🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نماز گزارها در چند صف ایستاده بودند.
معاویه تكبيرة الحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد.
برک در انتهای شبستان ایستاد.
قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد.
تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند.
ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد.
معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند.
برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد.
وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود.
برک بسم اللهی گفت و با گام های بلند پیش رفت.
معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد.
شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت.
فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست.
برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند.
شمشیر از دستش بیرون کشیده شد.
بدون هیچ مقاومتی، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد.
طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید.
برک توی سیاه چالی در غل و زنجیر بود.
تنها از یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید.
از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست، برسانند.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🌸🍃🌸🍃
اگر برهنگیِ همهی زنان جامعه موجب فرونشستن آتش شهوت میبود، پس میبایست در جوامع غربی، خبری از فسادها و ناهنجاری های جنسی نمیبود! در حالی که در آنجا فساد به مراتب بیشتر از جوامع دیگر ا ست!!
اسلام تنها راه امنیت زنان را در پوشیدگیِ آنها میداند.
امام علی(علیه السلام) :
پوشيدگی زن برای او بهتر است و زيبايىاش را پایدار تر میسازد.
غررالحكم
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
#ریپلاے به قسمت قبلے ☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
تنها ناراحتی اش شکست در انجام مأموریتش بود.
دعا می کرد که عمر وعبدالله کار آن دو را ساخته باشند.
وقتی در سیاهچال با صدای گوشخراشی باز شد و نور شدید به داخل هجوم آورد، برک چشم هایش را بست و منتظر ماند تا مأموران بیایند و با نفرت و کینه، او را به میدان شهر ببرند و سرش را از تن جدا کنند.
اما بر خلاف انتظارش، او را به میدان شهر نبردند...
سالن کاخ معاویه عریض بود و طویل.
دیوارها و ستون های آن از سنگ سفید مرمر بود.
معاویه روی تخت خلافتش، مایل به راست لم داده بود.
عمامه ای سیاه و عبای نارنجی تیره پوشیده بود و پارچهی سفیدی روی پاهایش انداخته بود.
برک را با این که می توانست روی پاهای به زنجیر بسته شده اش راه برود، اما دو سرباز تنومند، کشان کشان تا نزدیک معاویه بردند.
برک با این که خسته بود و خواب آلود و گرسنه، اما سرش را بلند کرده بود و به معاویه نگاه می کرد تا نشان دهد که از کردهای خود نادم و پشیمان نیست. نگاه جسور و بی پروای او از چشم های معاویه دور نماند.
معاویه در مقابل خود، مردی را دید که چهره اش به عرب های حجاز می مانست، اما لباس شامی پوشیده بود؛ مردی که در سیمای سیاه چرده اش آثاری از پشیمانی نبود و گستاخ و جسورانه نگاهش می کرد.
در کنار معاویه عده ای با لباس های فاخر ایستاده بودند که برک نگاه های خشمگین و کینه توزانه ی آنها را حس می کرد.
در دل گفت: مگسان دور شیرینی ...
سربازها او را رها کردند، اما در دو طرفش ایستادند.
معاویه که بر اثر خونریزی، رنگ چهره اش روشن تر شده بود و هنوز هم درد ناشی از ضربت شمشیر را در بدن داشت، رو به برک پرسید:
-کیستی و از کجا آمده ای؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
برک بلافاصله جواب داد:
برک بن عبدالله هستم و از حجاز آمده ام؛ از مکه.
معاویه پرسید:
گمان نمی کردم مردی از دیار خودم، از همشهریانم، قصد جانم را کند. بگو از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
معاویه منتظر بود تا برک نام علی را بر زبان آورد، اما شنید که:
- من از سوی هیچ بنده خدایی مأمور قتل تو نشدم.
من به تکلیف شرعی خود عمل کردم.
معاویه به سختی جلوی خشم خود را گرفت و گفت:
تکلیف شرعی؟؟
کدام شرعی به تو اجازه داده تا خون خلیفه ی مسلمین را بر زمین بریزی؟
برک قاطع و صریح پاسخ داد:
همان شرعی که خلافت را بر تو و بر خاندانت حرام کرد.
معاویه خواست حرکتی کند که درد زخم پا، او را از حرکت باز داشت. خشمگین فریاد زد:
حرام زاده ی نانجیب!
حدس می زدم باید از طرف على آمده باشی، اما گمان نمی کردم علی کارش به این جا کشیده باشد که قاتل اجیر کند و به شام بفرستد!
بعد انگشت اشاره اش را به طرف برک گرفت و گفت:
چند کیسه زر از علی گرفتی تا مرا بکشی قاتل؟
برک پاسخ داد:
بگذار روشنت کنم تا بیراهه نروی معاویه؛ مراکه می بینی از بیعت کنندگان با علی بودم و دشمن دشمن على، در صفین با یاران تو جنگیدم و در نهروان با یاران علی پیکار کردم.
ما جمعیتی هستیم که تو و علی را دشمن دین و قرآن می دانیم.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
در سپتامبر سال ۲۰۰۳ تلسکوپ فضایی هابل دوربین خود را به سمت نقطهٔ کاملا تاریک و کوچکی از آسمان نشانه گرفت این بخش تنها یک دهم اندازه ماه کامل بود و حتی یک ستاره هم در آنجا قابل مشاهده نبود...
هابل دوربین خود را به مدت ۴ ماه آنجا ثابت نگه داشت تا تمام نور ممکن در آن نقطه جمع آوری شود، در کمال ناباوری بعد از ۴ ماه این عکس ثبت شد... در آن نقطهٔ تاریک و کوچک تصویری با بیش از ۱۰،۰۰۰ کهکشان نمایان شد به طوریکه هر کدام از این کهکشانها حدود یک تریلیون ستاره در خود جای داده و هر ستاره نیز مانند منظومه شمسیِ ما چندین سیاره اطراف خود دارند!
#نجوم
#الله_اکبر
🌍 @chaharrah_majazi
Negar_15112018_212628.png
373.2K
#طرح_پسزمینه 🎇
#چهار_راه_مجازی 🌸
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
معاویه با شنیدن این حرف، خشمش را فرو خورد و پوزخندی زد و گفت:
آه ... حالا تو را خوب شناختمت؛ تو از اصحاب نهروانی، همان منحرف شدگان از دین...
درباره ی شما شنیدم که با علی جنگیدید و او ریشه ی شما را خشکاند.
اما چرا به سراغ من آمدی؟
من که دشمن على بودم و هستم! آیا خلافت را یک جا برای خود می خواستید؟
این بار نوبت برک بود که پوزخند بزند:
ما را چه به خلافت؟!
ما جمعی هستیم که برای نجات دین قیام کرده ایم.
ما سه تن بودیم و پیمان بستیم که تو، علی و عمروعاص را در یک شب معین به قتل برسانیم.
من اما موفق به این کار نشدم.
امیدوارم که برادرانم علی و عمروعاص را به قتل رسانده باشند.
معاویه به مردانی که در اطرافش ایستاده بودند، نگاه کرد؛ گویی آن ها سخنان این مرد حجازی را باور کرده بودند، در چهره هایشان خشم و نفرت چند لحظه پیش نبود.
پرسید:
چه ادله ای داری تا حرفت را درباره ی به قتل رساندن على باور کنیم؟
بی پاسخ داد:
چاره ای ندارید جز این که منتظر باشید تا خبر به قتل رسیدن علی از کوفه به شما برسد.
معاویه گفت:
گیرم که تو راست گفته باشی و دوستانت على را کشته ، اما این دلیل نمیشود که من از تو بگذرم.
وی گفت:
من هرگز جان خود را از تو گدایی نخواهم کرد.
معاویه گفت:
اگر خبر مرگ علی به من برسد، مرا خوشحال خواهد اما تو ای ابله!
آیا می دانی چه کسی را به قتل می رسانید؟
با این که علی دشمن من است، اما خوب می دانم که بعد از رسول الله هیچ مردی در صداقت، در عدالت و در جنگ آوری به پای علی نرسیده است.
تو که دم از قرآن و اسلام میزنی، آیا می دانی که یکی از ستون های استوار اسلام را قطع می کنید؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
برک سکوت کرد و حرفی نزد.
معاویه ادامه داد:
مردانگی و مروت على را من که #دشمن او بودم دیدم، اما تو که از یاران او بودی ندیدی؟
آن روزها که شما در کوفه قصد داشتید با علی بجنگید، من به همین جمع که اینجا هستند، گفتم:
تا وقتی علی یاران چنین ابلهی دارد، پایان کار ما با علی دشوار نخواهد بود.
من دستور می دهم تو را تا رسیدن خبری از کوفه در زندان نگه دارند.
اگر خبر قتل علی به ما رسید، تو را به جرم همکاری در قتل على گردن خواهم زد و اگر هم ادعای تو دروغ بود یا علی نیز چون من از تیغ شمشیر شما نجات یافته بود، باز تو را به جرم تعرض و حمله به خودم، گردن خواهم زد.
برک سرش را به زیر انداخت.
معاویه رو به مردی که کنارش ایستاده بود گفت:
این مردک را ببرید!
پیکی هم به سوی مصر بفرستید تا ببینیم چه بر سر دوست دیرینه مان، عمروعاص آمده است.
عبدالله بن ملجم، در کوفه غریبه نبود.
دوستانش او را به زهد و تقوی می شناختند.
مردی عابد و دائم الذکر بود.
با این که بعد از جنگ نهروان، کوفه را ترک کرده بود، اما از این که به عنوان دشمن علی، به شهری که مقر حکومت علی بود، وارد می شد واهمه ای نداشت.
علتش را «مرحب بن قیس» دوستی که عبدالله در منزل او ساکن شده بود، از او پرسید.
آن روز عصر، همسر مرحب مشغول تهیه غذای افطار بود.
عبدالله و مرحب در اتاقی نشسته بودند.
مرحب گفت:
من نگران تو هستم عبدالله، به شهری وارد شدی که با ضرب شمشیر یاران علی مجبور به ترک آن شدی.
آزادانه در شهر تردد می کنی و از عاقبت کار خود نمی ترسی؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است.
🌀این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.
در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:
" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "
#سبک_زندگی
پ.ن: واقعا من تعجب میکنم چقد سبک مدیریتی ژاپن شبیه ماست 😑
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود
#ابراهیم_حسن_بیگے
البته نمی دانم به په قصد و نیتی آمده ای؛ نیّت هرچه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم.
اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی.
ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند.
هرچه باشد، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج نموده ای، دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله.
عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت:
در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای؛ علی با همه ی خصومتی که با او دارم، مردی است که مت به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم.
آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه علی شعار می دادیم و مردم را علیه او شورانیدیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد.
در حالی کهدخلیفه ی پیشین عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد: یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟
امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم.
علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ...
پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری که مرا در خانه ی خود سکنی داده ای، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم.
مرحب سرش را تکان داد و گفت:
نه نه!
من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم.
و آن چه درباره ی علی گفتی کاملاً درست است.
پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود، از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت.
پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است.
اما به من بگو عبدالله، تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟
گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی بوده است؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت:
اگر حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم.
اختلاف ما با علی بعد از واقعه ی حکمیت بود؛ علی نباید تن به حکمیت می داد، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد.
مرحب پرسید:
فکر نمی کنید تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟
و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید؟
تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟
عبدالله پاسخ داد:
نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم.
عبدالله پرسید:
و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟
در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را اط حدود حکومت علی خارج ساخته است؟
عبدالله احساس کرد اگر بحث او با مرحب ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود، لذا پس از لحظه ای سکوت گفت:
تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد.
فعلا قصد مبارزه با علی را نداریم.
و من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم.
بعد، از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
وقت اذان مغرب نزدیک است.
بهتر است برای رفتن به مسجد مهیا شویم.
عبدالله در مسجدی کوچک نماز می خواند که در حاشیه ی شهر کوفه قرار داشت؛ یک مسجد محلی متلعق به قبیله ی بنی تمیم که امام جماعت آن پیرمردی یود که میانه خوبی با علی نداشت.
تعداد اندکی به او اقتدا کردند که اغلب همسایگانی بودند که ترجیح می دادند به جای طی مسیر طولانی تا مسجد جامع، نمازشان را در این مسجد بخوانند.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت پیامبر اکرم و امام صادق(ع) مبااارک🌸🌷
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد.
افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند.
شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید:
تو اینجا چه می کنی عبدالله؟
نکند تو هم جزء توابین شده ای؟
بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد:
لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله أریب به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد.
هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد.
بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:
تو از من چه می خواهی نافع؟
چرا دست از من برنمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت:
بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟
اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#پیامبر (ص)
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت:
به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم؛ به زودی خواهی فهمید نافع...
سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند، به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای هم همه ای شنید، سرش را بلند نکرد.
وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید، سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه على تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند، تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکیبر علی برخیزد، تا على حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود، علی را به قتل برساند.
علی در سجده بود که جز او، همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند.
کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آن که علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد.
آن هایی که سر از سجده برداشتند، دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دود.
فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست:
- بگیرید این حرام زاده را بگیرید؟
و چند نفری به طرف او يورش بردند و قبل از این که از در خارج شود، به چنگش آوردند.
صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود.
از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان الله ربي الأعلى و به حمده می گفت.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#پیامبر (ص)
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش ادامه ی داستان را نخواند.
کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت.
فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟!
آن ها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت.
قلبی در سینه مردی از طپش افتاد که خسته بود، از نافرمانی و نا مهربانی اُمتش به ستوه آمده بود و می گفت:
خدایا!
من این مردم را از پند و تذکر هایم خسته کرده ام.
آن ها نیز مرا خسته نمودند.
آن ها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام.
دل شکسته ام.
به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هرکس را بر آنان مسلط کن.
کشیش نهج البلاغه را برداشت.
دیده بود که علی وصیت نامه ای دارد.
دلش می خواست بداند علی پس از به خون در غلتیدن چه وصیتی داشته است.
کتاب را ورق زد.
نامه ۴۷، وصیت نامه او به پسرانش حسن و حسین بود:
شما را به ترس از خدا سفارش می کنم.
به دنیا پرشتی روی نیاورید؛ گرچه دنیا به سراغ شما آید.
بر آن په از دنیا از دست می دهید اندوهناک مباشید.
همیشه حق را بگوییدو برای پاداش الهی عمل کنید و دشمن ستمگران و یاور ستمدیدگان باشید.
شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیت نامه به آن ها می رسد، به ترس از خدا، نظم در امور زندگی و ایجاد صلح و آشتی در میانتان سفارش می کنم.
زیرا من از جد شما، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود:
اصلاح کردن امور مردم، از نماز و روزه ی یک سال شما برتر است.
خدا را خدا را!
درباره ی یتیمان سفارشتان می کنم.
مبادا آن ها گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوق شان ضایع گردد.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
خدا را خدا را!
درباره ی همسایگان!
حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری با همسایگان سفارش می کرد؛ تا آن جا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد.
خدا را خدا!
درباره ی قرآن!
مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند.
خدا را خدا!
در باره ی نماز، چرا که نماز ستون دین شماست.
خدا را خدا را!
درباره ی خانه خدا!
تا هستید آن را خالی مگذارید؛
زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود.
خدا را خدا!
درباره ی جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا!
بر شما باد به پیوستن و وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیر های هم.
مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید.
امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بد های شما بر شما مسلط می گردند و آن گاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد.
ای یاران من!
مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است.
بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود.
اگر از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبرید.
که من از رسول خدا شنیدم که فرمود:
بپرهیزید از بریدن اعضای بدن، هر چند سگ هار باشد.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
این قسمت وصیت #جالب امام علی به پسرانش امام حسن و امام حسین (ع) هست...
تفکر کنیم...
#عدالت بی نظیر امام علی درمورد کسی که به او ضربت زد...☝️
💢 #تفکر_کنیم
⭕️ #دقت_کنیم
#گپ_خودمونی ❣
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش بعد از این که با پرفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جان کنار میز تلفن ایستاد.
به فکر فرو رفت.
ایرینا از توی آشپزخانه بیرون آمد، کنار کشیش ایستاد، نگاهش کرد و پرسید:
چه شده میخائیل؟
چرا رنگت پریده است؟
کشیش که انگار نای ایستادن نداشت، دست هایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد.
ایرینا با نگرانی بیشتر سؤالاتش را تکرار کرد و افزود:
پرفسور چی گفت؟
چه کارت داشت؟
خشکی دهان و مور مور شدن زیر پوست و افزایش طپش قلب، خبر از بالا رفتن فشار خون داشت.
نشست روی صندلی و بدون این که به چهره ی نگران ایرینا نگاه کند گفت:
قرص فشارم را بیاور، حالم خوب نیست.
ایرینا با عجله رفت و وقتی با لیوانی آب برگشت که کشیش احساس سرگیجه می کرد.
ایرینا قرص را گذاشت بين لب های او و لیوان آب را به دستش داد.
کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید.
پشتش را به صندلی تکیه داد.
ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید:
به من بگو چه شده میخائیل؟
چرا حرف نمی زنی؟
کشیش با نوک زبان، خشکی لب هایش را زدود و گفت:
سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
ایرینا آهی کشید و گفت:
یا حضرت مریم!
این بار نوبت ایرینا بود که دست و پایش بلرزد، بدنش سست شود و دستش را به میز تکیه دهد تا از پا نیفتد.
کشیش گفت:
البته به خیر گذشته است؛ آن ها قبل از این که چیزی به سرقت ببرند، دستگیر شده اند.
ایرینا با صدایی که به سختی از گلویش بیرون می آمد پرسید:
کی این اتفاق افتاده است؟
پرفسور از کجا با خبر شده؟
کشیش گفت:
این چیزها مهم نیست؛ مهم این است که آن ها نتوانسته اند چیزی از خانه بیرون ببرند و توسط پلیس دستگیر شده اند.
آن ها احتمالا به دنبال همین نسخه ی خطی قدیمی می گشتند.
ایرینا باقی مانده ی آب لیوان را نوشید و گفت:
ببین داری با خودت چه می کنی میخائیل...
آن از سرقت کلیسا و کشته شدن آن مرد تاجیک، این از آمدنمان به بیروت و حالا هم سرقت از منزل!
مگر این کتاب چقدر می ارزد که ما باید این همه در معرض خطر باشیم؟
کشیش گفت:
هر چه بود تمام شد ایرینا.
به خیر گذشت.
با دستگیر شدن سارقان، دیگر خطری ما را تهدید نمی کند.
حالا ما می توانیم برگردیم به مسکو.
ایرینا پرسید:
اگر آن ها همدستان دیگری داشته باشند چه؟
کشیش پاسخ داد:
نه!
آن ها فقط دو نفر بودند و حالا هم دستگیر شده اند و چون پیش از این مرتکب قتل شده اند، باید تا ابد در زندان باشند.
پس نگران نباش، به زودی بر می گردیم به سر خانه و زندگی مان.
ایرینا همان طور که به طرف آشپزخانه می رفت، گفت:
خدا خودش به خیر گرداند.
این آخرعمری چه دلشوره هایی باید داشته باشیم.
کشیش نفس عمیقی کشید.
ضربان قلبش آرام شده بود و از شدت سرگیجه و سوزش زیر پوست، کاسته می شد.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
مرگ عشق نزدیک شده بود.
شادی،محبت،شور،غرور،خشم،دیوانگی و مستی،هرکدام سیاه پوش به باغ دلبرانه ی عشق،برای خداحافظی با عشق آمده بودند.
اما انگار عشق منتظر کسی دیگر بود.
او منتظر آرامش بود.
از همه پرس و جوی آن را میکرد ولی هیچکس از آن خبر نداشت.
شادی و محبت برای آنکه بیشتر از این گرگِ جایِ خالیِ آرامش،چشمِ عشق را شکار نکند،تصمیم به سرودن آوازی گرفتند.
مستی و دیوانگی،نوازندگی را به عهده گرفتند.
آنها ساعت ها خواندند و نواختند.
عشق به خیابانِ مشرِف به باغ،که باران برگ های پاییزی در آن،خود را به رخِ چشمِ منظره میکشاندند خیره شده بود
و به صدای دلنشین اجرای گروهشان که برگ های درختان باغ را به رقصیدن وادار کرده بود گوش میداد و همچنان صبر میکرد.
بیچاره تر از عاشق بی صبر کجاست؟...
#مولانایجان
✍زهراافکارآزاد
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
فکر کرد خبری که پرفسور به او داده بود، در واقع خبر بدی نبوده است؛ چه بسا اگر این اتفاق نمی افتاد، معلوم نبود او و ایرینا چه سرنوشتی در پیش داشتند و تا کی باید دور از خانه، در بیروت بمانند.
حالا می توانستند بدون هیچ احساس خطری برگردند.
کشیش با این فکرها آرامش خود را باز یافت احساس کرد پس از یک ماه که فقط به خواندن کتاب گذشته بود، دلش برای مسکو و برای کلیسا تنگ شده است.
صدای زنگ تلفن کار او را برید.
با دستپاچگی گوشی را برداشت.
فکر کرد پرفسور است، اما صدا از توی گوشی پرسید:
منزل آقای ایوانف؟
کشیش احساس کرد صدا آشناست.
گفت:
بله!
بفرمایید.
صدا گفت:
شمایید پدر ایوانف؟
منم جرج.
حال شما چطور است؟
ایرینا با شتاب خود را به او رساند و آهسته پرسید:
کیست؟
پرفسور است؟
ایرینا که به آشپز خانه برگشت، کشیش گفت:
من خوبم جرج.
چه خوب شد که زنگ زدی.
جرج گفت:
نگو که منتظر تلفنم بودی؛ چون قرار نبود من به تو زنگ بزنم.
تو هم که رفتی و پیدات نشد.
لابد سرت حسابی گرم مطالعه ی کتاب بود؟
کشیش گفت:
من هیچ وقت فراموشت نمی کنم جرج.
مصاحبت با تو همیشه برایم لذت بخش بوده است.
جرج گفت:
زنگ زدم بگویم که یک جلد کتاب عالی پیدا کرده ام به دردت می خورد.
امروز عصر کجایی؟
می خواهم به نوشیدن قهوه ی ترک دعوتت کنم؛ آن هم در یک جای خوب که حتما خاطرات تو را زنده می کند.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#اقتدار
#نهج_البلاغه
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش گفت:
از سن و سال من و تو گذشته که برای خوردن یک فنجان قهوه در بیرون از خانه قرار بگذاریم.
اگر حوصله اش را داری بیا این جا که حیاط خانه ی پسرم جای با صفایی است، یا من می آیم به باغ با صفای تو که شاخ درخت هایش پر از کتاب است.
جرج گفت:
نه باغ من، نه حیاط مصفای خانه تو؛ می خواهم دعوتت کنم به ساحل دریا، کنار صخره های الروشه.
گمان نکنم بدت بیاید که لبی با خاطرات گذشته مانتر کنیم پدر!
صدای خنده ی جرج، لبخندی بر لبان کشیش نشاند.
گفت:
چه جمله ی زیبایی، الحق که شاعري جرج!
قبول می کنم.
قرارمان امروز عصر کنار صخره های الروشه.
جرج گفت:
ساعت 4 عصر منتظرت هستم.
کشیش گفت:
بسیار خوب.
می بینمت جرج.
نسیمی که از سوی دریا می ورزید، خنک بود.
کشیش دکمه های قبایش را تا بالا بسته بود و کلاه پشمی اش را تا نیمه ی گوش هایش پایین کشیده بود.
جرج اما کتی زرشکی پوشیده بود با پیراهنی سفید و کراواتی قهوه ای.
رستورانی که آن ها روی ایوانش نشسته بودند، رو به دریا بود و صخره های الروشه سمت چپ آنها قرار دانست و موج های دریا خود را به صخره ها می کوبیدند و کف های سفید، متلاطم و ناآرام، به رقص در می آمدند.
به تعبیر جرج:
خون سفید جوشان آب در ستیز با صخره های عشاق ناکام.
پیش از این که پیشخدمت دو فنجان قهوه را روی میز بگذارد، هر دو چشم به صخره ها دوخته بودند؛ صخره هایی که نماد بیروت بودند و برای ساکنان این شهر، خطراتی را تداعی می کردند.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#اقتدار
#نهج_البلاغه
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.