eitaa logo
یادِ شهدا
1.1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
2 فایل
مقام معظم رهبری: گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست.‌ 💌این دعوتی از طرف شهداست؛ شهدا تو رفاقت سنگ تموم می‌ذارن و مدیون هیچکس نمی‌مونن! کپی با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان✅ ادمین کانال @yade_shoohada
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀شهید "امیرحسین افضلی" ❤️‍🔥طلوع شهادت کودک ۶ ساله در غروب تولدش؛ 💔امیرحسین ۶ ساله روز تولدش به زیارت مزار سردار دل‌ها رفته بود که در حمله تروریستی شهید شد؛ امیر حسینی که اول مهر امسال می‌خواست کلاس اول برود و برای اولین بار پا به مدرسه و دنیای تحصیل بگذارد. ♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهید "امیرحسین افضلی" پنجم 🥀 @yaade_shohadaa
📚تنها گریه کن 📖 در کتاب «تنها گریه کن» ، تصویری کوتاه و مختصر اما پر معنا از یک عمر زندگی و فرمانبری و ولایت‌پذیری زنی را می‌خوانید که فرزندش را فدای پابرجا ماندن و استقلال این سرزمین نمود و خودش نیز در راه اسلام و انقلاب از هر چه در توان داشت فروگذار نکرد. شاید خاطرات مادران شهدا و عاشقانه‌های آنها یکی از جذاب‌ترین و دلنشین‌‌ترین أآثار در حوزه دفاع مقدس باشد. زیرا مربوط به مادرانی است که در جنگی هشت ساله سهم داشتند سهمی که بدون هیچ چشم‌داشتی آن را بخشیدند و سالیان سال بی‌صدا در سوگ عزیزشان گریه کردند. حالا که چهل سال از آن سال‌ها می‌گذرد این خاطرات بازهم خواندنی است. اشرف السادات منتظری مادر شهید محمد معماریان که عاشقانه و خالصانه برای فرزندان این سرزمین از جان و دل مایه می‌گذاشت. بخشی از این کتاب به مبارزات انقلابی خانم منتظر یدر قم و تهران می‌پردازد و نمایی کلی از سیمای زنی مجاهد را نشان می دهد که نقشی پررنگ و ستودنی در پیرزوی انقلاب داشت. بخش دوم کتاب به خاطرات مادر از زمان جنگ اختصاص دارد و شهادت فرزند دلبندش محمد و همچنین فعالیت‌های این مادر برومند پس از جنگ و مشارکت‌های سازنده‌اش در کارهای خیر مردمی و اجتماعی. 🥀 @yaade_shohadaa
🥀یک وقت هست آدم با خانوادهٔ شوهرش مشکلی ندارد و فقط رفت وآمد می کند، یک وقت هست که با خانوادهٔ شوهرش صمیمی می شود، خودمانی و خانه یکی؛ محبتشان را به دل می گیرد. ما این شکلی بودیم. من هرچه ازشان دیدم، خوبی و صمیمیت بود. همراه دوتا جاری دیگرم و مادرشوهرمان توی یک خانه زندگی می کردیم. روزمان تا آمدن مردها، دور هم می گذشت. نوعروس بودم، ولی مستقل. چند ماه اول، پخت وپزم از مادرشوهرم جدا بود. خودم خواستم و سفره یکی شدیم. گفتم: «دو نفر ماییم، دو نفر شما، آن هم توی یک خانه. چرا دوتا سفره پهن کنیم؟» عروس ده ماهه بودم که دخترم به دنیا آمد. پدرشوهرم، اولْ بزرگ خانواده خودش بود، بعد فامیل. بزرگ تری اش هم فقط به سن وسال و ریش سفیدش نبود؛ آن قدر دلسوز و مهربان بود که خودش و حرفش روی چشممان جا داشت. اسم بچه را گذاشت فاطمه و ما هم روی حرفش حرف نزدیم. حبیب مرد زحمت کشی بود. صبح زود می رفت سر ساختمان و آخر شب خسته برمی گشت. بنایی کار راحتی نبود. اصلش، هیچ کاری راحت نیست. مردها صبح به صبح می رفتند و آخر شب به سختی خودشان را تا خانه می کشاندند. یک لقمه غذا خورده و نخورده، چشمشان گرم خواب می شد. گاهی برای کار و کاسبی بهتر می رفت یک شهر دیگر و روزها می گذشت و ازش بی خبر بودم. من می ماندم و فاطمه که برایم مثل عروسک بود. حسابی سرم را گرم کرده بود؛ منتها مریضی ام خوب نشده بود و بقیه خیلی مراقبم بودند. عزیز، بیشتر از همه غصه می خورد و فکرش مانده بود پیش من. گاهی که می رفتم خانه شان، احوالم را خبر می گرفت و مدام از دیروز و روز قبلش می پرسید. باید خیالش را راحت می کردم که خوبم، ولی هم او و هم بقیه، می دانستند ازحال رفتن من خبر نمی کند. می گفت: «اگه بی هوا وقتی بچه تو بغلته بیفتی، من چه خاکی به سر کنم؟» همه می ترسیدند که وقتی می افتم، سرم به جایی بخورد و دردسر شود؛ این بود که با اوستا حبیب صحبت کردیم و قرار شد برویم طبقه بالای خانه آقاجانم زندگی کنیم. این طوری خیال آن ها هم راحت بود؛ مادر و خواهرهایم دور و برم بودند. همان جهیزیه مختصر را بستیم و خانه جدید بازشان کردیم. هر طوری بود، سرم را گرم می کردم. وقت که اضافه می آوردم و بچه خواب بود، گاهی مشغول خیاطی می شدم. یک بلوز ساده برای خودم یا فاطمه می دوختم و کلی ذوق می کردم. 🥀 @yaade_shohadaa
🎥فیلم سینمایی "دلتنگی های عاشقانه" 🎬اطلاعات فیلم: سال تولید: ۱۳۹۱ مدت‌زمان فیلم: ۸۶ دقیقه ژانر: درام_جنگی کارگردان: رضا اعظمیان نویسنده: رضا اعظمیان بازیگران: محمدرضا فروتن، میترا حجار، رویا تیموریان، شاهرخ فروتنیان، سیامک اطلسی. ✍🏻این فیلم داستان زندگی «شهید سید منوچهر مدق» و همسرشان، «فرشته ملکی» را روایت میکند که در هنگام بازگشت از ماه عسل متوجه میشوند نیروهای عراقی به ایران حمله کرده اند و زندگی عاشقانه‌شان دستخوش تغییراتی می‌شود و… 🥀 @yaade_shohadaa
🥀 ❤️‍🔥دستخط پسرمه ✍🏻 پیکر یکی از شهدا به نام «احمدزاده» را که براساس شواهد دوستانش پیدا کرده بودیم، هیچ پلاک و مدرکی نداشت، تحویل خانواده اش دادیم. مادر او با دیدن چند تکه استخوان، مات و مبهوت، فقط می گفت: «این بچه من نیست!» حق هم داشت. او در همان لحظات، تکه پاره های لباس شهید را می جست که ناگهان چیزی توجه اش را جلب کرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودکار رنگ و رو رفته ای را در آورد. با گوشه چادر، بدنه خودکار را پاک کرد. سریع مغزی خودکار را درآورد و تکه کاغذی را که داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت. اشک در چشمانش حلقه زد. همه متعجب شده بودند که چه شده، دیدیم بر روی کاغذ لوله شده نوشته شده: «احمدزاده». مادر آن را بوسید و گفت: «این دست خط پسرمه، این پیکر پسرمه، خودشه.» 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۳۰ دی ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 فریدون علی تبار، آتش نشان ایستگاه شماره یک آتش نشانی بود. وی که متولد سال ۶۹ بوده است، در هنرستان آتش نشانی مشغول به تحصیل شد و بعد به سازمان آتش نشانی راه پیدا کرد. گفته می‌شود روز حادثه پلاسکو، فریدون علی تبار امتحان داشته و بلافاصله بعد از حضور در امتحان دانشگاه، خود را به محل حادثه پلاسکو رسانده است،که در زیر آوار گرفتار و به شهادت میرسد. ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار فریدون علی تبار «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌼🍃🌼🍃🌼 بسم الله الرحمن الرحیم یا مَنْ اَرْجُوهُ لِکُلِّ خَیْرٍ ای که برای هر خیری به او امید دارم وَآمَنُ سَخَطَهُ عِنْدَ کُلِّ شَرٍّ و از خشمش در هر شری ایمنی جویم یا مَنْ یُعْطِی الْکَثیرَ بِالْقَلیلِ ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک یا مَنْ یُعْطی مَنْ سَئَلَهُ ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد وَمَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ و نه تو را بشناسد تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً از روی نعمت بخشی و مهرورزی اَعْطِنی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم جَمیعَ خَیْرِ الدُّنْیا وَجَمیعَ خَیْرِ الاْخِرَهِ همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را وَاصْرِفْ عَنّی بِمَسْئَلَتی اِیّاکَ و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم جَمیعَ شَرِّ الدُّنْیا وَشَرِّ الاْخِرَهِ همه شر دنیا و شر آخرت را فَاِنَّهُ غَیْرُ مَنْقُوصٍ ما اَعْطَیْتَ زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد (یا کم نیاید) و وَزِدْنی مِنْ فَضْلِکَ یا کَریمُ بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار یا ذَاالْجَلالِ وَالاِْکْرامِ ای صاحب جلالت و بزرگواری یا ذَاالنَّعْماَّءِ وَالْجُودِ ای صاحب نعمت و جود یا ذَاالْمَنِّ وَالطَّوْلِ حَرِّمْ شَیْبَتی عَلَی النّارِ ای صاحب بخشش و عطا حرام کن محاسنم را بر آتش دوزخ 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂بِأَیِّ ذَنبٍ قُتِلَت؟! 🥀شهید "امیرحسین ده‌دهی" ❤️‍🔥مادر امیرحسین ده دهی شهیدِ ۱۴ ساله حمله تروریستی کرمان در مورد خاطره تلخ روز حمله تروریستی سالگرد سردار دل ها در گلزار شهدای کرمان گفت: در گلزار شهدا داشتیم برمی‌گشتیم که صدای انفجار مهیبی آمد و من حس کردم بدنم داغ شد و ناگهان دستم پر از خون شد. وی با اعلام اینکه خون از سَرِ امیرمهدیِ ۴ ساله‌ام که در بغلم بود داشت می‌ریخت، افزود: نمی‌دانم ترکش به کجای امیرحسین ۱۴ ساله‌ام خورد که زمین افتاد و از گوشش خون می‌آمد. اکنون امیرمهدی من در کماست و هنوز هوشیاری اش به سطحی نرسیده که عمل شود؛ لذا از مردم می‌خواهم برایش دعا کنند. ♦️تلاوت سوره ی «حمد» هدیه شهید "امیرحسین ده‌دهی" ششم 🥀 @yaade_shohadaa
🕌 ♦️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است... ادامه دارد... 🌺نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد 🥀 @yaade_shohadaa
🥀بخشی از وصیت نامه شهید مدافع حرم ✍🏻برادر گرامی با حفظ نگاهت، و خواهر گرامی با حفظ حجاب حافظ خون شهدا باش. 🥀 @yaade_shohadaa
❤️‍🔥 می‌توان از فرش به عرش رسيد 💔 یادمه از بچگی اهل مراقبه بود. سر سفره اگه کسی غیبت می‌کرد، از اتاق می‌رفت بیرون. می‌گفت: دوست دارم زندگی‌ای داشته باشم که اگه کسی به فرش زیر پام نیاز داشت کوتاهی نکنم. عروسی که کرد پدرش به او یک فرش ماشینی هدیه داد. آن را به نیازمندی بخشید و برای خودش موکت خريد!! 🥀 خاطره ای به یاد شهید معزز روحانی حاج عبدالله ضابط 🥀 @yaade_shohadaa
💔بخوان دعای فرج را؛ دعا اثر دارد... 🥀 🤲🏻 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀«۱ بهمن ماه» 🌹زندگی زیباست؛ شهادت زیباتر🌹 💔 همرزم شهید : اکبر و مادرش بسیار به هم وابسته بودند. در ماموریت ها بچه ها اکثرا هفته ای یکی، دوبار با خانواده تماس می گرفتند ولی اکبر هر روز با مادرش تماس می گرفت. همین توجهات و خدمات اکبر به مادرش بود که دعای خیر مادرش را برایش به دنبال داشت. او دقیقا مصداق آن آیه است که می فرماید: «و باالوالدین احسانا » ♦️هدیه به روح شهید بزرگوار اکبر شهریاری «صلوات» 🥀 @yaade_shohadaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... 🥀شهداء القدس 🕊شهید حجت الله امیدوار (حاج صادق) 🕊شهید علی آقا زاده 🕊شهید سعید کریمی 🕊شهید محمد امین صمدی 🕊شهید حسین محمدی 🥀 @yaade_shohadaa