فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این دعای ماه رمضون یاد میده
به فکر همه باشیم ... 🤲🏻
حتماً ببینید!
#کلیپ
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
_______________________________
🌐 @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
2️⃣ قسمت دوم
مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو رو کردن شمارههای ذخیره شده توی ذهنم شمارهی منزل دایی بزرگهام را گرفتم. بعد از دوتا بوق صدای دورگهی داییام توی تلفن پیچید.
شرشر عرق میریختم و باشوخیهای بیمزه دایی تلاش میکردم بخندم." آخر سر هم با یک خداحافظی به قول دایی زدیم به چاک. من که تا چند لحظه پیش نمیتوانستم لامتاکام حرف بزنم تا صدای زندایی توی تلفن پیچید، نطقم باز شد.
گفتم:" زندایی میخوام ترکی یاد بگیرم" احساس کردم زندایی بهجای دوتا گوش ۴تا گوشش را به گوشی تلفن چسبانده تا بفهمد بعد یکسال چرا تازه فیلم یاد هندستون کرده.
من هم نه گذاشتم و نه برداشتم فوری گفتم:" آخه داریم میریم سفر باید ترکی یاد بگیرم چه کسی از شما بهتر"
زندایی با خنده گفت:" نکنه میخوای بفهمی مادرشوهرت پشت سرت چی میگه؟"
من هم دیدم فرصت خوبیست که جواب را توی هوا بقاپم؛ با شیطنت و گفتم:" زندایی کمکم کن بیا ببین چی میکشم از دست این خاندان شوهر"
زندایی هم منتظر این بود که من سفرهی دلم را برایش باز کنم و از گیسوگیسکشی با جاری و فامیل شوهر برایش بگویم که یکهو پِقی زدم زیر خنده. تا صدای خندههای ریزمرا شنید برای چند لحظه احساس کردم از پشت گوشی چشماشو تنگ کرده و دارد با غیظ نگاهم میکند اما من زرنگ تر از این حرفها بودم.
خلاصه برای فردا ساعت ۱۱ ظهر قرار گذاشتم.
توی سرم هرولهای بهپا بود. مدام داشتم به ۳۰ روز ماه رمضان فکر میکردم. این اولینباری بود که میخواستم بهعنوان همسر روحانی به یک روستای کوچک بروم.
آنشب انقدر اینپهلو و آنپهلو شدم که صدای جیرجیر تختم در آمد. آخه من فقط ۱۸ سالم بود و....
ادامه دارد... 😊
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
❣️اللهمّ قَرّبْنی فیهِ الى مَرْضاتِکَ
خدایا!
مرا به خشنودیات نزدیک کن.
#ماه_مبارک_رمضان
#دعای_روز_دوم
#مناجات
http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513
قوام سختی ها
یادم میآید بچه بودم از مادر بزرگ پرسیدم: 《چرا خدا به ما گفته روزه بگیریم؟ سخته اذیت میشیم.》
مادربزرگ لبخندی زد. جعبه پشمک و استکان را آورد. کمی از پشمک را برداشت ته استکان گذاشت و با سر انگشتانش پشمکها را روی هم فشرده کرد. خوب که حالت گرفت و مطمئن شد از هم نمیپاشند؛ استکان را کف دستم برگرداند. پشمک های قالبی شده و زیبا سر ذوقم آورد. مادربزرگ که شادی را در چشمانم دید، گفت:《 عزیزکم خدا با سختی هایی که برامون مقدر میکنه میخواد ماها را قوام بده و ی شکل قشنگ بگیریم که زودی از هم نپاشیم مثل این پشمکها ببین توی ی جای تنگ قرار شون دادم و حسابی فشارشون دادم اذیت شدند ولی آخرش قشنگ شدن 》
✍مریم نوری امامزادهئی
#طلبه_نوشت
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
2️⃣ قسمت دوم مصمم بودم تا این ۳۰ روز باقیمانده را از دست ندهم. گوشی تلفن را برداشتم و بعد از زیرو
3️⃣ قسمت سوم
صبح با چشمهای بادکرده بیدار شدم. تا چشمم به ساعت خورد دود از کلم بلند شد. سریع شال و کلاه کردم و دفتر و خودکارم را برداشتم تو این گیرودار هرچقدر دنبال کتاب آموزش زبان آذریم میگشتم انگار آب شده بود و رفته بود توی زمین. اگر خواهر شوهرم میفهمید اولین هدیهاش را گموگور کردم دیگر به نوشتن خاطرات هم نمیرسیدم.
تا برسم منزل دایی هزاربار ساعتم را چک کردم، حتی عکس بچهای که پسزمینه گوشیام بود، به حرف آمد و گفت:" انقدر گوشی رو خاموش روشن نکن، کور شدم"
آب دهانم را قورت دادم و زنگ آیفون را زدم. با صدای دیلینگدیلینگ زنگ تا زندایی آیفون را بزند، من هم زیر آفتاب ذوب شدم.
با وجود حساسیت بالای زندایی شانس آوردم که آن روز باتری ساعت زندایی تمام شده بود و الا ترکی یاد گرفتن هم کنسل میشد.
خلاصه بعد خوردن چای با گَت که همان قند خودمان میشود، شروع کردم به پرسیدن کلمات و سوالهای جورواجور.
اگر بگویم اولین سوالم دوستت دارم بود نمیخندید؟
زندایی داشت از توی یخچال میوه میآورد که بلند گفتم:" زندایی دوستت دارم به ترکی چی میشه؟"
سرش رو از توی یخچال بیرون آورد و گفت:" بنویس سَنی سِویرم"
اون لحظه نمیدونستم با سین بنویسم یا با سهنقطه و یا با صاد.
زندایی با سینی میوه آمد و دوزانو رو به رویم نشست. پیشدستی را جلو پایم گذاشت و گفت:" بویور" تبسمی گوشهی صورتم نقش بست و گفتم:" چوخ ممنون" زندایی یک نگاه خریدارانه کرد و گفت:" آفرین باید دیگه با هم ترکی حرف بزنیم"
از همان سینی میوه آموزش اولیه شروع شد. سیب را از توی سینی برداشت و گذاشت توی پیشدستی و گفت:" آلما" سریع توی دفترم نوشتم آلما یعنی سیب. مثل کلاساولیها هول شده بودم. خودکار مدام از تو دستم فرار میکرد.
زندایی هم دم گوشم تا میتوانست افعال و کلماتی میگفت که احساس میکردم تابهحال نشنیدم. وسط این آموزشها تازه داشت برنج هم آبکشی میکرد. برنجها را توی قابلمه چَپه کرد و گفت:" قابلمه میشه: قاب لا ما" بعدش همونطور که داشت زیر اجاق را روشن میکرد گفت:" بیا با این قیرمیزی بادمجان سالاد درست کنیم "
من که فکر میکردم زندایی میخواهد اذیتم کند نزدیکش شدم و گفتم:" زندایی باز از کدوم شبکه با بادمجون سالاد درست کردن؟ یه وقت بلا ملا سر ما نیاری" چاقو را داد دستم و گفت:" قیرمیزی بادمجان یعنی گوجه دختر" از خنده ریسه رفتم.
آخر سر هم گفتم پس به بادمجان چیمیگید؟؟ قبل اینکه منتظر جواب بمانم با شیطنت گفتم:" آهان آهان حتما به اونم میگید سیاه گوجه"
خلاصه آن روز هرچقدر که توانستم تا عصر کلمات ترکی را توی دفترم یادداشت کردم. تازه کتابم را به زندایی نشان دادم و او با ابهت گفت:" این لوس بازیا چیه؟ ترکی رو باید حرف بزنی تا یاد بگیری این کتابا فایده نداره"
آن روز تا به خانه برسم، کلمات توی دفترم را هزار بار خواندم تا ملکهی ذهنم شود.
تا کلید انداختم و وارد خانه شدم. دیدم کفشهای سید دم دره. بعید بود که سید زودتر از ساعت ۹شب به خانه بیاید. سریع کفشهایم را درآوردم و رفتم تو. سید داشت با عجله دنبال چیزی میگشت. تا مرا دید هول شد و گفت:" خانم این شناسنامههارو ندیدی؟" با تعجب گفتم:" برای چی میخوای؟"
تا او جواب بدهد خودم به سراغ کیف مدارک رفتم و شناسنامههارا نشانش دادم.
سید تا چشمش به جلد شناسنامه افتاد، برق چشمانش برگشت و خورد توی حدقهی چشمانم. نزدیک شد و با یک حرکت شناسنامههارا از توی دستم قاپید.
با خوشحالی شماسنامههارا توی هوا تکان میداد و گفت:" خانم فردا باید راه بیفتیم"
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
❣️واذِقْنی فیهِ حَلاوَةَ ذِکْرِکَ
شیرینی ذکرت را به من بچشان!
#ماه_مبارک_رمضان
#دعای_روز_چهارم
#مناجات
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
4️⃣ قسمت چهارم
کیفم از روی دوشم سُر خورد و افتاد کنار پام. سیدرضا که از قیافهی وا رفتهی من به حال و روزم پی برده بود. پنکه رو مستقیم گرفت طرفم. دستی توی ریشهای قهوهایاش کشید و گفت:" چیشد خانومم؟ مگه دوست نداشتی زودتر بریم؟"
تا قبل از اینکه باد سرد، عرق روی پیشانیام را خشک کند از اتاق زدم بیرون.
یک لیوان از توی آبچکان برداشتم و گرفتم زیر شیر.
حالا من یک شبه با این همه کار چیکار کنم؟ هنوز ترکی یاد نگرفتم. از همهی اینها مهمتر قیافه استاد نحو که با جدیت بهم میگفت:" غیبتات پر شده" مدام جلوی صورتم بود.
توی افکارم دست و پا میزدم که سید رضا اومد توی آشپزخانه و گفت:"
"حواست کجاست؟ شیر آب رو چرا باز گذاشتی"
یک نگاه به لیوان توی دستم انداختم و دیدم، لیوان پر از آب شده. انگار زبانم را با یک میخ آهنی به سقف دهانم چسبانده بودند. آب را یکنفس سر کشیدم.
سید رضا به گوشهی اُپن تکیه داده بود و حدقهی چشمانش از شدت دستپاچگی میلرزید.
نزدیکم شد و گفت:" همین چند ساعت پیش اکبرآقا از روستا زنگ زد، گفت اتاقی که قرار بود ما توش بمونیم دیوارش ریخته. مجبوریم زودتر بریم تا خودمون تعمیرش کنیم، من دوست ندارم کسی توی زحمت بیوفته، گناه داره خونهی خدا ۳۰ روز بهخاطر ما ریخت و پاش باشه"
کمی مکث کردم و دودوتا چهارتا کردم. دیدم سید رضا حق دارد. سری بهنشانهی تاکید تکان دادم دادم و خیرهخیره نگاهش کردم.
سید شماسنامههارا دوباره دستم داد و گفت:" نمیخواد امشب شام بپزی، لوازم ضروری رو جمع کن. کتابهام رو که گذاشتم توی کتابخونه ردیف اول اونها رو هم بیزحمت بردار" بعدش رفت طرف جاکفشی و همانطور که خم شده بود تا کفشهایش را بپوشد گفت:" خیالت راحت دارم میرم برا بچهها یه خورده خرطوپرت بگیرم تو غصه جایزه بچههای روستا رو نخور خدا خودش کریمه حتما حکمتی داره که باید زودتر بریم"
سید را تا دم در بدرقه کردم. خیالم کمی راحت شد و برای همین فوری شروع کردم به گشتن کابینت خوراکیها و بستن چمدانها. داشتم لباسهارا تا میگردم که تازه یاد مادرم افتادم. انقدر گوشهی لبهایم را گزیدم که به گوشت رسیدم.
اگر مادرم میفهمید دختر نازکنارنجیاش که هنوز مُهر ازدواجش خشک نشده، میخواهد راهی غربت شود، پوست از کَلّم میکند. آخر هنوز فرصت نکرده بودم که به مادرم جریان سفر تبلیغی را بگویم. با ترس و لرز پاشدم رفتم کنار تلفن و تا خواستم شماره را بگیرم زنگ در به صدا در آمد...
ادامه دارد...
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
سلام خدمت همگی
امروز اومدیم با چندتا پست مخصوص کسایی که تو آزمون استخدامی شرکت کردن و دارن خودشونو برای آزمون اماده میکنند.
#ماه_رمضان
خلاصه_و_نکات_کلیدی_فرهنگ_و_تمدن.pdf
3.31M
نکات مهم کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام🍯
کتاب خدمات متقابل ایران و اسلام حجمش زیاده این نکات میتونه خیلی کمکتون کنه .
۹۱صفحه📒
#استخدامی
#منابع_آزمون_استخدامی
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم
خانهی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده بودم برداشتم. قبل از اینکه در را باز کنم با صدای ملایم گفتم:" کیه؟" صدای آرام مادرم از پشت در به گوشم رسید.
چادرم را توی صورتم کیپ کردم و در را باز کردم. مادرم تا مرا دید کیسهی توی دستش را نشانم داد و گفت:" بدون اینکه به من بگی داری میری؟ حالا باید از آقا رضا بشنوم که داری میری شهر دور"
از خجالت سرم را زیر انداختم و کیسه را از دستش گرفتم و به داخل تعارفش کردم.
مادرم روی زمین کنار چمدانها نشست. رفتم سمت یخچال تا شربت بیاورم که مادرم گفت:" بیا بشین دخترم چیزی نمیخواد بیاری" کنارش نشستم و مشغول جمع کردن وسایل شدم.
مادرم دست کرد توی کیفش و دفتری را جلوی صورتم گرفت.
-این دفتر رو هم همراه خودت ببر لازمت میشه.
دفتر را از دستش گرفتم و از روی کنجکاوی صفحهی اول را باز کردم.
بالای صفحه با خط خوش نوشته بود:" اردیبهشت سال ۶۵"
سرم را بالا آوردم و تا خواستم قضیه دفتر را بپرسم مادرم خندید و گفت:" تو هم مثل خودمی، منم وقتی بابات سرباز بود و رفت جبهه، فقط یک ماه بود که ازدواج کرده بودیم. اما منم مثل تو کلهشق بودم و باهاش رفتم جنوب."
تازه دوهزاریم افتاد که این دفتر، دفترخاطرات آن روزهای مادرم است. اما تا بهحال هیچ چیزی از آن روزها نگفته بود.
دوباره خواستم دفتر را ورق بزنم که مادرم گفت:" حالا بعدا سرت خلوت شد دفتر رو بخون. الان پاشو وسایلات رو جمع کن"
آن شب حضور مادرم بهترین و بزرگترین دلگرمی برایم بود. صبح باصدای اللهاکبر مسجد سرکوچه بیدار شدم. تا نمازم را خواندم سید هم ساکوچمدانهارا توی صندوق عقب ماشین گذاشت. فلاسک آبجوش و خرد و خوراک را باخودم به صندلی جلو آوردم و با بسمالله راه افتادیم.
زیرلب چهارقل میخواندم که سیدرضا پیچید توی پمپ بزنین و سفر ما شروع شد.
نا نداشتم چشمانم را باز نگه دارم. وقتی هم نور خورشید مستقیم به صورتم میخورد بیشتر خوابم میگرفت. چادر را کشیدم روی صورتم و چشمانمکمکم گرم شد.
پدرم همیشه میگفت: هرکس کنار راننده، صندلی شاگرد میشیند باید بیدار بماند تا راننده خسته نشود. مرد بیابان بود و حرفش برای من قانع کننده بود. میگفت وقتی توی ماشین سکوت حاکم باشد آدم از اینهمه دنده و کلاچ عوض کردن خسته میشود.
اما آن روز هرکاری کردم نتوانستم حریف چشمانم شوم.
با صدای کوبیده شدن در صندوق عقب چادر را با ترس از روی صورتم کنار زدم. تا چادر کنار رفت نور آفتاب مستقیم خورد توی چشمانم. مثل آدمهای فضای یکچشم، سرم را از روی صندلی بلند کردم و دنبال سید چشم چرخاندم. دیدم همانطور که خم شده، دارد چای کیسهای را توی لیوان میرقصاند. تا سرش را برگرداند و من را دید، با اشاره دست بهم فهماند که؛ نگاه کن چه شوهر کدبانویی داری.
یکلحظه از خنده روده بُر شدم. یاد تعریف روز اول خواستگاریام افتادم. مادر همسرم از اینکه تا بهحال پسر تهتغاریاش دست به سیاه و سفید نزده و فقط سرش توی کتاب و جزوهها بوده میگفت. کاش آنروزها مثل حالا گوشیهای لمسی فراوان بود تا از سفرهی صبحانهی پسرش که توی بیابان انداخته بود و خیارهارا مثل یک ارتش نظامی بهخط کرده بود، عکس میگرفتم و تلگرام میکردم.
از توی ماشین پیاده شدم و یک دل سیر صبحانه خوردم. تا چشم کار میکرد همهجا بیابان بود. با این تفاوت که توی اتوبان بودیم و صدای ویژویژ ماشینها میآمد.
از سید پرسیدم:" چند ساعت دیگه میرسیم؟؟" فلاسک چای را توی سبد گذاشت و گفت:" تازه اول راهیم حداقل ۵ساعت مونده تازه اگه جایی نایستیم."
بعد سهربع عزم رفتنکردیم. یک طرف زیرانداز را گرفتم و طرف دیگرش را دادم دست سید و با شمارش یک دو سه خاکش را تکاندیم و حرکت کردیم.
گوشیام را از توی کیف برداشتم. چند تا پیام از دست رفته از مادرم داشتم. میدانستم که نگران است. خب حق هم داشت این اولینباری بود که با سید با ماشین امانتی به دل جاده میزدیم و راه دوری در پیش داشتیم.
تا خواستم گوشی را توی کیفم بگذارم دوباره صدای دینگدینگ پیام آمد:" هروقت رسیدی زنگ بزن" از این همه توجه مادرم ریز خندیدم.
کمکم خورشید به وسط آسمان نزدیک شد. توی یک مسجد بینراهی برای نماز توقف کردیم. برای بیستدقیقه دیگر با سید دم در مسجد قرار گذاشتیم. داخل مسجد که شدم. نسیم ملایم پنکه سقفی حالم را جا آورد. یک مهر از جامهری زهوار دررفته برداشتم و تا خواستم قامت ببندم یکی محکم بهشانهام زد و گفت:" وَخی وَخی اونورتر" برگشتم و اولین چیزی که توجهم را جلب کرد، خال گوشتی روی نوک بینی پیرزن بود.
ادامه دارد....
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم خانهی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده ب
6️⃣ قسمت ششم
اصلا حواسم به حرفهایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیرهخیره نگاه میکردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:" مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر" با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آنطرفتر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن.
هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصابهدست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم.
بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسمالله بهطرفش رفتم و گفتم:" ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم" نوک بینی گوشتیاش را با دستان حناییاش خاراند و گفت:" حالِد خوبِس؟" لبخند مصنوعیای تحویل پیرزن دادم و گفتم:" ممنون" بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:" ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس" لبم کش آمد و گفتم:" خواهش میکنم." دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون.
سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد میزد. نزدیکش شدم و گفتم:" بریم" نگاه معناداری کرد و گفت:" حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودتهها بعدش نگی نگفتم"
شانهبهشانهاش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخکردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمشها رضایتش را جلب کنم.
دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه میکردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چالهچولههای جاده میفتاد و مارا از سکون در میآورد.
دمدمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یکدفعه...
ادامه دارد...😊
#خاطرات_تبلیغ
#طلبه_نوشت
#سفرنامه
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
عدد 1 بفرستید به 3000014.
براتون یک صفحه قرآن میاد که
ختم کنید .
#ماه_رمضان
📣 طلاب الکریمه برگزار میکند:
سری مسابقات #ماه_مبارک_رمضان به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆
برای شرکت در #مسابقه کافیه روی #لینک زیر کلیک کنید 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513
🔹 شرایط مسابقه:
سوالات در موضوعات #احکام ، #نهج_البلاغه و #قرآن.
بصورت پاسخ کوتاه و چهار گزینهای
⏳ مدت زمان مسابقه از ششم ماه مبارک رمضان تا شب تولد امام حسن مجتبی (ع) .
#نفر_اول 🥇 از بین کسایی که تعداد سوالات بیشتری جواب دادند
#نفر_دوم 🥈 کسی که بتونه به سوال ویژه ما پاسخ بده. و این سوال ویژه مربوط به سفرنامه #خاطرات_تبلیغ هستش .
پس بجنب تا جا نموندی 😉
http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513
1️⃣ پرسش روز اول
📌طبق روایات چرا به ماه رمضان ،
ماه مهمانی خدا میگویند؟
❌مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده.
✍️ پاسخ:
باسمه تعالی؛ بهخاطر خطبهای که پیامبر اکرم(ص) در ابتدای این ماه برای مردم خواندند و در آن نام این ماه را بیان کردند و فرمودند که ماه «ضیافت الله» است، یعنی میهمانی خدا.
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
7⃣ قسمت هفت
از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوههایی از تَل خاک بود. چشمچشم را نمیدید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحتتر بخوانیم. از دور تکوتوک چراغ چندتا خانه روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع کردیم به خواندن نماز.
توی سجدهی رکعت اول بودم که یکدفعه صدای داد و بیدادی از دور بهگوشم رسید. پشت بندش هم صدای روشن شدن موتورسیکلتی که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد.
هرچقدرخواستم تمرکز کنم، تاریکی و صدای فریاد دلم را آشوب میکرد. سیدرضا هم که انگار قصد داشت همهی قرائت و تجویدی را که تا آن روز آموخته بود به رُخم بکشد. گوشهایم تیز شده بود، حتی صدای حرکت مورچههای روی تل خاک را هم میشنیدم.
تا سلام آخر نماز را بدهیم موتورسیکلت هم سر رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. دوتا جوان با صورتهایی پوشیده روی موتور نشسته بودند.
سریع بلند شدم و پشت سید رضا قایم شدم. سید تا خواست به طرف دوجوان برود یکی از آنها پیاده شد و با لهجه گفت:" اینجا چیکار میکنید؟" سید هم مُهر توی دستش را نشان داد و گفت:" میبینید که داشتیم نماز میخوندیم" جوان قد بلند که از حاضر جوابی سید ناراحت شده بود نزدیک آمد و یک لگد به لاستیک ماشین زد:" میگم اینجا چیکار میکنید؟"
از نگرانی مدام توی گوش سید پچپچ میکردم:" توروخدا جوابش رو بده تا بره پی کارش"
سید مرا روی صندلی جلو نشاند و خودش به طرف جوان رفت و با ملایمت گفت:" چرا عصبانی میشی؟ من طلبم قراره بریم روستای بالایی اونجا امام جماعت هستم." جوان تا فهمید سیدرضا طلبهست یک نگاه به رفیقش انداخت. رفیقش هم موتور را خاموش کرد و نزدیک شد. جفتشان همزمام دست سید را گرفتند و شروع کردند به معذرت خواهی.
-ببخشید توروخدا حاجاقا خیلی کم پیش میاد اینجا ماشین رفت و آمد کنه. برای همین مشکوک شدیم"
سید رضا خندید و گفت:" حالا اجازه میدید ما بریم؟؟؟ یک روستا منتظر ما هستند خدارو خوش نمیادا"
جوان قدبلند دست سید را دوباره کشید و گفت:" نه حاج آقا کنا با این عجله خدا شمارو برای ما فرستاده" سید رضا که چشمان پر از نگرانی مرا از توی آینه میدید دوباره گفت:" باید بریم، هوا تاریکتر بشه توی جاده میمونیم ما هم غریبیم"
اینبار رفیق جوان که موهای لختش روی چشمهایش ریخته بود به حرف آمد :" حاجی نمیدونم صدای دعوای مارو شنیدید یا نه، اما امشب خدا خواسته که شما اینجا وایسید و نماز بخونید اگه میشه با ما بیاید و کمکمون کنید"
سید رضا یک نگاهی به من کرد و به سمت ماشین آمد:" -خانمم شما توی ماشین بشین تا من برم و برگردم" بدون معطلی گفتم:" نه نه توروخدا منو اینجا توی این تاریکی تنها نذار. میترسم" سید که تاب و تحمل ناراحتی مرا نداشت، دوباره به سمت دو جوان برگشت و گفت:" من چه کاری میتونم براتون کنم؟"
جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش کشید و گفت....
ادامه دارد... ☺️
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#طلبه_نوشت
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh