🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟ دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به ت
#پارت_91
#پشت_لنزهای_حقیقت
اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون اومدن تو اتاق، راستش خیلی شرمنده شدم ولی خب منم دلیل خودم رو داشتم، دلم نمیخواست تو این وضعیت با امیر رو به رو بشم.
عزیزجون: پس این آقا داماد کجاست؟
سارا: داماد!؟ براش کاری پیش اومد رفت لبنان.
خانمجون: غصه نخور مادر، مردها همیشه درگیر کار و جنگ و اینا هستن، خدا رو شکر که اینجا کنار خودمونی.
سارا: منم خوشحالم دوباره شما رو میبینم.
هانیه: بفرمایید سر سفره، شام آمادهاست.
سارا: مامان اگر زحمتی نیست سفره من رو اینجا بیارید.
رویا: صاب خونه، اجازه هست.
سارا: بفرما رویا جان.
رویا: سلام عزیزم خوبی؟ چقدر نگرانت بودیم.
سارا: شما لطف دارید عزیزم، شما خوبید؟
رویا: الحمدلله ما هم خوبیم.
نمیای سر سفره؟
سارا: نه، اگر اجازه بدید من همین جا غذام رو بخورم.
رویا: هرجور راحتی عزیزم،خیلی خوشحال شدم دیدمت.
سارا: منم همین طور عزیزم.
تنها نشستم و غذام رو خوردم، اما فکر و ذکرم لبنان بود. الان حسین تو چه حالیه؟ غذا میخوره؟ کجا میخوابه؟ اصلا حالش خوبه؟
با این که دلم پیشش بود وقتی زنگ میزد جوابش نمیدادم، میخواستم نگرانش کنم تا شاید برگرده.
هادی: چرا جواب حسین رو نمیدی؟
سارا: حوصله ندارم، بعدا زنگش میزنم.
هادی: هاااا، حوصله نداری، باشه، من بهش میگم تا نگران نشه.
من دیگه برم، شما استراحت کن.
این رفتار پدر و مادرم حرصم رو در آورده بود، بیشتر از اونا حسین بود که زنگ میزد و احوال منو از پدرم میپرسید.
آخرش خودم دست به کار شدم، خیلی بیسر و صدا یه بلیط گرفتم، برای یک هفته بعد. اخبار ضد و نقیض هم شهادت سیدهاشم صفیالدین میاومد که هنوز تایید نشده بود.
هیچ خبری به حسین هم ندادم، خیلی زیرکانه ازش حرف گرفتم و فهمیدم حسین حالاحالاها قصد برگشت نداره.
خدا رو شکر تو این ایام هم بعضیاز دونههای قرمز خشک شدن و افتادن، دیگه خارش هم نداشتن.
هانیه: خدا رو شکر دونههای قرمز دستت کمتر شده.
سارا: آره خدا رو شکر.
هادی: اگر حالت بهتر شده و حوصله داری یه تماسی با حسین بگیر.
سارا: اتفاقا دیروز باهاش تماس گرفتم، حالش خوب بود، فعلا کار داره و قصد برگشت نداره، اقای رضایی و قادری هم خبرنگارهای ثابت اونجا شدن.
هانیه: خدا بهشون سلامتی بده و هرچه زودتر شر این ملاعین رو از سرشون و سر ما کم کنه.
سارا: الهی آمین.
من چهارشنبه هفته بعد با یکی از هم دانشگاهیم قرار ملاقات دارم، میخوام یه دیدار با آقای مجیدی هم داشته باشم، وقتی نبودم خیلی پیگیر بودن ظاهرا.
هادی: اره، خوب کاری میکنی دخترم بهشون سر بزن.
خیلی آروم آروم سعی کردم آمادهشون کنم برای رفتنم، اصلا هیچ اشارهای هم نکردم به رفتن و اینا، سعی کردم خیلی طبیعی رفتار کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #پشت_لنزهای_حقیقت اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون ا
#پارت_92
#پشت_لنزهای_حقیقت
فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی.
از حساب مشترک هم مقداری پول برداشتم و به دلار تبدیل کردم، پاسپورت و ویزا و کارت ملی و همه چی رو چک کردم و تو کیفم گذاشتم.
دوربین عکاسیام رو با لنزهای متفاوتش چک کردم و تمییز کردم و تو کیف مخصوصش قرار دادم.
هانیه: سارا جان بیداری مادر؟
سارا: بله، بفرمایید داخل.
هانیه: صبحانه نمیخوای؟
سارا: چرا الان میام.
رفتم خیلی عادی و معمولی سر سفره نشستم و کره و عسل رو خیلی با آرامش روی نون مالیدم و خوردم.
مادرم مقابلم نشسته بود و خیرهخیره بهم نگاه میکرد.
سارا: چیزی شده!؟ خیره خیره نگاه میکنید.
هانیه: دیدن دوباره تو برام آرزویی محال شده بود، همش خواب میدیدم سر بریده و تن تکه تکه شدهات رو برام میارن.
روزی دوبار میرفتم سپاه و دیدن این سردار و اون سردار، چندین بار رفتم با وزیر خارجه حرف زدم، آقای امیرعبداللهیان خدا رحمتش کنه اگر شهید نشده بود زودتر تو رو به من تحویل میداد.
دولت جدید هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیست. دیگه کاملا ناامید شدم از اینکه تو رو زنده ببینم، خیرهخیره نگاهت میکنم چون میخوام از دیدنت سیر بشم، خوشحالم برگشتی، خوشحالم که حالت داره خوب میشه.
بغض گلوم رو گرفته بود، سرم انداختم پایین و خودم کنترل کردم اشکهام سرازیر نشه، داشتم از رفتن منصرف میشدم، دلم به حال مادر سوخت.
چقدر تو نبود من سختی کشیده، اما من چیکار کردم، چیکار دارم میکنم؟
بین رفتن و موندن دو دل شده بودم، نهایتا تا ۳ ساعت دیگه باید فرودگاه میبودم.
واقعا برام سخت بود، نمیدونستم چیکار کنم، حسین تو لبنان به مدت نامعلوم ساکن، منم مادرم از دیدنم خوشحال و رفتنم دوباره اذیتش میکنه، چیزی که اصلا دلم نمیخواد اتفاق بیفته.
هادی: سارا کجاست؟ رفته دانشگاه پیش دوستش؟
هانیه: نه، تو اتاقشه.
هادی: متوجه نشده که ما از نقشه رفتنش با خبر شدیم.
هانیه: نه، فکر نمیکنم.
تو چیکار کردی؟ حسین برگشت؟
هادی: یک ساعت دیگه میرسه اینجا، خواستم برم دنبالش ولی اجازه نداد.
هانیه: نهار چی بپزم؟ بنده خدا خسته و کوفته از جنگ برگشته.
هادی: مرغ فلسطینی بپز.
هانیه: به مزاق تو خوش اومده.
هادی: حسین هم قطعا میپسنده.
از جا بلند شدم کیفم رو کول کردم و کیف دوربینم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
هادی: کجا دخترم؟
سارا: میرم، میرم....
زبونم به دروغ نمیچرخید، به خودم گفتم سارا تو که دنبال شهادتی بخاطر رسیدن به اون دروغ نگو، حقیقت بگو و خودت رو راحت کن.
هانیه: میخوای بری دانشگاه.
سارا: دانشگاه... چیزه ... راستش....
نه میخواستم دروغ بگم، نه میتونستم حقیقت رو بگم، تو آمپاس گیر کرده بودم.
صدای زنگ در خونه بلند شد، پدرم با سرعت رفت سمت در، منم گفتم از این فرصت استفاده کنم و همه چی رو به مادرم بگم.
سارا: مامان من نمیتونم اینجا بند بشم، آقا حکم جهاد داده، من به نوبه خودم میخوام کاری کرده باشم، برم این ظلم صهیونیست به جهان مخابره کنم. من باید برم، یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم.
حسین: یاالله، سلام علیکم.
با شنیدن لهجه عربی و آشنا حرفم رو قطع کردم، با تعجب و تحیر به سمت راست خیره شدم؛ باورم نمیشد حسین مقابلم ایستاده بود.
هادی: نمیخوای آقای حسین به داخل هدایت کنی؟
سارا: حسین!؟ تو.... تو کی ....!؟
هانیه: بفرمایید بشینید خوش اومدید.
هادی: مجبور شدم برم بلیطت رو بفروشم به یکی دیگه، پوستم کنده شد تا یکی رو پیدا کردم.
سارا: یعنی شما میدونستید!؟
هانیه: ما نگرانت بودیم، بخاطر همین همه رفتارهات زیر نظر گرفتیم، حدسمون درست از آب دراومد.
حسین: اومدم و قرار اینجا بمونم.
سارا: شهادت آقای صفی الدین تایید شده؟
حسین: هنوز پیداش نکردن، ولی واقعا شهید شدن، ولی حزبالله تا بدنش پیدا نشه چیزی نمیگه.
سارا: چه اتفاقی داره میافته؟ چقدر شرایط وحشتناک شده.
حسین: همش خیره، نترس حزبالله به اندازه کافی قوی هستن، ما هنوز تو میدانیم.
سارا: حسین دیدی دستام، دیگه دون قرمز نداره.
حسین: پدرت بهم گفت، خیلی خوشحالم حالت خوب شده، بهت قول میدم بهتر از این هم که شدی دفعه بعد باهم بریم لبنان.
سارا: باید سر قولت بمونیهااا.
حسین: سر قولم هستم.
حالا با اومدن حسین به آرامش رسیده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_92 #پشت_لنزهای_حقیقت فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی. از ح
#پارت_93
#پشت_لنزهای_حقیقت
حسین: این یک ماه و خوردهای رو خیلی سخت گذروندم، نگرانت بودم، مخصوصا روزهایی که جواب تماسهام رو نمیدادی.
سارا: واقعا نگرانم بودی!؟
حسین: هم نگران بودم هم دلتنگ.
سارا: سید رو تشییع نکردن چرا؟ الان چهل روز داره میگذره.
حسین: تشییع سید تو این شرایط ممکن نیست. نه مکانش و نه امنیت تشییع فراهم نشده.
سارا: خدا لعنتشون کنه.
حسین: دیگه چه خبر؟
سارا: خبر خاصی نیست، دوره درمانم رو دارم میگذرونم، خدا رو شکر هر روز بهتر از دیروزم.
حسین: الحمدلله.
سارا: شرایط منطقه الان چطوریه؟
حسین: آوارهها روز به روز بیشتر میشن، اونایی که توانش رو داشتن سمت مرزهای سوریه راه افتادن؛ محور مقاومت هنوز توان یک سال جنگ رو داره، ولی اسراییل کم آورده، ولی خب به روی خودش نمیاره، الان انتخابات آمریکا برا اسراییل سرنوشت ساز.
سارا: هر دوتا نامزدهای انتخابات امریکا گرگ هستن، ترامپ که موضعش مشخصه، کاملا هریس هم علنا گفته موافق این نسل کشی، هر طرف رای بیاره برنده اسراییل.
حسین: نه فرق میکنه، کاملا هریس فقط حرف میزنه و قطعا پشت اسراییل درنمیاد، اما ترامپ تمام منفعتش تو اسراییل و پابرجا بودنش، از هیچ کاری هم ابا نداره برای این مسئله.
سارا: خدا بخیر کنه واقعا، اسم این ترامپ میاد اعصابم بهم میریزه.
شرایط منطقه در نوسان بود، خبرهای خوب و بد زیادی پشت سرهم فضای مجازی رو پر کرده بود.
شایعه زنده بودن سید حسن خیلی زیاد شده بود، تشییع نکردنش هم به این شایعه بیشتر قوت میداد.
اما حزبالله با همه اینا کنار نکشید و بچهها جانانه تو میدون حضور داشتن، طی ۳ هفته از نیمه آبان تا اول آذر سه تا از صمیمیترین دوستای حسین شهید شدن، از همه دردناکتر و ناراحت کنندهتر خبر شهادت عباس بود و تدوینگر مراسمات حسین بود، خیلی از شنیدن خبر شهادتش ناراحت شدم.
حسین انگار برادرش رو از دست داده بود، تمام خانواده حسین شهید شدن تنها همدمش عباس بود که اونم به خانواده حسین ملحق شد.
به خواست پدرم من و حسین طبقه بالای خونه پدرم ساکن شدیم؛ هرچند حرف زیاد شد از طرف در و همسایه و فامیل ولی ما کاری نداشتیم، پدرم جوابشون رو میداد.
هرچند که من این دوماه لبنان نبودم ولی آقای رضایی کلی محتوا برام ارسال کرد، من و حسین کنار هم مشغول تدوین عکسها و کلیپها شدیم.
صفحه اینستام رو مجدد راه اندازی کردم، فقط در مورد شرایط غزه و لبنان پست و استوری میگذاشتم.
حسین: سارا خوبی!؟
سارا: آره، خوبم، چطور؟
حسین: رنگت پریده، سفید شدی.
سارا: خوبه دیگه سفید شدم.
حسین: سفیدی صورتت عادی نیست، نکنه فشارت افتاده؟
سارا: نه بابا، حالم خوبه، الان میرم صبحانه هم میخورم رنگ و روم باز میشه.
✍ف.پورعباس.
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~