قابل توجه خواهران مبلغه
متقاضیان تبلیغ عفاف و حجاب در قم ایام ماه مبارک رمضان، می توانند از طریق لینک زیر ثبت نام نمایند
👇👇👇👇👇👇👇
https://ly-rjby-7208.formaloo.com/6fqu5
مزایا:
✅پرداخت حق التبلیغ به مبلغین اعزامی
❇️با مبلغینی که شرایط لازم را احزار کنند تماس گرفته خواهد شد.
@qomTabligh
6️⃣ سوال روز ششم
حضرت علی علیه السلام در نهجالبلاغه درباره کدام ویژگی مومن می فرمایند: «... همان كوتاهى آرزو و شكر در برابر نعمتها و پرهيز از گناهان است»
❌ پاسخ: زهد
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
فراز چهارم و پنجم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان
#عکس_نوشته
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
خاطره خوب بسازیم!
با صدای مادرم از جا پریدم:
"پاشو سحری دیر میشه ها"
شش تا خواهر و برادر بودیم که فقط یکی از خواهرها آن زمان ازدواج کرده بود. دل چسب ترین خوراکی های سفره سحر برای من تخم مرغ لای دمپختک های مادرم بود. با شوق و ذوق این دست و آن دستش میکردم تا سرد شود و پوستش را بکنم.
مشکل اساسی خانه ی پر جمعیت ما در سحر ها، صف طول و دراز دستشویی و مسواک زدن و وضو گرفتن بود و بخت یار کسی بود که زودتر از همه بیدار شود.
صدای اذان که از بلندگو مسجد پخش می شد. گوشه ی چادر مادرم را می گرفتم و با گام هایی تند راهی مسجد می شدیم. عطر دل انگیر شلتوک های کاشته شده صحرا و خنکای نسیم نوازشگر آن صبح های ماه رمضان، از خاطرات فراموش نشدنی دفتر زندگی من است.
روزه های ماه رمضان را برای فرزندانمان دل چسب کنیم با ترفند های ساده شاید به اندازه ی یک تخم مرغ لای دمپختک!
✍🏻نرجس خرمی
#طلبه_نوشت
#تربیت_فرزند
#ماه_رمضان
@tollabolkarimeh
2️⃣1️⃣ قسمت دوازدهم
سید بلند شد و خداحافظی کرد. اما هنوز از چهارچوب در خارج نشده بود که برگشت و به اقا مجتبی گفت:《 امشب جواد خودش رو ثابت کرد. پول میاد و میره اما جوون خوب دیگه کم پیدا میشه، امیدوارم پشیمون نشید》سید این را گفت و از خانه خارج شدیم.
جواد جلوتر از ما از خانه آقا مجتبی بیرون زد. احساس کردم این حجم ناراحتی هم اندازهی قد و قوارهی جواد نیست. از در که بیرون آمدیم چشم چرخاندم تا جواد را ببینم اما خیلی دور شده بود.
توی تاریکی شب به سمت ماشین حرکت کردیم و مدام به سرنوشت جواد فکر میکردم. باد ملایمی که به صورتم میخورد حرارت وجودم را خاموش میکرد.
توی دلم خداخدا میکردم قبل از اینکه از روستا خارج شویم، یک معجزهای رخ بدهد. سوار ماشین شدیم و از جادهی خاکی روستا وارد جادهی اصلی شدیم. همه جا بیابان بود. گاهی خرگوش سفیدی توی تاریکی از اینطرف جاده به آنطرف جاده میجهید.
من و سید توی سکوت غمباری فرو رفته بودیم. اما من حال سید را میفهمیدم. هروقت سکوت میکرد به این معنا بود که فکرش مشغول است. او هم مثل من دوست داشت که جواد را با حال خوب ببیند.
هنوز دهدقیقه نشده بود که از روستا خارج شده بودیم که صدای بوق ممتد موتوری که پشت سرمان چراغ میزد توجهمان را جلب کرد. موتورسوار نزدیک شد و با دیدن چشمان غمگین جواد به سید گفتم:《 وایسا وایسا آقا جواده》
سید ماشین را کنار زد و شیشهی ماشین را پایین داد. جواد از روی موتور پیاده شد. همانطور که کف دستانش را روی شیشهی سمت سید گذاشته بود از سید رضا تشکر کرد. سید از ماشین پیاده شد و جواد را در آغوش گرفت.
صدای هقهق گریهی مردانه جواد توی بیابان پیچیده بود. از گریهی جواد گریم گرفت. سید اما اشکهایش را پنهان میکرد. بعد از چند دقیقه جواد سرش را از آغوش سید بیرون کشید و گفت:《 آقا سید دیشب از خدا خواسته بودم هرچی به صلاحمه پیش بیاد، امروز با اومدن شما و حرفای اقا مجتبی فهمیدم که ساناز به دردم نمیخوره، سخته خیلی سخته که فراموشش کنم. اما همونطور که عمه منو تو بچگی تنها نذاشت، خدا هم حواسش به من و دل شکستم هست.》
سید برگشت سمت ماشین و دستمال کاغذی را از توی داشبورد برداشت و به سمت جواد برگشت. جواد یک پر دستمال برداشت و دوباره گفت:《 آقا سید امشب فهمیدم که تنها نیستم. وقتی شما و خانمتون امشب بدون اینکه منو بشناسید اومدید و کمکم کردید و تکلیفم رو معلوم کردید برام با ارزشترین کاری بود که کردید.》 سید دست جواد را گرفت و اورا تحسین کرد.
جواد به سمت نایلونی که به دستهی موتورش گیر داده بود برگشت. نایلون را برداشت و به سمت شیشه سمت شاگرد آمد. اشکهایم را سریع با گوشهی روسریام پاک کردم تا متوجه نشود. نزدیک شد و نایلون را به طرفم گرفت.
-حاجخانم شما امشب در حق من خواهری کردید. وقتی رفتم خونه دیدم عمه از زیر پتو اومده بیرون و رفته سر بقچهی وسایلش. این رو داد به من که برای شما بیارم.
دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. جواد حرف میزد و اشکهایم از گوشهی چشمهایم میلغزید و روی روسریام میچکید.
نایلون را از دستش گرفتم و گفتم:《 آقا جواد از عمه خیلی تشکر کنید. ان شاءالله هرچی به صلاحتون هست پیش بیاد. خدا شمارو خیلی دوست داره که عمهای به این خوبی دارید》
جواد به آسفالت جاده خیره شده بود. برای یک لحظه سرش را بالا آورد و گفت:《 حتما دوباره به عمه سر بزنید. عمه وقتی به کسی هدیه بده یعنی اینکه خیلی ازش خوشش اومده》
لبخندی زدم و تشکر کردم و قول دادم که اگر مسیرمان دوباره به آن روستا خورد به خانهیشان برویم.
سید نشست توی ماشین و راه افتادیم. اما جواد همانجا کنار موتورش ایستاده بود و به دور شدن ماشین نگاه میکرد. هنوز بعد سالها چهرهی آن شب جواد را از یاد نبردهام.
جواد آن شب، زیر آن آسمان پرستاره مثل یک الماس میدرخشید...
آن شب فهمیدم که گاهی باید از همه چیز بگذری تا به خدا برسی...
نایلون توی دستم را باز کردم. از دیدن گلهای قرمز روی روسری چشمانم از خوشحالی برق میزد. تای روسری را که باز کردم چند تا غنچه خشکشده گل محمدی از داخلش سُر خورد و روی چادرم افتاد. چهرهی مهربان عمه از جلوی صورتم کنار نمیرفت. بغضم را قورت دادم و به سیدرضا گفتم:《 امشب شب دلگیری بود اما این هدیه عمه همهی اون ناراحتیهارو شست و برد. 》
سید لبخند زد و سکوتش شکست:《 یادت باشه دفعهی بعد برای عمه جواد یه هدیه بگیریم.》
چشم دوخته بودم به جاده و بیابانهای اطراف.
انگار جاده کِش آمده بود.
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور فریاد زد...
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
7⃣سوال روز هفتم
حضرت علی علیه السلام در مورد كدام قوم فرمود«از شما حتی ده نفر باقی نخواهد ماند»؟ در کدام خطبه نهجالبلاغه ؟
❌پاسخ: خوارج ، خطبه ۵۹
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
قسمت سیزدهم
بالاخره بعد از گذر از پیچو خمهای انتهای جاده رسیدیم به روستایی که قرار بود بیش از یکماه آنجا زندگی کنیم.
تا رسیدیم یکی از دور ازفریاد زد:《 هاشم خان اومدن اومدن》
جادهی ابتدایی روستا مسطح بود و راحت میشد با ماشین تردد کرد. کف کوچهی اصلی روستا هم بر خلاف تصورم سیمان بود. تیرهبرقهایی با فاصلهی ۱۰متری از هم قرار داشتند و روستا نور کافی داشت.
خانهی هاشم خان اول روستا بود. به قول خودشان کَند یُخاری《بالای روستا》
هرچقدر نزدیکتر میشدیم، بیشتر به مهربانی اهالی روستا غبطه میخوردم.
همهی اهالی روستا کنار خانهی هاشمخان جمع شده بودند. ساعت ماشین را که نگاه کردم، ۱۰ونیم را رد کرده بود. از اینکه منتظر ما بودند خجالت کشیدم.
قبل از اینکه پیاده شویم، قیافهی رنگ و رورفتهام را توی آینه نگاه کردم. زیر چشمم به خاطر بیخوابی گود شده بود. به سیدرضا نگاه کردم و گفتم:《قیافم خیلی بده؟》سید همانطور که داشت عمامهاش را از روی صندلی عقب برمیداشت گفت:《 هوا تاریکه کسی متوجه نمیشه که تو گریه کردی》
با بسمالله از ماشین پیاده شدیم. خانمهای روستا دورم کردند. همزمان صدای الله اکبر از مسجد بلند شد. بعدها فهمیدم بهخاطر احترام و حضور ما در روستا اذان پخش کردند.
سید به سمت اقایان رفت و من کنار خانمها ایستادم. به هرچهرهای که میرسیدم سلام میکردم. جوانترها با لهجه فارسی و سنوسالدارها ترکی حرف میزدند.
یکی مدام گوشهی چادرم را میکشید. سرم را که برگرداندم دیدم دختری با قد متوسط و چشمان درشت و سُرمهکشیده نگاهم میکند. خندید و سلام کرد. محو چالهای دوطرف گونهاش شده بودم. لبخند زدم و گفتم:《 سلام عزیزم》
احساس میکردم اهالی روستا توقع نداشتند که من و سید را ببینند. احتمال میدادم آنها هم از سن کم ما تعجب کرده بودند. یکی از خانمها گفت:《خوش به سعادت ما که این دوماه میزبان آقا سید و خانمش هستیم. ما به سادات خیلی ارادت داریم. بعد با صورتی که کنجکاوی ازش میبارید پرسید:《 شما هم سید هستید؟》
لبخند زدم و گفتم:《 من سید هستم اون هم سید طباطبایی ما جد اندر جد سید هستیم.》 اینرا که گفتم نزدیکتر شد و دوطرف صورتم را محکم بوسید. آنقدر محکم که احساس کردم دوطرف لپهایم دیگر مال خودم نیست.
وقتی که روبوسیاش تمام شد. صورتش را عقب کشید و دستش را روی کتفهایم گذاشت و با لهجهی غلیظ ترکی گفت:《 قوربان اولوم سید خانم مَن سَنی جَدین فَدا اولسون》
احساس میکردم از خجالت قدم کوتاهتر شده. لبخند زدم و دستانش را گرفتم و گفتم:《سلامت اولسون آلله سَنی حفظ اِلَسین》
از آن شب به بعد دیگر همه مرا "سید خانم" صدا میزدند. هربار که سیدخانم خطابم میکردند، یاد یکی از خاطرات خوب دوران کودکیام میفتادم.
زمانی که کم سن و سال بودم توی کوچهای زندگی میکردیم که همهی اهالی کوچه سادات بودیم. اسم کوچه هم به خاطر اهالی سادات گذاشته شده بود.
هروقت که به بقالی سر کوچه میرفتم، عمو حیدر مرا سیدخانم صدا میزد. این سیدخانم گفتن دوباره احساس خوب را به من تزریق کرد.
بعد از چند دقیقه آقا سید نزدیکم شد و گفت: 《 خانم انشالله از امشب تا زمانی که اتاقمون درست بشه خونهی حسن عمو هستیم. بریم که تا بیشتر از این مزاحم اهالی نشدیم》
از خانمها خداحافظی کردم و به سید ملحق شدم. خانهی حسن عمو از خانهی هاشم خان فاصله داشت. به خاطر اینکه دیگر کوچهها باریکتر شده بود ماشین را کنار خانهی هاشم خان پارک کردیم. چمدانهارا برداشتیم و به سمت خانهی حسن عمو حرکت کردیم.
دیگر خبری از نور تیر برق و زمین سیمانی نبود. فقط ما بودیم و نور مهتابی که جلوی پایمان را روشن کرده بود. از کنار خانههای قدیمی و گِلی که صدای بَعبَع گوسفندان از آغلهایشان میآمد، گذشتیم.
بعد از چند دقیقه رسیدیم به خانهای که یک سگ بزرگ سیاه دم درش بسته شده بود. هوا تاریک بود و سیاهی بدن سگ و برق چشمانش محیط را ترسناک کرده بود. سگ تا مارا دید پارس کرد. حسن عمو نزدیکش شد و گفت:《 نترس حیوان اینها مهمان ما هستند》 سگ سیاه هم روی دوپاهایش نشست و به رفتن ما خیره شد.
آنقدر خسته بودیم که تا رسیدیم ترجیح دادیم استراحت کنیم.
وارد خانه شدیم و به کمک زنحسنعمو وارد اتاقی شدیم که....
ادامه دارد...
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
═════════❖════════
@tollabolkarimeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدم با داشتن همچین خدایی اضطراب براش معنایی داره ؟
#استاد_شجاعی
#کلیپ
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
📣 طلاب الکریمه برگزار میکند: سری مسابقات #ماه_مبارک_رمضان به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆 برای شرک
برای اعضای جدیدی که به ما پیوستن 🙂
8️⃣ سوال روز هشتم
از دیدگاه حضرت علی علیه السلام مبغوضترین افراد نزد خدا چه كسانی هستند؟
الف) خوارج
ب) قاسطین
ج) مارقین
د) کسی که خدا او را به خودش واگذاشته. ✔️
❌ پاسخ کامل:
مبغوض ترین افراد نزد خدا بندهای است كه خدا او را به خودش واگذاشته، از راه راست منحرف گشته و بدون راهنما گام بر میدارد.»
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
فراز ششم و هفتم از خطبه پیامبر اکرم (ص) درباره ماه مبارک رمضان
#عکس_نوشته
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
قسمت چهاردهم
خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و پذیرایی خانه نو بود و یک در به قسمت قدیمی خانه باز میشد.
وارد خانه که شدیم زنحسنعمو مارا داخل اتاق قدیمیای برد که به طرفدیگر خانه راه داشت. اتاقی با در و دیوار کاهگلی و قدیمی که یک طاقچه بزرگ داشت. طرف راست طاقچه عکس پسر حسنعمو بود و قسمت دیگریاش قرآن و یک کیسه پر از قرص و دارو. یک آینهی زهوار دررفته هم بیخ دیوار بود.
یک در چوبی هم بود که وقتی بازش کردم دیدم یک هال قدیمی هم آنطرف است.
تا وسایلهارا گوشهای جا دهیم زنحسنعمو با یک سینی چای وارد اتاق شد. وقتی سینی را از دستش گرفتم، تازه متوجه شدم چقدر تفاوت سنی زنحسن عمو با خودش زیاد است. از اتاق که بیرون رفت. از سیدرضا پرسیدم:《 حسنعمو اصلا بهش نمیاد زنی به این جوونی داشته باشه》 سید خندید و گفت:《 حواست نیستا وقتی وارد خونه شدیم مگه ندیدی حاجخانم رو که زیر پتو دراز کشیده بود. از دور سلام کردی بهش.》
تازه یادم آمد که وقتی وارد خانه شدیم پیرزن لپ قرمزی را دیدم که صورتش از نورانیت میدرخشید.
سید ادامه داد:《 اون خانم همسر اول حسنعمو چون بچهدار نشدن حسنعمو با این خانم ازدواج کرد. حالا یه پسر دارن اسمش اُلفته》
دیگر سوالی نپرسیدم و ترجیح دادم استراحت کنیم.
صبح با صدای دعوای مرغ و خروسی که توی حیاط بودند از خواب بیدار شدم. سیدرضا بعد از نماز صبح رفته بود سرکار، اما من از خستگی دوباره خوابیدم.
چادرم را سرکردم و با خجالت از اتاق قدیمی که بوی زندگی میداد بیرون آمدم. اولینکسی را که دیدم همان پیرزن لپقرمزی بود، یک روسری سفید سر کرده بود و جلویموهای حناییاش از روسری بیرون زده بود. نزدیکش شدم و دستش را گرفتم وسلام کردم. او انگار سالهاست که مرا میشناسد؛ با مهربانی طوری قربان صدقهام رفت که من هم مثل خودش لپقرمزی شدم. وقتی میخندید چشمانش دیگر جایی را نمیدید. با لبخند گفتم:《 حاج خانم سَنین آدون نَدی1》
خندید و گفت:《 از وقتی که یادیم گَلیر دِییلَر مَشَنننه 2》 آنقدر قشنگ این جمله را گفت که قند توی دلم آب شد. با ذوق گفتم:《 قوربان اولوم مَشَن ننه 3》
بعد با صدای بلند گفت:《 فریبا گَل گَل 4》 همسردومحسنعمو که تازه فهمیدم اسمش فریباست از اتاق بیرون آمد. بلند شدم و سلام کردم. فریبا خانم سعی میکرد فارسی حرف بزند اما فارسی و ترکی را قاطی کرده بود. همهی خانه را نشانم داد تا احساس غریبی نکنم. رفتم توی حیاط تا دست و صورتم را بشورم که تازه فهمیدم چه منظرهی زیبایی روبهرویم است.
یک دشت وسیع پر از درختچههای کوچک با کلی گَون و بوتههای چسبیده به زمین روبهرویم روی کوهها رشد کرده بود. به بوی گِل و طویله هم عادت داشتم چون هرهفته به روستای پدریام میرفتیم و اینچیزها برایم عادی شده بود.
صبحانه را خورده نخورده راهی مسجد شدم. هرچقدر فریبا خانم اصرار کرد که همراهم بیاید قبول نکردم.
ساعت 10 صبح همراه بقچهی نان و پنیر که فریبا خانم دستم داده بود راهی مسجد شدم.
صبح بود و روستا خلوت. از کنار خانههای قدیمی و تکوتوک تازهساز گذشتم. خانههایی با درهای خوش رنگ. اسمکوچهها از حسینی 1 شروع شده بود تا حسینی 14.
یک رودخانهی خشک شده هم انتهای کوچهی اصلی مسجد بود. تمام روستا جز همان منظرهی زیبا خشک و خاکی بود. وارد کوچهی آخر شدم که فهمیدم تنها کوچهای که اسم مخصوص خودش را دارد همان کوچهی مسجد است.
نزدیک مسجد شدم که دیدم مردی با سیبیلهای پَت و پهن و شلوار گَل و گشاد با یک لباس خاکی زیر سایهبان جلوی در ایستاده است. مدام به سیگار توی دستش پُک میزند. چادرم را کیپ کردم و نزدیک شدم. سلام کردم و پرسیدم:《 آقا سید رو کجا میتونم پیدا کنم؟》 فیتیلهی سیگار را زیر پاهایش خاموش کرد و گفت:《 بفرمایید داخل سمت راست انتها》
وارد مسجد شدم. سمت راست و چپم را نگاهی انداختم. وسط حیاط مسجد یک حوض کوچک بود و اطرافش چند تا گلدان شمعدانی قرمز گذاشته بودند. سمت چپ روی دیوار چندتا پوستر آموزش وضو و نماز چسبانده بودند. سمت راست هم ورودی مسجد بود.
بیشتر چشم چرخاندم تا سید را پیدا کنم که دیدم از انتهای حیاط صدای بیل و کلنگ میآید. به سمت صدا حرکت کردم.
تا نزدیکتر شدم صدای ترکی حرف زدن سیدرضا را شنیدم. از بیرون صدا زدم:《 آقاسید؟》 که سید به ترکی گفت:《 بیا تو خانم》 وارد شدم و دیدم سیدرضا مشغول بنایی است. سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:
ادامه دارد...
ترجمه 👇
1'حاج خانم اسم شما چیه؟
2'از وقتی یادم میاد بهم میگن مشَن ننه
3'قربونت برم
4' فریبا بیا بیا
#خاطرات_تبلیغ
#ماه_رمضان
#سفرنامه
#طلبه_نوشت
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(ع)
💐خوش اومدی که ما همه گداتیم
💐خوش اومدی منتظر نگاهتیم
🎙 مهدی رسولی
#سرود
#کلیپ_مناسبتی
#تولد_امام_حسن_مجتبی (ع)
#ماه_مبارک_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
📌 سوال روز آخر
طبق خاطرات تبلیغی پدر ساناز شرطی که برای جواد گذاشت چه بود؟
❌ مهلت پاسخ گویی به اتمام رسیده.
#مسابقه
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
نوشته بر در دارالکریم جبرائیل
اگر کریم تویی سائلی نمیماند
#میلاد_امام_حسن_علیه_السلام
#میلاد_امام_حسن_مجتبی
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
طلاب الکریمه
قسمت چهاردهم خانهی حسنعمو تازه ساخت بود، اما برای اینکه بافت قدیمیاش را حفظ کرده باشد، هال و
5⃣1⃣قسمت پانزدهم
2️⃣1️⃣ قسمت ۱۲
#خاطرات_تبلیغ
سر و صورتش گچی شده بود و شیشهی عینکش از بس کثیف بود که چشمانش معلوم نبود. از دور تا مرا دید گفت:《چرا زحمت کشیدی؟》 الان میام بیرون. تا سید دست و صورتش را بشوید. دورتادور اتاق ۲۰متری را نگاه میکردم.
چشمم که به پنجرهی کوچک افتاد، دلم ضعف رفت و احساس کردم به آرزوی دوران کودکیام رسیدم. دوران کودکی وقتی که مثلهمهی دخترها با عروسکهایم خاله بازی میکردم، عاشق این بودم که یک پنجره داشته باشم. هرروز صبح با صدای پرندهها به گلدان لب پنجرهام آب بدهم و قربان صدقهشان بروم.
توی خیالاتم پرواز میکردم که سیدرضا وارد اتاق شد. همانطور که بقچهی نان و پنیر را باز میکرد گفت:《 خونه چه خبر با حاج خانم آشنا شدی؟》همانطور که از پنجره به بیرون خیره شده بودم گفتم:《 آره دیدمشون》
هاشم خان با یک گونی سیمان وارد اتاق شد. از دیدن من تعجب کرد. نزدیک سید شد و گفت:《 سیدخانم رو بفرست پیش دخترا خونهی نقلی باجی》 سید نگاهی کرد و گفت:《 میخوای بری؟》 با کمال میل قبول کردم. سید آدرس خانه نقلی باجی را گرفت و راه افتادیم.
توی راه سیدرضا را سوالپیچ میکردم تا از تجربیاتش بگوید. سید بهخاطر فعالیت فرهنگی در بسیج محله تجربهی بیشتری نسبت به من داشت.
همهی حواسم به حرفهای سید بود. با جدیت گفت:《یادت باشه حرف بزنی و همیشه لبخند داشته باشی》 چون اغلب اوقات خیلی کمحرف بودم و این اولین تجربه سفر تبلیغیمان بود و تاکید سید هم بیشتر بود.
دوباره گفت:《 اونجا نری تنهایی یه گوشه بشینی فقط گوش بدیا، لبخند هم همیشه روی صورتت باشه که قیافت شبیه کسایی که غریب هستن نباشه》یاد زمان بعد عقدم افتادم که همه زیرگوش هم پچپچ میکردند و ترکی جواب هم را میدادند. من هم تکوتنها یکگوشه برای خودم نشسته بودم تا سید بیاید.
چشمهایم را تنگ کردم و با شیطنت گفتم:《 خب خوب شد ازت پرسیدما چه دل پُری داشتی》 سیدرضا خندید. خوششانس بود که رسیدیم جلوی در آبی که بهتازگی رنگ شده بود. مرا رساند و خداحافظی کرد. تا صاحبخانه در را باز کند میدیدم که سیدرضا از دور هِی با دستانش اشاره میکند که لبخند بزنم. از اَدا و اطوارش لبخند روی صورتم نقش بست.
در که باز باشد یک خانم میانسال و صورت آفتابخورده دیدم. سلام کردم و گفتم:《 من سید خانم هستم همسر آقا سید دیشب اومدیم. هاشم خان گفتند دخترا اینجان 》 با چشمان قهوهای روشن و گیرایش خوشآمد گفت و به داخل تعارفم کرد.
چند پله پایین رفتیم وارد اتاق شدیم. تا سلام کردم ۶تا گردن به سمتم چرخید. کف دستانم خیس عرق بود. مدام صدای سید توی سرم میپیچید.
خداراشکر دار قالی جلویشان بود و الا نمیدانستم اول از همه سمت کدامشان بروم. قبل از اینکه چیزی بگویم دوباره همان دختر مهربان که دیشب چادرم را میکشید جلویم ظاهر شد. آن لحظه از اینکه یکنفر را میشناسم خوشحال شدم. صندلی آورد و کنارم ایستاد.
توی همین چند دقیقه فهمیدم این دختر مهربان که اسمش فهیمهست دختر نقلی باجیست. دیگر همه کار را رها کرده بودند و به سمت من برگشتند.
برای اینکه نگرانیام کم شود گفتم:《 توی مسجد بودم که هاشم خان گفت دخترا اینجا هستن منم از خدا خواسته اومدم تا زودتر باهاتون آشنا بشم.》
دخترها کمکم یخشان آب شد و به حرف آمدند. دختری روبهرویم نشسته بود که زیباییاش تمرکزم را بهم میزد. چشمان سبز با روسری آبیای که میتوانست توجه هرکس را بهخودش جلب کند. لبهایش را بر هم زد و گفت:《 شما خودتون قالیبافی بلدید؟》 خندیدم و گفتم:《 من فقط یک ترم رفتم کلاس خیاطی و یه مانتو نصفه و نیمه دوختم، قالی بافی نه》 دخترها بلند بلند خندیدند. دیگر خبری از عرق کف دستم نبود.
دختر ریزهمیزهای که صورت آفتابسوخته و صدای نازکی داشت پرسید:《 سیدخانم چند سالتونه؟ 》 من هم شیطنت کردم و گفتم:《 خودتون اول بگید چند سالتونه تا منم بگم》
دخترها از سمت راست شروع کردند یکییکی اسم و سنشان را گفتند. وقتی نوبت به خودم رسید با خنده گفتم:《 من فقط بلدم تا شماره ۵ ترکی بگم الان نه فهمیدم چند سالتونه و نه خودم میتونم بهتون ترکی جواب بدم》
بعد که انگار دخترها سوژهی جدیدی پیدا کرده باشند شروع کردند بلندبلند خندیدند و زیر گوشهم ریزریز حرف زدن. فهمیه وسط خندهی دخترها گفت:《 خودم به سید خانم اعداد ترکی رو یادمیدم》
بعد دوباره همه به زبان فارسی سنشان را گفتند. همه هم سن و حال هم بودیم. با یکی دوسال اختلاف.
برایشان جالب بود که به قول خودشان زن آخوند شدم. وقتی لابهلای صحبتها متوجه شدند که من هم طلبه هستم دیگر بیشتر مشتاق شده بودند با من حرف بزنند. نقلی باجی با یک سینی چای آمد و گفت:
ادامه پست بعدی 👈🏻
#طلبه_نوشت
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
═════════❖═════════
@tollabolkarimeh
ادامه قسمت 5⃣1⃣
《 خب دیگه دخترا حالا وقت هست برا حرف.پاشید ببافید قالیهارو زودتر که الان دم ظهر میشه باید برید خونه》
دخترها دوباره چرخیدند سمت دار قالی و شروع کردند به بافتن، اما هم میبافتند و هم مرا سوالپیچ میکردند.
گرم صحبت با دخترها بودم که نقلی باجی سراسیمه آمد و گفت:《 سیدخانم سیدخانم بیا بیا》 سریع بهسمتش رفتم که یکدفعه دیدم...
ادامه دارد...
#خاطرات_تبلیغ
#سفرنامه
#ماه_رمضان
طلاب الکریمه
📣 طلاب الکریمه برگزار میکند: سری مسابقات #ماه_مبارک_رمضان به همراه جایزه 🎁 برای دو نفر 🏆 برای شرک
‼️اعلام نتایج ‼️
اول از همه تشکر میکنم از تمامی کسانی که وقت گذاشتن و توی این چالش شرکت کردند.
طبق بررسی های انجام شده نفرات اول و دوم مشخص شدند
🥇نفر اول آقا یا خانم hossaini هستن که به تمام هشت سوال پاسخ صحیح و کامل دادند .
🥈نفر دوم از بین خواننده های سفرنامه خاطره تبلیغ قرعه کشی شدند و کسی نیست جز خانم k_salehi .
هدیه ای 🎁 به رسم تشکر تقدیم شون میشه.