eitaa logo
طلاب الکریمه
12هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.8هزار ویدیو
1.5هزار فایل
«هر آنچه که یک بانوی طلبه لازم است بداند را در طلاب الکریمه بخوانید»🧕 📌 منبع: جزوات و نمونه سوالات طلبگی و اخبار روز ارتباط با ادمین: @talabetooba
مشاهده در ایتا
دانلود
طلاب الکریمه
5️⃣ قسمت پنجم خانه‌ی نقلی ما یک حیاط کوچک داشت، چادرم را از روی میخی که به دیوار حیاط آویزان کرده ب
6️⃣ قسمت ششم اصلا حواسم به حرف‌هایش نبود و فقط به مزرعه خالی که روی صورت پیرزن نقش بسته بود خیره‌خیره نگاه می‌کردم که یکهو با عصایش به ساق پایم زد و گفت:" مِگه بِشِت نگفتم وَخی اونورتر" با درد خفیفی که توی ساق پایم احساس کردم ناخودآگاه کمی آن‌طرف‌تر رفتم و شروع کردم به نماز خواندن. هنوز ۵دقیقه فرصت داشتم، به دیوار کنار دستم تکیه دادم و به پیرزن عصا‌به‌دست که شبیه مادرفولاد زره بود چشم دوختم. بلند شدم تا از مسجد بیرون بروم که دوباره مادر فولادزره با عصایش به طرفم اشاره کرد. با بسم‌الله به‌طرفش رفتم و گفتم:" ببخشید من اصلا صندلی شما رو ندیده بودم و الا قصد جسارت نداشتم" نوک بینی‌ گوشتی‌اش را با دستان حنایی‌اش خاراند و گفت:" حالِد خوبِس؟" لبخند مصنوعی‌ای تحویل پیرزن دادم و گفتم:" ممنون" بعدش دستش را گذاشت روی کتفم و با خنده گفت:" ببخشین با عصا زِدَم به پادون فکر کردم که نَوَمِس" لبم کش آمد و گفتم:" خواهش می‌کنم‌." دست کرد توی جیب لباسش و یک مشت کشمش ریخت توی مشتم. خداحافظی کردم و رفتم بیرون. سید رضا با کلافگی داشت خودش را باد می‌زد. نزدیکش شدم و گفتم:" بریم" نگاه معناداری کرد و گفت:" حالا خوب شد گفتم ۲۰ دقیقه. اگه دیر برسیم و به تاریکی بخوریم تقصیره خودته‌ها بعدش نگی نگفتم" شانه‌به‌شانه‌اش راه رفتم و جریان را برایش توضیح دادم تا شاید دست از توبیخ‌کردنم بردارد. آخر سر مجبور شدم با همان کشمش‌ها رضایتش را جلب کنم. دیگر خبری از ماشین و اتوبان نبود. هرجا را نگاه می‌کردی خاک و خُل بود. گاهی چرخ ماشین هم توی چاله‌چوله‌های جاده میفتاد و مارا از سکون در می‌آورد. دم‌دمای غروب بود که به یک روستا رسیدیم. خواستیم پیاده بشویم و کنار ماشین نماز بخوانیم که یک‌دفعه... ادامه دارد...😊 @tollabolkarimeh
عدد 1 بفرستید به 3000014. براتون یک صفحه قرآن میاد که ختم کنید .
📣 طلاب الکریمه برگزار می‌کند: سری مسابقات به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆 برای شرکت در کافیه روی زیر کلیک کنید 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513 🔹 شرایط مسابقه: سوالات در موضوعات ، و . بصورت پاسخ کوتاه و چهار گزینه‌ای ⏳ مدت زمان مسابقه از ششم ماه مبارک رمضان تا شب تولد امام حسن مجتبی (ع) . 🥇 از بین کسایی که تعداد سوالات بیشتری جواب دادند 🥈 کسی که بتونه به سوال ویژه ما پاسخ بده. و این سوال ویژه مربوط به سفرنامه هستش . پس بجنب تا جا نموندی 😉 http://eitaa.com/joinchat/1530134534C7bb56a0513
1️⃣ پرسش روز اول 📌طبق روایات چرا به ماه رمضان ، ماه مهمانی خدا می‌گویند؟ ❌مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ✍️ پاسخ: باسمه تعالی؛ به‌خاطر خطبه‌ای که پیامبر اکرم(ص) در ابتدای این ماه برای مردم خواندند و در آن نام این ماه را بیان کردند و فرمودند که ماه «ضیافت الله» است، یعنی میهمانی خدا. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
7⃣ قسمت هفت از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوه‌هایی از تَل خاک بود. چشم‌چشم را نمی‌دید. سید چراغ جلو ماشین را روشن کرد تا نمازمان را راحت‌تر بخوانیم. از دور تک‌‌وتوک چراغ‌ چندتا خانه‌ روشن بود. زیرانداز را روی خاک پهن کردیم و شروع کردیم به خواندن نماز. توی سجده‌ی رکعت اول بودم که یک‌دفعه صدای داد‌ و بی‌دادی از دور به‌گوشم رسید. پشت بندش هم صدای روشن شدن موتورسیکلتی که لحظه‌به‌لحظه نزدیک‌تر می‌شد. هرچقدرخواستم تمرکز کنم، تاریکی و صدای فریاد دلم را آشوب می‌کرد. سیدرضا هم که انگار قصد داشت همه‌ی قرائت و تجویدی را که تا آن روز آموخته بود به رُخم بکشد. گوش‌هایم تیز شده بود، حتی صدای حرکت مورچه‌های روی تل خاک را هم می‌شنیدم. تا سلام آخر نماز را بدهیم موتورسیکلت هم سر رسید. سرم را به طرف صدا برگرداندم. دوتا جوان با صورت‌هایی پوشیده روی موتور نشسته بودند. سریع بلند شدم و پشت سید رضا قایم شدم. سید تا خواست به طرف دوجوان برود یکی از آن‌ها پیاده شد و با لهجه گفت:" اینجا چیکار می‌کنید؟" سید هم مُهر توی دستش را نشان داد و گفت:" می‌بینید که داشتیم نماز می‌خوندیم" جوان قد بلند که از حاضر جوابی سید ناراحت شده بود نزدیک آمد و یک لگد به لاستیک ماشین زد:" می‌گم اینجا چیکار می‌کنید؟" از نگرانی مدام توی گوش سید پچ‌پچ می‌کردم:" توروخدا جوابش رو بده تا بره پی کارش" سید مرا روی صندلی جلو نشاند و خودش به طرف جوان رفت و با ملایمت گفت:" چرا عصبانی میشی؟ من طلبم قراره بریم روستای بالایی اونجا امام جماعت هستم." جوان تا فهمید سیدرضا طلبه‌ست یک نگاه به رفیقش انداخت. رفیقش هم موتور را خاموش کرد و نزدیک شد. جفتشان همزمام دست سید را گرفتند و شروع کردند به معذرت خواهی. -ببخشید توروخدا حاج‌اقا خیلی کم پیش میاد اینجا ماشین رفت و آمد کنه. برای همین مشکوک شدیم" سید رضا خندید و گفت:" حالا اجازه می‌دید ما بریم؟؟؟ یک روستا منتظر ما هستند خدارو خوش نمیادا" جوان قدبلند دست سید را دوباره کشید و گفت:" نه حاج آقا کنا با این عجله خدا شمارو برای ما فرستاده" سید رضا که چشمان پر از نگرانی مرا از توی آینه می‌دید دوباره گفت:" باید بریم، هوا تاریک‌تر بشه توی جاده می‌مونیم ما هم غریبیم" این‌بار رفیق جوان که موهای لختش روی چشم‌هایش ریخته بود به حرف آمد :" حاجی نمی‌دونم صدای دعوای مارو شنیدید یا نه، اما امشب خدا خواسته که شما اینجا وایسید و نماز بخونید اگه میشه با ما بیاید و کمکمون کنید" سید رضا یک نگاهی به من کرد و به سمت ماشین آمد:"  -خانمم شما توی ماشین بشین تا من برم و برگردم" بدون معطلی گفتم:" نه نه توروخدا منو اینجا توی این تاریکی تنها نذار. می‌ترسم" سید که تاب و تحمل ناراحتی مرا نداشت، دوباره به سمت دو جوان برگشت و گفت:" من چه کاری میتونم براتون کنم؟" جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش کشید و گفت.... ادامه دارد... ☺️ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 فرازی از خطبه پیامبر اکرم(ص) درباره ماه مبارک رمضان (فراز اول)
2️⃣ سوال روز دوم چند نوع روزه داریم ؟ و کدام مورد جزو شرایط صحت روزه نمی‌باشد؟(به ترتیب) الف) ۳ _ داشتن نیت ب ) ۴ _ مسافر ✔️ ج) ۴_ بی هوش نبودن د ) ۳ _ عاقل بودن ❌مدت پاسخ گویی به اتمام رسیده. پاسخ: گزینه ب صحیح است. روزه از یک نظر بر چهار نوع است: ۱. روزه‌ی واجب، مثل روز‌ه‌ی ماه مبارک رمضان. ۲. روزه‌ی مستحب، مثل روزه‌ی ماه رجب و شعبان. ۳. روز‌ه‌ی مکروه، مثل روزه‌ی روز عاشورا. ۴. روز‌ه‌ی حرام مثل روزه‌ی عید فطر(اول ماه شوال) و قربان(دهم ماه ذی‌الحجه). و بیهوش نبودن، داشتن نیت و عاقل بودن از شرایط صحت روزه است . مسافر بودن اگر شرایط خاص نداشته باشد روزه‌ش صحیح نمیشه. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
پاسخ سوالات هرروز بعد مدت زمان تعیین شده ، گذاشته می‌شود. میتوانید با پاسخ صحیح را مشاهده کنید.
طلاب الکریمه
7⃣ قسمت هفت از ماشین که پیاده شدیم دو طرفمان کوه‌هایی از تَل خاک بود. چشم‌چشم را نمی‌دید. سید چرا
8⃣ قسمت هشت جوان قدبلند که تازه فهمیدم اسمش جواد است سید را در آغوش گرفت و گفت:" حاج‌آقا اگر عبا و عمامه هم دارید‌ بی‌زحمت بپوشید که لازممون میشه" سید سرش را از روی شانه‌ی جواد بیرون آورد و گفت:" با من کارداری یا با لباسام؟" جواد همان‌طور که دستمال دور گردنش را باز می‌کرد، با صدای آرام گفت:" حاجی لباس شما شاید دلشون رو به رحم بیاره" سید دوباره یک نگاه به من انداخت و گفت:" اگه مشکلت با لباس من حل میشه باشه چشم میپوشم فقط اینکه شما جلو برید، ما با ماشین پشت سر شما حرکت می‌کنیم" جواد لبخند زد و یک اشاره به دوستش کرد و نشست تَرکِ موتور و منتظر سید شد. سید رضا به سمت صندوق عقب ماشین آمد و ساک لباسش را باز کرد. عبا و عمامه‌اش را بیرون آورد و پوشید و سوار ماشین شد، قبل از اینکه استارت بزند، تسبیحش را از توی داشبورد درآورد و استخاره گرفت. چشم دوخته بودم به لب‌های سیدرضا تا جواب استخاره را بگوید. لبخندی زد و گفت:" توکل به‌خدا" یک نفس عمیق کشیدم. جواد و دوستش جلوتر از ما حرکت می‌کردند و ما با فاصله‌ی کمی دنبال‌شان می‌رفتیم. وارد روستا شدیم و کنار یک خانه‌ی کلنگی که هرلحظه امکان داشت، سقفش روی سر اهالی خانه بریزد ایستادیم. سید تاخواست پیاده شود بازویش را گرفتم و با نگرانی گفتم:" مراقب باشیا" سری تکان داد و پیاده شد. جواد و دوستش قیافه‌ی به‌ظاهر آرامی داشتند. تا سید نزدیک شد کمی حرف زدند و بعد از چند دقیقه وارد خانه شدند. از اینکه توی ماشین تک‌وتنها بودم کمی می‌ترسیدم. صدای هوهوی باد که به شاخه‌های درخت می‌خورد منظره‌ را ترسناک‌تر کرده بود. گوشم حتی صدای بَع‌بَع ضعیف گوسفندانی را که توی آغُل بودند می‌شنوید. داشتم با ترس و لرز اطرافم را می‌پاییدم که یکدفعه با صدای عرعر الاغ سیاهی که به در طویله‌ی بسته شده بود سرم محکم به سقف ماشین خورد. آن‌لحظه یاد حرف مادربزرگم افتادم که همیشه می‌گفت:" هروقت دیدی الاغی عرعر می‌کنه نگاه به ساعتت کن. چون الاغ‌ها سر ساعت عرعر می‌کنن" ناخودآگاه مچ سمت چپم را بالا آوردم و دیدم ساعت ۹ شب است. الحق که مادربزرگم راست می‌گفت. فقط چند دقیقه می‌شد که سید رفته بود اما برای من اندازه ۴۰سال طول کشید. سرم از درد تیر می‌کشید. سید سراسیمه برگشت. تا در را باز کرد بدون مقدمه گفتم:" چیشد؟؟" سید هم درجوابم گفت:" کیفت رو بردار بریم بالا. عمه جواد بالاست خیالت راحت امنه" توی دلم شروع کردم به خواندن آیت‌الکرسی و وارد خانه شدم. اول از همه چشمم به آغل گوسفندان خورد. سرم را چرخاندم تا حیاط را وارَسی کنم که سید زد به شانه‌ام و گفت:" حواست باشه پله‌هارو که میری بالا چادرت گیر نکنه" پای راستم را که روی اولین پله گذاشتم، تازه فهمیدم چقدر پله‌های آهنی بافاصله از هم نصب شده‌اند. با یک بی‌دقتی سقوط از آن بالا توی کاه‌هایی که زیر پله ریخته شده بود حتمی بود. اصلا دلم نمی‌خواست توی آن‌ها پرت شوم. پله‌ی آخر را که رد کردم آیت‌الکرسی هم تمام شد. جواد هم به استقبال‌مان آمد. وارد خانه که شدم. پیرزنی زیر پتو دراز کشیده بود و با لبخند گرمی از من استقبال کرد. به سمت پیرزن رفتم. در همان نگاه اول چشمم خورد به گیس‌هایی که از دو طرف روسری‌اش آویزان بود. سلام کردم و دوزانو کنارش نشستم. پیرزن با لهجه‌ی غلیظ ترکی گفت:" سلام قیزیم نجورسَن؟ نَخبَر؟" سریع کلماتی که توی دفترم ننوشته بودم را توی ذهنم به‌خط کردم و با دستپاچگی گفتم:" ساغول ننه‌جان سلامت اولسون. حالی یاخچیدی؟" بعد یک نگاهی به سیدرضا انداختم که داشت با خنده به مکالمه منو پیرزن نگاه می‌کرد. از خنده‌ی سید من هم خندیدم و اضطرابم کم شد. جواد کنار سیدرضا نشسته بود و مدام به دوستش که توی آشپزخانه بود، دستور می‌داد و می‌گفت:"احمد چای دم کشید یانه؟" احمد هم با یک سینی چای به ما اضافه شد. جواد یک استکان و نعلبکی جلوی سید رضا گذاشت و گفت:" آقا سید قربون جدت برم. خدا شمارو برای ما رسوند" بعد همان‌طور که قند را تعارف کرد ادامه داد:" من چندساله می‌رم خواستگاری دختر یکی از اهالی این روستا اما چون بی‌کس و کارم بهم دختر نمی‌دن، امشب هم سر همین داشتم با برادراش دعوا می‌کردم" اصلا فکرش را هم نمی‌کردم آن همه ترس من فقط برای عشق و عاشقی جواد باشد. سیدرضا هم که از قیافه‌اش معلوم بود از حرف‌های جواد جا خورده است. استکان خالی را روی نعلبکی گذاشت و گفت:" نگران نباش. توکلت به خدا باشه. ان‌شاءالله تو هم به مراد دلت می‌رسی اما خونسرد باش. با دعوا که کسی بهت زن نمیده" ادامه دارد .... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آثار اذان گفتن در خانه 🎙️ آیت الله ناصری ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
3️⃣سوال روز سوم کسی که در ماه رمضان، هنگام فرا رسیدن اذان صبح، عمداً نیت روزه نمی‌کند، اگر در اثنای روز نیت روزه کند، روزه‌اش چه حکمی دارد ؟ الف) روزه اش صحیح است و به روزه‌داری ادامه دهد . ب) روزه اش باطل است . ✔️ پاسخ: گزینه ب کسی که در ماه رمضان از روی فراموشی یا بی اطلاعی، نیت روزه نکرده و در اثنای روز ملتفت شود، در صورتی که کاری که روزه را باطل می‌کند انجام داده باشد، روزه‌ی آن روز باطل است ولی تا غروب از کارهای باطل کننده‌ی روزه خودداری کند ❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
اللهمّ اجْعَلْ لی فیهِ نصیباً من رَحْمَتِکَ الواسِعَةِ خدایــــا! قرار بده برایم در آن بهره‌اى از رحمت فراوانـت ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فراز دوم و سوم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
9⃣ قسمت نهم تا آن‌ها حرف‌های مردانه‌‌‌یشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. می‌گفت:" جواد وقتی ۵سالش بود، مادرش یه مریضی سخت میگیره که دکترها هم نمی‌فهمیدن چیه و بعد چند ماه فوت می‌کنه. پدر جواد هم سر سال مادرش دق می‌کنه و میمیره. اون میمونه و عمش که شوهرش مرده بوده و بچه‌ای نداشته. همین میشه که عمه‌ی جواد اون رو بزرگ می‌کنه." حالا جواد ۲۰ساله‌ عاشق یکی از دخترهای روستا شده بود و به‌خاطر اینکه کسی را نداشت بلاتکلیف مانده بود. بلندشدم تا استکان هارا جمع کنم که سید گفت:" خانم آماده شو که داریم میریم خواستگاری" با چشم و ابرو ساعت را نشان دادم که جواد گفت:" خیالتون راحت اقا مجتبی همیشه تا دیروقت بیداره" به سمت پیرزن رفتم و پیشانی‌اش را بوسیدم و گفتم:" خیالون راحات اوسون ننه جان." از پیرزن خداحافظی کردیم و راهی منزل پدرزن آینده جواد شدیم. تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند... ادامه دارد... 😊 ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
4️⃣ سوال روز چهارم بنابر فتوای آیت‌الله خامنه‌ای ، حکم تزریق به بدن روزه‌دار چیست ؟ الف) تزریق در عضله برای بی حس کردن اشکالی نداره. ب) دارو گذاشتن بر جراحت اشکال دارد. ج) احتیاط واجب آن است که از استعمال آمپول ها و یا سرم های مقوی و مغذی خودداری شود.✔️ د) گزینه ج بنابر احتیاط مستحب پاسخ: گزینه ج احتیاط واجب آن است که روزه‌دار از استعمال آمپولهای مقوّی یا مغذّی، یا آمپولهایی که به رگ تزریق می‌شود و نیز انواع سِرُم‌ها خودداری کند، ولی تزریق آمپول در عضله یا برای بی حس کردن و نیز دارو گذاشتن در زخمها و جراحتها اشکال نداردمهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچی نمیگم . فقط اینکه خودتون ببینید و اگر دلتون شکست برای اعضای کانال هم دعا کنید. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
enc_16496968991281124775990.mp3
2.21M
وسعت واژه ها واسه گفتن از این بانو کمه .... 🎤 عبدالرضا هلالی وفات حضرت خدیجه کبری سلام‌الله علیها ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
پیامبر مهربانی ها، سلام! می دانم حضرت خدیجه (س) بانوی ازرشمندی بودند، آنقدر درایت داشتند که برای انتخاب همسرشان، امین و درستکاری شما را در رأس انتخابشان قرار بدهند، و با درک این موضوع، دنیا را فدای شما و راه شما کردند. و ما همه می دانیم، این علَم اسلام که افراشته شد، دست حضرت خدیجه آن را محکم گرفته بود و پشتیبانی می کرد در برابر کمالات ایشان سر فرود می آوریم و وفات جان گداز ایشان را به شما و اهل البیت (ع) تسلیت می گوییم. ✍🏻سپاس (س) ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
9⃣ قسمت نهم تا آن‌ها حرف‌های مردانه‌‌‌یشان را بزنند من هم کمی دست و پا شکسته با پیرزن حرف زدم. می‌
🔟 قسمت دهم تا رسیدیم دم در خانه اقا مجتبی پسرانش از در بیرون آمدند و تا سید را با عبا و عمامه دیدند گفتند:《جواد خودت کم بودی حالا رفتی یه آخوند هم همراه خودت آوردی که چی بشه؟》 تا حرفش قطع شد، آقا مجتبی هم توی چهارچوب در قرار گرفت. هیکلش آنقدر بزرگ بود که یاد غول برره افتادم. آقا مجتبی که توقع نداشت جواد را با یک روحانی ببیند. جلو آمد و دستش را به سمت سیدرضا دراز کرد و گفت:" سلام علیکم حاج اقا خوب هستید؟》سید رضا هم دست داد و گفت:《سلام ممنونم به لطف شما》 من کمی دورتر از سید ایستاده بودم. راستش از عکس‌العمل آقامجتبی می‌ترسیدم. از دور تا مرا دید دستش را روی سینه گذاشت و کمی خم شد و سلام کرد. با رفتاری که کرد از خیالاتی که کرده بودم خجالت کشیدم. آقا مجتبی تعارف کرد و وارد خانه شدیم. حیاط بزرگی که یک باغچه داشت و صدای یک جفت مرغ خروس از انتهای حیاط می‌آمد. وارد پاگرد شدیم و آقا مجتبی یالله کنان جلوتر از ما وارد خانه شد. در بَدو ورود چشمم به قاب عکسی که روی دیوار نصب شده بود افتاد. آقا مجتبی با آن سیبیل‌های پَت و پهنش کنار یک خانم که احتمال می‌دادم همسرش باشد پشت به ضریح امام رضا ایستاده بودند و دستشان را روی سینه گذاشته بودند. وارد خانه شدیم و همسر آقا مجتبی هم به‌استقبال‌مان آمد. تعارف کردند و در بالاترین قسمت پذیرایی‌شان نشستیم. جواد از خجالت همان‌جا دم در نشست. اما سیدرضا از بس چشم و ابرو رفت که بالاخره بلند شد و آمد کنار ما نشست. جواد با جواد یک ساعت پیش زمین تا آسمان فرق می‌گرد. سربه‌زیر و آرام‌تر به‌نظر می‌رسید. سیدرضا که می‌دانست باید زودتر بحث را آغاز کند تا دیرتر از این به روستا نرسیم؛ با پرسیدن سن و سال پسران آقا مجتبی مجلس را به دست گرفت. از شنیدن سن و سال مجید و میثم با آن هیکل و سیبیل‌های پرپشت اصلا نمی‌آمد آن‌ها دوبرادر دوقلو ۲۳ ساله باشند. یک لحظه دلم برای جواد که شبیه نِی قلیون بود سوخت. سید کمی خودش را جمع و جور کرد و روی دوزانو نشست و گفت: 《آقا مجتبی راستش من امشب اومدم اینجا به‌خاطر آقا جواد که دلش توی خونه‌ی شما گیر کرده》 یک نگاه به جواد انداختم که چشم‌هایش توی گل قالی گم شده بود و هرلحظه‌ی سرخی صورتش بیشتر می‌شد. سید ادامه داد:《 اقا جواد میگه که چون پدر و مادر و قوم و خویشی نداره شما بهش جواب رد دادید》 آقا مجتبی تابی به سیبیل‌هایش داد و گفت:《 فقط این نیست که حاج‌آقا. ساناز من کلی خواستگارهای پولدار از روستاهای دیگه داره. تازه پسرخالش هم چندبار اومده و رفته》 آن‌طور که اقا مجتبی حرف می‌زد معلوم بود که جواد یک مهره‌ی سوخته بیشتر نیست. کمی به همسر آقا جواد نزدیک شدم و گفتم:《 دخترتون چند سالشه حاج خانم؟》 همسر اقا جواد خنده‌ی مصنوعی‌ای تحویلم داد و گفت:《 ساناز هنوز ۱۷ سالشه》دیدم یکی دارد از گوشه‌ی در اتاق سرک می‌کشد. با خجالت گفتم:《 منم ۱۸ سالمه. خیلی دوست دارم دخترتون رو ببینم》 همسر آقا مجتبی گفت:《 الان میگم بیاد که ببینیدش》 از کنارم بلند شد و همان‌طور که داشت چادرش را زیر بغل می‌زد به سمت همان اتاق رفت. بعد چند دقیقه با دختر ریزه‌میزه‌ای برگشت. ساناز سلام کرد و کنارم نشست. طفلی از خجالت نمی‌توانست سرش را بالا بیاورد. مدام با انگشتان دستش وَر می‌رفت و با گیره‌ی روسری‌اش بازی می‌کرد. بحث آقایان تعریفی نداشت. سیدرضا هم خودش کمی از شرایطی که پیش آمده بود ناراضی بود. با حرف‌هایی هم‌که شنیده بود حدس می‌زدم که یاد ازدواج خودمان افتاده است. مدام یک قُلپ چای میخورد و جواب آقا مجتبی را می‌داد، اما آخر سر کمی تُن صدایش بالا رفت و گفت:《 آقا مجتبی قصد بی‌احترامی ندارم، اما چون آقا جواد پول نداره و پدرومادرش به رحمت خدا رفتند یعنی دیگه نباید زن بگیره؟؟ من یکی رو می‌شناسم که پدر هم بالای سرش بود اما با توکل به خدا و اعتماد به خدا، بدون کمک کسی ازدواج کرد.》 بعد یک نیم‌نگاهی به من انداخت و گفت:《ما خدا رو داریم آقا مجتبی دل این پسر رو به خاطر نداشتن مادر و پدر نشکن. والا باید اون دنیا جواب بدی》 اقا مجتبی که احساس می‌کردم کمی با حرف‌های سید توی فکر رفته است گفت:《 من یه فرصت میدم به جواداقا اگه تونست که هیچی اگر نتونست دیگه نباید پاشو تو این خونه بذاره》 یک‌دفعه دیدم جواد سرش را از توی گل‌های قالی در آورد و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، خیره شد به لب‌های آقا مجتبی که زیر آن‌همه سیبیل‌ پنهان شده بود. سیدرضا دستش را گذاشت روی زانو جواد و گفت:《 خب شرطتتون چیه؟》 ادامه دارد.... ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
5️⃣سوال روز پنجم بنابر یکی از خطبه های نهج البلاغه ، « انسان وقتی می‌میرد مردم می‌گویند.... و فرشتگان می‌گویند....» دو جای خالی را پر کرده و به این آیدی بفرستید جواب: خطبه ۲۰۳ نهج‌البلاغه أَيُّهَا النَّاسُ، إِنَّمَا الدُّنْيَا دَارُ مَجَازٍ وَ الْآخِرَةُ دَارُ قَرَارٍ، فَخُذُوا مِنْ مَمَرِّكُمْ لِمَقَرِّكُمْ؛ وَ لَا تَهْتِكُوا أَسْتَارَكُمْ عِنْدَ مَنْ يَعْلَمُ أَسْرَارَكُمْ، وَ أَخْرِجُوا مِنَ الدُّنْيَا قُلُوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَخْرُجَ مِنْهَا أَبْدَانُكُمْ، فَفِيهَا اخْتُبِرْتُمْ وَ لِغَيْرِهَا خُلِقْتُمْ. إِنَّ الْمَرْءَ إِذَا هَلَكَ قَالَ النَّاسُ مَا تَرَكَ، وَ قَالَتِ الْمَلَائِكَةُ مَا قَدَّمَ؟ لِلَّهِ آبَاؤُكُمْ، فَقَدِّمُوا بَعْضاً يَكُنْ لَكُمْ قَرْضاً، وَ لَا تُخْلِفُوا كُلًّا فَيَكُونَ فَرْضاً عَلَيْكُم. اى مردم دنيا سراى گذرا و آخرت خانه جاويدان است. پس، از گذرگاه خويش براى سر منزل جاودانه توشه برگيريد، و پرده هاى خود را در نزد كسى كه بر اسرار شما آگاه است پاره نكنيد.(1) پيش از آن كه بدن هاى شما از دنيا خارج گردد، دل هايتان را خارج كنيد، شما را در دنيا آزموده اند، و براى غير دنيا آفريده اند. كسى كه بميرد، مردم مى گويند «چه باقى گذاشت»، امّا فرشتگان مى گويند «چه پيش فرستاد» خدا پدرانتان را بيامرزد، مقدارى از ثروت خود را جلوتر بفرستيد تا در نزد خدا باقى ماند، و همه را براى وارثان مگذاريد كه پاسخگويى آن بر شما واجب است. ‌═════════❖═════════ @tollabolkarimeh
سیزده بدر شب دوازدهم فروردین که می‌شود، یاد دوران کودکیم می افتم. با دختر دایی‌ام قرار می‌گذاشتیم و سبد خرید خوراکی هایمان را پر می‌کردیم و به سمت منزل پدربزرگ راهی می‌شدیم. باهم نقشه می‌کشیدیم تا شب زنده داری کنیم و پچ پچ درگوشی حرف بزنیم و ریز ریز بخندیدیم. تا صبح چندبار مادربزرگ سرک می‌کشید که بیداریم یا خواب و هر بار با آمدنش خنده هایمان شدت می‌گرفت. صبح خمیازه کشان صبحانه میخوردیم و خوشان خوشان دوربین به دست به سمت باغ پدربزرگ راهی می‌شدیم. پسرها هم با شادی تفنگ ساچمه ایی و توپ فوتبال بدست به باغ می‌آمدند. تا میتوانستیم در باغ بوی نم خاک و سبزه ها را استشمام میکردیم. روی چمن های سبز میدویدیم و رها میشدیم. قاصدک ها را با شمارش یک دو سه فوت میکردیم تا آرزوهایمان را بدست باد دهد و به رویاهایمان جلا دهد. تابی به درخت گیلاس می بستیم و در آسمان رها میشدیم، لباسهایمان شکوفه باران میشد و حس دل انگیز بهاری به ما دست می‌داد. کمی بعد غروب آفتاب جایش را با تگرگ بهاری عوض می‌کرد. زیر سقف شیروانی، دور آتش می‌نشستیم و طعم چایی زغالی را مزه مزه می‌کردیم. یاد پدربزرگ و باغ زیبایش بخیر ✍🏻سمیرا مختاری ‌══════❖══════ @tollabolkarimeh