همیشه قبل از اذان صبح از خواب بیدار می شد و با خدا مناجات می کرد. بعد از شنیدن اخبار سوریه و بی حرمتی عمال صهیونیست نسبت به ناموس مسلمانان زندگی را تنگ دانست. می گفت: به دور از غیرت است که زنان مسلمان بی پناه باشند و حرم حضرت زینب و حضرت رقیه سلام ا… علیها در معرض تهدید باشد و من در خانه و کنار فرزندانم بی تفاوت باشم به همین علت چند بار در اهواز و حتی تهران درخواست اعزام به سوریه را داشت که با اعزام ایشان موافقت نگردید.
اما منصور نا امید نشد و از طریق دوستان افغانی اش که در کارگاه بازیافت مواد همکارش بودند به مشهد سفر کرد و به همراه تیپ فاطمیون که متشکل از رزمندگان افغانی هستند مقدمات اعزامش به سوریه مهیا گردید و سرانجام آبان ماه سال ۱۳۹۲ درحالی که زخمی بود و جان دربدن داشت توسط داعشیان کافر و عمال صهیونیستی زنده زنده در آتش سوزانده شد تا با مظلومیت تمام به فیض شهادت نائل آید. پیکر مطهرش در پنجم آذر با گمنامی و مظلومیت تمام و بدون کمترین اطلاع رسانی به مردم تشییع و در قبرستان امامزاده سید هادی به خاک سپرده شد روحش شاد و یادش گرامی.
#شهید_منصور_مسلمی_سواری ❤️
#راوی_همسرشهید ✍
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
1398072002.mp3
24.37M
#حاج_حسین_سیبسرخی
🔳 دوباره حال قلبمو نگات عوض کرد
مسیر زندگیمو روضه هات عوض کرد...
#شب_زیارتی_سیدالشهداع💔🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#حاج_حسین_سیبسرخی 🔳 دوباره حال قلبمو نگات عوض کرد مسیر زندگیمو روضه هات عوض کرد... #شب_زیارتی_سید
شب جمعه ست دلم کرببلا میخواهد
در حرم حال مناجات و بکا میخواهد
شب جمعه ست دلم شوق پریدن دارد
بوسه بر پهنه ی ایوان طلا میخواهد
حال و احوال دلم خوب نمیباشد چون
خفقان دارد و از عشق هوا میخواهد
آه ای کرببلا سخت تر از هجران چیست؟
دل من آمده در صحن تو جا میخواهد
اغنیا کعبه خود را به تو ترجیح دهند
کربلا، حضرت ارباب گدا میخواهد؟
روح مجروح من از نوح حرم کرده طلب
مرهمی مرحمتم کن که دوا میخواهد
تنگدستم ولی از برکت آقا شاهم
بی نیاز است ولی باز مرا میخواهد
◾️▪️◾️▪️♥️▪️◾️▪️◾️
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#صلیاللهعلیکیااباعبداللهالحسینع❤️•~°
چشمِ سر را چونکه بستی ، چشم دل را باز کن
سیم دل را با توسل ، وصل کن پرواز کن
سد راهِ دیدن معشوق خود، خود بینی است
چشم را بر خود ببند، آغوش خود را باز کن
آنچه دارد ارزش دیدن در عالم اوست اوست
بهر آن لحظه دعا کن اشک را آغاز کن
همنوا با عشق شو با عاشقان همراه شو
ناله ات را دم به دم با هر دمش دمساز کن
یوسف ما را خدا گر مشتری گشته بدان
ناز او را چون خریدی بر خلایق ناز کن
در حریمِ دوست دل بگذار و چون پیغمبران
خاکِ کویش را بگیر و بر جهان اعجاز کن
#حامدآقایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت99
باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه.
و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلوم نیست
محیا مامان عصری زنگ میزنه و اجازه رو رسمی میگیره. من بهت چیزی نگفتما! ولی
خودتو برای سه روز دیگه اماده کن.
دیگر چیزی نمیشنوم. سه روز دیگر سه روز... یعنی چندساعت. چنددقیقه تو می ایی؟
یعنی.. چطور شد.. به قاب روی دیوار خیره میشوم. کارخودش است! آ*و*ی*ن*ی را
می گویم.
چادرم را کمی جلو میکشم و از پشت پارچه ی نازک و سفیدش به چشمان مخمور و
هیجان
زده ی یحیی نگاه می کنم. برق نگاهش سوزن میشود و در پوستم فرو میرود.
دستهایم را چنان محکم مشت کرده ام که ناخنهای بلندم درگوشتم فرومیروند. اب
دهانم
را بسختی فرو میبرم و منتظر میمانم. اواما تنها نگاه ارامش را به چشمانم دوخته.
نگاهی به شیرینی عسل؛ دلچسب و گرم. به سکوتش عاشقانه گوش میدهم. پیشانی و
روی
بینی اش افتاب سوخته شده. پیراهن سفید و نیمه جذبش تیرگی پوستش را بیشتر به
رخ
میکشد. کتش را روی پا جابه جا می کند و می پرسد: خب جوابتون چیه؟
ازسوالش جا میخورم. ازوقتی به اتاقم امده. یک کلمه هم حرف نزدیم.
لبخند جمع و جوری تحویل عجول بودنش میدهم
-سوالی نداری؟
چرا! تنهاسوالم شرایطمه. اینکه ازین ببعد میرم و میام! همیشه نیستم. بودنم
نصف نصفه..
-نه مشکلی ندارم!
خیلی خب! حالا جوابتون چیه؟!
چقدر این حالتش برایم شیرین و دلچسب است. کودکانه منتظر است تا اقرار کنم؛ به
دوست داشتنش! کاش میشد بگویم چندوقتی میشود دلم یک بله به تو بدهکاراست.
به
محجوب و عجیب بودنت. لبم رابه دندان میگیرم و سرم را پایین میندازم.
شاید بخوای بپرسید چی شد یک دفعه شمارو انتخاب کردم..؟ هوم؟
این یکی از مسائلی بود که ذهنم را در دست میفشرد
-بله!
یک دفعه نبود! ازوقتی نه سالتون شد! چادرسرکردید و باقد و قواره کوچیک روگرفتید!
یادتونه؟ چادر می پوشیدید ولی الک قرمز هم میزدید!
میخندم. خوب یادم است. انروز دیگر دعوایمان نشد. پدرم می گفت دیگر نمی توانم
باپسرها بازی کنم. حتم دارم اگر به سن تکلیف نرسیده بودم، ان روز بایحیی دعوامی
کردم! سر الک براق و خوشرنگم.
-یادمه!
راستش... پیگیر بودم. و توفکر! سعی کردم همیشه مثل یلدا بهتون نگاه کنم ولی
نشد...وقتی اومدید تهران! خیلی شوکه شدم. ازتو له شدم. به معنای واقعی
داغون شدم. حس کردم بین ما فاصله افتاده و وقتی اززبون خودتون میشنیدم که
چقد
از منو امثال من بیزارید بیشتر عقب میکشیدم ولی همیشه دعا می کردم که همه چیز
مثل قبل بشه...دیگه به رسیدن فکر نمی کردم. به اینکه خودت شی فکر می کردم
محیا!
اولین باراست که بافعل مفرد مخاطبم قرارمیدهد. دلم قنج میرود.. اوتمام مدت
مرادوست داشته! چه عشق کهنه ای! کلی قدمت دارد!
حالا هرچی دوست دارید بپرسید.
دیگر حرفی نمیماند. میخواهم دیوانه بار بله بگویم. بلند تاهمه بشنوند. چادرم
راکمی عقب میدهم تاخوب نگاهش کنم. ابروهایش بالاتر میدهد و میگوید: من مدتها
منتظر برگشتنت بودم محیا!
دهانم راباز می کنم اماصدایی شنیده نمی شود. محو دو چشم پاک و صادق لبخند
میزنم و زمزمه می کنم: خواستگاری کردنتم عجیب غریبه! میدونستی؟
قب مونده ها باید بابقیه فرق داشته باشن!
اشک تا دم چشمانم بالا می اید. به قاب روی دیوار نگاه می کنم. میخواهم دست از
روشنفکری کورکورانه بکشم. میخواهم پابه پای یک امل جلو بروم. یک تندرو به معنای
واقعی. بگذار همه باانگشت نشانمان دهند. ما بهم میاییم. بشرط انکه من را هم قبول
کند.. لبه ی روسری ام را مرتب می کنم و می گویم:
چجوری میتونم شریک یه عقب مونده باشم؟!
یکدفعه دودستش راروی صورتش میگذارد و وای ارامی میگوید. صدای خدایا شکرت
گقتنش
بغض چشمانم را میشکند. خدارا برای من شکرمی کند؟ دستهایش راروی پایش
میگذارد و
میگوید: حالا که جواب رو شنیدم. میخوام یه قولی به من بدی
-چی؟
اینکه هیچ وقت ناراحت و شرمنده ی گذشتت یا یه دوره فاصله گرفتنت نباشی.
یکوقت
دلخور نشی ها. فکر نکنی من خیلی خوبم و عذاب وجدان بگیری. اگر ان شاالله
همسرت بشم
راضی نیستم که حتی دقیقه ای به اشتباهاتت فکر کنی من به فکرم بیشتر اعتماد دارم
و کسی که الان جلوم نشسته بعید می دونم زمانی بد بوده باشه. من فقط خوبی می
بینم.
حتی وقتی مهمان خونه ی ما بودی. خواهش دومم اینکه خوب بمون. پاک بمون. این
تنها
انتظار من ازهمسر ایندمه
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت99 باخواهرشوهرت درست حرف بزن بچه. و بازمیخندد...چقدر جدی گرفته! هنوز که چیزی معلو
#قبله_ی_من
#قسمت100
بندبند وجودم میلرزد. یک عمر دور زدم و پشت هم به هیچ ها دل بستم. غافل از انکه
درگوشه ای از دنیای کوچکم مردی به پاکی او نفس میکشد. قلبش تابحال باصدای
دختری
نلرزیده و امدنم را انتظار میکشد. یحیـی هدیه است. هدیه ای به پاس رفاقت با
ش*ه*د*ا.
کاش میشد لحظه ای خاطرات را نگه داشت و اینبار برای همه نوشت. تمام ما نیمی
پنهان داریم که در دستان خدا حفظ شده. کسانی که دنیا ازوجودشان اکسیژن میگیرد
تا
نفس بکشد. کسانی که سرشان را در لاک پاکی فرو برده اند و در دلشان خانه ای گرم
میسازند. ماخودمانیم که دستان خدارا پس میزنیم. یادمان باشد که دستان خدا امن
ترین جا برای تپیدن دو قلب کنارهم است...
بادست چپ، دست راستم را میگیرم تا لرزشش را کنترل کنم. هجوم اشک پشت پرده
ی نازک
پلک مانع ادامه دادن میشود. چشمانم را محکم می بندم و قطرات اشک را از خانه ی
چشمانم بیرون می کنم. انها هم بی صدا روی پوست خشک و بی روحم میلغزند و
پایین می
ایند. سر خودکار را روی برگه میگذارم و باتجسم ان شب چون ذبحی حالا سر ارزوهایم
را میبرم. ارزوهایی با هرتبسم شیرین و دلبرت متولد میشوند. با هر بار صدا زدن
اسمم که نمی دانستم اسمم زیباست یا تو انقدر زیبا ادایش می کنی...باتک تک نگاه
های پنهانی و کودکانه ات. یک ارزو در تن تشنه ی من جان گرفت. عقدو عروسی رادر
یک شب برگزار ئردیم. ان هم در باغ کوچک خانه ی ما. جمعیت کمی را دعوت کردیم
که
به غیراز تعداد انگشت شماری همگی ازمحارم بودند. این بین فقط تو مهم بودی و تو.
مهمان و هرکس دیگر حاشیه بود. من محو تماشای خنده ی مردانه ات میشدم که
بین ریش
کوتاه و مرتبت میدوید و تو هم مجذوب شیطنت های گاه و بی گاهم. دستم را جلوی
دهانم میگیرم و درحالیکه صدای هق هقم اتاق را پر کرده. اینطور مینویسم:
مقابل نگاه خندان یلدا چرخی میزنم و با ادا و اطوار ملیح میخندم. دستهای مشت
شده اش را درس*ی*ن*ه جمع می کند و ذوق زده میگوید: یحیی امشب ش*ه*ی*د
نشه صلوات!
خجالت زده سرم را پایین میندازم و به دامن پفی و بلند سفیدم خیره میشوم. حریر
صدفی رنگ روی ساتن لباسم کشیده شده و بخشی از آن بعنوان دنباله روی زمین
میکشد.
به خواست یحیی لباسم راپوشیده سفارش دادم. آستین های حریرش تاروی دستم می
آیند.
یک بار دیگر میچرخم. اینبار موهای باز و ساده ام روی شانه ام میریزد. یک حلقه ی
گل جایگزین تاج عروس روی سرم گذاشته اند. تور بلند تا پایین دامنم میرسد. دسته
گل به خواست خودم تجمعی از گل های سرخ سفید و سرخ بود که ساتن صدفی اش
دستم را
میپوشاند. مادرم برای بار اخر مرا در آ*غ*و*ش کشید و پیشانی ام راارام ب*و*س*ید
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
تو #یوسف نیستی ولی
در من #یعقوب غمگینی است!
که هر شب بوی پیراهن تو
پیغمبرش میکند....
پ.ن: پیراهنی که علی در عکس به تن دارد، همان پیراهنی است که مادر از او به یادگار نگهداشته است....
مادر در سفر #کربلا پیراهن علی را با خود می برد تا فرزندش را در این زیارت معنوی سهیم کند....
#شهید_علی_محمدی
متولد ۱۳۴۹
شهادت ۱۳۶۷
در منطقه بانه به #شهادت رسید.
همدان، بخش مرکزی، روستای رباط شورینی
شبتون شهدایی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh