به علی از علی گفتن سخت است
زیستن در این دنیا بی حب علی سخت است
الحمدلله یک علی نه، چهار علی دارم
در ایران رهبری به نام سید علی دارم
هدف مقایسه این علی با آن علی نیست
اما یقین دارم
هرکس ولایت علی را قبول دارد،
دنیا که هیچ، آخرت را نقدا در اختیار دارد.
✍ف.پورعباس
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_31 #من_عاشق_نمیشوم توی هال نشسته بودم و داشتم میوه نوبر تابستون رو میخوردم، آلبالو. صدای تلف
#پارت_32
#من_عاشق_نمیشوم
نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سختتر کرد تا بتونن با من حرف بزنن، نگران من بودن.
بالاخره حرف مردم که تمومی نداره، ازدواج نازنین به شایعاتی که در مورد بیماری من هست و علت ازدواج نکردنم هم بیشتر دامن میزد.
بعد نهار مادرم منو کنار کشید و سر صحبت رو باز کرد
+ببین الهه، ما به قسمت و حکمت خدا اعتقاد داریم، نمیدونم دلیل مجرد موندن تو چیه ولی خب ما باید خواهرت رو هم در نظر بگیریم، نمیتونیم صبر کنیم تو ازدواج کنی بعد نازنین، ممکنه گزینههای ازدواجش رو از دست بده.
میخواستم بگم نازنین فقط ۱۹سالش هست و هنوز راه داره برا ازدواج و کیسهای مناسب، اما من ۳۱سالم شده، ازدواج نازنین فقط شرایط رو بدتر میکنه.
اما منصرف شدم، ترسیدم جر و بحث به وجود بیاد و مادرم باز ناراحت بشه.
+هااان، نظرت چیه؟ قبول میکنی نازنین ازدواج کنه؟
_اگر نازنین راضی هست من حرفی ندارم.
حقیقتش زدن این حرف برام سخت بود ولی پدر مادرم فقط دلشون میخواست این رو از من بشنون.
فقط رضایت میدادم و سکوت میکردم، هوای خونه منو کلافه کرده بود، سری به بیمارستان زدم، به محض ورودم ، زهرا دستم رو گرفت و گفت:
زهرا: بدو بریم اتاق عمل، یه زنی میخواد زایمان کنه حالش وخیمه.
_اما من که نمیتونم، هنوز دو ماه مونده دوره آموزشی من تموم بشه تا عملا و رسما مدرک بگیرم.
زهرا: چه کار مدرک داری، جونش در خطره، کسی نیست، زایمان زودتر از وقت داشته، هیچ مامایی هم نداریم امروز، خانم جلالی قرار بود باشه که دخترش زایمان کرده رفته آلمان.
_من نمیتونم، تنهایی تا حالا زایمان زنی رو انجام ندادم.
زهرا: بیا بریم قول میدم چیزی نشه.
بخاطر اصرار های زهرا قبول کردم، لباسهام رو عوض کردم و وارد اتاق عمل شدم، کیسه آب بچه پاره شده بود ولی بچه بد قلق بود.
با ماساژهای فراوان، بعد از دو ساعت بالاخره بچه به دنیا اومد، یه پسر بچه پنج کیلویی و تپل ناز.
خبر به رئیس بیمارستان رسیده بود، به محض شنیدن خبر خودش رو پشت در اتاق عمل رسونده بود، نگران بود که من تازه وارد چطور تو زایمان یک زن قراره کمکش بکنم؟
وقتی حال مادر و بچه رو به ریئس گزارش دادن، خدا رو شکر کرده بود، تصمیم گرفت دیگه منو توبیخ نکنه.
زنی که تو زایمانش کمکش کردم۲۰سالش بود، برای استراحت رفتم تو اتاق؛ همش ذهنم درگیر بود که خواهرم رویا تو ۲۵سالگی مادر شد، نازنین هم در شرف ازدواج، این زن ۲۰سالگی مادر شده ولی من ۳۱سالم هست ولی هنوز لذت شیرین مادر شدن رو نچشیدم.
زهرا:الهه، خوبی؟
_اره خوبم
زهرا: اقای دریایی کارت داره.
_میخواد توبیخم کنه؟
زهرا: نه، نمیدونم چی میخواد ولی قطعا توبیخ نمیکنه.
_باشه، الان میرم.
سر و وضعم رو درست کردم و چادرم رو برداشتم و رفتم سمت دفتر رئیس.
قبل از ورود در زدم و منتظر جواب موندم.
دریایی: بفرمایید
_سلام
دریایی: علیکم السلام خانم دکتر
_خانم حسن زاده گفتن با من کار دارید
دریایی: بله، بفرمایید بشینید.
راستش وقتی شنیدم شما عمل اون خانم جوان رو قبول کردید خیلی نگران شدم، به توانتون شک ندارم ولی خب تا مدرکتون دستون نباشه رسماً نمیتونید کاری بکنید
_درسته، منم نمیخواستم قبول کنم خانم حسنزاده اصرار کردن و گفتن جون اون خانم در خطره، منم قبول کردم.
دریایی: بله خانم حسنزاده به منم گفتن، حالا جدا از هر چیزی خواستم بیاید اینجا که از شما تشکر کنم، امروز واقعا ما رو سربلند کردید.
_کاری نکردم فقط میتونم بگم، هذا من فضل ربی.
دریایی: این بلیط رو دستور دادم براتون تهیه کنن .
_بلیط!؟
دریایی: روز غدیر تا دهم محرم براتون هتل گرفتم هم نجف هم کربلا، در نجف یک هفته، و کربلا تا دهم محرم هتل رزرو هست.
از شنیدنش شوکه شدم، خدا و اهل بیت سوز دلم رو دیده بودن، انگار برای تسلای خاطرم آمده بودند.
_من، من ، واقعا نمیدونم چی بگم؟ شوکه شدم.
دریایی: نمیخواد چیزی بگید، فقط مهیای سفر بشید، سه هفته دیگه سفرتون هست.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
ـ﷽ #سلام_امام_زمانم ﷽
السَّلامُعَلَيْكَیابقِیَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا حُجَّةَ اللهُ فی اَرضِه
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ اَیُّهَا الْحُجَّةِ الثّانی عشر
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا نورُ اللهِ فی ظُلُماتِ الْاَرضِ
اَلسّلامُ عَلَیْکَیا مَولایَ یاصاحِبَالزَّمان
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا فارسُالْحِجاز
اَلسَّلامُعَلَیْکَ یاخَلیفَةَ الرَّحمَنُویاشَریکَالْقُران
وَیااِمامَ الْاُنسِوَالْجان
سلام بر خورشید تاریڪیها
و ماه ڪامل
سلام آفتاب حقیقت
سلام ماه تمام قلبم
داشتنت، داشتهاے است
بسیار عظیم تر از حد تصورات ما ؛
بسان ذرهاے ڪه
خورشید داراییش باشد!!
#صبحتون_مهدوی
🌹🍃🌹🍃
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_32 #من_عاشق_نمیشوم نازنین قبول کرده بود که بیان خواستگاری، همین کار پدر و مادرم رو سختتر کر
#پارت_33
#من_عاشق_نمیشوم
این سه هفته اندازه سه سال برام گذشت، لحظه شماری میکردم کی عید غدیر میرسه ومن چشم تو نجف باز کنم.
بهش فکر هم که میکردم قلبم به تاپ و توپ میافتاد.
پدر ومادرم مدام میگفتند، تنها میخوای بری؟ حدود یک ماه قراره بمونی، دختر تنها نمیشه که، کشور غریب.
_ مادر من، پدر من، اونجا جام مشخصه، رفت و آمدم مشخصه، ماشینی که قراره بعد منو از نجف به کربلا ببره هم مشخصه، دوما من بچه نیستم دیگه، ۳۱سالم شده، به اندازهای که باید از پس خودم بر میام.
+روز خواستگاری نازنین نمیخوای باشی؟
_مگه تو خواستگاری رویا من بودم که اینجا هم باشم؟
!الهه جان ما بهت حق میدیدم سر خواستگاری رویا ما اشتباه قضاوتت کردیم، چون دلیل مخالفتت با ازدواج رویا رو نمیدونستیم.
_من منظوری نداشتم، میخواستم بگم که من اون موقع نبودم و خواستگاری سر گرفت الان هم میشه نباشم.
+حاجی چرا کوتاه میای جلوش؟ یه مدته همش تیکه میپرونه، روز تولد محدثه با عمه حسن دَر افتاد، حالا هم اینجوری.
_مامان من که حرفی نزدم فقط حقیقت رو گفتم، چیزی که اتفاق افتاده، تازه عمه حسن حرف درستی نزد منم محترمانه جوابش دادم، فکر نمیکردم یه روز خونوادم مقابلم قرار بگیرن، بجای حمایتت از من بود، اونجا فقط سکوت کردی، حسن از من دفاع کرد.
+ما خیلی بهت رو دادیم، هی باهات مهربونی میکنیم تو سوء استفاده میکنی.
_ ببخشید مامان دوست نداشتم این حرف رو بزنم ولی شما مجبورم کردی، شما هستید که از اخلاقم دارید سوء استفاده میکنید، بیش تر از هشت ساله الان من طعنه های مردم رو شنیدم، هیچ دفاعی از شما و بابا ندیدم.
حرف هاتون نازنین رو هم پررو کرده بود، من میخواستم حق پدر و مادری شما رو بجا بیارم ولی هی با حرفهاتون و رفتارتون لگد کوبم کردید، تا حالا صدام رو بلند نکردم رو شما، کمتر از چشم نگفتم، اما شما مقابل نیش وکنایههای مردم با من چیکار کردید؟
! حاج خانم ادامه نده، حق با الهه است، بسه.
_قبل سفر بجای سر سلامتی و دعا، این بود بدرقه شما.
برگشتم تو اتاقم و حسابی گریه کردم، اعصابم حسابی بهم ریخت، حرفهای مردم که رو اطرافیانت اثر بزاره تازه جیگرت بدتر میسوزه.
مادرم مقابلم ایستاده بود، هرچی میگم به منظور میگیرن، دیگه خسته شدم از این شرایط خسته.
چشمم افتاد به (نیدل) که به سرش بیرون زده بود، رفتم سر کیفم، سرنگ و نیدل رو بیرون آوردم، نگاهی بهش انداختم، سرنگ رو پر از هوا کردم، جلوی آیینه ایستادم
_الهه خودت رو خلاص کن همین جا، فقط دردش یک لحظهاست اما یه عمر خلاص میشی از نیش وکنایهها، اونجا خدا حق رو به تو میده، اینقدر دختر خوبی بودی که شفاعت شامل حالت بشه، میری بهشت با یه حوری بهشتی ازدواج میکنی حالشو میبری.
همین طور که میخواستم سرنگ رو فرو کنم، یه لحظه تو آیینه حرم حضرت عباس ظاهر شد، یه دست از حرم بیرون زده بود و فقط یک صدا : ما منتظرت هستیم، بیا.
یه لحظه به خودم اومدم، پاهام شل شد افتادم زمین، بیشتر گریه کردم، رو به قبله نشستم و گفتم:
_خدایا ببخش، غلط کردم، عصبانی بودم، دلخور بودم، شیطان هم وسوسهام کرد، منو ببخش.
اینقدر گریه کردم که چشمهام میسوخت، رو زمین دراز کشیدم، پاهام رو جمع کردم با یه حالتی خودم رو بغل کردم، اشک هام از چشمهام سرازیر بود، روی استخونه گونهام میریخت و قطرهقطره سمت گوشم میرفت.
قبل سفر چه دل خون شدم من.
قبل از رفتن به سفر یه دسته گل خریدم، رفتم به پای پدر ومادرم افتادم و ازشون معذرت خواهی کردم.
_منو ببخشید من خیلی تند رفتم.
!این چه کاریه الهه، ما باید از تو معذرت خواهی کنیم، تو این همه مدت دلتپر بود و هیچی نگفتی؟
حس کردم مادرم نمیخواد ببخشه، نمیدونم چرا، خیلی سفت خودش رو گرفته بود، کلی عجزو لابه کردم تا بالاخره دلش رو بدست آوردم.
+بلند شو، بخشیدمت مادر، تو هم از ما بگذر.
با یه آرامش خاطری چمدونم رو بستم و شب آخر رو با هزار آرزو و امید خوابیدم.
و انگار اون شب قصد نداشت صبح بشه.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~