eitaa logo
💗 حاج احمد 💗
286 دنبال‌کننده
17.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
42 فایل
❇ #حاج_احمد_متوسلیان ، فرماندۀ شجاع و دلیر تیپ ۲۷ محمد رسول الله (ص) در تیرماه سال ۶۱ به همراه سه تن از همراهانش ، در جایی از تاریخ گم شد. @haj_ahmad : ارتباط با ما
مشاهده در ایتا
دانلود
: قسمت اول 🤗 ✔ 🌸 ◻ به تهران که رسیدیم، توی اتوبوس تقسیم‌بندی کرد که هرشبی در خانه‌ی یکی از بچه‌ها باشیم. گفت: «فرداشب من خانه‌ی مجتبی عسگری هستم. شما هم فردا خانه‌ی او هستید. پس‌فرداشب خانه‌ی رضا سلطانی در قم» و بقیه را هم یکی‌یکی اعلام کرد. گفت کسی هم حق ندارد سفره‌ی تشریفاتی بیاندازد. به من تأکید کرد: «باید بار بگذاری.» پدرم گفت: «کنار آبگوشت، غذای دیگری هم بگذاریم.» گفتم: «نه بابا، احمد ناراحت می‌شود.» پدرم می‌خواست بگیرد. من به پدرم گفتم: «آخه آبگوشت با نوشابه نمی‌شود!» گفت: «نه، شاید کسی نخواست آبگوشت بخورد و خواست گوشت کوبیده بخورد. بگذار نوشابه کنارش باشد.» بعد احمد به من گفت: «تو چرا نوشابه گذاشتی؟ تو بیخود کردی نوشابه گذاشتی!» کلی با من دعوا کرد. با این کارها بود که عشق و ارادت ما به احمد زیاد می‌شد. •°• °•° - به روایت سردار برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۸۴ و ۱۸۵. ☆ ♡ ❤ ☘ 📚 @yousof_e_moghavemat
: قسمت دوم 🤗 ✔ 🌸 ◻زندگی ما در سطح پایینی بود؛ اما کسانی هم بودند که هیچ‌چیز نداشتند. در واقع احمد فکر آن‌ها را می‌کرد تا اگر کسی با غذای ساده‌ای پذیرایی کرد، ناراحت نباشد. ولی خودش رعایت نمی‌کرد. روزی که مهمان خودش شدیم و به خانه‌اش رفتیم، قضیه برعکس شد. می‌گفت که قصه‌ی من با شما فرق می‌کند. من فرمانده‌ی شما هستم و باید خوب از شما پذیرایی کنم. در خانه‌اش مثل پروانه دور بچه‌ها می‌چرخید. خیلی مهمان‌نواز بود. فکر کنم دو سه نوع غذا آماده کرده و ماست و ترشی هم گذاشته بود. می‌گفتیم: «خودت هم یک لقمه غذا بخور.» دائم تعارف می‌کرد و حواسش بود که چیزی کم‌و‌کسر نباشد. کلاً در خانه شخصیت دیگری شده بود. اصلاً فکر نمی‌کردم در خانه این‌طور باشد. یک آدم دیگری شده بود و کلی تشریفات در خانه‌اش داشت. ☘ 🍃 - به روایت سردار برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۱۸۵. 🔅 🔅 🚩 @yousof_e_moghavemat
: قسمت آخر 😍 ★ ♡ ▓ در به خانه‌ی رضا سلطانی رفتیم. راننده‌ی مینی‌بوس من بودم. فکر می‌کنم آش و چلومرغ آماده کرده بودند. احمد در آن‌جا هم کمی تقی را سرزنش کرد. من فکر می‌کنم که احمد چندتا منظور از این گردآوری‌ها داشت که یکی آشنایی خانواده‌ها باهم بود. چون اول انقلاب بود و هنوز بحث بنیاد شهید مطرح نبود. طرف ممکن بود مجروح یا زخمی یا شود. رفقا باید می‌رفتند و به هم سر می‌زدند. شاید اگر این آشنایی با خانواده‌ها نبود، ارتباطات قطع می‌شد. یکی هم مباحث عقیدتی بود. در این مهمانی‌ها بچه‌ها سؤالات و شبهات خودشان درباره‌ی انقلاب را می‌پرسیدند و بحث و گفتگو می‌شد. خود احمد هم پاسخ می‌داد. - به روایت سردار مجتبی عسگری، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۸۵ و ۱۸۶. @yousof_e_moghavemat
: قسمت آخر 😍 ★ ♡ ▓ در به خانه‌ی رضا سلطانی رفتیم. راننده‌ی مینی‌بوس من بودم. فکر می‌کنم آش و چلومرغ آماده کرده بودند. احمد در آن‌جا هم کمی تقی را سرزنش کرد. من فکر می‌کنم که احمد چندتا منظور از این گردآوری‌ها داشت که یکی آشنایی خانواده‌ها باهم بود. چون اول انقلاب بود و هنوز بحث بنیاد شهید مطرح نبود. طرف ممکن بود مجروح یا زخمی یا شود. رفقا باید می‌رفتند و به هم سر می‌زدند. شاید اگر این آشنایی با خانواده‌ها نبود، ارتباطات قطع می‌شد. یکی هم مباحث عقیدتی بود. در این مهمانی‌ها بچه‌ها سؤالات و شبهات خودشان درباره‌ی انقلاب را می‌پرسیدند و بحث و گفتگو می‌شد. خود احمد هم پاسخ می‌داد. - به روایت سردار مجتبی عسگری، برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۸۵ و ۱۸۶. @yousof_e_moghavemat
: قسمت دوم 🤗 ✔ 🌸 ◻زندگی ما در سطح پایینی بود؛ اما کسانی هم بودند که هیچ‌چیز نداشتند. در واقع احمد فکر آن‌ها را می‌کرد تا اگر کسی با غذای ساده‌ای پذیرایی کرد، ناراحت نباشد. ولی خودش رعایت نمی‌کرد. روزی که مهمان خودش شدیم و به خانه‌اش رفتیم، قضیه برعکس شد. می‌گفت که قصه‌ی من با شما فرق می‌کند. من فرمانده‌ی شما هستم و باید خوب از شما پذیرایی کنم. در خانه‌اش مثل پروانه دور بچه‌ها می‌چرخید. خیلی مهمان‌نواز بود. فکر کنم دو سه نوع غذا آماده کرده و ماست و ترشی هم گذاشته بود. می‌گفتیم: «خودت هم یک لقمه غذا بخور.» دائم تعارف می‌کرد و حواسش بود که چیزی کم‌و‌کسر نباشد. کلاً در خانه شخصیت دیگری شده بود. اصلاً فکر نمی‌کردم در خانه این‌طور باشد. یک آدم دیگری شده بود و کلی تشریفات در خانه‌اش داشت. ☘ 🍃 - به روایت سردار برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحه ۱۸۵. 🔅 🔅 🚩 @yousof_e_moghavemat
: قسمت اول 🤗 ✔ 🌸 ◻ به تهران که رسیدیم، توی اتوبوس تقسیم‌بندی کرد که هرشبی در خانه‌ی یکی از بچه‌ها باشیم. گفت: «فرداشب من خانه‌ی مجتبی عسگری هستم. شما هم فردا خانه‌ی او هستید. پس‌فرداشب خانه‌ی رضا سلطانی در قم» و بقیه را هم یکی‌یکی اعلام کرد. گفت کسی هم حق ندارد سفره‌ی تشریفاتی بیاندازد. به من تأکید کرد: «باید بار بگذاری.» پدرم گفت: «کنار آبگوشت، غذای دیگری هم بگذاریم.» گفتم: «نه بابا، احمد ناراحت می‌شود.» پدرم می‌خواست بگیرد. من به پدرم گفتم: «آخه آبگوشت با نوشابه نمی‌شود!» گفت: «نه، شاید کسی نخواست آبگوشت بخورد و خواست گوشت کوبیده بخورد. بگذار نوشابه کنارش باشد.» بعد احمد به من گفت: «تو چرا نوشابه گذاشتی؟ تو بیخود کردی نوشابه گذاشتی!» کلی با من دعوا کرد. با این کارها بود که عشق و ارادت ما به احمد زیاد می‌شد. •°• °•° - به روایت سردار برگرفته از کتاب بسیار جذاب و خواندنی ، صفحات ۱۸۴ و ۱۸۵. ☆ ♡ ❤ ☘ 📚 @yousof_e_moghavemat