#مطلب
✨چقدر خوبه ڪه بعضی آدمای خوب،
بدون اینڪه خودت بفهمی
توی زندگیت ظاهر میشن و
زندگیت رو تغییر میدن
✨اون وقته ڪه میفهمی خدا،
خیلی وقته جواب دعاهات رو،
با فرستادن بنده هاش داده.
مثل شهید #ابراهیم_هادی
✨سلام بر ابراهیم، هادی دلها
@yarane_ebrahim_yazd
#خاطرات_شهدا
🌷🌺🌸🌷🌺🌸
یادم هست یک روزی شهید آوینی، شهید گنجی و بنده در جایی نشسته بودیم.
شهید گنجی جمله ای را ابراز کرد که شهید آوینی در جواب جمله جالبی گفت. من بین این دو شهید بودم.
شهید گنجی خطاب به شهید آوینی گفت: «حاج مرتضی! دیگر باب شهادت هم بسته شد».
آوینی در جواب گفت: «نه برادر، شهادت لباس تکسایزی است که باید تن آدم به اندازه آن در آید، هر وقت به سایز این لباس تک سایز درآمدی، پرواز میکنی، مطمئن باش»!
من که میان این دو بودم گفتم: «حاج مرتضی، پس من چی؟ من کی پرواز میکنم؟».
شهید آوینی در جواب گفت: «تو در کولهات چیزهایی داری» و نام چند منطقه جنگی که در آنها مستند ساخته بودم را آورد و بعد ادامه داد: «در کولهات چیزهای دیگری هم هست که نمیدانم چیست، هر وقت کولهات سبک شد، پرواز خواهی کرد».
مدتی پس از این گفتوگو مرتضی آوینی به شهادت رسید و به فاصله یک سال دیگر نیز گنجی شهید شد.
دلتنگ/...
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
💠زینب سلیمانی(دختر سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی) :
🍃🌸این پلاک را اولینبار که با هم به سوریه رفتیم به من دادید و گفتید :
بابا اینو به همراه داشته باش تا اگر اتفاقی برایمان افتاد، بدانند تو دختر من هستی.. سکوت کردم و گفتم :یعنی با هم شهید میشویم؟
گفتید: بله؛ با اینهمه اصرار برای کنار من ماندن در همه جا، آخر #بامن_شهیدمیشوی.
بعد مکثی کردید و گفتید: البته من خوشحال میشوم تو با من شهید شوی.
🍃🌸هر سفر که با هم میرفتیم این پلاک را به همراه داشتم و منتظر لحظه شهادت با شما بودم. چه انتظار بیثمری شد. !!
آخر به شما نرسیدم و شما پر کشیدید.
شاید #بالهای_من برای پرواز و اوج با شما خیلی کوچک بود و باید میماندم تا بالهایم را قویتر کنم تا اوج بگیرم
🍃🌸امسال تلخترین سالِ زندگیم شد و هر سال تلختر و تلختر خواهد شد.
نمیدانم تا چند ساعت تا چند روز تا چند هفته تا چند ماه تا چند سال باید #انتظار دیدن روی ماهتان را بکشم اما باور دارم در حال آماده شدن برای بازگشتید و با مهدی فاطمه خواهید آمد.
آن روز دور نیست
سال نو را بر تمامی مردم شریف و صبور این آب و خاک تبریک عرض میکنم.
از خداوند منان خواستارم که امسال را سال #پایان_سختی مردم سرزمینم قرار دهد.
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
2.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مانند جنگیدن در رڪاب خود امام 🌹
استاد پناهیان : ظهور امام زمان (عج) را جدی بگیریم .
#منتظر مانند ڪسی است ڪه در رڪاب امام زمان (عج) در خون خودش غلطیده و بہ #شهادت رسیده ...
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@yarane_ebrahim_yazd
چند قدم مانده فقط
تا قدم سبز بهار
همدم فصل بهار منتظرت می مانیم
#اللهم_عجل_الولیڪ_الفرج🍃
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_امام_زمانم 💞
عید است ولی بدون او #غم داریم
عاشق شـده ایم و عشــق را کم داریم
ای کاش که این عید #ظهورش برسد
اینگونه هـــزار عیـد با هـم داریم
🌹 سخننگاشت | رهبر انقلاب در پیام نوروزی سال۹۹: به #حضرت_بقیهالله عرض میکنیم کشور خودش را به ساحل نجات برساند...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج💔🌸
@yarane_ebrahim_yazd
هر چند رفته ای و
دل از مـــا گسستهای ؛
پیوسته پیشِ چشم خیالم نشستهای . . . 💫❣
#شهید_سردار_سلیمانی 🌷
#صبحتون_شهدایی 🌸🌱
@yarane_ebrahim_yazd
15.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نماهنگ «والا محمد»
🌺 مبعث پیامبر نور و رحمت حضرت محمد (ص) مبارک باد.
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم1
قسمت پنجاه و نهم
ماجرای مار🌹
🗣مهدی عمو زاده
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd
#سلام_بر_ابراهیم1
#قسمت_پنجاه_نهم
💫ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازی می كرديم.
💫اسم آقا ابراهيم را از بچه های محل شنيده بودم، اما برخوردی با او نداشتم.
💫مشغول بازی بوديم. ديدم از سر كوچه شخصی با عصای زير بغل به سمت ما می آيد. از محاسن بلند و پای مجروحش فهميدم خودش است!
💫كنار كوچه ايستاد و بازی ما را تماشا كرد. يكی از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازی می كنی؟
💫گفت: من كه با اين پا نمی تونم، اما اگه بخواهيد تو دروازه می ايستم.
💫بازی من خيلی خوب بود اما هر كاری كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ای ها بازی می كرد.
💫نيم ساعت بعد، وقتی توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نمی كنيد الان دير وقته، مردم میخوان بخوابن!
💫توپ و دروازه ها را جمع كرديم. بعد هم نشسـتيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد.
💫آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نمی كنم.
💫آقا ابراهيم می گفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابی رفته بوديم شناسائی.
💫نيمه شب بود و ما نزديک سنگرهای عراقی مخفی شده بوديم.
💫بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسائی مواضع دشمن شديم.
💫همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگی درست به سمت مخفيگاه ما آمد! مار به آن بزرگی تا حالا نديده بودم.
💫نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاری نمی شد انجام دهيم. اگر به سمت مار شـليک می كرديم عراقی ها می فهميدند، اگر هم فرار می كرديم عراقی ها ما را می ديدند.
💫مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصميم گيری نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم در حالی كه ترسيده بودم نشستم و چشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهرای مرضيه سلام الله علیها قسم دادم!
💫زمان به سختی می گذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديک ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده!
💫آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم برای ما تعريف كرد. خيلی خنديديم.
💫بعد هم گفت: سعی كنيد آخر شب كه مردم می خواهند استراحت كنند بازی نكنيد.
💫از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتی وقتی فهميدم صبح ها برای نماز مسجد می رود من هم به خاطر او مسجد می رفتم.
💫تاثیر آقا ابراهيم روی من و بچه های محل تا حدی بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود.
💫مدتی بعد وقتی ايشان راهی جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش را تحمل كنيم و راهی جبهه شديم.
#پایان
#گروه_فرهنگی_شهید_ابراهیم_هادی
@yarane_ebrahim_yazd