم اینا واسه چی اومدن که داشتم می مردماز فضولی.سریع رفتم دفتر و دستکم رو جمع کردم و بردم تو اتاقم . خبری از مهمونا نبود.یعنی رفته  بودن ؟ رفتم اتاق تایماز تو اتاقش نبود . دلم هوری ریخت. باهاشون رفته بود ؟حس حسادت چنگ انداخت به دلم. اون دختره بی دین و ایمون با تایماز من چیکار داشت ؟ شاید اگه کسی درددل من رو باخودم بشنوه بگه : اون تایماز تو نیست که اینطوری داری روش تعصب نشون میدی! اما من اهمیت نمی دم . من اجازه نمی دم یکی از اون سر دنیا بلند شه بیاد کسی رو که قلب من رو تسخیرکرده همینطور مفتی مفتی از چنگم در بیاره. شاید از بعضی جهات اون از من سرتر باشه اما منم یه حسنایی دارم که اون نداره اصلا تمرکز نداشتم رو درسم.همش چشمم به در بود که تایماز بیاد. هم برای حرکت صبحش ازش به توضیح محکمه پسند می خواستم و هم میخواستم بدونم دقیقا این آدم واسه چی اومده اینجا. تایماز واسه ناهار خونه نیومد و من حتى نتونستم به لقمه قورت بدم .همینطور دست نخورده غذام رو گذاشتم و رفتم بالا. رو تختم دراز کشیدم.کلی فکر تو سرم بود. هی از این شاخه به اون شاخه میپریدم. آخرشم نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای ضربه ای که به در می خورد بیدار شدم . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
#حدیث_سلامتے ❤️ امام صادق (علیه السلام): ☘هــرکس هنگام خوابیـــــدن ☘یک انار بخـــــــورد،تا صبح ☘جانــــــش در امـــــان است. 📚 بحارالانوار،ج66،ص164 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
🌴 📝 💠 رضایت موجب دیدار امام زمان علیه السلام شد 💎 جناب شیخ محمد علی ترمذی در ابتدای جوانی با دو نفر از دوستان اهل علمشان قرار میگذارند که برای تحصیل علم به شهر دیگری روند، شیخ برای گرفتن اجازه نزد مادر میرود اما ایشان رضایت نمیدهند. شیخ از رفتن منصرف میشود ولی حسرت آموختن علم در قلبش باقی است تا اینکه روزی در قبرستان نشسته بود و به دوستانش فکر میکرد ... ناگاه پیرمردی نورانی نزدش می آید و میپرسد چرا ناراحتی؟ شیخ شرح حال خود را میگوید. پیرمرد میگوید: میخواهی من هر روز به تو درس دهم؟ 💎 شیخ استقبال میکند و دو سال از محضر ایشان استفاده میکند و متوجه میشود که این پیرمرد جناب میباشد. روزی جناب خضر به شیخ میگوید: حالا که را بر میل خود ترجیح دادی تو را به جایی میبرم که برایت موجب سعادت است ... 🍃با هم حرکت میکنند و بعد از چند لحظه به مکانی سرسبز میرسند که تختی در کنار چشمه ای واقع بود و حضرت صاحب الامر بر آن نشسته بودند ... از شیخ محمد علی پرسیدند: 💎 چطور این مقام را بدست آوردی که حضرت خضر تو را درس داده و به زیارت آقا ولیعصر ارواحنافداه مشرف شدی؟ شیخ گفت: آنچه پیدا کردم در اثر دعای مادر و رضایت او بود. 📚 شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام ✍یکی از راههای نزدیک شدن به وجود مقدس امام زمان علیه السلام عمل کردن به این دستور الهی است یعنی: 🍃 🍃 @tafakornab @shamimrezvan
✨﷽✨ ✨ مطالعات نشان میدهد که افراد بخشنده خوشحال تر از افراد خودخواه هستند کمک کردن به دیگران هر چند کوچک میزان شادی را افزایش می‌دهد @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گران بهاترین گنجینه ی زندگی قلبی عاشق است که به همه به دوست، دشمن، انسان، گل، پرنده، و همه هستی عشق می ورزد...♥️ قلبتون مملو از عشق #شبتون_آرام✨🌙 @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سر آغاز هر نامه نام خداست ❤🌺 که بی نام او نامه یکسر خطاست 🌺بِسْمِ‏ اللَّهِ‏ الرَّحْمنِ‏ الرَّحِیم🌺 ❤الهی به امید تو❤ ‎‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸اولین شنبه دی ماه تون 🍃🌸پربرکت با صلوات 🍃🌸بر حضرت محمد و آل محمد(ص) 🍃🌸اللهمَّ صَلِّ علُى مٌحُمٌدِِ 🍃🌸وَالُ مٌحُمٌدِ 🍃🌸وعجل فرجهم 🌸در پناه 🌸 💚 روز و روزگارتون پر از نعمت و خیر و برکت و سعادت🌸 🌸✨ ‎‌‌‌‌‌‌
زلال اشڪ و دعایے سُـلالــۂ النـجبـایـے سپیده سَرنَزده روبـروے بہ گریہ گفٺ گدایـے 🕊 💗
☝️ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 ☀️امروز 7 دی ماه 1398 🌞اذان صبح: 05:43 ☀️طلوع آفتاب: 07:13 🌝اذان ظهر: 12:06 🌑غروب آفتاب: 16:58 🌖اذان مغرب: 17:19 🌓نیمه شب شرعی: 23:21
☝️ ⚜﷽⚜ ❣ذكر روز شنبه 🥀يا رَبَّ العالَمين 🌸اي پروردگار جهانيان هرڪس روزشنبه این نماز را بخواند خدا او را در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد [۴رڪعت ودر هر رڪعت حمد، توحید، آیة‌الکرسے] 📚مفاتیح الجنان
⭕️ اگر میخواهید صورت تپلی داشته باشید صبحانه تخم مرغ و سیب زمینی بخورید🥘 🍳 همراه تخم مرغ گوجه میل کنید تا از بالارفتن کلسترول خون جلوگیری کند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸صبـ🌤ـح‌ من‌ و یک 🍃دسته گل یاسمن و ناز 🌸یک شاخ نبات ‌و 🍃غزلـ📖 حـافـظ شیـراز 🌸امروز دعـ🙏ــای غزلم 🍃بدرقه تـو 🌸زیـبا بشود روز تُـو 🍃از لحظه آغـاز 🌸شروع هفته تون عااااالی
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 🔥 :✍ رمضان 🌹زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... . کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند ... 🍃توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر کسی که میومد استقبال می کردن ... . 🌹من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ... بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... 🍃آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که مشخص بود خیابان خواب هستند کنار افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... 🌹 و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ... این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید ... . 🍃بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ... من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده ... بودن در کنار اونها برام جالب بود ... 🌹مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ... و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ... ✍ادامه دارد... ○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ بودن یا نبودن 🍃رمضان از نیمه گذشته بود ... اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... . پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و فعالان حقوق بشر به مسجد باز شده بود ... توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... . 🌹یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... . به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ... سعید پسر جوانی بود که توی مسجد با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ... 🍃به خاطر اخلاقش محبوب بود و من بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ... رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید؟ ... . همون طور که مشغول کار بود ... هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ... چی هست؟ ... چی؟ ... 🌹همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ... با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟  ✍ادامه دارد.. ○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🌷﷽🌷✨ 💎حضرت محمد (ص) میفرمایند:   ☘مَنْ أُلْهِمَ الصِّدْقَ فِي كَلَامِهِ وَ الْإِنْصَافَ مِنْ نَفْسِهِ وَ بِرَّ وَالِدَيْهِ وَ وَصَلَ رَحِمَهُ أُنْسِئَ لَهُ فِي أَجَلِهِ وَ وُسِّعَ عَلَيْهِ فِي رِزْقِهِ وَ مُتِّعَ بِعَقْلِهِ وَ لُقِّنَ حُجَّتَهُ وَقْتَ مُسَاءَلَتِهِ ☘ به هر كس، راستگويى در گفتار، انصاف در رفتار، نيكى به والدين و صله رحم الهام شود، اجلش به تأخير مى افتد، روزيش زياد مى گردد، از عقلش بهره مند مى شود و هنگام سوال مأموران الهى پاسخ لازم به او تلقين مى گردد اعلام الدين ص 265 ❤️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ 💚وآلِ مُحَمَّدٍ 💜وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ ‎‌‌‌‌‌‌
‼️ازدواج با دختر رشيده 🔷س 3515: آیا (موقت یا دائم) با ای که صلاح و مصلحت زندگی خود را میداند و به هم رسیده است، نیاز به دارد؟ ✅ج: بنابر احتیاط واجب اجازۀ پدر یا جد پدری او لازم است و بدون آن بنا بر احتیاط واجب عقد صحیح نیست.
✨إِن يَنصُرْكُمُ اللّهُ فَلاَ غَالِبَ لَكُمْ ✨وَإِن يَخْذُلْكُمْ فَمَن ذَا الَّذِي يَنصُرُكُم ✨مِّن بَعْدِهِ وَعَلَى اللّهِ فَلْيَتَوَكِّلِ الْمُؤْمِنُونَ(۱۶۰) ✨اگر خداوند شما را يارى كند، ✨هيچ كس بر شما غالب نخواهد شد ✨و اگر شما را خوار كند، پس چه كسى است ✨كه بعد از آن بتواند شما را يارى كند؟ ✨بنابراين مؤمنان فقط بايد بر خداوند توكّل كنند(۱۶۰) 📚سوره مبارکه آل عمران ✍آیه ۱۶۰
♦️مردی به دندان پزشک خود تلفن می کند. و به خاطر وجود حفره بزرگی در یکی از دندان هایش از او وقت می گیرد . موقعی که مرد روی صندلی دندان پزشکی قرار می گیرد ، دندان پزشک نگاهی به دندان او می اندازد و می گوید: نه یک حفره بزرگ نیست خوردگی کوچکی است که الان برای شما پر می کنم . مرد می گوید: راستی ؟ موقعی که زبانم را روی آن می مالیدم احساس می کردم که یک حفره بزرگ است . دندان پزشک با لبخندی بر لب می گوید: این یک امر طبیعی است چون یکی از کارهای زبان اغراق است. 🔹نگذارید زبان شما از افکارتان جلوتربرود... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تزریق انرژی مثبت➕ تکرارکنیم🌼 من امروز باتمام وجودخوشبختی‌ام راجشن میگیرم؛زیرا هدفی برای زیستن،دلی برای دوست داشتن ومهربان خدایی برای پرستیدن دارم. خدایاسپاسگزارم❣ @zendegiasheghaneh @shamimrezvan
👌 داستان کوتاه پند آموز مردی در خواب میدید .. 💭 داشت در جنگل‌های آفریقا قدم می زد که ناگهان صدای وحشتناکی که دائم داشت بیشتر می شد به گوشش رسید. به پشت سرش که نگاه کرد دید شیر گرسنه‌ایی با سرعت باورنکردنی دارد به سمتش می‌آید و بلافاصله مرد پا به فرار گذاشت و شیر که از گرسنگی تورفتگی شکمش کاملا به چشم می‌زد داشت به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد که ناگهان مرد چاهی را در مقابل خود دید که طنابی از بالا به داخل چاه آویزان بود. 💭 سریع خود را به داخل چاه انداخت و از طناب آویزان شد. تا مقداری صدای نعره‌های شیر کمتر شد و مرد نفسی تازه کرد متوجه شد که در درون چاه ماری عریض و طویل با سری بزرگ برای بلعیدن وی لحظه‌شماری می‌کند. مرد داشت به راهی برای نجات از دست شیر و اژدها فکر می‌کرد که متوجه شد دو موش سفید و سیاه دارند از پایین چاه از طناب بالا می‌آیند و همزمان دارند طناب را می‌خورند و می‌بلعند. 💭 مرد که خیلی ترسیده بود با شتاب فراوان داشت طناب را تکان می‌داد تا موش‌ها سقوط کنند اما فایده‌ایی نداشت و از شدت تکان دادن طناب داشت با دیواره‌ی چاه برخورد می‌کرد که ناگهان دید بدنش با چیز نرمی برخورد کرد. خوب که نگاه کرد دید کندوی عسلی در دیواره‌ی چاه قرار دارد و دستش که آغشته به عسل بود را لیسید و از شیرینی عسل لذت برد و شروع کرد به خوردن عسل و شیر و اژدها و موش‌ها را فراموش کرد که ناگهان از خواب پرید. 💭 خواب ناراحت‌کننده‌ای ی بود و تصمیم گرفت تعبیر آن را بیابد و نزد عالمی رفت که تعبیر خواب می‌کرد و آن عالم به او گفت تفسیر خوابت خیلی ساده است: شیری که دنبالت می‌کرد ملک الموت(عزراییل) بوده... چاهی که در آن اژدها بود همان قبرت است... طنابی که به آن آویزان بودی همان عمرت است... و موش سفید و سیاهی که طناب را می‌خوردند همان شب و روز هستند که عمر تو را می‌گیرند... 🔷مرد گفت ای شیخ پس جریان عسل چیست؟ گفت: عسل همان دنیاست که از لذت و شیرینی آن مرگ و حساب و کتاب را فراموش کرده‌ای... http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 👆
☃🎄☃🎄☃ 💕جالبه بدونید: 🎄بابانوئل واقعی، اسقف اعظم ثروتمندی بود که در قرن چهارم میلادی می‌زیست و مخفیانه به فقرا کمک می‌کرد و هدیه می‌داد! معروف‌ترین داستان درباره او انداختن یک کیسه سکه طلا به خانه مرد فقیری از طریق دودکش بخاری بود تا برای دخترانش جهیزیه بخرد! کیسه داخل جوراب مرد که برای خشک کردن آویزان کرده بود افتاد! - دودکش و جوراب کریسمس ریشه در این داستان دارد! @tafakornab @shamimrezvan
زندگي كن و بگذار هر ممكني پيش بيايد. بخوان،‌پايكوبي كن، ‌فرياد بزن،‌ گريه كن، ‌بخند، عشق بورز، مكاشفه كن،‌ بپيوند، تنها بمان. به بازار شو و گاه دركوهسار بيتوته كن. زندگي كوتاه است،‌ آنرا سرشار بگذران تا آنجا كه مي تواني. و تلاش نكن كه در برابر اين نياز مقاومت کنی http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 #داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
هدایت شده از خانواده بهشتی
با صدای ضربه ای که به در می خورد بیدار شدم . صدای تایماز بود که داشت من رو صدا می کرد . نگاهی به پنجره کردم . هوا تاریک شده بود . درسته در حقیقت هیچ حقی نداشتم دلخور باشم اما بودم . واقعا دلخور بودم . بعد مرتب کردن سر و وضعم در رو با شدت باز کردم و گفتم : امرتون ؟ تایماز به قدم رفت عقب و گفت : چه خبرته ؟ ترسیدم !!! گفتم : بهتر . منم می خواستم بترسین. حالا کاری داشتین خان زاده ؟ صورتش عصبانی و چشماش طوفانی شد و گفت : مگه من.. گفتم : بله شما صد دفعه گفتین نگو و من صد و یکمین بار در صورتی که دلم بخواد اینطوری صداتون می کنم . حالا که چی ؟ مهمون عزیزتون کجان ؟ چرا پیشش نیستین ؟ نکنه دلش تنگ بشه بیاد دوباره سر و صورتتون رو آبیاری کنه ؟ په النگه ابروش رو داد بالا و با شیطنت گفت : وای وای وای . حسودی می کنی ؟ گفتم : عمرة ! من چرا باید حسودی کنم ؟ فقط از این جلف بازی ها هیچ خوشم نمی یاد . باید تا حالا من رو شناخته باشین . خیلی هم از اینکه دست نامحرم بهم بخوره چندشم می شه . پس بهتره واسه حرکت زننده ی صبحتون دلیل قانع کننده ای داشته باشین . با یه لبخند گفت : واسه همین اومدم . می شه بیام تو اتاقت ؟ از جلوی در کنار رتم و اجازه دادم بیاد تو اتاقم. نشست رو تختم و بی مقدمه گفت : امین می گفت ؛ امروز حواست به درس نبوده!!! اوه چغولیم رو پیشش کرده بود . گفتم : باید دلیلش رو شما بهتر از من بدونین. خندید و دندونای ردیف سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت : می دونم به خاطر کنار من بودن ، حواست پرت شده. پوزخندی زدم و گفتم : خیلی خودتون رو تحویل می گیرید ها . من از حرکت شما شوکه بودم همین . گفت: به کم آروم باش آی پارا. بذار با آرامش دو کلوم حرف بزنیم . تو همش گارد می گیری! نشستم رو صندلی و گفتم : نگیرم ؟ واقعا برای توضیح خواستن هم حقی ندارم ؟ چرا حق داری . اما اینطوری من نمی تونتم حرف بزنم . نمی تونم توضیح بدم . همش می ترسم عصبانی بشی و حرکتت من رو عصبی کنه و حرف بی ربطی بزنم. پوفی کشید و بی مقدمه گفت : من به کمکت احتیاج دارم. انتظار این یکی رو نداشتم دیگه . با تعجب پرسیدم : به کمک من ؟ رو تختم دراز کشید و دوتا دستش رو گذاشت زیر سرش وچشماش و بست و گفت : من به ویکتوریا گفتم تو همسرمی. جيغ زدم : چ ی ؟ بلند شد نشست و دستش رو گذاشت رو لبش و گفت : هیس!!! الان به قوم می ریزن اینجا . چرا جیغ می زنی؟ با عصبانیت بهش زل زدم و گفتم : فقط پنج دقیقه وقت دارین کامل توضیح بدین منظورتون از اینکه را به را من رو همسر خودتون معرفی می کنید چیه ؟ این ویکتوریا خانومتون که دیگه مرد نیست به من نظر داشته باشه . من فقط همین پنج دقیقه ساکت می مونم و حرف نمی زنم .بعد نمی تونم جلوی زبون و عکس العمل هام رو بگیرم. سر به زیر گفت : اون به تو نظر نداره ، به من داره !!! چون تصمیم داشتم تا آخر حرفش نپرم تو حرفش همینطور متعجب نگاش می کردم . همونطور که سرش پایین بود گفت : وقتی تو پاریس بودم ، با ویکتوریا تو یه کلاس بودیم . دخترای اروپایی مردای چشم ابرو مشکی شرقی رو دوست ندارن ، می پرستن، ستایش می کنن . واسه خیلی دخترا دور و برم می پلکیدن . اما من به خاطر نوع تربیتم ، خیلی خوددار بودم و در ضمن مغرور تر از این حرفا بودم که بخوام به کسی رو بدم . ویکتوریا بیشتر از همه دور و برم بود و انصاف تو خیلی از مشکلاتم هم کمکم می کرد . همین نزدیکی باعث شده بود، پیش خودش به خیالاتی بکنه . اما وقتی فهمیدم حسش به من چیه ، قبل از اینکه کار بیخ پیدا کنه ، آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم : من حتما با به ایرانی ازدواج می کنم و قصدم هم برگشتن به ایرانه . برخلاف تصورم که فکر می کردم پیله می کنه ، خیلی راحت گفت : من رو می فهمه و برام آرزوی خوشبختی می کنه . از حالا به بعد به عنوان به دوست کنارمه . خیلی از این حرکتش خوشم اومد. درسته بعد ها می دیدم که سعی در عوض کردن تصمیم داره و خیلی هم به گفته هاش پایبند نیست ، ولی تا آخر به خواستم احترام گذاشت و همنطور باهام به دوست موند. وقتی دیدم بی خبر اومده و من طبق گفته ی خودم عمل نکرده بودم و هنوز مجرد بودم ، تو به تصمیم آنی ، تو رو همسر خودم معرفی کردم و اون حرکت به قول تو جلف صبح هم ، به خاطر این دروغم بود . ------------------- ••••●❥JOiN👇🏾 @tafakornab @zendegiasheghaneh
#بسته_سلامتے 👈مصرف جوانه‌ عدس، توان یادگیری دانش‌آموزان را افزایش می‌دهد؛ 👈مصرف جوانه‌ها به ویژه جوانه گندم در رشد سلول‌های مغزی بسیار موثر است، 👈در سالاد یا ماست از جوانه ها استفاده کنید @tafakornab @shamimrezvan @zendegiasheghaneh