ترور رسانه
🍃🍃🍃 🍃🌸🌸 🍃🌸 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_اول نویســـنده:
ریپلاے به #قسمت_اول رمان جذاب #قدیـــــــس☝️
هیچ رمانی مثل این ندیدم 😍
🔆
🔅🔅
🔅💠🔅
🔅💠💠🔅
🔅💠💠💠🔅
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_دوازهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
آسمان صاف بود و آفتاب می تابید، اما هوا گرم نبود. پرفسور آستروفسکی زنگ در کلیسا را برای سومین بار فشار داد. به ساعتش نگاه کرد؛ هفت دقیقه از ۱۱ صبح گذشته بود و کشیش هنوز نیامده بود.
پرفسور دکمه های پالتوی طوسی رنگش را تا بالا بست، به طرف نیمکت چوبی که زیر درخت کاج کهنسال بود رفت و روی آن نشست.
او مردی بود ۷۹ ساله با جثه ای نحیف و کمی خمیده و به قول کشیش «کج و کوله»، با چشم های آبی روشن و یک عینک پنسی لق و الوق و موهای کاملا سفید و کم پشت. کلاه شاپویی که به سر داشت، در مسکو مرسوم نبود و آن را به سال پیش در سفری به باکو خریده بود. او استاد سابق دانشگاه شرق شناسی مسکو و از کارشناسان ارشد انستیتوی نسخ خطی روسیه بود و تبحر خاصی در شناخت زبان و خط کشورهای شرقی و آسیایی داشت. پرفسور حتی اگر دوست صمیمی کشیش نبود هر وقت با یک تلفن از او خواسته می شد یک نسخه ی قدیمی را بررسی کند زودتر از ساعت مقرر در محل قرار حاضر میشد.
ناگهان صدای آوازی که آهنگ «قایقرانان ولگاه را می خواند، او را از فکر کتاب و نسخ خطی بیرون آورد. سرش را به طرف صدا کج کرد. کشیش با ردای مشکی اش در کنارش ایستاده بود؛ در حالی که با هر تابی که به سرش می داد و قایقرانان ولگا را می خواند، ریش بلندش مثل پاندول ساعت به چپ و راست تاب می خورد.
پرفسور از جا بلند شد. لبخندی که بر صورتش نشست، چروک های دو طرف چشم و دهانش را عمیق تر کرد. از دیدن کشیش خوشحال شد؛ مخصوصا که او با آهنگ مورد علاقه اش به انتظار کسل کننده اش پایان داده بود. کشیش از خواندن باز ایستاد و به خاطر تأخیری که داشت عذرخواهی کرد و در همان حال دستش را جلو آورد. وقتی پرفسور به او دست میداد گفت:
«کاش میشد «قایقرانان» را تا آخرش می خواندی پدر.
کشیش به دماغ عقابی او نگاه کرد که نوک آن سرخ شده بود. گفت: شرمنده ام دوست عزیز که کمی دیر آمدم و تو را اسیر سرمای صبحگاهی کردم.»
پرفسور لبخند زد و گفت:
«کجا بودی رفیق؟ کبکت خروس می خواند.»
به طرف کلیسا به راه افتادند.
- دیدن دوست عزیزی چون تو، مرا سر شوق آورده است. کشاندی؟»
پرفسور پرسید:
«من یا آن کتابی که به خاطرش مرا تا این جا کشیش گفت: «اگر امکان داشت، خودم می آمدم.»
کشیش قبل از این که کلید را در قفل بیندازد، به پشت و اطرافش نگاه کرد؛ فرد مشکوکی در آن حوالی نبود. در را باز کرد. پرفسور به محض کشید. ورود به کلیسا، رو به تندیس حضرت عیسی در بالای محراب، صلیب
داخل اتاقک پشت محراب، هوا نسبتا گرم بود. پرفسور پالتو و کلاهش را در آورد و کشیش آن ها را گرفت و به رخت آویز آویخت. خوب! این گنجی که می گفتی کجاست؟
پرفسور در حالی که از گرمای مطبوع لذت می برد، پرسید:
«چه خوب! این گنجی که می گفتی کجاست؟»
💟 @chaharrah_majazi
🔆
🔅🔅
🔅💠🔅
🔅💠💠🔅
🔅💠💠💠🔅
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_سیزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش کلید کشوی میز را از جیبش در آورد، آن را جلوی صورتش گرفت و گفت:
«کلید گنح در دست های من است!»
در کار باشد بعد خم شد و در حال باز کردن در کشور ادامه داد:
« البته اگر گنجی بقچه را روی میز گذاشت. پرفسور روی صندلی نشست و به کشیش نگاه کرد که داشت گره بقچه را باز می کرد. چشمش که به ورق های کاغذ پاپیروس افتاد، نیم تنه اش را به جلو خم کرد. آن چه می دید قانعش نمی کرد، عینک مطالعه اش را که با نخی به دور گردنش انداخته بود، به چشم زد. حالا به وضوح کاغذهای پاپیروس و دست نوشته های روی آن را ببیند، برگ رویی را برداشت و آن را جلوی چشم هایش گرفت.
- خدای من! این خط عربی کوفی است!
کشیش در حالی که روی صندلی می نشست گفت: «به همین دلیل خواندنش سخت است.»
پرفسور با دو انگشت، کاغذ و نوشته های روی آن را لمس کرد و گفت: « برای تو البته نباید خواندنش چندان سخت باشد.»
بعد ورق کاغذ را بلند کرد و آن را جلوی نور لامپ گرفت و رو به کشیش گفت:
«چنین اثری را حتی در موزه ی لوور فرانسه هم ندیده ام. دست تو چه می کند؟
کشیش، ذوق زده پاسخ داد:
«یک مرد جوان تاجیک آن را به قصد فروش آورد. می گفت بین اجدادش دست به دست گشته و به او رسیده است.
پرفسور شروع کرد به ورق زدن کتاب، هر ورق را با دقت نگاه می کرد. بعد از کاغذهای پاپیروس، اوراق پوست آهو بود که خط نوشته های آن عربی بود. آثار پارگی و پوسیدگی هم در برخی اوراق دیده می شد. پرفسور حالا كاملا يقين داشت که این کتاب منحصر به فرد است. ورق ها را روی هم گذاشت. عینکش را برداشت و گفت:
«پدر جانا چمدانت را ببند و از این سرزمین برو. این کتاب را می توانی به چند میلیون دلار بفروشی و در جایی مثل جزایر قناری یک قصر برای خودت بخری.»
کشیش خوشحالی اش را با لبخند نشان داد و گفت: «جزایر قناری پیشکش ستاره های هالیوود جناب پرفسور. من که اهل معامله با کتاب و کسب در آمد نیستم. لذت غایی، داشتن چنین کتابی است. باید آن را با دقت بخوانم و بدانم که نویسنده اش كيست و دربارهی چه چیزی نوشته است؟
پرفسور گفت:
«قطع یقین، این کتاب را چندین نفر نوشته اند؛ چندین نفر در چندین دوره ی تاریخی. تفاوت کاغذها و خط نوشته ها مؤید این نکته است.»
کشیش گفت:
«رسیدن این کتاب به دست من، بیشتر به یک معجزه شبیه است.»
پرفسور نوک بینی اش را خاراند و گفت: «البته من به معجزه اعتقادی ندارم پدر، و ترجیح می دهم بگویم این کتاب هدیه ای است به تو از سوی عیسی مسیح که تو خادم کلیسای اویی»
این جمله ی پرفسور، کشیش را منقلب کرد. به یاد واقعهی شب قبل افتاد؛ دیدن عیسی بن مریم و کودکی که به او هدیه داده بود. به یقین آنچه دیده بود یک رویا نبود. هدیه ای از سوی عیسی مسیح ... این جمله ی پرفسور چون پژواک صدایی در کوه در قلب او ارتعاش یافت. دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به روی آن خم کرد. صدای پرفسور را می شنید که می گفت:
«چه شده پدر؟ زیاد هم ذوق زده نشوید! برای قلب تان خوب نیست.»
#ادامـــہ_دارد ...
💟 @chaharrah_majazi
☘🌼☘🌼
انسان های متڪبر عادت دارند ڪه تنها به مقابل شان نگاه ڪنند.
چرا ڪه اگر نگاهـے هم به زمین زیر پایشان مـےانداختند
به راحتـے متوجه ی موانعے مے شدند ڪہ به سادگے یڪ لحظہ غفلت آن ها را به زمین خواهد زد.
🔥متڪبر نباشیم.
#یک_جرعه_تفکر
#م_زارعی
💌@chaharrah_majazi
☘🌼☘🌼
⚜❣⚜
⚜❣❣⚜
⚜❣❣❣⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_چهاردهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
سپس خندید و دستش را روے شانہ ے او گذاشت. ڪشیش سرش را بلند ڪرد. چند قطره اشڪ روے گونہ هایش غلتید.
- خداے بزرگ! شما گریہ مے ڪنید؟ البتہ شاید حسرت این را مے خورید ڪہ چرا چنین گنجے در جوانے بہ دست شما نیفتاده است. حق دارید پدر این هدیہ ڪمے دیر بہ دست شما رسیده است.
بازوے ڪشیش را فشرد و گفت:
از شما بعید است پدر!
ڪشیش در حالے ڪہ بہ نقطه اے روے میز خیره شده بود گفت:
«دیشب اتفاق عجیبے افتاد. مشغول مطالعہ ڪتابے بودم. ناگہان دیدم مرد جوانے ڪہ شباهت زیادے بہ تندیس و شمایل عیسے بن مریم داشت مقابلم ظاهر شد. ڪودڪے در آغوش داشت. او را بہ من داد و گفت من ڪودڪم را بہ دست تو مے سپارم. از او بہ خوبے مراقبت ڪن. گفت او عیسے بن مریم است. با آمدن همسرم بہ اتاق ناگہان غیب شد. احساس مےڪنم بین واقعہ ے دیشب و این ڪتاب، باید رابطہ اے وجود داشته باشد.»
پرفسور گفت:
من آدمے مذهبے نیستم، اما مذهب همیشہ براے من چیز جالبے بوده است. من از اتفاقات خارق العاده خوشم مے آید و آن را باور دارم، لذا مے پذیرم ڪہ شما دیشب عیسے بن مریم را دیده باشے؛ بخصوص ڪہ معجزه ے او را روے میزتان مے بینم.
بعد سرش را تڪان داد و گفت:
«خیلے جالب است. همه چیز دارد رؤیایي مے شود. این را به فال نیڪ بگیرید... بلند شوید، باید یڪ گردان پلیس را خبر ڪنیم تا تو و ڪتابت را تا منزل اسڪورت ڪنند!»
با خنده ے پرفسور، ڪشیش تبســمے ڪرد و گفت:
«من درباره ے معجزات الهے ڪتاب هاے زیادے خوانده ام و مطالب فراوانے شنیده ام. به آن اعتقاد راسخ دارم، اما نمے دانم چہ رازي در این ڪتـــاب نہفتہ است و رابطہ ے آن با عیسے مسیح چیست؟
پرفسور گفت:
«حتما رازش را بعد از مطالعہ ے ڪتاب بہ دست خواهے آورد. فعلا دویست سیصد دلار بگذار ڪف دست صاحب ڪتاب و بگو خیرش را ببیند.»
ڪشیش گفت:
«نہ! باید چند هزار دلارے بہ او بدهم. مے گفت مے خواهد با پول این ڪتاب زندگی خود و خانواده اش را سر و سامانی بدهد.»
بعد توے دلش گفت:
«او فرستاده ے عیسے مسیح است؛ امانت دارے ڪہ امانت او را بہ دستم رسانده است.»
پرفسور از جا بلند شد و گفت:
«توے این ڪلیساے شما چاے یا قہوه پیدا نمے شود؟
ڪشیش در حالے ڪہ داشت بقچہ را گره مےزد گفت:
«الان مےرویم بہ دفترم و یڪ چاے سبز چینے برایت دم مے ڪنم با عسل ناب «باغیری» ڪہ چند روز پیش، از اوفا برایم آورده اند.»
آن روز، ڪشیش بقچہ ے ڪتاب را داخل نایلونے گذاشت و با ترس و وحشتے ڪہ در او سابقه نداشت، از ڪلیسا خارج شد و بہ آپارتمانش رفت و تا وقتے ایرینا در را بہ روے او گشود و گرماے مطبوع و بوے سوپ «بورش، بہ مشامش رسید، همچنان نگران بود و مے ترسید ڪہ آن دو جوان مشڪــوڪ دیروزے بہ سراغش بیایند و ڪتاب را از چنگش در آورند.
پس از نہار بہ بانڪ رفت، دو هزار دلار از حسابش برداشت و بہ ڪلیسا برگشت تا ساعت پنج ڪہ مرد جوان تاجیڪ مے آمد، با پرداخت پول ڪتاب ڪار را بہ خوبے و خوشے بہ پایان برساند.
💠 @chaharrah_majazi
⚜❣⚜
⚜❣❣⚜
⚜❣❣❣⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پانزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
اما نہ آن روز و نہ روزهاے دیگر از مرد تاجیڪ خبرے نشد و غیبت ناگہانے او، معماے دیگرے شد ڪہ ڪشیش نمے توانست آن را حل ڪند. با وجود این دو هزار دلار پول ڪتاب را همان روز در ڪشوے میز ڪارش در ڪلیسا گذاشت تا هر وقت او را دید بہ او بدهد.
حس #ڪنجڪاوے ڪشیش براے مطالعہ ے ڪتاب، نہ براے پے بردن بہ ارزش مادے آن، بلڪہ بہ خاطر رؤیایے بود ڪہ در آن حضرت مسیح از آن بہ عنوان فرزندش و امانتے ڪہ بہ دست او مے سپرد یاد ڪرده بود. مگر در این ڪتاب چہ نوشتہ شده بود ڪہ رسالت نگہدارے از آن از سوے مسیح بہ او سپرده شده بود؟
عصر همان روز ڪہ مرد تاجیڪ نیامد و بر معماي پیچیده ے ڪتاب معماے دیگرے افزوده شد، ڪشیش بہ منزل رفت و از سوپ «بورشے» ڪہ ایرینا همیشہ آن را لذيذ طبخ مے ڪرد، چند قاشق بیشتر نخورد و با گفتن امشب اشتہا ندارم، بہ اتاق ڪارش رفت.
پشت میزش نشست، بقچہ را گشود و عینڪش را بہ چشم زد و سعے ڪرد با غلبہ بر هیجانے ڪہ داشت مطالعہ ے ڪتاب را آغاز ڪند.
نخست چند برگ رویے را برداشت و ڪاغذ #پاپیروسے را ڪہ چهارده قرن پیش مردے در جایے از ڪره ے زمین روي آن نوشتہ بود، چند بار لمس ڪرد و بویید. سعے ڪرد حدس بزند در قرن ششم میلادے دنیاے پیچیده ے امروز چقدر ساده بوده و مردم دور از هیاهوے زندگے ماشینے و ازدحام سرسام آور انسان ها، چگونہ در ڪنار هم مے زیستند.
ڪشیش عادت داشت هر گاه ڪہ یڪ نسخہ ے خطے را مے خواند، شرایط زندگے آن دوران را تجسم ڪند و موقعیت آدم ها، بخصوص نویسنده ے ڪتاب را بفهمد. او با چنین حسے مطالعہ ے صفحہ نخست ڪتاب را آغاز ڪرد.
هر چند خواندن خط عربے ڪوفے بہ آسانے خط عربے امروزے نبود، اما او با تسلطے ڪہ بہ خط و زبان عربے داشت، مطالعہ ے ڪتاب براے او دشوارے زیادے نداشت.
برخلاف آنچہ در اغلب نسخہ هاے خطے دیده بود ڪہ نام نویسنده و تاریخ ڪتابت در پایان ڪتاب نوشتہ مے شد، در این ڪتاب نویسنده و سال ڪتابت را بالاے صفحہ اول نوشتہ بودند:
شروع ڪتابت: ســال ۳۹
ڪاتب: عــمـرو بــن عــاص
ڪشیش سعے ڪرد این نام را در زوایاے تاریڪ تاریخ عرب ها و مسلمانان بیابد، اما عمروعاص نامے نبود ڪہ او حتے یڪ بار در جایے آن را شنیده یا در ڪتابے خوانده باشد.
صفحہ ے اول را با آهستگے و با دقت بیشترے خواند. گاهے حروف ڪم رنگ و ناخوانا بودند. مےدانست ڪہ بزودے بر مطالعہ ڪتاب خواهد تسلط یافت. نثر ڪتاب مثل نثر بسیارے از ڪتاب هاے قدیمے، فاخر و از الفاظ مستہلڪ نبود. عمروعاص هرڪہ بود، بر نثر و زبان عربے تسلط خوبے داشت.
شاید او یڪے از نویسندگان بزرگ تاریخ عرب بوده باشد.
#ڪشیش باید مطالعہ ے ڪتاب را ادامہ مے داد تا پرده از آریا بیشمارے ڪہ داشت ڪنار مےرفت. لذا شروع بہ خواندن ڪرد.
♦️ #ادامـــہ_دارد ...
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🌸🍃 #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸🍃
این رمان رو از دست ندید☺️
💠@chaharrah_majazi
جلــــــسه ســــــوال از
#حســــــــن_روحانــــــــــــی،
#امــــــــروز
🍃 یکی از بهترین جلساتی بود که در تمام عمر مجلس رخ داده بود. این جلسه، تنها سوال جواب از رئیس جمهور نبود بلکه چند دستاورد بزرگ داشت:
1-شنیده شدن صدای مردم توسط نمایندگان مجلس و طبعا امیدواری بیشتر مردم به مجلس و نظام.
2-فروریختن اشکار تمام امارهای غیرواقعی، جنگ روانی، مظلوم نمایی و بلوف های برجامی دولت اعتدال.
3-ناامیدی وافر نمایندگان همسوی روحانی از او که روزنه امید نسبت به اصلاح رفتار سیاسی بعضی ها راایجاد می کند.
نمایندگانی که بالیستهای پولی وتکراری وارد مجلس شده بودند و همیشه حامی دولت بودند، امروز به روحانی گفتند
rohani go home
4-مشخص شدن اینکه روحانی تنها یک راه برای اصلاح امور دارد و ان هم رجوع به نسخه اقتصاد مقاومتی ابلاغ شده توسط رهبرانقلاب می باشد.
متاسفانه در 5سال گذشته، توصیههای رهبری مبنی بر اینکه دولت تمرکز خود را بر ظرفیتهای داخلی کشور بگذارد و به دشمنان امید نبندد موثر واقع نشد و دولت تمام انرژی خود را صرف قراردادی کرد که در آن امتیازات نقدی به دشمن داده شد و هیچ امتیازی هم گرفته نشد و در آخر دشمن بدون اینکه کوچکترین هزینه ای بپردازد از این قرار داد خارج شده است!
5-امید به بهبود اوضاع کشور با رفتار انقلابی تر روحانی.
طبق آمار رسمی دستگاههای مسئول، سرمایه گذاری خارجی در طول این چند سال ۵۰ درصد کاهش یافته، حجم قاچاق کالا سه برابر شده، ضریب جینی(اختلاف طبقاتی) بسیار بیشتر شده و رتبه کشور در مفاسد اداری و اقتصادی بدتر شده است. ۶۰ درصد کارخانه های تولیدی تعطیل شده اند بانک ها در معرض ورشکستگی قرار دارند معیشت ملت با مشکلات جدی مواجه شده است، اجارهخانهها، قیمت ملک و ماشین نجومی بالا رفتهاند.
حالا دولت غربگرا باید تنها به دست کارگر ایرانی نگاه کند و به بازوی صنعتگر ایرانی تکیه کند. ایا دولت این کار را می کند یا هنوز هم فکر میکند نپیوستن به fatf مشکل اصلی اقتصاد است!
#حسنمحمدے
@chaharrah_majazi
✨
✨✨
✨🌹✨
✨🌹🌹✨
✨🌹🌹🌹✨
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_شانزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
شب سیاه است و قیر گون و مذاب، و من انگار در حفره اے سیاه نشستہ ام. ڪتف ها فرو افتاده و تن خسته و دل، دو دل بود ڪہ چہ ڪنم با نامہ ے دوست دیرینہ ام معاویہ و آن همہ حوادث ڪوچڪ و بزرگ ڪہ در اندڪ مدتے چون صاعقہ فرود می آمد و مرا ڪہ پیــر و فرتوت شده بودم و گمان مے ڪردم از هیچ بادے نلرزم و با برق صاعقه اے و ڪوبش رعدے بہ امید بارانے براے خود نباشم، اینڪ با نامہ معاویہ بہ «چہ ڪنم چہ ڪنم» افتاده بودم.
معاویہ نوشتہ بود:
پیڪ علے پیش من آمده و می خواهد برای علے #بیعت بگیرد. نفسم را حبس ڪرده ام تا تــو بیایے.»
آیا شب حیاتم آبستن حوادثے بود؟
آیا هشتاد و اندے زیستن کافے نبود تا خواندن چنین نامه اے و چنان تقاضایے دل #آشوبم نکند؟!
وسوسہ ها نباشد و عطاے معاویہ به لقایش بخشیده شود؟!
فڪر مے ڪنم وقت آن است باقے عمرم را در این عزلتڪده سر ڪنم و پیڪ #مرگ را بہ و انتظار بنشینم و پیڪ معاویہ را باز گردانم با نامہ اے ڪہ در آن نوشتہ باشم:
برادرم معاویــہ! تو امــیر شامے و بہ دنبال تخت و تاج شاهان #ایران و #رومے.
مرا دیگر آن سوداها از سر گذشتہ، حتے رمقے چندان براے ڪشیدن دست بہ سر و گوش #دخترڪان ماهروی و ڪنیزڪان خورشیدوش نمانده، چه رسد بہ مشاورت تو ڪہ بهتر مے دانے #طوفان_علـــے در راه است و بنیان هاے حڪومت تو لرزان گردیده و از من چاره سازے براے حفظ تاج و تخت خود نتوانے ساخت.
اما نہ!
معاویہ #زیرڪ است؛ توان این را دارد ڪہ بر حڪومت نوپاے علــے غلبہ ڪند. هر چند او اینڪ خلیفہ است و حڪومت حجاز و ایران و مصر در دست هاے اوست؛ اما شام با وجود #معاویہ و خاندانش بنے امیه لقمہ اے نخواهد بود ڪہ علـــے بتواند آن را به راحــتے هضـــم ڪند.
من اگر در ڪنار معاویہ باشم، ڪار براے علـــے #دشوارتر خواهد شد و چہ بسا شام بر ڪــوفہ غلبہ ڪند.
بعید نیست ڪہ روزے معاویہ را در ڪسوت خلافت ببینم و خود در ڪنار او باشم و #خلعت حڪومت ایران یا مصر را بر تن ڪنم.
بـہـتر است همین امشب پیڪ معاویــہ را با نامہ اے راهے ڪنم ڪہ در آن نوشته باشم:
«آغوش بگشا برادر، روباه مے آید.»
اما آتش تردید، در برزخم انداختہ است. باید با پسرانم مشورت ڪنم. گفتم محمد و عبدالله بیایند. آمده بودند. نامہ ے معاویہ را خواندند. پرسیدم:
رأی شما چیست؟
عبدالله ڪہ بزرگتر بود، گفت:
«نروید پدرا معاویہ در #مردابے افتاده و براے نجات خود دست و پا مے زند. او تو را نیز بہ این مرداب فرو خواهد ڪشید.
با بہ قتل رسیدن عثمان، اینڪ علــے خلیـــفہ ے مسلمین است. اگر معاویہ با او بیعت ڪند یا نڪند، علــے او را از امارت شــام خلع خواهد ڪرد و معاویہ از حڪم علے، سر باز خواهد زد. تردید نڪن ڪہ علــے براے سرڪوب معاویہ، با همہ ے توان بہ شام حملہ خواهد ڪرد.»
محمد گفت:
«حملہ ے علے سودے نخواهد داشت؛ مردم شام بہ تحریڪ معاویہ تشنہ ے انتقام از قاتلین عثمان هستند، پس شام لقمہ ے راحتے براے حلقوم علــے نخواهد بود. بہتر است بہ نزد معاویہ بروے و او
را همراهے ڪنے.»
💞 @chaharrah_majazi
✨
✨✨
✨🌹✨
✨🌹🌹✨
✨🌹🌹🌹✨
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_هفدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله رو بہ محمد گفت:
«اما خودت هم مے دانے ڪہ این حرف ها #دروغ است. #عثمان بہ دست عده اے از مصریان بہ قتل رسید. حتے علے سعے ڪرد جلوے آن ها را بگیرد.
از سویے، پدر خواهان بہ قتل رسیدن عثمان بود. همہ مے دانند پدر از #مخالفان عثمان بوده است. حال چگونہ مے تواند در خونخواهے #قتل عثمان در ڪنار معاویہ قرار گیرد؟!
بعد رو بہ من پرسید:
پدر!
مگر شما دشمن عثمان نبودید؟
از وقتے شما را از امارت مصر بر ڪنار ڪرد، بارها شنیدم ڪہ او را دشمن خود مے خواندید.
آیا درست است که در خونخواهے عثمان با علے بجنگید؟
معاویہ پسر عموے عثمان است و فرق چندانے با او ندارد. وقتے از هوش و تجربہ و زیرڪے تو بہره جست، تو را مثل هستہ اے تلخ، تف خواهد ڪرد.
بارها شنیدم ڪہ مے گفتے معاویہ همچون فیلے است ڪہ خرطومش براے جلب #منافع شخصے اش دراز است.
پس بدان ڪہ دعوت او از تو بوے دین خواهے و حق جویے نمے دهد. او تو را مےخواهد تا از این مہلڪہ اے ڪہ درست ڪرده، نجات یابد و ممڪن است تو را نیز با خود #ساقط کند و...
محمد حرف او را برید و گفت:
شرایط، این همہ ناامید ڪننده نیست ڪہ عبدالله مے گوید. علــے جرأت نخواهد ڪرد بہ شــام حملہ ڪند. معاویہ در آنجا قدرتمند است.
پدر را همہ بہ زیرڪے مے شناسند. اتحاد پدر با معاویہ، باعث #شڪست علــے خواهد شد. آن وقت هنگامے ڪہ معاویہ خلیفہ ے مسلمین شود، هم پدر، هم من و هم عبدالله بهره مند خواهیم شد.
من بہ ڪمتر از #حڪومت مدينہ تن نخواهم داد.
محمد ڪہ خندید، موجے از شیطنت در چشمانش، مرا به وجد آورد. محمد شبیہ جوانےهاےخودم است؛ فزونخواه و زیرک، حرف هایش بیشتر از سخنان عبدالله بہ دلم مے نشیند. عبدالله #عافيت طلب است و بہ آن چہ دارد راضے است. گمان مے ڪردم #حق با محمد است.
عبدالله گفت:
پدر!
تو میدانے ڪہ علــے، پسر عمو و داماد #پیامبر است. در دامان پیامبر بزرگ شده و #اولین ڪسے است ڪہ بہ اسلام ایمان آورده. ماجراے غدیر ڪہ پیامبر، علے را بہ جانشینے خود برگزید، فراموش نشده است. پس، جز شامیان ڪہ از علے دورند و او را نمے شناسند، کسے حرف های معاویہ را #باور نخواهد ڪرد. تو را هم ڪہ همہ مے دانند رابطه ات با عثمان چگونہ بوده است.
آیا باز هم مے خواهے در ڪنار معاویہ باشے؟
محمد در جواب عبدالله گفت:
تو از سیاست چیزے نمے دانے عبدالله هر چند حرف هایت درست است، اما مردم آن گونه #فڪر مے ڪنند ڪہ رهبرانشان مے خواهند.
معاویہ امروز به پــدر نیاز دارد. مگر نشنیدے ڪہ او پدر را روباهے مےخواند ڪہ قادر است با #حیلہ گری، بہ دهان شیرے برود و باز گردد.
اگر پدر با علے بیعت ڪند، او هیچ پست و مقامے بہ پدر نخواهد داد؛ اما اگر پدر در ڪنار معاویہ باشد و معاویہ هم بر علـــے پیروز شود، او را حاڪم مصر خواهد ڪرد.
مگر نشنیدے ڪہ علــے در جنگ بصره چہ ڪرد؟
او حتے طلحہ و زبیر را ڪہ با او بہ طمع گرفتن #مقامے بیعت ڪرده بودند، از خود راند و گفت ڪہ حڪومت اسلامے #ارثے نیست ڪہ بہ ڪسے واگذار شود. پس بہتر است پدر بہ نزد معاویہ برود و در ڪنار او باشد.
عبدالله رو بہ من گفت:
اما نظر من این است ڪہ در خانه ات بنشینے و نظاره ڪنے ڪار علے و معاویہ بہ ڪجا مے انجامد.
اگر علے پیروز شد، تو در سایہ ے #عفو و #عدل او زندگے خواهے ڪرد و اگر معاویہ بہ پیروزے رسید، او از تو بے نیاز نخواهد بود.
محمد خواست حرفے بزند، با دست بہ او اشاره ڪردم چیزے نگوید.
🍃 #ادامـــہ_دارد
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🌸🍃 #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸🍃
این رمان رو از دست ندید☺️
💞 @chaharrah_majazi
رُمـــان زیبای #قدّیــــس هرشب ساعت ۲۲:۰۰ از کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
اینم از لینک #قسمت_اول این رمــــان جذاب😍👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_هجدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
و بہ آن دو گفتم:
«حرف هایتان را شنیدم. تصمیم گرفتہ ام بہ شام بروم و در ڪنار معاویہ باشم. اگر او بر علــے پیروز شد، حڪومت مصر از آن من خواهد شد و شما پسرانم را نیز بہ حڪومت ناحیہ اے خواهم گمارد، اما اگر معاویہ شڪست بخورد، علــے ڪسے نیست ڪہ از ما #انتقام بگیرد. پس آماده شوید تا بہ سوے شـــام حرڪت ڪنیم.»
***
ڪـــاخ معاویہ در مرڪز شہر جلوه ے خاصے داشت. مــردڪ #جہان_دوست، چہ ڪاخ جانسوزے ساختہ بود.
پیامبر اسلام ڪہ خود را مدافع محرومان جامعہ مے دانست، در خواب هم نمے دید ڪہ روزے یڪے از حاڪمان حڪومت اسلامے اش، ڪاخے چون پادشاهان ایران و روم بسازد.
از صحن وسیع و سالن هاے بزرگ و مرمرین ڪاخ گذشتم و وارد سالنے شدم ڪہ #معمارے رومے اش و رنگ هاے متنوعش، هوش از سر مے ربود.
معاویہ در انتہاے سالن روے تخت فرمانروایي اش نشستہ بود. از روے فرش قرمز باریڪ #ابریشمے عبور ڪردم و بہ او رسیدم.
ڪمر راست ڪردم و سینہ فراخ نمودم تا ابہت گذشتہ را بہ رخش بڪشم؛ تا بداند ڪم ڪسے را فرا نخوانده است. مرا در ڪنار خود نشاند و دستور داد همہ سالن را ترڪ ڪنند.
من ماندم و او؛ او ماند و دلشوره هایش ڪہ سعے مے ڪرد در پشت لبخند ساختگےاش پنہان ڪند.
گفت:
«مے دانستم مے آیے عمروعاص!
تو روباه پیر را خوب مےشناسم؛ بوے طعمہ را از فرسنگ ها راه تشخیص مےدهے.»
گفتم:
«گمان نڪنم در راهے ڪہ پیش گرفتہ ای، طعمہ اے باشد. چہ بسا ممڪن است ما خود طعمہ اے باشیم براے دهان #شیرے چون علـــے.
من آمده ام تا اگر مرگے براے دوست دیرینہ ام رقم بخورد، پیش از او خودم را در دهان شیر بیندازم ڪہ از او پیرترم و مستحق تر براے مردن
معاویہ اُریب نگاهم ڪرد و دستے بہ محاسن جو گندمے اش ڪشید. سرش را ڪہ تڪان داد، منگولہ هاے #زمردین آویختہ بر عمامہ اش بہ حرڪت در آمدند. لب زیرینش را با زبان سرخش خیس ڪرد و گفت:
«اے مڪار تو را چہ بہ طعمہ شدن در دهان شیر ؟!
تو شیرها را تشنہ بر لب چاه میبرے و باز مے گردانے!
مے دانم ڪہ بوے حڪومت بہ مشامت خورده است...
بگو اگر بر علــے پیروز شدیم حڪومت ڪجا را مے خواهے؟
مصر ڪافے است یا بہ ڪاخــم در شــام رضایت مےدهے؟»
پوزخندے زدم و گفتم:
حڪومت و خلافت در شام از آن تو... حال بگو از ڪوفہ چہ خبر؟ علــے چہ مے ڪند و قصد دارد چہ وقت #حملہ ڪند؟
معاویہ آهے ڪشید و مڪث ڪرد. حملہ ے علــے بہ شام، ڪابوسے بود ڪہ با مرگ عثمان، معاویہ را در بر گرفتہ بود. معاویہ مے دانست حتے اگر با علــے بیعت ڪند، صاحب حڪومت یڪ ده هم نخواهد شد. دست شستن از حڪومت شام و رفتن از ڪاخے ڪہ جانش بہ آن بستہ بود، آسان نبود و او حالا مے خواست بہ هر شڪل ممڪن، حکومت خود را حفظ کند.
گفت:
«با روے ڪار آمدن علــے، تلخے مرگ عثمان دو چندان شد. مے دانے ڪہ پس از رحلت پیامبر، تلاش هاے زیادے صورت گرفت تا علے جانشین او نشود و بیست و پنج سال این تلاش ادامہ داشت. دست علــے بہ حڪومت نرسید؛ هر چند او گفتہ بود تا #مــردم او را نخواهند، او خلعت #خلافت بر تن نخواهد ڪرد. اما علے اینڪ با همان اندیشہ و سیاست دوران پیامبر، حڪومت را بہ دست گرفتہ، همہ ے فرماندهان دوران عثمان را از ڪار برڪنار ڪرده است. بہ من هم پیغام داده تا با او #بیعـت ڪنم مےدانم ڪہ چہ بیعت ڪنم و چہ نڪنم، او حاضر نیست من حتے ساعتے بر این مسند حڪومت ڪنم.
🎊@chaharrah_majazi
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_نوزدهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفتم:
«آنچہ گفتے از دل آشوبے و نگرانے هاے خودت بود؛ پرسیدم از ڪوفہ چہ خبر؟
از جنگ خونین بصره ڪہ جستہ و گریختہ چیزهایے بہ گوشم رسیده است.»
گفت:
«این حرف ها باشد براے بعد...
علــے چندین نامــہ براے من نوشتہ ڪہ پاسخ آن ها را داده ام.
نہ او حاضر است دست از سرم بردارد و مرا بہ حال خود بگذارد و نہ من حاضرم با او بیعت ڪنم.»
گفتم:
«پس #جنگـــے در راه است و تو مـرا خواسته اے تا راه #پیروزے را در جنگ با علــے نشانت دهم.»
گفت:
بلــہ، جنگ با علــے #اجتناب_ناپذیر است. علــے قدرتمندتر از ماست، اما ما قدرتے داریم ڪہ علــے ندارد و آن #خدعــہ و #نیرنــگ است؛ ابـــزارے ڪہ در جنگ با علــے بسیار بہ ڪــار مےآید.
پرسیدم:
«علــے در نامــہ هایش چہ نوشتہ است؟
دقیقا بگو چہ جملاتے بہ کار برده است. از #متن نامہ های او مے توان بہ #اندیشـــہ هایش پےبرد و مقصودش را شناخت.»
معاویہ از جا برخاست، از تخت فرود آمد، از صندوقچہ ے ڪنار تختش، نامہ هاے نوشتہ شده بر پوست آهو را بہ طرفم گرفت و گفت:
این نامہ ها را با خودت ببر و با دقت بخوان. فردا بہ من بگو از آن ها چہ فہمیده اے و مقصود نہایے علــے چیست؟ »
نامہ ها را از او گرفتم. معاویہ دستور داد ڪنیزڪان شراب و میوه بیاورند. ساعتے بعد هر دو مست بودیم و من از این ڪہ پس از آن، چہ ڪردیم و چہ گفتیم چیزے بہ خاطر نمے آورم.
اینڪ ڪہ این مڪتوب را مےنویسیم، شب از نیمہ گذشتہ است. نامہ هاے علــے در اطرافم پراڪنده است. برخے از آن ها را چند بار خوانده ام.
برخے از آن ها در واقع جواب نامہ هاے معاویہ است و معاویہ چہ قدر خــود را خوار نموده ڪہ با نوشتن نامہ به علــے پاسخ هایے گزنده و ڪوبنده دریافت ڪرده است.
او خود را با ڪسے برابر دانستہ ڪہ در #قلب پیامبر جاے داشت؛ در حالے ڪہ فراموش ڪرده پدر و اقوامش و نیز خودش، جزء آخرین ڪسانے بودند ڪہ با فتح مڪہ توسط محمد ایمان آوردند.
علــے در جایے از نامہ اش، با اشاره بہ همین نڪتہ نوشت٦ است:
«نامہ ے شما رسید. در آن نوشتہ اید خداوند، محمد را براے دینش برگزید و با یارانش او را تأیید ڪرد. بہ راستے ڪہ روزگار چہ چیزهاے شگفتے از تــو بر ما آشکار ڪرده است!
تو مےخواهے ما را از آنچہ خداوند بہ ما عنایت فرموده آگاه ڪنے و از نعمت وجود پیامبر باخبر مان سازي؟!
داستان تو داستان ڪسے را ماند ڪہ خرما بہ سرزمین پر خرماے #هجره مےبرد یا استاد خود را بہ مسابقہ دعوت مےڪند...
ای مرد! چرا در جایگاه واقعیات نمےنشینے؟ و ڪوتاهے هایت را بہ یاد نمے آورے؟ و بہ منزلت عقب مانده ات باز نمےگردے؟
برترے ضعیفان و پیروزے پیروزمندان در اسلام، با تو چہ ارتباطے دارد؟!
تو همواره در بیابان سرگردان و از راه راست روے گردانے... ڪار مرا با عثمان بہ یادآوردے؛ ڪدام یڪ از ما، دشمنے اش با عثمان بیشتر بود و راه براے ڪشندگانش فراهم آورد؟
آن ڪسے ڪہ بہ او یارے رساند و از او خواست جایگاه خلافت رسول الله را حفظ ڪند و بہ ڪار مردم برسد، یا آن ڪہ از او یارے خواستہ شد و دریغ ڪرد؟ و بہ انتظار نشست تا مرگش فرا رسد؟...
نوشتہ اے ڪہ بین من و تو جز شمشیر نیست؛ در اوج گریہ، انسان را بہ خنده وا مے دارے! فرزندان عبد المطلب را در ڪجا دیدے ڪہ پشت بہ دشمن ڪنند و از شمشیر بہراسند؟!
من در میان سپاهے از بزرگان مہاجران و انصار و تابعان، بہ سرعت بہ سوے تو خواهم آمد. لشڪریانے ڪہ جمعشان بہ هم فشرده و بہ حرڪت غبارشان آسمان را تیره و تار مے ڪند، ڪسانے ڪہ لباس #شـہــادت برتن دارند و ملاقات دوست داشتنے آنان ملاقات با پروردگار است. همراه آنان فرزندانے از دلاوران بدر و شمشیرهاے بنے هاشم مے آیند ڪہ خوب مے دانے لبہ ے تیز آن، بر پیڪر بــرادر و دایــے و جــد و خاندانت چہ ڪرد.
🔆 #ادامـــہ_دارد ...
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🌸🍃 #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸🍃
این رمان رو از دست ندید☺️
🎊@chaharrah_majazi
دستهایت را که در دستش گرفت آرام شد
تازه انگاری دلش راضی به این اسلام شد
دستهایت را گرفت و رو به مردم کرد و گفت:
مؤمنین! یک لحظه اینجا یک تبسم کرد و گفت:
خوب میدانید در دستانم اینک دست کیست؟
نام او عشق است، آری میشناسیدش: علیست
🍃شاعر: #قاسم_صرافان
#عیـــــــــــد_غدیـــــــــــرمبارکــــــــــــــــــ🌸
@chaharrah_majazi
🔆
🔅🔅
🔅💠🔅
🔅💠💠🔅
🔅💠💠💠🔅
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیستم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
با خودم فکر کردم چه احمق است این معاویه! با چه کسی #هماوردی می کند! آیا از این که علی گذشته های سیاه خاندانش را به رخش می کشد شرمسار نمی شود؟
آیا از این که علی او را تهدید به مرگ می کند نمی هراسد؟
چگونه می تواند با علی مقابله کند در حالی که در گذشته و حال، در میان عرب مردی چون على جنگ آور نبوده است؟!
علی در پاسخ به تهدیدهای معاویه می نویسد: «چنان که یادآور شدی ما و شما دوست بودیم و خویشاوند؛ اما دیروز میان ما و شما بدان جهت جدایی افتاد که ما به اسلام ایمان آوردیم و شما کافر شدید و امروز ما در اسلام استوار ماندیم و شما پشت کردید... نوشته ای که با گروهی از مهاجران و انصار به نبرد من می آیی؛ اگر در ملاقات با من شتاب داری دست نگه دار، زیرا اگر من به دیدار تو بیایم سزاوارتر است همان شمشیری نزد من است که در جنگ بدر بر پیکر جد و دایی و برادرت زدم. به خدا سوگند می دانم تو مردی بی خرد و کوردل هستی. بهتر است درباره ی تو گفته شود، از نردبانی بالا رفته ای که تو را به پرتگاه خطرناکی کشانده و نه تنها سودی برای تو نداشته که زیانبار بوده، زیرا تو غیر از گمشده ی خود را می جویی و غیر از گله ی خود را می چرانی و #منصبی را می خواهی که سزاوار آن و در شأن آن نیستی. چقدر بین گفتار و کردارت #فاصله است!
چقدر به عموها و دایی هایت #شباهت داری! شقاوت و #آرزوهای باطل، آنها را به انکار نبوت
محمد و ادامه ی بت پرستی وا داشت، تو درباره ی کشندگان عثمان فراوان حرف زدی.
ابتدا چون دیگر مسلمانان با من بیعت کن، سپس درباره ی آنان از من داوری طلب. اما آنچه تو از من می خواهی، چنان است که به هنگام گرفتن کودک از شیر او را #بفریبند...
ای معاویه! وقت آن رسیده که از حقایق آشکار پندگیری. تو با روش های باطل، همان راه پدرانت را می پیمایی، خود را در دروغ و فریب افکنده ای و به آن چه برتر از شان توست نسبت می دهی و به چیزی دست درازی می کنی که از تو بازداشته اند و هرگز به تو #نخواهد رسید...
***
عصر بود. معاویه را زمانی دیدم که کمی مست بود. روی تخت نشسته بود و داشت با زلف کنیزکی بازی می کرد. تا مرا دید، قهقه ای زد. کنیزک کم سن و سال وحشت زده را نشانم داد و گفت:
بیا روباه پیر! آهویی برایت دارم.
بعد دوباره خندید. گفتم:
وقتی خود #طعمه ی شیری، به فکر آهوان نباش.
معاویه کمی به خود آمد. کنیزک را بیرون فرستاد. مقابلش نشستم. گفت:
از کدام شیر حرف میزنی...
گفتم:
از شیری حرف میزنم که در جنگ بدر، بسیاری از بستگانت را درید و حالا منتظر است تا تو تصمیم بگیری؛ یا با او بیعت کنی یا بزودی دریده شوی.
بعد نامه ها را از جیب قبایم بیرون آوردم، آنها را مقابل معاویه بر زمین انداختم و ادامه دادم:
همه ی این نامه ها را خواندم. در عجبم چرا از بیم حمله ی علی بی خواب نیستی و قادری شراب بنوشی و با کنیزکان خوش باشی!
♦️@chaharrah_majazi
🔆
🔅🔅
🔅💠🔅
🔅💠💠🔅
🔅💠💠💠🔅
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_یکم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
معاویه دستش را جلو آورد، ریش مرا به دست گرفت و گفت:
ای پدرسوخته! مرا ترساندی، گمان کردم علی پشت #دروازه های شام است...
حرفش را بریدم و گفتم:
درست پنداشتی علی پشت دروازه های شام است. هر وقت اراده کند، وارد خواهد شد.
دوباره نشانه های ترس بر چهره اش آشکار شد. گفت:
درست حرف بزن عمروا على كجاست؟
چرا کسی به من نگفت او حمله را آغاز کرده است؟
گفتم:
اگر این نامه ها را درست خوانده بودی، می دانستی علی حمله ی خود را از ماه ها قبل آغاز کرده است. على اگر تاکنون کاخت را بر سرت ویران نساخته، به این دلیل است که از جنگ بین دو سپاه #مسلمانان واهمه دارد.
صبوری پیش ساخته تا به سر عقل بیایی. اما تو دوست قدیمی ام به جای تجهیز مردم و مقابله با علی، این جا نشسته ای و شراب می نوشی و با گیسوان کنیزکان سیاه چشم شامی بازی می کنی؟!
این کارهای تو دلم را برمی آشوبد. تو باید به خود بیایی و از همین امروز شروع کنی که فردا خیلی دیر است.
مردک که انگار مستی از سرش پریده بود، گفت:
روباه پیر!
بی جهت نبود که تو را نزد خود فراخواندم... باید چه کرد؟
دست دراز کردم و جام شراب را برداشتم و گفتم:
تو برای خریدن این جام زرین چند دینار داده ای؟ صد دینار؟
دویست دینار؟
هرچه داده ای کاری ندارم؛ در این جام، شرابت را میریزی و می نوشی، نوش جانت... با هر نفسی که می کشی، دینارهایی از خزانه ات هزینه می شود؛ از خورد و خوراکت گرفته تا کنیزکان و محافظان جانت که هزینه شان می کنی. آن وقت انتظار داری من برای حفاظت از جان و تخت و تاجت بدون چشم داشتی حرف بزنم و بگویم برای فرار از دهان شیر چه باید کرد؟
فکر کرده ای من پیر و خرفت شده ام؟
معاویه جام شراب را از دستم گرفت، آن را پر کرد و چند جرعه نوشید و گفت:
حالا فهمیدم می خواهی چه بگویی. حرف آخرت را بزن؛ بگو چه می خواهی؟
گفتم:
حکومت مصر... حکومتی که روزی عثمان از من گرفت و اینک جانشینش آن را باز می گرداند.
معاویه جام را تا ته سر کشید و گفت:
از تو دیگر گذشته که حاکم مصر و یا هر جای دیگری شوی... پایت لب گور است. بهتر نیست در کنار من باشی تا وقتی که پیک مرگ از راه برسد؟
با خنده گفتم:
من تا تو را با دست های خودم در گور نگذارم نخواهم مرد... مصر را به من بده و خود را از گوری که علی برایت کنده #خلاص کن!
معاویه لبخند زد و گفت:
مصر مال تو روباه پیر؛ به شرطی که نخست کار على را بسازیم.
گفتم:
باید آنچه را که گفتی مکتوب و مهر کنی.
گفت:
یعنی حرف مرا باور نمی کنی؟
گفتم:
خیر!
تو را خوب می شناسم؛ اگر مرد مکر و حیله نبودی این همه سال نمی توانستی حاکم شام باشی.
مگر یادت رفته وقتی عثمان به خلافت رسید، خواست از حکومت خلعت کند و نتوانست از بس که با حیله تدبیر کردی؟
تا جایی که او بعدها فکر کرد حاکمی چون تو در جهان عرب یافت نمی شود!
اما من تو را خوب میشناسم معاویه...
امیری مصر را بنویس و مهر کن و سپس از این شراب برایم بریز که جگرسوز باشد.
#ادامـــہ_دارد ...
♦️@chaharrah_majazi
ترور رسانه
دوستان #معنویت رو از انسان بگیرند دیگه تفاوت خاصی با #حیوان نداره +مگه نه....؟
🔴 #روسپـــی خانـــه هــای عروســــــکی
افتتاح فاحشــه خانه هایی با عروسک های سیلیکونی❗️
👈 یعنی در این فاحشه خانه، خبری از دختران خـراب و فاحشـه نیست و تمام بازیگران این فاحشه خانه #عروســـک هستند.
عروسک های انسان نمایی که کاربرد #جنســی دارند و عموما با انـدام های فیزیــکی #زنــانه، توسط یک شرکت چیـنی ترکمپانیون ساختــه می شوند.
این عروسک های انسان نما طبق سلیقه های مختلف تولید و با قیمتی بسیار #ارزان به فروش رسیده و در دسترس مردم قرار گرفته است.
در ابتدا #هــدف از تولید این عروسک ها را برای جلوگیری از رشد و موالید در کشور های پرجمعیتی مانند چین و هندوستان و همچنین برای جلوگیری از انتقال بیماری های واگیردار همچون ایدز و هپاتیت اعلام کردند، اما اخیرا این اقدام را #کمک به جامعه بشــری به خصوص #جوانان بعضی کشور ها که در محدودیت به سر می برند اعلام کرده اند.
به گفته ی بسیار از دانشمندان، نتیجه رواج و استفاده از این عروسک ها شیوع رفتار های بیمارگونه پرخاشـگری های جنسـی بدون توجه به ابعاد روحــی و روانــی رابطه جنسـی است.
در پی این خبر، تعدادی از علماء و اندیشمندان اسلامی با اعلام موضع نسبت به این پدیده جدید غیراخلاقــی به #حـــرام بودن استفاده از آن تـأکید کردند.
💠 #چهار_راه_خبری
با ما همراه باشید👇
@chaharrah_majazi
#روسپی_خانه_های_عروسکــی
⚜ و باز نگاه ابزاری به زنــان در قالب عروسـک های جنســی
#ادامه خبــر👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
وقتی خندیدم، نخست اخم کرد سپس با صدای بلند خندید و گفت:
هنوز همان #مارمولکی هستی که بودی... روزگار عوض شده اما تو هرگز!
گفتم:
اما من استادی چون تو دارم، بگویم کاغذ و دوات را بیاورند؟
گفت:
تعجیلی نیست، حکمت را خواهم نوشت، اما نخست بگو میخواهی با علی چه کنی؟
چه #نقشه ای در سر داری؟
گفتم:
من یک هفته فرصت می خواهم تا درباره ی مردم شام #مطالعه کنم؛ باید دید مردم تا چه اندازه در کنار تو خواهند ماند.
گفت:
خیالت از جانب مردم شام آسوده باشد؛ آنها #دل با ما دارند.
گفتم: من تا خود این نکته را نیازمایم، باور نمی کنم.
گفت:
می پذیرم؛ یک هفته فرصت داری، سپس بگو چه باید کرد.
بیست سال است که خاندان #بنی_امیه بر شام حکومت می کنند. مردم این سرزمین چون از مرکز حکومت دورند، علی را به خوبی نمی شناسند و با گذشته ی درخشان او ناآشنایند.
پس می توان به راحتی علی را #قاتل عثمان معرفی کرد. جنگ علی با عایشه همسر پیامبر در بصره و کشته شدن طلحه و زبیر دو تن از صحابه ی پیامبر نیز مزید بر علت است تا شامیان بر عليه على شورانیده شوند.
ما دلایل کافی برای قاتل نمایاندن علی داریم؛ کافی است #تبلیغاتی گسترده بر عليه على راه بیفتد، در این صورت مردم شام برای حفظ دین خود مقابل على خواهند ایستاد.
امروز عصر من و معاویه خلوت کرده بودیم. همین نکات را به او گفتم و گفتم که اولین گام را باید او بردارد و امروز عصر پس از اقامه ی نماز، برای مردم سخنرانی کند؛ بگوید علی از دین خارج شده و او قاتل عثمان است.
گفتم:
به دنبال سخنرانی تو، ما عده ای را اجیر می کنیم و آنها را بین مردم خواهیم فرستاد تا بر علیه علی تبلیغ کنند، او را لعن نموده و #خارجی اش بخوانند.
باید هر روز، بلکه هر ساعت #تبلیغات ضد على را گسترش دهیم. امامان جماعت مساجد شام را جمع کن و از آنان بخواه که از لعن و ناسزا و نفرين على #نهراسند. باید از علی #چهره ای وحشتناک در بین مردم بسازیم.
معاویه سرش را تکان داد و گفت:
خوب! دیگر چه؟
گفتم:
دیگر این که به بزرگانی چون سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، محمد بن مسلمه و اسامة بن یزید در مدینه نامه هایی بنویس. شنیده ام آنها با علی بیعت نکرده اند و راضی به جنگیدن علی در بصره نبوده اند. به آنها بنویس که على قاتل عثمان و برخی صحابه ی پیامبر اسلام است. اگر آنها با تو همراه شوند، خواهند توانست علی را در مدینه و مکه و سایر بلاد حجاز، تضعیف کنند. ایجاد شکاف در باران علی، قدم بعدی است که باید با جدیت پیگیری شود.
معاویه با تبسم و نگاهی مشکوک که نمی توانستم بفهمم پشت آن چه نهفته است، پرسید:
خوب! قدم بعدی؟
گفتم:
باید #جاسوسانی به کوفه بفرستیم. آنها وظیفه خواهند داشت آنچه را در کوفه اتفاق می افتد مو به مو به ما گزارش کنند. ما باید بدانیم در جبهه ی علی چه می گذرد.
معاویه گفت:
خوب! بعد؟
گفتم:
خودت را آماده کن؛ وقت نماز عصر نزدیک است، باید به مسجد برویم.
با کنایه گفت:
#وضو هم باید بگیریم.
🍃@chaharrah_majazi
برا دوستان کپی کنید فقط با لینک😍
⚡️
⚡️⚡️
⚡️💎⚡️
⚡️💎💎⚡️
⚡️💎💎💎⚡️
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_بیست_و_سوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
گفتم:
برای لعن و نفرين على، وضو واجب است، اما برای نماز، تو بهتر می دانی...
گفت:
حالا خبری از من بشنو؛ عبيدالله از مدینه به شام آمده است. او اینک در نزد ماست.
با تعجب پرسیدم:
عبیدالله بن عمر؟
گفت:
بله؛ عبيدالله بن عمر که در زمان عثمان سه نفر را به قتل رسانده بود. او از ترس على که گفته بود باید #قصاص شود، فرار را بر قرار ترجیح داده است.
گفتم:
بهتر از این نمی شودا عبیدالله پسر خلیفه ی دوم است. نقشه هایمان با وجود او به خوبی پیش خواهد رفت. مردم خواهند دید که علی حتی قصد جان فرزند خلیفه ی متوفی را دارد.
دقایقی بعد، با هم به طرف مسجد به راه افتادیم.
نماز عصر به امامت او خوانده شد. بعد از نماز، به منبر رفت. فکر نمی کردم بتواند سخن به نکویی بگوید، اما الحق که بر اریکه ی سخن سوار بود. #چهره ای از علی ساخت که من هم باورم شده بود علی کافر شده است!
بعد از سخنرانی، دوش به دوش هم از مسجد بیرون آمدیم و در حالی که در محاصره ی مأموران حفاظتی بودیم، به طرف کاخش که فاصله ی زیادی با مسجد نداشت به راه افتادیم. در بین راه، جوانی مقابلمان ایستاد و با صدای بلند گفت:
عرضی دارم یا امیرا
مأموران خواستند او را از سر راهمان کنار بزنند، من مانع شدم و گفتم:
بگو #جوان! چه میخواهی بگویی؟
جوان جلوتر آمد و گستاخانه گفت:
یا امیرا این دروغ ها و تهمت هایی که به على روا داشتی چه بود؟
از خدا نمیترسی که پاک ترین مرد خدا در روی زمین را دشنام می دهی و او را قاتل و کافر می نامی؟!
نگاهی به معاویه انداختم؛ چهره اش سرخ شده بود و #خشمی زود هنگام او را در بر گرفته بود.
فرماندهی محافظان جلو آمد و شمش و از غلاف بیرون کشید. مانع انجام کاری از سوی او شدم و گفتم:
عقب بروید! بگذارید این جوان حرفش را بزند.
معاویه گفت:
چگونه اجازه بدهم او به من #جسارت کند؟!
دستور می دهم سرش را از بدنش #جدا کنند!
گفتم:
صبور باشید قربان، بگذارید حرفدهایش را بزند.
جوان گفت:
على قاتل عثمان نیست؛ اگر چنین بود، بسیاری از صحابه و همه ی مردم حجاز و عراق با علی بیعت نمی کردند. علی خلیفه ی مسلمین و جانشین رسول خداست و سر پیچی از او یعنی پشت و نمودن به دین خدا و سنت رسول الله !
جوان همچنان داشت یاوه سرایی می کرد که نفهمیدم چگونه معاویه به فرماندهی محافظان اشاره کرد و او با شمشیر چنان ضربتی بر گردن جوان زد که سرش مقابل پاهای معاویه بر زمین افتاد. هنوز لب های جوان تكان می خورد.
ترجیح دادم سکوت کنم. معاویه چنان به خشم آمده بود که نمی توانست نگاه های خشم آلود مردمی را که در اطراف ما ایستاده بودند و نظاره مان می کردند حس کند.
#ادامـــہ_دارد ...
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🌸🍃لینک☝️ #قسمت_اول رمان زیبای #قدیس 🌸🍃
این رمان رو از دست ندید☺️
🍃@chaharrah_majazi