eitaa logo
🍁زخمیان عشق🍁
357 دنبال‌کننده
32.2هزار عکس
13.8هزار ویدیو
155 فایل
ارتباط با مدیر.. @Batau110 اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁زخمیان عشق🍁
#رمان #تا_ پروانگی یاد تو رقص قلم را به شوق آورده است صوت زیبا ی تو قلبم را به ذوق آورده. است شا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه سینی غذا را روی زمین گذاشت و برای هزارمین بار گفت: _بخدا موندم تو کار شما! خب خواهر من بعد تحمل این همه استرس و پنهون کاری از ترس شوهرت، حالا که بنده خدا برگشته تو روت تقریبا گفته من دیگه اون ارشیای ترسناک سابق نیستمو اصلا بچه می خوام، تازه تو ناز کردی؟! زانوی غم بغل گرفته بود و مثل گهواره تکان های آرام می خورد، چشمانش هنوز هم سرخ بود از شدت گریه _تو نمی فهمی! تمام معادلاتم بهم ریخته... _بیخیال، زندگی تو همیشه پر از مجهول حل نشدنی بوده! من خودم تا همین دیروز بکوب می گفتم بهت که جلوی ارشیا وایسا. اما امروز میگم نه... اذیتش نکن، حتی خوشحالم باش که بالاخره صبرت نتیجه داده... بابا خب اون بنده خدا به گفته ی خودت، انقدر تو بچگی از دست مادر و پدرش خون دل خورده و با سرخوردگی بزرگ شده که خب، تو یه دوره ای اصلا با همین تصور نمی خواسته خودشم یکی دیگه رو بدبخت کنه! ولی حالا فرق کرده... چند ساله که داره با تو زندگی می کنه و حالا می دونه تو نه شبیه مه لقا هستی و نه نیکا! کجا می تونه مثل تو پیدا کنه؟ _منو با نیکا مقایسه نکن... _چشم! _تعجبم از زری خانومه _مادر شوهر جانم که جانم فدای او؟ بابا اینجوری چپکی نگام نکن، بخدا از وقتی گفتی واسطه شده و با ارشیا حرف زده و یه باری از رو دوش تو برداشته و از اونورم گوش مالی داده فرد مذکور رو، انقدر خوشحالم که نگو... اصلا رو ابرا سیر می کنم. خداروشکر سایش بالا سر زندگی ما هم هست! ببین چه دهن قرصم هستا، من که عروسشمو تو یه خونه ایم از هیچ کارش خبر ندارم اما کلا دست به خیرش خوبه... _میشه این املت رو برداری؟ _چرا؟ شام نپختم که همینو بزنیم _ببر خودت بخور من سیرم _وا! بازم همون ارشیاست که با این همه ناز تو می سازه ها بالش را از روی تخت برداشت، گذاشت پشت کمرش و تکیه زد. _دیگه انقدر این چند وقته با اشک و این قیافه پاشدم اومدم خونه ی تو، از خودمم خجالت می کشم! هیچ وقت انقدر زودرنج نبودم ترانه یکی از خیارشورهای کوچک را برداشت و گاز زد، با دهان پر گفت: _آره دیگه... من شونصد بار خودم رو با تو مقایسه کردمو جلوی نوید کلاس گذاشتم که آبجی من صبوره بسازه ولی من فرق دارم الم و بلم! حالا می بینم برعکسه... خداوکیلی حداقل تو دو ماه اخیر خودم گوی سبقت رو ربودم و غش غش زد زیر خنده... ریحانه پیام های ارشیا را باز کرد و گفت: _یعنی میگی کار بدی کردم؟ خب توام بودی بهت برمی خورد... تمام این چند روز برام نقش بازی کرده بوده! ترانه با چشم های ریز شده گفت: _دقیقا مثل خودت! کاری که عوض داره گله نداره... تو نمازخونی دختر، اهل دعا و خدا و پیغمبر؛ چقدر خانوم جون بیخ گوشمون می گفت که دروغ نگیم! که خوبیت نداره تو زندگی حتی اگه مجبور شدیم و به نفعمون بود رول بازی کنیم؟ چقدر تو خودت مقید بودی به... _بس کن ترانه! چرا همه چیز رو بهم ربط میدی؟ من مگه دروغ گفتم؟ فقط از روی ترس بخاطر از هم نپاشیدن زندگی مشترکم نتونستم جریان بارداریم رو بگم به همسرم، اونم که از آخر باید می گفتم! دستش را روی دست های سرد ریحانه گذاشت و گفت: _الهی که من فدای خواهر خوبم بشم، بخدا از صد طرفم که نگاه کنی به این داستان باز باید خوشحال باشی که داره ختم بخیر میشه همه چی! ناشکری نکن... ممنون باش از زری و بی بی که با تجربشون تونستن یادتون بدن شیرازه ی زندگی رو درست کنید! بابا تو آخه همیشه راهنما و مشاور من بودی، الان انگار رد دادی خودت... _گیج ترم کردی... باید فکر کنم! به همه چیز تکه ای نان سنگک را برداشت و لقمه ی کوچکی برای ریحانه گرفت، دستش را دراز کرد و با لبخند گفت: _خیلی وقت نداریا، آخر هفته همه خونه ی عمو دعوتیم! حتی شما... کاش تا اون موقع بتونی اوضاع رو روبه راه کنی تا دشمن شاد نشی! _دشمن شاد؟! چشمکی زد و با نیش باز گفت: _طاها دیگه... ریحانه لقمه را گرفت و جواب داد: _اون هیچ وقت دشمن کسی نبوده... غیبت بیخود نکن _والا با اون خاطره ی نصفه کاره که تو برامون گفتیو گذاشتیمون توی بهت، من فقط همین برداشت رو کردم. _جدا؟ مگه تا کجا برات گفتم؟ _گمونم رفتنت از مغازه ی عمو و... _آهان! پس تا تهش رو نشنیدی که میگی دشمنه پسرعمو _من سراپاگوشم ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝نویسنده: ☔️ 🖇 وارد اتاق شدم و پشت در نشستم . بعد از مدتها که خانه قلبم خالی از هرکسی بود ،کیان میهمان قلبم شده بود و حال دیگران میخواستند آن را از چنگم در بیاورند حال با شنیدن صحبتهای فروغ خانم باید ریشه های درخت نوپای عشقم را قطع میکردم تا بیشتر از این در وجودم رخنه نکند. با صدای ضربه هایی که به در می خورد از پشت در برخواستم ،اشکهایم را پاک کردم و در را گشودم. زهرا با نگرانی نگاهم کرد. _روژان جان باور کن حرفهای عمه فروغ هیچ کدوم درست نیست من که بهت گفتم کیان حتی قبل از اینکه با تو آشنا بشه آب پاکی رو ریخت رو دست سیمین و عمه ,حتی اگه تو هم نبودی بازم این وصلت سر نمیگرفت .بخدا کیان تو رو سریع دست گذاشتم روی دهانش و آهسته زمزمه کردم _لطفا ادامه نده .من از اول هم اشتباه کردم .نمی دونم چیشد که دل باختم به استادم اونم وقتی که مثل روز روشن بود که ما زمین تا آسمون باهم فرق داریم. من باید جلو احساساتم رو می گرفتم .بار اولی بود که چنین احساس ناشناخته ای به یک پسر پیدا میکردم و فکر نمیکردم که این عشق باعث بشه بقیه با تحقیر نگام کنند.میخوام فراموش کنم همه چیز رو این به نفع همه است. زهرا دستم را کنار زد _اما آخه. _زهرا من و تو تا ابد دوست می مونیم ازت خواهش میکنم حالا که از علاقه من با خبر شدی تو رو به دوستیمون قسم میدم .این راز بین من و تو بمونه تا ابد و هرگز هرگز آقای شمس از اون بویی نبره.نمیخوام از چشم ایشون بیفتم . باشه زهرا جان؟ _با اینکه میدونم اشتباه میکنی ولی باشه تا وقتی تو نخوای به داداش چیزی نمیگم .بیا بریم نهار بخوریم مامان منتظرمونه _ممنونم.بریم بعد از صرف نهار زیر نگاههای خشمگین فروغ خانم و سیمین با خاله و زهرا خداحافظی کردم و با خانجون به خانه برگشتیم. جلو در حیاط ماشین را نگه داشتم _خانجون بفرمایید اینم خونتون .با اجازه اتون من جایی کاردارم برم تا شب برمیگردم _برو گلکم مواظب خودت باش وقتی خانم جون در را پشت سرش بست به سرعت به سمت امامزاده صالح رفتم. دلم گرفته بود و تنها انجا بود که میتوانستم بدون خجالت ساعتها گریه کنم . صحن امامزاده خلوت بود صدای مداحی در حیاط امامزاده به گوش می‌رسید منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس آخرم بره منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس آخرم بره حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام با شنیدن مداحی داغ دلم تازه شد روی اولین نیمکت نشستم و همچون کسی که داغدار عزیزش شده اشک ریختم . نمیدانم چقدر همانجا نشستم و زجه زدم ولی با بلند شدن صدای اذان مغرب ،سرم را بالا آوردم و به گنبد امام زاده چشم دوختم .حس آرامش به دلم دوید . بی اختیار به سمت وضوخانه رفتم و بعد از گرفتن وضو به صف نمازگذاران پیوستم. . نماز که به اتمام رسید زیارت کردم و آقا را به جان حضرت زینب س قسم دادم که کیان از این سفر به سلامت برگردد و من از این راه و مسیر بندگی و عبودیت جدا نشوم و به بیراهه نروم. &ادامه دارد... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷 🕊🌷🕊 🌷 📕رمان عاشقانه،اعتقادی 🕊 📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷 ⚜ بعد از این حرف سریع از پله های کنار تخت پایین اومد و رفت سمت کشو.اسما هنوز در این فکر بود که چه اتفاقی افتاده که با برخورد شال آبی رنگی به صورتش به خودش اومد. حسنا در حالی که شال را دور گردنش محکم میکرد گفت: +اسماااا...زود باش دیگه... حسنا از اتاق رفت بیرون و اسما رفت جلوی آینه. خانم و آقای رادمهر با دیدن حسنا آنطور حاضر و آماده مشکوک نگاهی به هم کردند. آقای رادمهر چشمی باریک کرد و پرسید: +کجا تشریف میبرید؟! حسنا دستپاچه دنبال جواب می گشت که اسما با خونسردی ظاهری از اتاق بیرون اومد و گفت: +بالا پیش الی!زنگ زد گفت یکم حالش خوب نیس.ازمون خواست بریم پیشش.بریم؟! حسنا نفس عمیقی کشید و در دلش به خاهرش احسنت گفت. اسما همیشه فقط پنج دقیقه توی شوک چیزی می ماند و شاااید دستپاچه میشد.ولی بعد سریع حفظ ظاهر میکرد. آقای رادمهر نگاهی به همسرش که در حال مطالعه بود انداخت.مهرناز خانم متوجه نگاهش شد و شانه ای بالا انداخت. آقای رادمهر رو به دوقلوهاکرد و گفت: +اشکال نداره... هنوز حرف آقای رادمهر تمام نشده حسنا به طرف در پرواز کرد. اما اسما با همان خونسردی ظاهری منتظر ادامه حرف پدر بود. +فقط یادتون نره که فردا دانشگاه دارید... اسما با یادآوری کلاس فردا که راس ساعت هشت برگزار میشد آهی کشید و بی حوصله گفت: +بااشه... بعد از این حرف به سرعت به حیاط اومد.اما اثری از الینا یا امیرحسین نبود.حسنا زیر سقف ایستاده بود و به در حیاط خیره شده بود. با شنیدن صدای پای اسما برگشت و گفت: +امیر گف دو دقیقه دیگه میرسن...بابا چی گف! اسما شونه ای بالا انداخت و گفت: +هیچی...کلاس فردارو... هنوز حرفش تموم نشده بود که در پارکینگ ساختمون باز شد و ماشین امیر اومد داخل. هردو به طرف ماشین امیر پرواز کردن.امیر قبل از اینکه ماشین به سراشیبی پارکینگ برسه ایستاد و از ماشین پیاره شد. بارون هنوز به شدت میبارید. امیر ماشین رو دور زد و به سمت در الینا رفت. با باز کردن در الینا هم کمی چشماشو باز کرد اما با دیدن امیرحسین دوباره بست. امیر با دلی شکسته رو به دوقلو ها که منتظر توضیح بودن گفت: +زیر بارون بودن...حالش...شون...حالشون خوب نیس...ببریدشون داخل! اسما و حسنا بدون وقت تلف کردن زیر بغل الینارو گرفتن و بردنش طبقه بالا. اسما و حسنا شیفتی تا صبح بالای سر الینا که به شدت تب کرده بود و هر ازگاهی هذیان میگفت بیدار موندن و صبح به ناچار به چشمایی پف کرده از خونه زدن بیرون. ساعت هشت و نیم صبح بود که با حس سوزش بسیار زیاد گلوش از خواب بیدار شد.حالش اصلا خوب نبود.باران شب قبل بدجور مریضش کرده بود. با یادآوری شب گذشته دوباره بغض به گلوش حمله کرد.با چه بدبختی اون کار رو پیدا کرده بود.حالا باید چی کار میکرد!!! تمام بدنش درد میکرد و داغ بود.ولی اگه همونطور راحت و آسوده دراز میکشید کار گیرش نمیومد. به سختی از روی تخت بلند شد.به حمام رفت تا شاید دوش آب گرم بدن خشک شدشو نرم کنه... با بی میلی نصف لیوان شیر خورد و برای آماده شدن به اتاق رفت. پالتو و لباس های کلفت زمستانه با خودش به شیراز نیاورده بود. چند دست لباس آستین بلند روی هم پوشید و مانتوی سرمه ای همیشگیشو روش پوشید. سویی شرت خاکستری رنگش رو به تن کرد و با برداشتن چادرش از روی چوب لباسی به سمت در رفت. با باز کردن در راهرو موجی از سرما با سمتش حمله کرد و باعث شد دوباره همون لرزش دیشبی به وجودش رخنه کنه. تمام سلول های بدنش خواهش میکردن که برگرده به اتاق گرم و نرمش و از فردا بره دنبال کار ولی الینا نمیتونست آروم بگیره. نفس نصف و نیمه ای کشید و به حیاط رفت. خواست در کوچه رو باز کنه که صدای امیر از پشت متوقفش کرد: +الینا خانوم. برگشت و عصبی نگاش کرد: -بله؟! +کجا میرید؟!مگه حالتون خوب شده؟! -به خاطر لطف بعضی ها دارم میرم دنبال کار. امیر با پشیمانی سری پایین انداخت و گفت: +من که دلیل کارمو گفتم عذرخواهیم کردم.الآنم داشتم میرفتم برای شما دنبال کار.شما هم بفرمایید استراحت کنید. &ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊 نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 مادرم تا حرف کیان تمام شد سریع همچون زهی از چله رها شد _قرارنبود شما بعد ازدواج تغییر شغل بدی و دختر ساده منو چشم انتظار خودت بزاری.اگه از همون اول میگفتی چنین تصمیمی داری محال بود بهش اجازه بدم.الان هم اگه خواستید دختر منو آواره کنید لطف کن بیا محضر طلاقش بده بعد برو دنبال کار جدیدت با بهت صدایش زدم _ما.....مان بدون اینکه فرصتی بدهد از ما فاصله گرفت و به اتاقش رفت. کیان سر به زیر انداخت .می‌دانستم در مرامش نیست که در جواب بزرگتر حرفی بزند .پدرم که همیشه موقع تصمیم گیری ،احساساتش را کناری میگذاشت تا واقع بینانه به جریان نگاه کند .روبه کیان کرد _پسرم از حرفهای سوده جان ناراحت نشو.اون نگران روژانه.بهش حق بده.واقعیتش منم با شغل جدیدت مشکل دارم ولی حق انتخاب با خود روژان هستش.اونه که باید باتو زندگی کنه و روزهایی که نیستی به انتظارت بشینه. پدرم نگاهش را به من دوخت _باباجان میتونی نبودهمسرت رو تحمل کنی؟ نگاهم را به کیانی که از استرس و ناراحتی عرق برپیشانی اش نشسته بود ،انداختم _من تو این مسیر تنهاش نمیزارم حتی اگر تهش به شهادت ختم بشه کیان یکباره سرش را بالاگرفت با مهربانی و قدردانی نگاهم کرد.پدرم سخاوتمندانه لبخندی به رویم پاشید _پس حرفی باقی نمی مونه .کیان جان ان شاءالله به سلامتی بری و برگردی.با اجازه اتون من برم با خانوم حرف بزنم روهام چشمکی زد _ای جونم طاقت ناراحتی دلبرم رو نداری به یاد گذشته ها زدم زیر خنده پدرم ضربه آرامی به پشت سر روهام زد _پسر چشم سفید نبینم به خانم من بگی دلبرجان ،خیلی خوبی بگو بریم واسه شما هم یک دلبر خواستگاری کنیم روهام برایم ابرویی بالا انداخت _روژان قول داده آستین برام بالا بزنه _من غلط کردم اگه چنین قولی به تو دادم کیان با لبخند دور از جونی نثارم کرد _حالا فردا که آقاتون رفت ،اومدم پیشت مفصل حرف میزنیم خواهر خوشگلم پدر خندید و بعد از خداحافظی با ما به اتاق مامان رفت. ماهم آماده برگشت به خانه شدیم.قرارشد روهام فردا شب بساطش را جمع کند و چند روزی را در خانه من بماند. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂 🌺🍂🌺 🍂🌺🍂 🍂🌺🍂 🌺 ♡یالطیف♡ 📒رمان عاشقانه هیجانی ❣ 🖊به قلم:ریحانه عزت پور؛ 🌷 🍂 در باز شد ،زن با احترام رو کرد بهم :بفرمایید ،نمی دونستم چون خواهر سرگرد میلانی ام احترام واجبه یا برای همه زندانی ها احترام قائله؟ روی صندلی پلاستیکی میشینم و بی حوصله خیره می شم به میز رو به روم .صدای بمی رو از پشت می شنوم :سلام بر نمی گردم تا صاحب صدا خودش روی صندلی رو به رو میشینه .کل صورتم پر از خشم میشه ،محمد حسین اینجا چی کار میکرد ؟ بی مهابا صورتش رو بررسی می کنم ،رنگش مثل گچ دیوار بود سفید ،سفید ،پایین چشماش گود افتاده بود مثل اینکه حفر چاه کرده باشی .لب هاش بین صورتش معلوم نبود ،تنها موقع حرف زدن می فهمیدی لب داره . لب هاش بالا و پایین می شد و من حتی توجه هم نمی کردم ،فقط با بهت به لب هاش نگاه می کردم دلیل بهتمم نمی دونستم .بلند شدم به سمت در خروجی راهی شدم . -ازتون خواهش می کنم خانم میلانی به حرف هام گوش بدین چهره ام را برگرداندم پاهایم را با ریتم تند روی زمین زدم ،حتی طاقت شنیدن حرف هاش رو هم نداشتم ،اصلا چرا اومده اینجا چی می خاد از جونم ؟ چرا ولم نمی کنه؟ بس نیست این همه بدبختی ،نگاهم به نگاه مظلوم ملکا افتاد فقط به خاطر او نشستم دلیلش را خودم هم نفهمیدم فقط نشستم که بتواند از خودش دفاع کند .کلافه گفتم:بفرمایین -دلیل اینکه من اونروز نیومدم ...خب ..چطوری بگم؟ -داداش راحت باش -من اونروز -شما اونروز چی؟ -خب من انروز ... -من نیومدم اینجا که پشت سر هم من اونروز ..من اونروز قطار کنین ،ولم کنین دیگه چی از جونم می خواین بزارین این پنج سال محکومتم رو بگذرونم بعد از اونم یه خاکی تو سر خودم می ریزم . -من اونروز داشتم میومدم ،همه چیز آماده بود برای اینکه بیام خواستگاریتون ولی به خاطر یه اتفاق نشد که بیام بی حوصله دستام رو به قفسه سینه ام تکیه دادم .و مردمک چشمم رو توی سفیدش چرخوندم . -که کامیار نذاشت -خوبه شما هام هر جا کم میارین میندازین گردن کامیار -کامیار منو گرفت و تا عقد ولم نکرد ،گفت پناه زن منه پاتو از زندگیم بکش بیرون .اونروز جلوی تالار دیدم که فرار می کردین ،سوختم بعد از اون شب .تا چند روز مریض بودم ،من آدم بد قولی نیستم خانوم میلانی ...کامیار منو گروگان گرفت حرفام رو باور کنین .من هنوز پای حرفم هستم بلند شد و رفت ،ملکا جای خالیش رو پر کرد ،لبخندی زد ،لبخندی که کل وجودش رو پر کرده بود ،فقط داشتم حرفاشو تجزیه و تحلیل می کردم نمی دونم چرا احساس می کردم تک تک حرفاش راسته . -پناه باور کن داداشم دروغ نمیگه تمام این چند وقت ما داشتیم تو اضطراب میسوختیم ،پناه حاضرم قسم بخورم که محمد حسین راست میگه ،حاضرم شاهدم بیارم ،اصلا داداشت هم شاهده . مکثی کرد و بی حرفم با انگشت سبابه اش خطوط میز رو دنبال کرد و بعد از چند دقیقه ایستاد . -پناه عروس فرشته خانوم میشی؟ خشکم زد ،باورم نمیشد ،یعنی داشتم از یه بی گناه انتقام می گرفتم؟ نه ...اون بی گناه نبود ! -شاهدات رو بیار مصمم و قاطع گفت : باشه 🌺🍂ادامه دارد..... نشر معارف شهدا درایتا @zakhmiyan_eshgh
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 آروم آروم به سمت سامی رفتم،سامی بالبخند چندش آوری نگاهم می کرد.بینیم بدجورمی خارید، عطسم گرفته بود،سرعتم وبیشترکردم تاوقتی به سامی رسیدم توصورتش عطسه کنم،اماازشانس بدی که دارم همون لحظه عطسه کردم وچشمام بسته شدوجلوم وندیدم و پام گیرکردبه فرش ومحکم به سمت سامی پرتاب شدم وفنجون چای ریخت روش. سریع دستم وبه دسته ی مبل گرفتم تایه وقت نیوفتم روی زمین. سامی ازجاش پریدوبلندجیغ کشید،وای خدایااین چرااینجوری جیغ میکشه؟ کپیه دختراجیغ می کشیدنتونستم خودم وکنترل کنم وبلندزدم زیرخنده،انقدر بلندمی خندیدم که صدای جیغ سامی توخنده ی من گم شده بود. مامان سامی ازجاش بلند شدوبانگرانی به سمت سامی اومدودست سامی روگرفت، مامان وبابا ازجاشون بلند شدن وبه سمت سامی اومدن. به خانم جون نگاه کردم اونم هرهرمی خندیدو این باعث می شدمن بیشترخندم بگیره. باباکه بدجورقاطی کرده بودبلندفریادکشید: بابا:بس کن هالین بس کن این مسخره بازی رو. دستم وگذاشتم روی دهانم وآروم ترخندیدم. مامان حرص گفت: مامان:هالین به جای اینکه بخندی بلندشوسامی رو ببراتاق بابات ویک دست لباس بهش بده. همچنان که می خندیدم گفتم: +باش. روکردم به سامی که جیغ می کشیدوگفتم: +بیابریم کمترجیغ بکش آخه پسرم انقدرلوس؟ جلوترازسامی راه افتادم وازپله هابالارفتم،سامی هم مثل یک جوجه اردک زشت پشت سرم میومد. وارداتاق باباومامان شدم،سامی هم وارداتاق شد. سرتاپاش ونگاه کردم،یکم چای ریخته بودروی شلوارش بیشترچای ریخته بودروی پیراهن ودستش. سامی:لباس نمیخوام فقط اگه میشه بانداژی پارچه ای چیزی بده که دستم وببندم بدجور سوخته. با لبخند تمسخر امیزی گفتم: + بعدمیخوای بشی تکیه گاه من مثلا؟ سینه سپرکردوگفت: سامی:وقتی باهم ازدواج کنیم من همیشه مثل کوه پشتت می مونم. اداشودرآوردم وگفتم: +توکاهم نیستی چه برسه به کوه. چیزی نگفت،پوزخندی بهش زدم وپشت کردم بهش واطراف ونگاه کردم ببینم پارچه ای چیزی پیدامی کنم یانه. یکم اطراف وچک کردم ولی چیزی پیدانکردم. به سمتش برگشتم،داشت دستش وماساژمی داد،حالاانگارچی شده؟یکم چای ریخته رودستش دیگه این کولی بازیاچیه؟ همینطوری نگاهش می کردم اونم بی توجه به من دستش وماساژمی داد،سری ازتاسف تکون دادم وبهش زُل زدم. بافکرکه به سرم زدبِشکنی توهوازدم که باعث شدسرش وبیاره بالاونگاهم کنه. سامی:چی شد؟ &ادامه دارد.... نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 توی راه امیر از داخل کیفش یه جعبه کوچیک کادو شده اورد بیرون امیر : ببخشید این چیز ناقابله ،مشهد که بودیم وقت نشد که برم بازار یه چیز مناسب بگیرم براتون - خیلی ممنونم رسیدیم دانشگاه ،ماشین و پارک کردم رفتیم داخل محوطه - امیر آقا من کلاسم یه ساعد دیگه شروع میشه ،میرم تو کافه میشینم امیر: باشه ،مواظب خودت باش - چشم ،کلاستون تمام شد منتظرم باشین باهم بریم امیر : چشم - چشمتون بی بلا رفتم داخل کافه نشستم ،یاد کادوی امیر افتادم کادو رو باز کردم ،نگاه کردم یه انگشتر عقیق که اسمم روش نوشته سر کلاس فقط به این فکر میکردم چه جوری بهش بگم ، یاد سلما افتادم ،خندش زدم ،سرم اومد بعد کلاس رفتم تو محوطه دیدن امیر کنار ساحره و محسن ایستاده نزدیکشون شدم ساحره : به مشهدی خانم ،زیارتتون قبول - مرسی عزیزم ،انشاءالله قسمت شما محسن: ،سلام سارا خانم زیارتتون قبول, انشا ءالله باهمدیگه برین کربلا ) توی دلم گفتم یعنی میشه ( - خیلی ممنون امیر: بچه ها اگه جایی میرین برسونیمتون - اره امیر راست میگه بیاین با هم بریم ساحره: نه عزیزم خیلی ممنون ،من و محسن جایی کار داریم مسیرمون به شما نمیخوره - باشه هر جور راحتی خدا حافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم - امیر آقا امیر : بله - بریم گلزار؟ امیر: چرا که نه رسیدیم بهشت زهرا اول رفتیم سرخاک مامان فاطمه فاتحه ای خوندیم و بعد رفتیم سمت گلزار شهدا کنار شهید گمنام امیر نشست قرآن کوچیکشو درآورد شروع به خوندن کرد منم رو به روش نشستم و نگاهش میکردم دستمو گذاشتم روی سنگ قبر شهید ،کمکم کن - امیر ؟ امیر: بله - من نمیخوام برم از ایران ، یعنی از وقتی عاشقت شدم نمیخوام برم ) امیر سکوت کردو چیزی نگفت( - تو هم منو دوست داری؟ امیر : من زمانی تصمیم به ازدواج با تو رو گرفتم که قرار شد چند ماه بعد عقد از هم جدا شیم من نمیتونم باهات زندگی کنم ) تمام وجودم له شد ،یعنی دوستم نداره ، از چشمام اشک میاومد و من پاکشون میکردم ( - باشه اشکالی نداره ،لزومی هم نداره که عقد کنیم چون من دیگه نمیخوام از اینجا برم ، ۱۰روز دیگه مدت صیغه مون تمام میشه ،دیگه لازم نیست عقد کنیم من میرم داخل ماشین منتظرتون میمونم بیاین من مریضم ،نمیتونم باهات ازدواج کنم -یعنی چی؟ امیر: من بیماری قلبی دارم - )وقتی اینو گفت پاهام سست شد نشستم روی زمین( من حتی نمیتونم بچه دار بشم ، مادرم همیشه غصه میخورد که پسرش هیچ وقت نمیتونه ازدواج کنه &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
بی ادبی یک مخلوق به نام انسان است که خالق ابر و باد ومه و خورشید و فلک و استعداد و دو چشم و ابرو و بساط خورد و خوراک و سلامتی و محبت و همه چیزت،بگوید بیا، الان بیا و تو نروی! مجبور میشوی به خاطرنشان دادن ادب هم که شده دست ازهمان کاری که وسطش بودی بکشی و بلند شوی. آی حال میکند خدا! و آی وا میرود شیطان! من به خاطر قیافه شیطان بلند میشوم. بعد هم سرم را میگیرم بالا و میخندم. از لبخند خدا میخندم! که خیلی مظلومانه میگوید: من به خاطر اینکه شیطان به تو سجده نکرد از کنار خودم دورش کردم،خوب کردی که با دشمن خودت دوستی نکردی! با کسی که اصلاً قبولت ندارد! دوستت ندارد! نمازم را که میخوانم مادر با استکان آب جوش مقابلم مینشیند. پابه پا میشوم و استکان را میگیرم. _ای جان! شما چرا حاج خانوم ؟ _راست میگی چرا من؟ از چند وقت دیگه خانمت برات آب جوش صبح رومیاره! قلپ ته قلب به آنی جابه جا که میشود هیچ؛لبخندی هم ناشیانه روی لبم مینشاند که آبرو بر است. با این ضایع بازی مادرهم لبخند وسیعتری میزند. چه زود هم کار را تمام شده میبینند. میگویم: هستیم حالا حالاها زیر سایه تون! _رفتیم خونه شون. چه بگویم؟لب میگذارم به استکان و یک قلوپ داغ تا ته حلقم را میسوزاند. چشمم را بالا می آورم تا چشمان خندان و شوخ مادر. _دخترش مثل دسته گل میمونه. البته ما یک ساعتی که اونجا بودیم و دیدم و میگم. اما... سکوت مادر باعث میشود که خودم را جمع و جور کنم. نمیشود ادامه بدهد،بیشتر از دختر استاد بگوید. حتما من باید بپرسم؟مادرمن! الان وقت تلافی اذیت های من است؟توصیف خوبیها صواب دارد. مخصوصاً اگر دختر استاد باشد. اينها را اگر از ذهنم به زبانم بیاورم که مادر فکر میکند من از بدو تولد دلم میخواسته ازدواج کنم. ذهنم را منحرف میکنم از این بحث. البته بگویم که دلم میخواسته اما شرایط... _نمیخوای چیزی بپرسی؟ استکان را در نعلبکی میگذارم و تسبیح را برمیدارم. _چی بپرسم؟شما هرچی که صلاح بدونید میگید دیگه. دستانش را به هم میپیچاند و آرام آرام انگشتانش را نوازش میکند. چرا من اینقدر دستان مادر را دوست دارم؟حتی وقتی انگشتش را به نشانه تهدید برایم تکان میداد من به جای آنکه تهدید را بشنوم انگشت و دست را میدیدم. به قول پدر شاید چون چند دقیقه بعد میشد نوازش و پناه تمام دلهره هایم . _باید بری و دختر رو خودت ببینی و صحبت کنید. ما که با هم حرف زدیم،خیلی از نظر فکری و فرهنگی به هم نزدیک بودیم. استادتون رو که خودت میشناسی. ما خانمها که زود با هم مانوس شدیم،البته نظر اونا هم مهمه. قراره خودت و آقای علوی باهم صحبت کنید. برق از سرم میپرد. سرم را تا حالا پایین نگه داشته بودم و با دانه های تسبیح بازی میکردم با این حرف مادر بالا می آورم و به چشمانش زل میزنم:من و کی؟من و استادم چی رو هماهنگ کنیم؟ _وا مگه چی کار میخوای بکنی. قراره جواب ما و خودشون رو به هم بگید. عقب میکشم وجا نمازم را تا میزنم. _من که معافم. _میثم! _مامان! این را ملتمس میگویم وتحکمی. _ببخشید منظوری نداشتم. _خیلی خب. من و پدرت کار رو هر طور دلمون بخواد جلو میبریم. این بزرگترین اشتباهم بود که اختیار کار را دادم دستشان. برنامه ریزی کل کارها میرود زیر نظرشان و من دیگر نمیتوانم نظری داشته باشم. وقتی مادر بلند میشود و میرود،تازه متوجه میشوم که چه اشتباهی کرده ام،نگاهم به استکان میماند. برمیدارم و دنبالش میروم. صبح تازه پیام دیشب شهاب را میبینم که مژدگانی خواسته. این یعنی سرمایه گذار دارد بله میدهد. با حال خوشی از خانه بیرون میزنم. از هجده نفر بچه هایم،چهارده نفر آمده اند. میروم در خانه آن چهار نفر و والدین را راضی میکنم. بچه های کانون غالبا از لحاظ مالی مشکل دارند اما پراز تلاش و انگیزه هستند. مثلاً مجتبی خرج خواهر دانشجو و دیبرستانی را میدهد و اجاره خانه را دوخت و دوز مادر و دخترها تامین میکنند. با حاج علی صحبت کرده ام مجتبی به جای آنکه برود سر چهار راه برای شیشه پاک کردن؛ همراهش برود سر زمین و من و شهاب و بقیه هم به درس و بحثشان برسیم. ته دلم نذر میکنم که رفت و برگشت به سلامت بگذرد. تفنگ بادیم را برداشته ام. بچه ها هم سه تا توپ والیبال و یکی دوتا توپ پلاستیکی آورده اند. حاج علی و مجتبی زودتر راه افتادند تا بساط صبحانه را آماده کنند و ماهم با مینی بوس راهی میشویم. پیت حلبی را میدهم دست یکی از بچه ها و ضرب میگیرد و دم میگیریم. میریم اردو،برا بازی،بَه چه نیکو! خوشحالی بچه هایی که بیشتر عمر کوتاهشان را دارند کار میکنند برایم شیریی بی نظیری دارد. البته حالا من هم باید مثل همه،بقیه کِرم استوری و پستم شروع کند به لولیدن . موبایل را بردارم،سلفی بگیرم با بچه ها و یا مثل این سلبریتیهای ریاکار،از ظواهر فقیر بچه ها فیلم بگیرم و وسطش هم یک نطق بلند بالا کنم!مسخره کرده این دنیای مجازی همه را!سرکاریم!
📚 📝 نویسنده ♥️ ولي در اخرين لحظه سركوبش كردم و گفتم : لاستيك ماشين پنجر شد پدرم درآمد. تو گرما مجبور شدم تنهايي پنچري بگيرم. بعد با عجله به طرف در خانه راه افتادم. چون دستهايم تميز و پاك بود و نمي خواستم مادرم فرصت نگاه كردن به دستهايم را پيدا كند. فوري پريدم تو دستشويي و شبر آب را تا آخر باز كردم صداي مادرم از پشت در بلند شد : زاپاس كه سالم است... اينكه مي گويند دروغ دروغ مي آورد راست مي گويند. فوري گفتم : خوب معلومه بردم پنچري اش را گرفتند. گفتم شانس ندارم كه اگه دوباره پنچر كنم بيچاره مي شم. حالا بده زحمت شما رو كم كردم؟... از گرسنگي و گرما مردم. بعد سر ميز نشستم .مادرم بشقاب غذا را كه به دستم مي داد هنوز مشكوكانه نگاهم مي كرد. اما ديگر حرفي نزد. وقتي غذايم تمام شد مادرم گفت : - ثبت نام كردي ؟ - بله - از كي كلاسهات شروع مي شن؟ كمي فكر كردم : فكر ميكنم از چهارشنبه مادرم دو ليوان چايي ريخت و يكي را جلوي من گذاشت: جمعه قرار گذاشتيم بريم خونه اقاي نوايي. بي حوصله گفتم : من نمي آم. مادرم اخم كرد : وا ؟ يعني چي ؟ همه ميان تو هم بايد باشي . پرسيدم : كي مي آد؟ - طناز و شوهرش عمو فرخو عمو محمد داييي علي همه مي آن. جرعه اي چاي خوردم: مگه مي خواي بريم لشكر كشي ؟ مادرم بي حوصله نگاهم كرد : رسمه اين ديگه بله برون است بايد بزرگترها باشن! با خنده گفتم : آخه عمو محمد كجاش بزرگتره ؟دلت مي خواد مينا بياد يك قالي به پا كنه ؟ مادرم آهي كشيد و گفت : خودم هم نگران اين موضوعم . مي ترسم حرف بي جايي بزنه چه مي دونم ! يك چرت و پرتي بگه .... - خوب چرا گفتي بياد؟ مادرم غمگين گفت: بابات گفت. مي گه اگه فرخ بياد به محمد بر ميخوره دعوتش نكنيم . درد ما هم گفتن نداره همه از غريبه ها مي نالن ما از فاميل. براي اينكه از ان حال و هوا بيرون بيايد پرسيدم : خاله طناز برگشته ؟ مادرم چاي را سركشيد : ديشب آمدن! خوب نتيجه چي شد ؟ مادرم با حسرت اه كشيد :اونها كه كارشون درست شده بود اينها فرماليته است. كلي پول وكيل دادن وقت سفارت هم براي مصاحبه و دادن اقامت بود كه خوب انگار درست شده و تا شش ماه وقت دارن جمع و جور كنن و برن . ليوان ها در ظرفشويي گذاشتم و گفتم : من كه اصلا دلم نمي خواد از ايران تكون بخورم. مادرم با غيظ گفت : بس كه بي عقلي ... حالاكه خاله ات داره مي ره بهترين موقعيت براي شماهاست. بايد روي پيشنهاد پسر نازي فكر كني... با تعجب نگاهش كردم و گفتم: نازي ؟ ... نازي كيه ؟پسرش كيه ؟ مادرم با آب و تاب شروع كرد: نازي ديگه همون دوستم كه با هم دوره داريم تو ديديش قد بلنده صورت شيكي داره ... دماغش رو عمل كرده... يادم افتاد گفتم: آره يادم آمد. - خوب همون يك پسر داره مثل شاخ شمشاد انقدر مقبوله كه نگو اسمش كوروشه داره درس بيزينس مي خونه! تو آمريكا خونه و زندگي داره . يك بار حرف تو رو پيش كشيد من بهش رو ندادم ولي حالا كه طناز داره مي ره شايد ... نگاهش كردم : مامان خانم! تورو خدا براي من از اين لقمه ها نگيرين كه اصلا خوشم نمي آد. من اينجادارم درس مي خونم تازه از شماها هم نمي تونم جدا بشم... ادامه دارد.... ✍💞سرباز ولایت 💞 🤍خادم الشهدا مدیر کانال🤍 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد خواست از جمع دور شود که حاج مصطفی دستش را کشید و اجازه نداد در تنهایی خودش را محکوم کند ... ـ بیا بابا جان ... بعدا برام تعریف کن ... همگی در سالن نشسته بودند و منتظر دکتر .... دکتر بسمتشان آمد و گفت : اقوام درجه یک بیمار تشریف بیارید اتاق من براتون توضیح بدم پدر و مادر مهدا و محمدحسین به اتاق پزشک رفتند و منتظر به او چشم دوختند . دکتر : اون دختر خانم ۱۵ ، ۱۶ ساله که اول آوردن ، حال عمومیش خوبه ... بخاطر دود و گاز های سمی هنگام آتش سوزی یکم مشکل تنفسی خواهد داشت که طبیعیه ولی مقطعیه شاید یه هفته ... کف دستشون سوختگی داشت که خیلی خفیف بود و پانسمان شده ... پماد ، دارو و هر چه لازم باشه براشون تجویز میشه ... نگرانی نداشته باشید ... بعید میدونم اثری از سوختگی بجا بمونه ... وقتی بهوش اومدن بعد از یکسری معاینه های پزشکی احتمالا بعد یک شب بستری معمول ، مرخص میشن حاج مصطفی : الحمدالله ... ممنون دکتر ، آقای حسینی چطور حال ایشون چطوره ؟ با این حرف حاج مصطفی چشم های مطهره خانم مشتاق میز دکتر را کاوید تا از پسرش بشنود ... پسری که با سختی و مشکلات جنگ و ... متولد شده بود و اکنون بخاطر نبوغ و علمی که داشت جانش در خطر بود ... دکتر : اون آقا هم مقطعی از بازوشون سوخته ... مثل اینکه به یه چیز داغ برخورد کردن ... مساحت سوختگی زیاد و جدی نیست ... فعلا با مشکل تنفسی مواجه هستن اما این مشکل تنفسی نسبت به دختر خانم شما یکم جدی تر هست ، چون بیشتر در معرض گاز سمی بودن ... و یکسری مراقبت های پزشکی لازمه شاید کمتر از دو روز مرخص باشن ... اما اون خانومی که آخر از بقیه اومدن .... انیس خانم ‌: خب آقای دکتر حال دخترم چطوره ؟ ـ زیاد خوب نیستن خانم ... سوختگی جزئی روی دستشون بود قسمت ساعد ..... اما خب اون سوختگی زیاد جدی نیست ... کمرشون آسیب دیده ، سوختگی کمی وسیع و عمیق هست اما مشکل بزرگتر اینکه متاسفانه در اثر ضربه ای که به کمرشون وارد شده مهره های کمرشون دچار مشکل شده ... حاج مصطفی : این مشکل چقدر جدیه ... نیاز به عمل داره ؟ ـ ببینید ما در حال حاضر آزمایش و MRI انجام ندادیم و من نمیتونم با قاطعیت چیزی بگم ... بنظر نمیرسه مشکل کمرشون ساده باشه .... فقط در حد پیش بینی هست ... ولی ... باید بگم ممکنه مدتی نتونن راحت راه برن ... انیس خانم با شنیدن این حرف از دکتر شروع به گریه کرد که دکتر گفت : در حد یه پیش بینیه خانم ... احتمال اینکه بخاطر ضربه ای که به کمرشون وارد شده نیاز به جراحی باشه خیلی کمه ... اما بخاطر سوختگی هایی که هست باید اعزام بشن تهران بیمارستان های اونجا پیشرفته تر هستن ... برای این جراحی درنگ نکنین همین که به هوش اومدن ببریدشون تهران ... طول درمان بخاطر سوختگی کم هست ... کمتر از یک ماه ... این اطمینانو میتونم بهتون بدم . اما اینکه از کی میتونن راه برن .... نمیتونم نظری بدم ... مطمئنا چندین جلسه فیزیوتراپی میتونه بهشون کمک کنه ... انیس خانم با احوالی آشفته اتاق دکتر را ترک کرد و بعد از تلاش هایی که برای دیدن مهدا کرد ، اجازه گرفت از پشت شیشه بخش مراقبت های ویڗه دخترکش را تماشا کند . ـ مصطفی نگا بچمو مثل کبوتر زخمی افتاده اینجا ! . مصطفی ینی بچم خوب میشه ؟ ـ معلومه خوب میشه دیدی که دکتر گفت طول درمانش کوتاهه الحمدالله ...خدا رو شاکر باش انیسم ـ ... اصلا ربطی به بچم مهدا نداشت مرصاد و مائده شوخیشون گل کرده بود ... ـ الان نمیخواد دنبال مقصر بگردی .... سید محمدحسین هم بخاطر مهدا و مائده تو دردسر افتاده بنده خدا ... یه دلجویی از مادرش بکن ... ـ من الان خودم مستحق دلجوییم ... خودت مدیریت کن مصطفی من اصلا حوصله حرف زدن ندارم .. ـ زشته انیس جان من نهایت با سیدحیدر صحبت کنم شما خودت باید با مادرش صحبت کنی ... بیا خانومی ... بیا بریم الان بیرونمون میکنن ... یه سر به بچم مائده هم بزنیم ... الاناست بهوش بیاد ـ هر چی میکشم سر همین بچه لوسته ... حرفی با جفتشون ندارم ... ـ باشه حق با شماست ... منم دلم واسه مهدا کبابه ولی اونم الان بهوش بیاد به ما نیاز داره ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀 ✍💞سرباز ولایت 💞 خادم الشهدا مدیر کانال 💚نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇 ❤️👆 @zakhmiyan_eshgh