❣❣❣❣❣❣❣❣
❣❣❣❣❣ محفلی
❣❣❣❣ برای
❣❣ رزمندگان
❣ هشت سال جنگ
🚩اینجا عشق همچنان پابرجاست
🚩 دفاع مقدس،
طلایی ترین قطعه درخشان
🚩 کانالهای اینجا
رنگ و بوی جنگ دارد
رنگ و بوی عشق دارد🚩
🚩بهترین کانال شهدایی در ایتا🚩
🚩خاطرات شهدای جنگ
🚩 شهدای گمنام
🚩شهدای مدافع حرم
🚩عکس فیلم خاطره
🚩مداحی
🚩شعر دلنوشته
🚩سخنان آقا
🚩الگو برداری از شهدا
🚩پند نامه شهدا
🚩رمان
🚩کلام شهدا
🚩طنز
🚩مدیر این کانال👇
📎مفتخر به نویسندگی کتب دفاع مقدس هست😍
👌خیلی ها تغییر کردند با این کانال👇👇
🚩خوش آمدید🚩
🚩نشر معارف شهدا در ایتا🚩
#کانال_زخمیان_عشق
http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85
May 11
شهیدی که پرچم آقا را با خون خود رنگ کرد
محمدجواد توی تبلیغات بود و نقاشی میکشید قـرار شد بارگاه ملکوتی امام حسين(ع) رو روی دیوار نقاشی کنه....
نزدیکای غروب کارمون تقریبا تموم شد محمدجواد در حال رنگ کردن پرچم حرم امام حسين(ع) گفت:
حیفه این پرچم باید با قرمز خونی رنگ بشه...
هنوز جمله اش تموم نشده بود که صدای سوت خمپاره پیچید...
بعد از انفجار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خورده و خون ســرش دقیقا به پرچم حرم امام حسین (ع) پاشیده....
طلبه شهید
🌷شهید محمدجواد روزیطلب🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
شب شد منطقه خیلی خطرناک واطرافمون داعش بود و آزادسازی هنوز انجام نشده بود
حسین نظری لوح پستی نوشت ساعت پست من هم 2- 3 شب بود، پست قبل منم بابک بود، من خوابم برد بیدارشدم دیدم نماز صبحه
به بابک گفتم چرا منو بیدار نکردی پست بدم؟
گفت لزومی نداشت بیدار بشی من خودم جای شماهم پست دادم، گفتم آخه این چه کاری بود
گفت من خودم داشتم با خدای خودم درد دل میکردم و راز و نیاز میکردم و حرف میزدم و زمان هم گذشت با این که حواسمم به اطراف بود،
بنده خدا بابک نوری از خودگذشتگی نشون داد و تو اون هوای سرد حمص و بوکمال که هواش وحشتناک سرد بود منو شرمنده خودش کرد...
🌻شهید بابک نوری هریس
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
زندگی نامه و خاطرات #شهید_مرتضی_ابوعلی_ #کانال_زخمیان_عشق نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_esh
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :1⃣1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻برای دقایقی به منزل خودمان رفتیم. سراغ کمدم رفتم و به خاله آقا مرتضی آخرین لباس هایی که به عنوان سوغاتی برایم خریده بود نشان دادم. بعد هم به جایی که همه بودند برگشتیم.
🌻در راه به این فکر می کردم که برای اعمال آقا مرتضی باید چکار کنم؟
چون آقا مرتضی با مناسبت و بی مناسبت برایم گل مریم می خرید، 100 شاخه گل مریم سفارش دادم. تربت اصلی و بخشی از سنگ مزار امام حسین(ع) را هم داشتم. یک نفر هم پرچم گنبد امام حسین(ع) را آورده بود که از شانس آقا مرتضی داخل قبر جا ماند و بعد از بستن قبر متوجه شدیم.
🌻آقا مرتضی در روز یک شنبه که روز عرفه بود شهید شد، چهارشنبه صبح پیکرش به تهران رسید و عصر همان روز هم راهی مشهد شد.
🌻وقتی در پاویون پیکر را گرفتیم خیلی ها آمده بودند و پیکر را به خیلی جاها بردند. با خودم می گفتم ایرادی ندارد. شب که قرار است ببرندش بهشت رضا دیگر مال من است و تا صبح با پیکر آقا مرتضی خلوت میکنم.
🌻شب خیلی ها برای وداع آمده بودند. خیلی شلوغ بود.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #قبله_ی_من_ دو چشم تو مناجات است و بغض من اذان صبح و باران محبت را درون چشم تو دیدم #ی
#قبله_ی_من
#قسمت50
یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان
پرت کرد. صدای خرد شدن شیشه اش اشکم را دراورد. می گفت:
دختر نباید الک قرمز بزنه بره بیرون. بزرگ شدی!
با مشت به کمرش کوبیدم و فحشش دادم. تازه یاد گرفته بودم. کصافط را غلیظ
می گفتم. لبم را میگزم و دردل میخندم. روی زمین یسنا نشسته و پایش رادراز
کرده. هم سن و سال یحیـی است. یکدفعه میپرسم:
-یادم رفته دقیق چندسالتونه باورت میشه؟
یسنا بیست و هشت، یحیـی بیست و شیش، من بیست و سه، یسنا بیست و یک
-پشت هم! چقدرسخت بوده برای آذرجون.
مامان میگه من قراربوده پسر شم. لک لکا خنگ بودن اشتباهی آوردنم.
پشت بندش میخندد. من اما نمیخندم. زل میزنم به عکس سیاه و سفیدی که گوشه
دیواراست. یحیی روی پله های پارک نشسته و میخندد. چقدر مشکی به او می
آید. یلدا متوجه نگاهم می شود و می پراند:
آلمانه! ازین عکس بدش میاد. ولی من خیلی دوسش دارم
-چرا بدش میاد؟
نمی دونم! ولی عصبی میشه اینو می بینه.
لبم راکج می کنم و به خنده اش چشم میدوزم. حس می کنم هنوز هم از او
متنفرم! مثل بچگی. آدامسم را باد می کنم و میترکانم. زن عمو زیرچشمی شش
دانگ حواسش به ریزحرکات من است. یلدا کیکی راکه پخته برش های مثلثی کوچک
میزند و میگوید:
امیدوارم دوس داشته باشی عزیزم!
لبخند میزنم و تشکر می کنم. بوی دارچین و هل خانه را پرکرده. آذر سینی
چای به دست سمت ما می آید و بلند میگوید:
-یحیی؟! مادر بیا چای! آقاجواد؟! رفتید دست و روتون رو بشوریدا! چقد طول
میدید!
عمو درحالیکه دستی به ریش خیسش می کشد ازدستشویی بیرون می آید و
بامتانت
جواب میدهد:
اومدم خانوم! چقد کم صبرشدی! اثرات پیریه ها!
وپشت بند حرفش میخندد. آذر اخم می کند و بادلخوری میگوید:
-دست شما درد نکنه! خوبه همین یه ماه پیش زهرا خانوم گفت جوون موندم!
و بعد دستی به موهای رنگ کرده اش میکشد. گویی میخواهد از حرفش مطمئن
شود!
عمو میخندد و میگوید:
-می دونم! شوخی کردم. شمام به دل نگیر خانوم!
یحیی دراتاقش راباز می کند و سربه زیر به ما ملحق میشود. یک گرم کن سفید
و تی شرت کرم تن کرده. روی مبل تک نفره می نشیند و ازسینی یک فنجان چای
برمیدارد و میان دستانش نگه میدارد. سرش هنوز هم پایین است! معلوم شد که
لنگه ی عمو است! بی توجه تکه ای ازکیکم را داخل دهانم میگذارم و بی هوا
می پرسم:
-این اطراف کلاس زبان هست؟!
آذر چایش رامزه مزه می کند و میپرسد:
برای چی می پرسی دختر؟
بابا بهم یه مقدار پول دادن که علاوه بردانشگاه من مشغول یه کلاس دیگه هم
بشم! حیفه خودمم خیلی علاقه دارم
یلدا- خیلیی خوبه! چه زبانی حالا؟!
فرانسه!
آذر- فکر کنم باشه! آلمانی هم خوبه ها! یحیی بخاطر اینکه اونجا بوده کامل
یاد گرفته!
پوزخند می زنم. چه سریع پز شازده را داد! یلدا یک دفعه میخندد و میگوید:
البته هر وقت داداش حرف میزنه ها حس می کنم داره دری وری میگه! یه مدلیه
زبونشون!
آذر چشم غره میرود که این چه حرفی بود! عمو ریز میخندد! یحیی لبخند می
زند و به یلدا میگوید:
خوب دست میگیری ها!
دردلم می گویم عجب صدایی! میتوانست آینده ی خوبی در خوانندگی داشته باشد!
فنجانش را نیمه روی میز میگذارد و به سمت اتاقش می رود!
-چرا نمیمونه پیش ما؟
یلدا- حتما مراعات تورو میکنه تاراحت باشی!
-راحتم!
عمو از جا بلند میشود و آرام زمزمه می کند:
شاید اون راحت نیست!
دردلم سریع می گویم:
به جهنم! کسی نگفته راحت نباشه! خودش خودشو اذیت میکنه!
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
🍁زخمیان عشق🍁
#قبله_ی_من #قسمت50 یادم آمد که چقدر از یحیـی متنفر بودم. یکبار لاکم را ازپنجره درخیابان پرت کرد.
#قبله_ی_من
#قسمت51
به لطف یلدا دریکی از کلاسهای خوب آموزش زبان فرانسه ثبت نام کردم و دنبال
کارهای دانشگاهم افتادم. یلدا مثل مامانم و آذر جون اهل روگیری نبود. ولی
روسری اش را آنقدر جلو میکشید که من میترسیدم صاف برود تو دیوار! خوش پوش
و جذاب به نظر میرسید. برایم عجیب بود که چرا به لباسهایم گیر نمیدهد.
دوهفته اول باهم به کافی شاپ و رستوران رفتیم. به قول خودش مهمان بودم و
جایم وسط تخم چشمش بود! چه میدانم همچین چیزهایی! یحیی با عمو صبح ها
بیرون می زد و شب برمی گشتند. من هم بایلدا سرو کله میزدم. برخالف تصورم
احساس راحتی می کردم. کسی به رفت و آمدهایم گیر نمیداد ویا امر نمی کرد
چه بپوشم یا چطور بگردم! یحیی کلافه ام می کرد. گاهی صدای مداحی هایش
روانم رابهم می ریخت. در اتاقش را می بست و در رویای جنگ و سوریه غرق می
شد! دوست داشتم به آذر بگویم خب اگر اینقدر کشته مرده ی شهادت است بگذار
برود! حداقل من از دستش راحت میشوم! قول میدهم نذر کنم که اگر ش*ه*ی*د
شود
چهل روز روزه میگیرم! و بعدش غش غش بخندم! خاطرات بچگی به نفرتم دامن می
زد. ظاهرش را می پسندیدم اما باطنش... محمدمهدی هم... هرگاه یادش می افتم بی
اختیار لبم راگاز میگیرم! یکتا و یسنا آخر هفته ها به خانه ی عمو می
آمدند. این را درهمان دوهفته فهمیدم. همسران خوبی داشتند... البته این
راخودشان می گفتند!
باورم نمیشد! گمان می کردم حتما باسیلی صورتشان را سرخ از عشق نشان می
دهند. چه اهمیتی داشت! زندگی من کیلومترها از سلایق و عقاید آنها فاصله
داشت...ازدواج سنتی... حجاب... نماز... نامحرم... اینهارا باید گذاشت در
کوزه و آبش را خورد!
موهایم رامی بافم و بایک پاپیون صورتی می بندم. دسته ای راهم یک طرفم پشت
گوشم میدهم. ماتیک کالباسی روی لبهای برجسته ام میمالم و لبخند گشادی
تحویل آینه ی کوچک اتاق میدهم. کمی به مژه هایم ریمل و روی گونه ام رژ
گونه کالباسی میزنم. آرایش همیشه ملایمش خوب است! جیغ راباید تفریحی کشید!
کیفم را برمیدارم و ازاتاق بیرون میروم. یلدا چادر لخت و سنگینش راروی سر
جابه جا می کند و بادیدن شال کوتاه و مانتوی تنگم باناراحتی به یحیی
اشاره می کند. بی تفاوت شانه بالا میندازم! یلداهم کوتاه میاید و رو به
آشپزخانه بلند می گوید:
مامان مابریم؟!
نگاهم به یحیی خیره مانده. به اپن آشپزخانه تکیه کرده و به آذر نگاه می
کند. آذر دستهایش رابادامن بلندش خشک می کند و میگوید:
آره عزیزم خوش بگذره!
نگاهش که به من می افتد. لطافتش را ازدست میدهد. گویی میخواهد نیشم بزند!
برق عسلی چشمانش مثل شیشه روحم راخراش میدهد. خداحافظی می کنم و از در
بیرون می روم. کفش های اسپرت صورتی ام رابه پامی کنم و منتظر میمانم.
یلدا بادیدن کفشهایم میگوید: چندجفت آوردی؟!
-سه تا فقط.
تکرارمی کند: فقط!
دستم رامی گیرد و ازپله ها پایین می رویم. به کوچه که میرسیم با اضطرابـی
اشکار تندتند میگوید: ببین محیا! تا الان دخالتـی توی پوششت نکردم. ولی
امشب یحیـی باماست.. بخدا به زور راضیش کردم ببرتمون بیرون. یکم مراعات
کن بخاطر من.
چشمانش را مظلومانه تنگ می کند. چاره ای نیست. موهایم را از جلو کامل می
پوشانم. لبخند میزند.
همینشم خوبه.
یحیـی ماشین را ازپارکینگ بیرون مـی اورد. پیش ازسوارشدن یلدا باانگشت
سبابه به لبهایش اشاره می کند. توجهی نمی کنم و سوارماشین میشوم. یلداهم
کنارم مینشیند. همان لحظه یحیی پنجره اش را پایین میدهد و میگوید:
یلدا. شیشتو بده پایین. گرمه!
اوهم سریع پنجره راپایین میدهد. حرکت می کنیم. آرام. یلدا دستم رامیگیرد
و محکم می فشارد. باتعجب نگاهش می کنم. زیرلب میگوید:
ناراحت نشدی که؟
-براچی؟
پایین شالم را دردست میگیرد. نیمچه لبخندی میزنم و می گویم: نه. نشدم!
پس اگر نشدی.. یکوچولو...
اینبار من دستش رافشار میدهم.
-یلداجون. رک بگم! اینجوری راحت ترم!
هاله ی غم چشمانش را می پوشاند ولی لبش هنوز میخندد. رو به رو را نگاه می
کنم. چشمم به چشمهای یحیـی میافتد. درست درکادر کوچک اینه ی مستطیلی! اخم
کرده؟! نه... عصبی است؟! نه! باآرامش دنده راعوض می کند. ادکلن خنکش
مشامم را قلقلک میدهد. یادم باشد موقع فوضولی دراتاقش اسم عطرهایش را
یادداشت کنم. یلدا میپرسد:
داداش کجا میریم؟
یحیی مکثی عمیق می کند و جواب میدهد:
همونجا که به زور قولشو گرفتی.
یلدا دستهایش رابهم میزند و باذوق میگوید:
آخ جون! خیلی خوبی...
یحیی- آره! می دونم!
من- کجا میریم
↩️ #ادامہ_دارد...
#نویسنده:مهیاسادات_هاشمی
#کپی بدون ذکر و نام نویسنده پیگرد الهی دارد.
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh