سلام حالتون چطوره؟😍
من خودمم از کانالشون خرید کردم
قابل اطمینان هستند☺️☝️🏻
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۳ #استاد_مسیحی کنار یوسف می نشیند و با لبخندی دلبرانه به مسیح میگوید. -یکم از خودت بگو پسر.
#قسمت_۵۷۴
#استاد_مسیحی
لبخند کمرنگی میزنم.
-اره..استادم بود..
-از این عشقای دانشجو استادی بودین پس..
-اوهوم..
شانه ای بالا می اندازد.
-فکر نمیکردم ازدواج کنید..
-چطور مگه؟
-خب خیلی ها چه در زمان دانشجویی چه در زمان استادیش عاشق مسیح میشدن و خب اونم به هیچکس پا نمیداد..عجیبه یکم..
یک تای ابرویم بالا میپرد.
-شاید همین رفتارش منو مجذوب خودش کرد دیگه..
-خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده..
سعی میکنم حرف را عوض کنم.
-شما چه رشته ای میخونید؟
-عمران..
-جدی؟ چه خوب..
-البته دارم ارشد میخونم..
-خیلی عالیه..
-تو هنوز ارشد شرکت نکردی؟
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#قسمت_۵۷۵
#استاد_مسیحی
-راستش هنوز نه اما تو فکرشم..
-یعنی واقعا با این تیپ میتونی تو این رشته پیشرفت کنی؟ از نظر خودت؟
چشمک میزنم.
-شاید از خیلی ها بهتر..
دهانش باز می ماند.
-امیدوارم..
-خب استادم مسیح باشه دیگه قطعا یک چیزی میشم..
-حیف شد..
-چی؟
-مسیح دیگه..
اخم میکنم.
-چرا؟
-خب خارج نموند. برگشت ایران..کلی اینده شغلی داشت..کلی پیشنهاد از شرکت های معتبر..کسی میشد برای خودش..
اخمم باز می شود.لبخند میزنم.
-مسیح اومد تا برای کشور و وطنش فعالیت کنه و خب قطعا اینجا هم برای خودش کلی ارج و قرب داره..شرکت خودش و برند خاص خودش رو تاسیس کرده و تازه..
میخندم.
-خانوم گلی چون من نصیبش شده..
مصنوعی میخندد.
-اره دیگه چه شود!
با خنده بلند می شوم.
-چای میخوری یاس جان یا قهوه؟
-چای میخورم..خسته شدم از بس قهوه خوردم..
-چشم
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#قسمت_۵۷۵ #استاد_مسیحی -راستش هنوز نه اما تو فکرشم.. -یعنی واقعا با این تیپ میتونی تو این رشته پیشر
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۶ #پرستار_محجوبم با هیجان قاشق را داخل سوپ میزنم. -وای نمیدونید نرگس جون من چقدر عاشق سوپ و
#پارت_۳۷
#پرستار_محجوبم
گوشه چشمش چین می خورد. می دانستم توانسته بودم کمی خوشحالش کنم. اما خب این خوشحالی زیاد دوام نمی آورد. با کمک دستش ویلچرش را سمت پنجره اتاق می برد. نفس عمیقی میکشم و با با اجازه ای از اتاق بیرون می روم. انگاری نیاز داشت تنها باشد. نرگس جون را به حلما میسپارم و به حیاط می روم. دست به سینه زده و میان درختان میوه قدم میزنم. نیاز داشتم کمی برای کسب انرژی اکسیژن وارد ریه هایم کنم!
انقدر خسته بودم که نیاز به یک خواب عمیق داشتم اما خب کارهایم انقدر مهم بودند که بتوانم در برابر غول خواب مقاومت کنم. انشاءالله شب حسابی از خجالت خستگی ام در می آیم. خورشید در حال غروب بود. نمی دانم چقدر در حیاط آقای یکتا قدم میزنم که صدای «الله اکبر» زیبای اذان داخل گوشم طنین می اندازد.
لبخند میزنم و کش و غوصی به تنم می دهم. چقدر به آرامش نماز نیاز داشتم. به اتاقم برمیگردم و سجاده ام را پهن می کنم. چادرنمازم را که سرم می کنم و مقابل قبله می ایستم، لبخند زده و با آرامش تکبیر می گویم!
***
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
#پارت_۳۸
#پرستار_محجوبم
انقدر به صحبت های شیرین آقای یکتا میخندم که دل درد می گیرم. دلم می خواست خجالت را ول کنم و قه قه بزنم زیرخنده اما خب حجب و حیا چنین اجازه ای را نمی داد. انقدر آقای یکتا از خاطرات دوران سربازی اش خوشمزه تعریف می کرد که حتی نرگس جون هم با لبخند همسرش را نگاه می کرد. حلما اما شامش را که می خورد سریع به آشپزخانه می رود. با وجود خستگی اما انقدر صحبت های آقای یکتا جالب بود که رغبت نمی کردم به اتاقم بروم و پذیرای غول خوابم بشوم!
آقای یکتا اشک چشمش را می زداید و با خنده خطاب به من می گوید.
-اصلا فکر میکردی چنین رئیس دست و پا چلفتی داشته باشی؟
با خجالت میخندم.
-این چه حرفیه آقای یکتا، فقط شوخی بوده..
یکدفعه هردو میزنیم زیرخنده!
پس از کمی مکث، نفس عمیقی میکشم و از پشت میز بلند می شوم.
-اگر اجازه بدید، من دیگه به اتاقم برم و مزاحمتون نشم..
زهرا علیپور✍
🍃
🌸🍃
نویسنده | زهرا علیپور🇵🇸
#پارت_۳۸ #پرستار_محجوبم انقدر به صحبت های شیرین آقای یکتا میخندم که دل درد می گیرم. دلم می خواست خج
پارتای قشنگمون
و ۵ صلوات...☺️
تقدیم نگاه حضرت زهرا سلاماللهعلیها
و مردم شجاع غزه و مقاومت حزب الله
برای زمینه سازی ظهور انشاءالله...❤️
رفقای خوبم!
رمان #پرستار_محجوبم کامل داخل همین کانال پارت گذاری میشه انشاءالله😍
راستی برای رمان #استاد_مسیحی یک خبر مهم میخوام بدم..فعلا برم بیام تو خماری باشید😁