#گذری_بر_سیره_شهید
همیشه توی ماشین و سجاده اش یه زیارت عاشورا داشت.. دوران مجردی هرهفته درکنار قبور شهدا زیارت عاشورا میخواند.. برای حاجت روایی چهله زیارت عاشورا برمیداشت و هدیه میکرد به حضرت زهرا (سلام الله علیها)
و حاجت روا هم میشد..کار هر روزش بود ؛ بعد از نماز باید زیارت عاشورا میخوند.. حتی اگه خسته بود.
حتی اگه حال نداشت و یا خوابش میومد.. شده بود تند میخوند ولی میخوند..تاکید داشت باید با صدای بلند توی خونه خونده بشه و علی اکبرمون رو توی بغلش میگذاشت و میگفت باید اخت پیدا کنه با دعا و زیارت..و واقعا زندگی و مرگش مصداق این فراز زیارت عاشورا بود:" اللَّهُمَّ اجْعَلْ مَحْياىَ مَحْيا مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ مَماتى مَماتَ محمّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ"..
تازه فهمیدم داستان سلام هاش به آقا امام حسین (علیه السلام)چی بود..
#شهید_علیرضا_نوری
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#خيلى_به_اهل_سنت_اعتماد_داشت....!!
🌷عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیشترشان هم محلی. توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود.
🌷....عین صد کیلومتر را حفظ کردند؛ با کمترین تلفات و خسارت. اگر قبل از عملیات می گفت، خیلی ها مخالفت می کردند.
🌹 فرمانده شهید مهندس مهدی باکری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh @zakhmiyan_eshgh
#فداکاری_شهید_نوزده_ساله_افغانستانى_در_دفاع_مقدس_ايران!!
🌷پس از باز کردن معبر مین، به سیم خاردار حلقوی رسیدند که به هیچ عنوان نمی شد آن را قطع کرد، چون اگر سیم را قطع می کردند سیم ها جمع شده و معبر منفجر می شد! خبر رسید که گردان پشت سیم خاردارهای حلقوی گیر افتاده، از مکالمات بی سیم معلوم بود برادر کاوه اصرار دارند که کار زودتر شروع شود....
🌷در همین حین یک جوان به روی سیم های خاردار خوابید، بعد هم گفت: "همه از روی من عبور کنید." بیش از سیصد نفر از روی بدن او عبور کردند! خارهای سیم در بدن جوان فرو رفته بود، در زير نور منوّر کاملاً مشخص بود، قطرات خون از بدن او جاری شده بود.
🌷وقتی همه نیروها از روی بدن او عبور کردند، عمليّات با موفّقيّت آغاز شد. در همان لحظات جوان را از روی موانع بلند کرديم. همينطور که خون از تمام بدن او جاری بود، دستانش را به سوی آسمان بلند کرد: "خدايا تحمّل ندارم، شهادت را نصيبم کن." در همان لحظه، گلوله ای بر چهره نورانی او نشست....
🌷اهل افغانستان بود. پيکرهای شهدای عمليّات والفجر ٩ به شهرستان بجستان آمد. تمامی شهدا توسّط خانواده هايشان تشييع و تدفين شدند، امّا هنوز يک شهيد مانده. کسی برای تحويل پيکر او اقدام نکرده!!
🌷خانواده اش را در جنگ افغانستان از دست داده بود. نانوا او را شناخت. مدتی در نانوایی کار مى كرد! امام فرموده بود: "جبهه رفتن واجب کفایی است." او هم مقلّد امام بود. می گفت: "اسلام مرز نمی شناسد، امام ولّی ماست."
🌷شهید #رجبعلی_غلامی غربت و گمنامی خاص خودش را داشت، نوزده سال بیشتر نداشت. از تمام دار دنیا یک موتور داشت، آن را هم وصیت کرده بود بفروشند و به جبهه کمک کنند....
❌❌ روى صحبتم با اونهاست كه دوز بى چشم و روييشون انقدرى بالا هست كه خط مى زنن همـه صفحات فداكارى برادران افغان در دفاع مقدس رو. حالا بماند فداكاريهاى مدافعان حرم لشكر فاطميون:
👈 هيس! بى كفايتها به بهشت نمى روند....👉
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#لالههای_آسمونی
چند شب 🌙قبل عروسی #خواب دیدم که من با لباس عروس و آقامرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین(ع) هستیم و برایمان #جشن گرفته اند یک دفعه به ما گفتند:‼️ که شما همیشه #همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند...😇
خواب #عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد😍 و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما #شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهیدمیشوی👌 چون مدت #کوتاهی در خوابم بودید...
✍ به روایت همسرشهید
#شهید_مرتضی_زارع🌷
#سالروز_ولادت
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
🍃🌺🍃🌺🍃
❣مهریه مون انتخاب حسن بود... هفت سفر عشق
مکه و کربلا وسوریه و... که تموم سفرها رو دوتایی با هم رفتیم.
❣خیلی به ظاهرش اهمیت می داد. میگفت: مسلمون باید ظاهرش هم بوی مسلمونی بده... خیلی هم #شیک_پوش بود.
❣خیلی به عطر وادکلن و این چیزا اهمیت می داد. رو بچه ها هم خیلی تاکید داشت و میگفت باید مرتب باشن.
❣هیچ وقت صدای بلندش را نشنیدم،
نماز شبش،
زیارت عاشورا و
نماز اول وقتش هیچ وقت ترک نشد.
#شهید_حسن_غفاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
رفیق شهیـد من
یک نظرِ تو ، برای من کافیست
تا مرا
رسانــد
به آسمـان
📎 فرمانده گردان امام محمدباقر لشگر ۲۵ کربلا
#شهید_محمدرضا_خطیبی🌷
#سالروز_شهادت
@zakhmiyan_eshgh
🔺🔺🔺
❂○° #وصیٺـــ_نامہ °○❂
🍂خدای من! اگر خون من ذره ای برای زنده شدن دينت اثر دارد، پس ای خمپاره ها و ای گلوله ها مرا در خود بگيريد که من حاضرم در روز دهها بار زنده شوم و در راه دينت کشته شوم که اين برای من سعادت است. با اقرار به معاد و روز قيامت و عالم برزخ و صراط و سوال به اعمال بشری و با اعتقاد و اقرار به وحی و قرآن کتاب مقدس آسمانی نازل شده بر پيامبر گرامی و با درود سلام به صاحب الامر و الزمان خاتم آل محمد (ص) و نايب بر حقش رهبر کبير انقلاب و با درود بر ارواح پاک و مقدس و مطهر شهدای راه حق فضيلت و شهدای پاک باخته ايران سرزمين مقدس اسلامی. 🍂
#شهید_محمدرضا_خطیبی🌷
📎سالروز شهادت
@zakmiyan_eshgh
🔰باور کنیم شهدا زندهاند
🔸بعد از #شهادت عبدالحسین، دخترمان زینب زیاد مریض میشد. یک بار #بدجوری سرما خورد و سینه پهلو کرد. شش، هفت ماهش بیشتر نبود. چند تا دکتر برده بودمش، ⚡️ولی فایدهای نکرد❌ کارش شده بود گریه، بس که #درد میکشید.
🔹یک شب که حسابی کلافه شده بودم، خودم هم گریهام گرفت😭 زینب را گذاشتم روی پایم. آنقدر تکانش دادم و برایش #لالایی خواندم تا خوابش برد. خودم هم بس که خسته بودم، در همان حالت #نشسته، چشمهایم گرم خواب😴 شد.
🔸یک دفعه #عبدالحسین را توی اتاق دیدم، با صورتی نورانی💫 و با لباسهای نظامی. آمد بالای سر #زینب. یک قاشق شربت ریخت توی دهانش. به من گفت: «دیگه نمی خواد #غصه بخوری، انشاءالله خوب میشه😊»
🔹در این لحظهها نه میتوانم بگویم خواب بودم، نه میتوانم بگویم #بیدار بودن. هرچه بود عبدالحسین را واضح میدیدم😍 او که رفت، یکدفعه به خودم آمدم. نگاه کردم به #لبهای زینب. لبهایش خیس بود و قدری از #شربت هم روی پیراهنش👚 ریخته بود.
🔸زینب همان شب #خوب شد. تا همین حالا که چهارده پانزده سال📆 میگذرد، فقط #یکبار دیگر مریض شد. آن دفعه هم از امام رضا(ع) شفا گرفت.
#شهید_عبدالحسین_برونسی
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
#رسـم_خـوبان
همسرم عاشق❣ سیدالشهدا بود. هرسال ماه محرم لباس #مشکی به تن میکرد و نسبت به ائمه اطهار(ع) تعصب داشت.👌 وقتی میشنید #تکفیریها به حرم حضرت زینب(س) نزدیک شدند، میگفت غیرتم اجازه نمیدهد👊 تحمل کنم به #ناموس اهل بیت(س) تعرض شود.🚫 اواخر خیلی #وابسته حضرت زینب(س) بود. حشمت خیلی صبور و با گذشت بود 😇و آرامش خاصی داشت. او مانند یاری صدیق و مهربان بود، بعد از #شهادتش هم هروقت به مشکلی برمیخورم از روح بلندش مدد میطلبم 🙏و به فرموده #قرآن که شهدا زندهاند خیلی زود مشکلم حل میشود..💯
✍ به روایت همسرشهید
#شهید_حشمت_سهرابی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
دل بہ نــگاه اولین
گشت #شکار چشم تـــــو
زخـــــم دگـــــر چہ مے زنی
صید ِبہ خـــــون تپیده را...
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
#سالروز_شهادت
نشر معارف شهدا در ایتا
@zakhmiyan_eshgh
#خاطرات_شـهدا
🌷یکی☝️ از دلایل اینکه هیچگاه به ایشان به دلیل #مأموریتهای زیاد خرده نگرفتم، حدیثی بود به این مضمون که📌 «اگر کسی از جهاد و شهادت فرار کند، خداوند مرگی نصیب او میکند 👌به همان زودی ولی با خفت و خواری» و پس از خواندن این مطلب #جرأت نمیکردم به ایشان بگویم به مأموریت نرود.❌
🌷آنقدر عاشق #شهادت بود که هنگام نماز از ما میخواست دعا کنیم مرگی غیر از شهادت نداشته باشد و همیشه و به ویژه در یک سال اخیر ما را برای #شهادتشان کاملاً آماده کرده بودند، به گونهای که شهادتشان برای ما قطعی انگار میشد😔. همچنین از دیگر خصوصیات آن شهید خواندن #قرآن پس از ورود به اتاق محل کار خود در آغاز صبح بود. 😇
🌷پس از #شهادت ایشان بود که فهمیدم برای نیروهایش مثل یک پدر دلسوز و حتی در ریزترین👌 مسائل زندگی نیز کمک حالشان بود. #ماشین سواریاش پیکانی بود که با هیچ چیزی عوضش نمیکرد⚠️ و همیشه میگفت، ما به ملت و رهبرمون #بدهکاریم و هیچ طلبی نداریم و واقعا خلوصشان❤️ در این زمینه عالی بود؛ حتی پاداشهایی که به ایشان میدادند بین نیروهایش تقسیم میکرد و از آوردن آن به منزل🏡 #خودداری میکرد
#شهید_دادالله_شیبانی🌷
📎سالروز شهادت
@zakhmiyan_eshgh
اگر امروز گمنامی
فردا در آسمان ها
از شهرت شما
همه انگشت به دهان
خواهند ماند...
#شهیدگمنام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدانی امام رضا جان؟
جاذبه ی نگاه توهیچ کجایِ دیگری نیست!
تو تمامِ مرا پُر میکنی از خودت درست در لحظه ای که ناامید از همه کس
درمانده ی درمانده به سمت تو فرار کرده ام!
چگونه برای دیدنت بال بال نزنم مولاجان ؟؛
وقتی حال خوش بعد از ملاقاتت ساعتها مرا محو تماشایت نگه میدارد؟
تو چیزی داری که هیچ کس ندارد...
مرا همانگونه که هستم... سیاه و شکسته و آلوده
چنان میپذیری که گویی زائر دیگری نداری....
تو بگو...
چگونه برای دیدنت بال بال نزنم؟
#امامرئوف
#دهبارکمبودبایدتاقیامت
#خداروبهتوقسمبدم؛ الهیبهعلیبنموسی (علیهماالسلام)
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
•[ #دارهمیآدبوۍمحرم...]•
°•-۷۲روزماندهڪمرخَمبشوَد😔•°
°•-۷۲عشقاززمیݧڪمبشود🌍•°
°•-۷٢میدانِبلادرراهاست💔•°
°•-۷۲روزماندهمُحرَمبشود🏴•°
التماس دعا😭
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
دختر ترسای مجنون شد
مسلمان دلت
سجدۂ شکری به جا آور
اَشهد را بخوان
#رمان
#عاشقانه_ایی_برای_تو
#کانال_زخمیان_عشق
http://eitaa.com/joinchat/2538668050Cf6cc334d85
نشر معارف شهدا در ایتا
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_نــوزدهـــم
(زنــدگــے در ایــران)
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... .
سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... .
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... .
دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... .
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... .
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود.
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_بــیــسـتــم
(نــذر چــهــل روزه)
همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ...
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... .
رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... .
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... .
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... .
وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
#کانال_زخمیان_عشق
نشر معارف شهدا در ایتا @zakhmiyan_eshgh