خبر📢📢📢📢خبر📣📣📣📣
برا یه چالش خفن آمادهاید؟؟😍
چالش ساده و کاربردی🎉
با یه جایزه خفن🎊🎊💝
پس آماده باشید برا چالش
راهنمایی میکنم
یه برگه فقط بردارید و خودکار تا بگم چالش چیه📋🖌
دختره بعد از شکست در اولین ازدواجش، تصمیم میگیره ازدواج کنه
💍
بعد از دوماه ازدواج مجددش، پسره چمدون دختره رو دست میگیره و تا خوابگاه و پانسیون همراهی میکنه.
😔😔😢
دم خوابگاه که میرسن پسره به دختره پشت میکنه و میپرسه؟؟....😰😰
میخوای بقیهاش رو بدونی بدو بیا
کانال😍
دوتا رمان کامل تو کانالش بارگزاری شده😍❣
تازه کانالش چالش برگزار کرده😍
جایزهاش هم خفنه🎉🎉💃
هم خودت بیا هم دوستانت رو دعوت کن
https://eitaa.com/joinchat/3559391697Cc833ba0557
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
دختره بعد از شکست در اولین ازدواجش، تصمیم میگیره ازدواج کنه 💍 بعد از دوماه ازدواج مجددش، پسره چمدون
دو هفته وقت دارید😍😍😍
جایزه اش یه کتاب بسیار خفنه😍😍
براتون از بسته هدیه عکس میذارم به زودی😍😍
به نفر اول کتاب رایگان هدیه داده میشه📚
نفر دوم با ۱۰ درصد تخفیف میتونه کتاب رو تهیه کنه + پست رایگان😍😍
نفر سوم ۵درصد تخفیف+پست رایگان😍😍
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_25 #ستاره_پر_درد رفت جلوی در خوابگاه ایستاد، نگاهی به طبقات کرد و گفت: شهرام: اتاقت کجا بود
#پارت_26
#ستاره_پر_درد
وقتی دیدم شهرام همه جوره پشتمنه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگهغمهام رو فراموش کنم، با غم و غصه و افسردگی نمیتونستم پسرم رو پس بگیرم.
شهرام هر روز با دستهگلهای مختلف و هدایای متنوع میاومد خونه.
محبتهاش حد و اندازه نداشت، گاهی وقتها بهش میگفتم: شهرام ریخت و پاش نکن، من میدونم دوستم داری، راضی نیستم تو این شرایط که دستمون خالیه تو اذیت بشی.
شهرام: من وقتی میبینم که تو با دیدن این هدایا میخندی دلم حسابی شاد میشه، لبخندت آرزوی منه.
ستاره: الان حدود ششماه از زندگی مشترکمون میگذره، تو این ششماه من خیلی در حقت بدی کردم، اما تو هربار منو خندوندی، تو منو تو بغل پر مهرت گرفتی و وجودم رو سرشار از آرامش کردی، درحالی که خودت هم کم غم و غصه نداری.
شهرام: این چه حرفیه!؟ ما از اول قرار بود کنار هم مشکلات رو حل کنیم.
راستی ستاره، چند روزه رنگ چهرهات تغییر کرده، مشکلی هست که من نمیدونم؟
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
ستاره: نه، حالم خوبه، رفت و آمدهای دادگاه و شرایط امیرعلی یکم منو ناراحت میکنه.
شهرام: بنظرم بریم یه چکاپ کامل برات بنویسیم، لاغر هم شدی.
ستاره: شهرام، من حالم خوبه عزیز دلم.
شهرام: حرف نباشه، چادرت رو سر کن و بریم، همین حالا.
قیافهاش خیلی باحال شده بود، مثلا میخواست ادای مردسالارها رو دربیاره.
نگرانیش رو درک میکردم، لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو از چوب لباسی برداشتم و پشت سر شهرام از خونه زدم بیرون.
دکتر: مشکلی خاصی هست که شما درخواست آزمایش کردید؟
شهرام: یه مدته رنگ چهرهاشون تغییر کرده، لاغرتر هم شده، اشتها هم نداره.
دکتر: این مدت دغدغهخاصی یا اتفاقی نبوده که ایشون رو بهم بریزه؟
شهرام: چرا بوده، ولی من احساس کردم نسبت به چند ماه گذشته که دغدغه و ناراحتیشون بیشتر بود این لاغری و تغییر رنگ چهره یکم نگران کننده باشه.
دکتر: من نمیتونم همین طوری آزمایش بنویسم، بنظرم من شرایطشون کاملا عادیه.
ستاره: دیدی شهرام، گفتم که حالم خوبه.
شهرام: نه خیر خوب نیست، دکترش خوب نبود، میریم یه جای دیگه.
ستاره: شهراااام!
شهرام: اگر این دوتا کیک و دوتا آب میوه رو بخوری من مطمئن میشم حالت خوبه.
ستاره: از دست تو.
شهرام نمیتونست درد و رنجم رو ببینه، اون راست میگفت من هم لاغرتر شدم، هم رنگ چهرهام تغییر کرده، خودم هم نمیدونستم دلیلش چیه؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_26 #ستاره_پر_درد وقتی دیدم شهرام همه جوره پشتمنه، منم تصمیم گرفتم تغییر کنم، دیگهغمهام رو
#پارت_27
#ستاره_پر_درد
هر روز بیشتر از قبل لاغرتر میشدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم.
بیاشتهایی و حالت تهوع هر روز تکرار میشد.
شهرام: الان سه روزه تو حالت تهوع داری، چیزی هم نمیتونی بخوری، چرا لج میکنی، پاشو بریم دکتر.
ستاره: دفعه قبل که رفتیم و دیدی دکتر گفت چیزی نیست.
شهرام: این حال خرابت ربطی به نگرانیت نداره، تو الان دو هفتهاست اینطور شدی.
ستاره: من اگر امیرعلی پیشم برگرده حالم خوب خوب میشه.
شهرام: من هر طور شده برات آزمایش میگیرم از دکتر، شده دست و پات رو ببندم ببرم اینکار رو میکنم.
مشغول حرف زدن با شهرام بودم که مجددا حالت تهوع اومد سراغم، سرم هم گیج میرفت.
شهرام: ستاره، ستاره خوبی.
چشمام تار میدید، توان ایستادن نداشتم، شهرام منو بغل کرد و سوار ماشین کرد و با سرعت به سمت بیمارستان رفت.
اینقدر با عجله منو آورد که چادرم رو یادش رفت، روسری رو هم نامرتب رو سرم انداخته بود.
فقط متوجه صداهای اطراف بودم، دست و پاهام جون نداشت.
یه مدت که گذشت کاملا بیهوش شدم.
شهرام: آقای دکتر، حالش چطوره؟
دکتر: چند وقته تو این حاله؟
شهرام: دو هفتهاست لاغریش رو حس میکنم، رنگ چهرهاش هم تغییر کرده، سه روزه حالت تهوع داره.
البته چهار روز پیش بردمش که براش یه چکاپ بنویسم ولی دکتر گفت حالش خوبه و نیاز به آزمایش نیست.
الان چیزی شده آقای دکتر؟
دکتر: همسرتون بارداره، ولی...
شهرام: باردار!؟ خب... مشکل دیگهای هست؟
دکتر: نمیخوام نگرانتون کنم، ولی ممکنه نیاز باشه بچه رو سقط کنیم.
شهرام: چرا دکتر؟
دکتر: یه غده ناشناخته داره از مادر تغذیه میکنه، البته این در حد یه احتماله، باید آزمایشات تخصصیتر بررسی بشه، ولی حواستون به همسرتون باشه، مایعات زیاد بخوره، فعلا هم چیزی به همسرتون نگید.
شهرام: چشم، خیلی ممنونم آقای دکتر، فقط بررسی آزمایشات چقدر طول میکشه؟
دکتر:من یه آزمایش مجدد مینویسم اینو انجام بدید و برام بیارید، در اسرع وقت خبرتون میکنیم از نتیجه آزمایش.
ستاره: کجا بودی شهرام؟
شهرام: پیش دکتر بودم عزیزم، گفت که دارم پدر میشم، البته برا بار دوم.
ستاره: چی!؟ من...
شهرام: آره ستاره جان، تو بارداری، دکتر گفت خیلی بیشتر از قبل باید غذا و مایعات بخوری، تو دیگه تنها نیستی، هم به فکر خودت باش هم اون طفل معصوم.
یه آزمایش برات نوشت.
ستاره: بالاخره کار خودت رو کردی؟
شهرام: تا مطمئن نشم حالت خوبه، دست برنمیدارم.
اون روز تا برسیم خونه شهرام همه نوعآب میوهای خرید، از بیمارستان تا خونه، نیم ساعت بود، من پنج تا آب میوه خوردم، بقیهاش رو هم تو یخچال گذاشت، میوه تازه میخرید و تو خونه آبش رو میگرفت.
اجازه نمیداد به سیاه و سفید دست بزنم، خودش آشپزی بلد نبود، از مادرش خواست بیاد خونه کنار دستم باشه، از صدا و سیما برام مرخصی گرفت.
هرچی میگفتم، من خوبم، اجازه بده کار کنم، قبول نمیکرد.
حقیقتش منم خیلی بدم نمیاومد، رفتارهای شهرام منو بیشتر از هر روز هر ساعت شیفتهاش میکرد.
تو این شش ماه، از هیچی دریغ نکرد، دوبار تا حالا از پدر امیرعلی اجازه خواست بزاره امیرعلی دو روز پیشم بمونه.
هرچند پدرش آدمی نبود که این رفتار سخاوتمندانه رو انجام بده.
هوا روبه سردی میرفت، شب یلدا رقصان از راه رسید.
من و شهرام و مامان جون و علی پسر شهرام دور سفره نشستیم.
حافظ رو هم وسط سفره گذاشتیم.
تا نیمههای شب میگفتیم و میخندیدیم، اما یه بار حس کردم از درون دارم میسوزم.
دست و پاهام عرق کرد، نمیدونستم چه اتفاقی دارهمیافته.
شهرام: ستاره حالت خوبه؟
ستاره: خوبم، فقط یکم گرمم شده.
شهرام: بیا بریم تو اتاق، لباسهات رو کمتر کن.
به کمک شهرام بلند شدم، لباسهام رو در آوردم، شهرام یه تشت آب آورد و پاشویم داد.
مادر جون حسابی نگران شده بود.
مادر: شهرام پسرم ببرش دکتر، خدایی نکرده ممکنه اتفاقی برا خودش و بچهاش بیفته.
شهرام: یکم سرحال شد میبرمش.
✍ف. پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
نویسنده به سخاوتمندی من کجا پیدا میشه؟😌😌😅
دوتا پارت جذاب و خفن گذاشتم
ببینم چه میکنید♥️
رواق منتظرم نظراتتون رو بخونم و تحلیلهاتون از داستان ستاره پر درد بشنوم
https://eitaa.com/joinchat/902431193C24bb65b3a3
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_27 #ستاره_پر_درد هر روز بیشتر از قبل لاغرتر میشدم، خودم هم متوجه حال خرابم بودم. بیاشتها
#پارت_28
#ستاره_پر_درد
ساعت ۳نصف شب حالم شدیدا خراب شد، گاهی احساس سرما میکردم و گاهی از گرما میسوختم.
شهرام تمام شب با من بیدار بود، مامان جون علی رو خوابوند و خودش هم هر چند دقیقه یه بار سر میزد.
شهرام: مامان، میشه کمک کنی ستاره لباسهاش رو بپوشه من برم ماشین رو از پارکینگ دربیارم.
مادر: باشه پسرم برو.
با کمک مامان جون لباسهام رو پوشیدم، چادرم رو مادر جون سرم انداخت و آروم آروم به سمت ماشین برد.
مادر: نیاز هست من بیام؟
شهرام: نه مادر، زحمتت میشه، ولی شما کنار علی بمون، دعا کن اتفاقی نیفته.
مادر: نگران نباش، ان شاالله چیزی نیست.
شهرام با یه دستش فرمون رو گرفته بود و دستش دیگهاش تو دستم بود، آروم آروم با انگشت شصت دستم رو نوازش میکرد.
خیابونها خلوت بود، آسمون سیاه بود و ماه نیمه روشن بود.
وقتی دیدم شهرام این همه بخاطر من بهم ریخته، کلی خودم رو ملامت کردم که کاش بیشتر مراقب خودم بودم، بیچاره شهرام.
تا برسیم بیمارستان فکر کنم صد بار مرد و زنده شد.
سریع رفت به ویچر آورد و منو با عجله سمت وارد بیمارستان کرد.
شهرام: دکتر کجاست؟
پرستار: چی شده؟
شهرام: همسرم حالش بده، بارداره، ولی به مرتبه امروز حالش بد شد.
پرستار: من میبرم تو اتاق، شما برید کارهای بستریش رو انجام بدید.
به یه ساعت نکشید دکتر رسید.
دکتر: نگران نباش چیزی نیست، شما استراحت کنید من بقیه سفارشها رو به همسرتون میکنم.
ستاره: ممنونم
شهرام: چی شد آقای دکتر؟
دکتر: آقای شکیبافر، همسرتون فورا باید بچه رو سقط کنه.
شهرام: چی!!!!؟
دکتر: تشخیص ما درست بود متاسفانه، یه غده کنار بچه هست که داره از مادر تغذیه میکنه، بگذره اگر اینجور پیش بره هم مادر رو از دست میدیم هم بچه رو.
شهرام: راه دیگه ای نداره آقای دکتر؟
دکتر: من کورتاژ رو پیشنهادنمیکنم، چون ممکنه بعد از عمل کورتاژ موفق به بارداری مجدد نشن، یه شربت و قرص تجویز میکنم، اگر بچه تا دو هفته دیگه سقط نشد از طریق قرص و شربت، نهایتا عمل کورتاژ رو انجام میدیم.
من بیخبر از اینکه چه بلایی سرم اومده، شب تا صبح رو با خیال راحت زیر سرم خوابیدم.
چهره شهرام خیلی گرفته بود، هیچی به من نمیگفت.
دیدم با قرص و شربت اومد وارد اتاق شد.
ستاره: اینا چیه؟
شهرام: دکتر گفته اینا رو بخوری، برا تو بچه خوبه.
ستاره: شهرام چیزی شده؟
شهرام: نه عزیزم، هیچی نشده، تو راحت باش.
به خونه که رسیدیم، شهرام دست بکار شد و یه غذای من درآوردی پخت، هرچند قیافه نداشت ولی خوشمزه بود، غذام رو تموم نکرده بودم که صدای اذون صبح بلند شد.
شهرام با عجله رفت یه ظرف آب آورد تا من وضو بگیرم.
ستاره: چیکار میکنی؟ من میتونم بلند بشم.
شهرام: تو نباید به خودت فشار بیاری، کمتر سرپا بایست.
با همون آب وضو گرفتم، یه لیوان آب خوردم و سر سجاده ایستادم.
داشتم سلام نماز رو میدادم که شهرام اومد مقابلم نشست.
شهرام: قبول باشه فرشته خانم، چقدر قشنگ شدی با این چادر نماز.
ستاره: ممنون از شما هم قبول باشه.
شهرام: ستاره میخوام یه چیزی بهت بگم، قول بده جا نخوری و نترسی.
ستاره: اینطور که حرف میزنی خب بیشتر میترسم
شهرام: نه ترس نداره، یعنی...
ستاره: بگو چی شده شهرام؟
شهرام: در مورد... در مورد چیزه...
دستاش رو گرفتم و گفتم:
ستاره: شهرام جان بگو چیشده؟ چرا اینقدر دستات یخ کرده؟
شهرام دستاش رو از دستام بیرون کشید و صورتم رو گرفت و گفت:
شهرام: ستاره دکتر گفته برا سلامتی خودت باید بچه ....
ستاره: بچه چی!!؟؟
شهرام: ببین ما هنوز وقت داریم، میتونیم دوباره بچه دار بشیم، تازه تو یه پسر داری، منم علی رو دارم.
ستاره: چی میگی شهرام؟
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~