#خاکریز_خاطرات.
#شهید _علی _اکبر_درگزینی.
🏠براانجام کاری ازخونه رفت بیرون شب دیدم باپای برهنه وبدون کاپشن برگشت...
#شهید_علی_اکبر_درگزینی
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات.
#شهید_روحانی_مصطفی_ردانی پور.
💡معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش رابالا نیاورد...
#شهید_مصطفی_ردانی_پور
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات.
#شهید_احمد_علی_نیری
💫درعالم رویا شهید نیری رودیدم وازش پرسیدم...
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات.
☘سید آرام و شوخ طبع بود. وقتی
به خواستگاری آمد، برادرم گفت:
خیلی خوش اخلاق و شوخ طبعه.
ناراحت نباش که چون هشت سال
از تو بزرگتر است، نتوانید با هم
بسازید.
💖 مهربان بود. عادت هم داشت که تا
من نمی آمدم سر سفره بنشینم،
دست به غذا نمی زد. می گفت:
خانم شما اول بفرمایید بنشینید
بعد با هم می خوریم.
🍲دخترهای روستا آشپزی شان
خوب است من هم دستپختم خوب
بود؛ ولی سید اصلا برایش غذا مهم
نبود اگر بد یا دیر می شد، اصلا به
رویم نمی آورد. اینقدر بی تفاوت و
عادی خودش را نشان می داد که من
ناراحت نشوم.
🔹هیچ وقت به کاری اجبارم نکرد.
تمام کارهایش را خودش انجام
می داد و حتی لباس هایش را
خودش می شست نمی گذاشت
من دست بزنم.
⚡اصلا هیچ وقت به من دستور
نمی داد اگر چیزی می خواست با
حالت سؤالی مطرح می کرد مثلا
می گفت: امکان دارد یک لیوان آب
برایم بیاوری؟
🌡خیلی مراقب من بود. یک بار که
مریض شده بودم، تا صبح در کنارم
حضور داشت. بی ریا بود ده سال
طلبه بود؛ ولی سختش بود لباس
روحانیت را بپوشد. می گفت:
مسئولیت دارد خودش را قابل
لباس پیامبر نمی دانست.
خیلی مراقب رفتارش بود؛ چون
می گفت: من در مقابل این لباس
مسئولم، باید احترامش را حفظ کنم.
📿 نمی گذاشت نمازهایش را من
ببینم می رفت در یک اتاق دیگر
که اتفاقا خیلی هم گرم بود، در را
می بست و نماز می خواند خیلی
هم نمازهایش طولانی بود.
🌷
#شهید_اصغر_فاطمی_تبار
#سید
#مدافع_حرم
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات.
☘ آنچه #ابراهیم را الگوئی برای تمام
دوستانش نمود. دوری از گناه بود.
او به هیچ وجه گرد گناه نمیچرخید.
حتی جائی که حرف از گناه زده میشد
سریع موضوع را عوض میکرد.
💢 هر وقت هم میدید که بچهها در
جمع مشغول غیبت کسی هستند
مرتب میگفت : صلوات بفرست و
یا به هر طریقی بحث رو عوض میکرد.
هیچ گاه از کسی بد نمیگفت ، مگر
به قصد اصلاح کردن.
#شهید_ابراهیم_هادی
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات.
📿ابراهیم تسبیح شاه مقصود قیمتی و زیبایی داشت. یکی از رزمندگان به او گفت تسبیحت را به من می دهی و ابراهیم همانجا تسبیح را داد. جایی دیگر پیراهن زیبایی داشت وقتی احساس کرد یکی از دوستانش از آن پیراهن خوشش آمده پیراهن را در آورد و به او داد.
🔶 دنیا برایش هیچ ارزشی نداشت مگر اینکه در این دنیا بتواند گره ای از مشکلات مردم را بگشاید و یا بنده ای را با خدا آشتی دهد. نه به چیزی از مال دنیا دل بسته بود و نه دنیا را لایق دل بستن می دانست. گویی آیه ۲۳ حدید در عمق وجودش نشسته بود.
📚خدای خوب ابراهیم
#شهید_ابراهیم_هادی
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات.
🌷شهید محمدرضا تورجی زاده
🔸تاریخ تولد:۲۳ تیر۱۳۴۳
🔸محل تولد: اصفهان
🔸تاریخ شهادت:۵اردیبهشت ۱۳۶۶
🔸نحوه شهادت: زخم عمیق بر پهلو و بازو و کمر
📝یکی از هم رزمان شهید می گفت خیلی کارهایم زیاد بود . داخل چادر نشسته بودم و داشتم برگه ها را امضا می کردم. یک دفعه دیدم برادرم وارد چادر شد به محض اینکه قیافه او را دیدم کلی خندیدم او تازه از اصفهان آمده بود و شور جوانی داشت. به همین علت با موهای بلند به جبهه آمده بود.
☁محمد تورجی به او گفته بود:باید در جبهه موهایت را کوتاه کنی. بعد شروع کرده بود موهای او را از ته ماشین کردن نیمی از موهایش را زده بود و بعد برای شوخی گفته بود:(برو پیش برادرت)!! لذا نیمی از سرش از ته زده شده بود و نیمی دیگر هنوز بلند بود. بعد از چند دقیقه شهید تورجی وارد چادر شد ، و گفت :ببخشید دیدم اعصاب نداری خواستم کمی بخندی.
☘خصوصیتی که اکثرا شهید تورجی زاده را با آن می شناسند ارادت خاصی به حضرت زهرا سلام الله علیها و امام زمان عجل الله داشت. واقعا درمصائب حضرت زهراسلام الله علیها می سوخت. محمدرضا عاشق امام زمان عجل الله بود و از هرفرصتی برای توسل به آن حضرت استفاده می کرد. پس از نماز بلند می شد و رو به قبله دعای الهی عظم البلا را می خواند.
#شهید_محمد_رضا_تورجی_زاده
@yousof_e_moghavemat
┄۞✦✦۞🌸۞✦✦۞┄
#خاکریز_خاطرات.
🔸از فرماندهی لشکر، حکم فرماندهی تیپ را برایش آورده بودند. سریع با فرمانده لشکر تماس گرفت و گفت: من باید فکر کنم. همین طوری که نمی شود! فردا که دوباره آمدند، حاجی به حکم فرماندهی تیپ، جواب مثبت را داد.
❗من که از این قضیه تعجب کرده بودم، به حاجی گفتم: چرا همان دیروز جواب مثبت ندادید؟ حاجی هم گفت: دیروز در آن حالت نمی توانستم فکر کنم و تصمیم بگیرم.
💬راستش رفتم و با خودم فکر کردم، امروز که مرا به فرماندهی تیپ منصوب کردند. اگر چند روز دیگر بخواهند این مسئولیت را از من بگیرند و بگویند: «از این پس باید به عنوان یک رزمنده ساده در جبهه خدمت کنی»، من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟
🔻اگر ناراحت و غمگین شوم، پس معلوم می شود برای رضای خدا این مسئولیت را قبول نکرده ام. ولی اگر برایم فرقی نداشت، مشخص می شود که این مسئولیت را برای رضای خدا و به دور از هوای نفس قبول کرده ام و فرقی ندارد که در کجا خدمت کنم چون دیدم اگر بخواهند مسئولیت فرماندهی تیپ را از من بگیرند، برایم فرقی ندارد، لذا قبول کردم.
#شهید_حاج_حسین_بصیر🌷
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات
⚪️ خاطرهی فراموش نشدنی امام خمینی"رحمةاللهعلیه" از دوران جنگ (دهه شصت) 👇👇
آنچه برای من
یک خاطرهی فراموش نشدنی است،
با اینکه تمام صحنهها چنین است،
ازدواج یک دختر جوان
با یک پاسدار عزیز است
که در جنگ هر دو دست خود را از دست داده
و از هر دو چشم آسیب دیده بود.
آن دختر شجاع
با روحی بزرگ
و سرشار از صفا و صمیمیت
گفت حال که نتوانستم به جبهه بروم،
بگذار با این ازدواج
دین خود را به انقلاب
و به دینم ادا کرده باشم.
عظمت روحانی این صحنه
و ارزش انسانی و نغمههای الهی آنان را
نویسندگان، شاعران، گویندگان، نقاشان، هنرپیشگان،
عارفان، فیلسوفان، فقیهان و هر کس را که شماها فرض کنید،
نمیتوانند بیان و یا ترسیم کنند،
و فداکاری و خداجوئی و معنویتِ
این دختر بزرگ را هیچ کس نمیتواند
با معیارهای رایج ارزیابی کند.
🎤 حضرت امام خمینی(ره)
📚 صحیفه امام(ره)، جلد۱۶. ص۱۹۴.
📆 مورخ: ۱۳۶۱/۰۱/۲۵
#امام_خمینی
#دفاع_مقدس
@yousof_e_moghavemat
💢 #خاکریز_خاطرات
🔸تنها درخواست شهید علمالهدی در زندان ساواک چه بود؟
#متن_خاطره|نوجوان که بود، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسینگفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین...
.
👤خاطرهای از زندگی سردار شهید سیدحسین علمالهدی
📚منبع: کتاب لحظههای آشنا، صفحه ۱۱
#استوری
#شهید_حسین_علم_الهدی
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat
#خاکریز_خاطرات
🌿 عمل به شیوه و رفتار پیامبر اکرم ( "صلیاللهعلیهوآلهوسلم")
باختران كه بوديم...،
پيرمردی مغازه داشت
كه با انقلاب و اسلام
ميانهی خوبی نداشت،
چهره و لبخند آقا مهدی
و احوالپرسیهایشان
در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
پيرمرد میگفت:
«من اصلاً با شماها ميانهی خوبی ندارم
ولی نمیدانم اين يكی چطوری توی دلم جا گرفته،
بی نهايت دوستش دارم،
نمیآيد دلتنگش میشوم.»
از آقا مهدی پرسيدم:
«چطوری اين پيرمرد را آرام كردی
و در او تأثير گذاشتی؟»
با لبخند مليحی که کرد گفت:
🌴به تاسی از ذرهای عمل به شیوه و رفتار پیامبر و ائمه (علیهمالسّلام)
راوی: همرزم شهید
#شهید_مهدی_خوش_سیرت
#آشنایی_با_شهدا
@yousof_e_moghavemat