🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_89 #پشت_لنزهای_حقیقت سکوت غمباری بین من و حسین حاکم شده بود، زیارت یک روزه هم تموم شد برگش
#پارت_90
#پشت_لنزهای_حقیقت
هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟
دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به تعویض خون نمیبینم، همین داروهای تجویز شده رو ادامه بدن و مرتب با آب ولرم استحمام کنن کفایت میکنه.
هانیه: واقعا آقای دکتر!؟ یعنی دخترم حالش خوب میشه؟
دکتر: دختر شما همین الان هم حالش خوبه.
هادی: خیلی ممنون آقای دکتر.
دکتر: میتونیدکارهای ترخیصشون انجام بدید.
از بیمارستان بعد از یک هفته مرخص شدم؛ خودم هم حس میکردم که دارم بهتر میشم واقعا از این ماجرا خوشحال بودم. حالا که حالم خوب بود دلیلی نداشتم که ایران بمونم، وسایلم رو جمع کردم که دنبال حسین برم لبنان.
هانیه: سارا جان درسته دکتر گفت داری خوب میشی ولی نیاز به هرروز حموم کردن داری، اونجا تو اون هوای آلوده قطعا حالت بدتر میشه.
سارا: نگران نباش مامان، ماسک میزنم، اونجا هنوز یکم جای سالم داره، قسمتهای شمالی و نزدیک به سوریه فعلا یکم خوبه، من باید برم خبر جمع کنم، الان کلی اتفاق اونجا افتاده.
هادی: من نمیتونم اجازه بدم بری تو دهن مرگ، سارا جان تو باید تا اتمام دوره درمان و بهبودی کاملت ایران بمونی.
سارا: یعنی چی بابا!؟ پس حسین چی!؟
هادی: حسین یه مرد، میتونه از خودش دفاع کنه، هرروز هم داره باهات تماس میگیره، رفتن تو به اونجا نیاز نیست.
سارا: بابا خواهش میکنم اجازه بدید برم، من حالم خوبه.
هادی: اصرار نکن محاله اجازه بدم بری.
نتونستم رو حرف پدرم نه بیارم، زانوی غم بغل کردم و گریه کردم. پدرم خیلی جدی بود؛ هرکاری میکردم رضایت نمیداد.
علیاکبر: حسین الان ۱ ماه ما اینجاییم، میخوای تو برو ایران خانمت رو ببین یه چند روزی و بعد برگرد ما هستیم.
حسین: من به عنوان یه فرمانده باید تو میدون باشم، نمیتونم دیگه اینجا رو ترک کنم.
حسام: فقط یکی دو روز برو، خانمت چشم انتظاره.
حسین: هر روز باهاش تماس میگیرم، خدا رو شکر مرخص شده، حالش هم داره خوب میشه.
علیاکبر: هرچی باشه اون به تو الان بیشتر نیاز داره، برای دلگرمیش هم شده برو ببینش.
حسین: یکم شرایط بهتر بشه حتما این کار رو میکنم.
من میدونستم چرا حسین برنمیگرده، از این میترسید که من هوایی بشم و بخوام باهاش برم لبنان.
چند روزی قهر کردم نه جواب حسین رو میدادم نه تو خونه غذا خوردم و با کسی حرف زدم.
هانیه: سارا جان مامان آقا امیر و رویا خانم اومدن عیادت.
سارا: بگو حالش خوب نیست خوابیده.
هانیه: زشته مادر، بیا بشین پیششون.
سارا: من نمیام، همین که گفتم بهشون بگید.
هانیه: عزیز جون هم همراهشون میاد، خانم جون هم همین طور، برای شام هم میمونن، حالا خود دانی.
سارا: برای اینکه حال منو بگیرید این کار رو کردید؟
هانیه: سارا جان چرا متوجه نیستی ما نگرانتیم، هرکاری میکنیم برا بهبودی سریعتر خودته، حالت که خوب بشه میتونی هرجا دوست داشتی بری.
حسین که برگشت دستت رومیگذارم تو دستش و همراهش برو.
سارا: حسین!؟ شما خودتون باهاش هماهنگ کردید که نیاد ایران تا من هوایی نشم، مامان من بچه نیستم.
هانیه: کسی نمیگه تو بچهای، فقط گاهی احساسی عمل میکنی، تو این شرایط نباید احساسی رفتار کرد.
سارا: احساسی!؟ این که من میخوام برم صدای مظلومان باشم احساسیه؟
هانیه: نه، اینکه حالت خوب نشده و میخوای دوباره تو دهن گرگ بری احساسیه، تو باید نیروت رو به دست بیاری، زخمهات هنوز تازه هستن، بخیههات هنوز دو هفته دیگه باید کشیده بشه، سینه و لگنت آسیب جدی دیده، به راه رفتنت دقت کردی، لنگ میزنی، چون حواست به خودت نبوده، باید بری فیزیوتراپی یکم به خودت فکر کن، بیشتر از این هم بحث نمیکنیم، شام منتظرم.
از شدت کلافگی نفسی کشیدم و از پنجره به حیاط خونه خیره شدم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
10.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دختری که عبا سر کند با اصالت است و اصیل.
زیبایی دختر عفت است.
شرع در مورد او میگوید
دختری که عفت و شرفش حفظ کنه
قلب حضرت زهرا رو شاد میکنه.
#حجاب
#عفاف
#لایحه_عفاف_حجاب
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_90 #پشت_لنزهای_حقیقت هادی: دکتر حال دخترمون چطوره؟ دکتر: طبق این آزمایشات جدید من نیازی به ت
#پارت_91
#پشت_لنزهای_حقیقت
اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون اومدن تو اتاق، راستش خیلی شرمنده شدم ولی خب منم دلیل خودم رو داشتم، دلم نمیخواست تو این وضعیت با امیر رو به رو بشم.
عزیزجون: پس این آقا داماد کجاست؟
سارا: داماد!؟ براش کاری پیش اومد رفت لبنان.
خانمجون: غصه نخور مادر، مردها همیشه درگیر کار و جنگ و اینا هستن، خدا رو شکر که اینجا کنار خودمونی.
سارا: منم خوشحالم دوباره شما رو میبینم.
هانیه: بفرمایید سر سفره، شام آمادهاست.
سارا: مامان اگر زحمتی نیست سفره من رو اینجا بیارید.
رویا: صاب خونه، اجازه هست.
سارا: بفرما رویا جان.
رویا: سلام عزیزم خوبی؟ چقدر نگرانت بودیم.
سارا: شما لطف دارید عزیزم، شما خوبید؟
رویا: الحمدلله ما هم خوبیم.
نمیای سر سفره؟
سارا: نه، اگر اجازه بدید من همین جا غذام رو بخورم.
رویا: هرجور راحتی عزیزم،خیلی خوشحال شدم دیدمت.
سارا: منم همین طور عزیزم.
تنها نشستم و غذام رو خوردم، اما فکر و ذکرم لبنان بود. الان حسین تو چه حالیه؟ غذا میخوره؟ کجا میخوابه؟ اصلا حالش خوبه؟
با این که دلم پیشش بود وقتی زنگ میزد جوابش نمیدادم، میخواستم نگرانش کنم تا شاید برگرده.
هادی: چرا جواب حسین رو نمیدی؟
سارا: حوصله ندارم، بعدا زنگش میزنم.
هادی: هاااا، حوصله نداری، باشه، من بهش میگم تا نگران نشه.
من دیگه برم، شما استراحت کن.
این رفتار پدر و مادرم حرصم رو در آورده بود، بیشتر از اونا حسین بود که زنگ میزد و احوال منو از پدرم میپرسید.
آخرش خودم دست به کار شدم، خیلی بیسر و صدا یه بلیط گرفتم، برای یک هفته بعد. اخبار ضد و نقیض هم شهادت سیدهاشم صفیالدین میاومد که هنوز تایید نشده بود.
هیچ خبری به حسین هم ندادم، خیلی زیرکانه ازش حرف گرفتم و فهمیدم حسین حالاحالاها قصد برگشت نداره.
خدا رو شکر تو این ایام هم بعضیاز دونههای قرمز خشک شدن و افتادن، دیگه خارش هم نداشتن.
هانیه: خدا رو شکر دونههای قرمز دستت کمتر شده.
سارا: آره خدا رو شکر.
هادی: اگر حالت بهتر شده و حوصله داری یه تماسی با حسین بگیر.
سارا: اتفاقا دیروز باهاش تماس گرفتم، حالش خوب بود، فعلا کار داره و قصد برگشت نداره، اقای رضایی و قادری هم خبرنگارهای ثابت اونجا شدن.
هانیه: خدا بهشون سلامتی بده و هرچه زودتر شر این ملاعین رو از سرشون و سر ما کم کنه.
سارا: الهی آمین.
من چهارشنبه هفته بعد با یکی از هم دانشگاهیم قرار ملاقات دارم، میخوام یه دیدار با آقای مجیدی هم داشته باشم، وقتی نبودم خیلی پیگیر بودن ظاهرا.
هادی: اره، خوب کاری میکنی دخترم بهشون سر بزن.
خیلی آروم آروم سعی کردم آمادهشون کنم برای رفتنم، اصلا هیچ اشارهای هم نکردم به رفتن و اینا، سعی کردم خیلی طبیعی رفتار کنم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
🇱🇧بھ ۅقت ࢪمان ؏اشقانھ🇵🇸
#پارت_91 #پشت_لنزهای_حقیقت اصلا حال و حوصله شرکت تو مهمونی رو نداشتم، عزیزجون و خانم جون خودشون ا
#پارت_92
#پشت_لنزهای_حقیقت
فقط دو دست لباس با خودم برداشتم، یکی لباس گرم و یکی لباس تابستونی.
از حساب مشترک هم مقداری پول برداشتم و به دلار تبدیل کردم، پاسپورت و ویزا و کارت ملی و همه چی رو چک کردم و تو کیفم گذاشتم.
دوربین عکاسیام رو با لنزهای متفاوتش چک کردم و تمییز کردم و تو کیف مخصوصش قرار دادم.
هانیه: سارا جان بیداری مادر؟
سارا: بله، بفرمایید داخل.
هانیه: صبحانه نمیخوای؟
سارا: چرا الان میام.
رفتم خیلی عادی و معمولی سر سفره نشستم و کره و عسل رو خیلی با آرامش روی نون مالیدم و خوردم.
مادرم مقابلم نشسته بود و خیرهخیره بهم نگاه میکرد.
سارا: چیزی شده!؟ خیره خیره نگاه میکنید.
هانیه: دیدن دوباره تو برام آرزویی محال شده بود، همش خواب میدیدم سر بریده و تن تکه تکه شدهات رو برام میارن.
روزی دوبار میرفتم سپاه و دیدن این سردار و اون سردار، چندین بار رفتم با وزیر خارجه حرف زدم، آقای امیرعبداللهیان خدا رحمتش کنه اگر شهید نشده بود زودتر تو رو به من تحویل میداد.
دولت جدید هنوز تکلیفش با خودش مشخص نیست. دیگه کاملا ناامید شدم از اینکه تو رو زنده ببینم، خیرهخیره نگاهت میکنم چون میخوام از دیدنت سیر بشم، خوشحالم برگشتی، خوشحالم که حالت داره خوب میشه.
بغض گلوم رو گرفته بود، سرم انداختم پایین و خودم کنترل کردم اشکهام سرازیر نشه، داشتم از رفتن منصرف میشدم، دلم به حال مادر سوخت.
چقدر تو نبود من سختی کشیده، اما من چیکار کردم، چیکار دارم میکنم؟
بین رفتن و موندن دو دل شده بودم، نهایتا تا ۳ ساعت دیگه باید فرودگاه میبودم.
واقعا برام سخت بود، نمیدونستم چیکار کنم، حسین تو لبنان به مدت نامعلوم ساکن، منم مادرم از دیدنم خوشحال و رفتنم دوباره اذیتش میکنه، چیزی که اصلا دلم نمیخواد اتفاق بیفته.
هادی: سارا کجاست؟ رفته دانشگاه پیش دوستش؟
هانیه: نه، تو اتاقشه.
هادی: متوجه نشده که ما از نقشه رفتنش با خبر شدیم.
هانیه: نه، فکر نمیکنم.
تو چیکار کردی؟ حسین برگشت؟
هادی: یک ساعت دیگه میرسه اینجا، خواستم برم دنبالش ولی اجازه نداد.
هانیه: نهار چی بپزم؟ بنده خدا خسته و کوفته از جنگ برگشته.
هادی: مرغ فلسطینی بپز.
هانیه: به مزاق تو خوش اومده.
هادی: حسین هم قطعا میپسنده.
از جا بلند شدم کیفم رو کول کردم و کیف دوربینم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم.
هادی: کجا دخترم؟
سارا: میرم، میرم....
زبونم به دروغ نمیچرخید، به خودم گفتم سارا تو که دنبال شهادتی بخاطر رسیدن به اون دروغ نگو، حقیقت بگو و خودت رو راحت کن.
هانیه: میخوای بری دانشگاه.
سارا: دانشگاه... چیزه ... راستش....
نه میخواستم دروغ بگم، نه میتونستم حقیقت رو بگم، تو آمپاس گیر کرده بودم.
صدای زنگ در خونه بلند شد، پدرم با سرعت رفت سمت در، منم گفتم از این فرصت استفاده کنم و همه چی رو به مادرم بگم.
سارا: مامان من نمیتونم اینجا بند بشم، آقا حکم جهاد داده، من به نوبه خودم میخوام کاری کرده باشم، برم این ظلم صهیونیست به جهان مخابره کنم. من باید برم، یک ساعت و نیم دیگه پرواز دارم.
حسین: یاالله، سلام علیکم.
با شنیدن لهجه عربی و آشنا حرفم رو قطع کردم، با تعجب و تحیر به سمت راست خیره شدم؛ باورم نمیشد حسین مقابلم ایستاده بود.
هادی: نمیخوای آقای حسین به داخل هدایت کنی؟
سارا: حسین!؟ تو.... تو کی ....!؟
هانیه: بفرمایید بشینید خوش اومدید.
هادی: مجبور شدم برم بلیطت رو بفروشم به یکی دیگه، پوستم کنده شد تا یکی رو پیدا کردم.
سارا: یعنی شما میدونستید!؟
هانیه: ما نگرانت بودیم، بخاطر همین همه رفتارهات زیر نظر گرفتیم، حدسمون درست از آب دراومد.
حسین: اومدم و قرار اینجا بمونم.
سارا: شهادت آقای صفی الدین تایید شده؟
حسین: هنوز پیداش نکردن، ولی واقعا شهید شدن، ولی حزبالله تا بدنش پیدا نشه چیزی نمیگه.
سارا: چه اتفاقی داره میافته؟ چقدر شرایط وحشتناک شده.
حسین: همش خیره، نترس حزبالله به اندازه کافی قوی هستن، ما هنوز تو میدانیم.
سارا: حسین دیدی دستام، دیگه دون قرمز نداره.
حسین: پدرت بهم گفت، خیلی خوشحالم حالت خوب شده، بهت قول میدم بهتر از این هم که شدی دفعه بعد باهم بریم لبنان.
سارا: باید سر قولت بمونیهااا.
حسین: سر قولم هستم.
حالا با اومدن حسین به آرامش رسیده بودم.
✍ف.پورعباس
🚫کپی و انتشار به هر شکل و صورتی ممنوع
~~~~✍️🧠✍️~~~~
@taravosh1
~~~~✍️🧠✍️~~~~
- بسماللهِالذیخَلقَالـمهدی -
-
ایظهورتدردهارابهتریندرمان ، بیا💚 ִִֶֶָָ࣪࣪𖥻.