eitaa logo
هفته‌نامه زن روز
717 دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
129 ویدیو
1.5هزار فایل
کانال رسمی هفته‌نامه «زن روز» قدیمی‌ترین نشریه فرهنگی اجتماعی زنان ارتباط با ادمین: @zaneruz97
مشاهده در ایتا
دانلود
هفته‌نامه زن روز
پهلوان بی بی گلاب بانو خیلى دلش مى خواست بداند این آقا روح اللهى که پچ پچ اش مى کنند و اسمش مانند حرف مگو، داغى بر سر زبان هاى سرخ مى گردد، کیست . بى بى و کل رحیم قصاب برایش توضیح داده بودند. بى بى با ایما و اشاره و کل رحیم با توضیح و تفضیلات. آخر نمى شود درباره یک رهبر تبعیدى خطرناك خیلى بلند بلند توضیح داد. هر دو گوش قندچى سنگین بود و چیز زیادى نمى شنید. خودش داد مى زد روووح الله خمینى؟ و بعد گوش مى چسباند صداى طرف را بشنود. دست را هم مانند لبه پهن قیفى دور گوشش مى گذاشت که امواج گریزان را جذب کند و فرکانس هاى فرارى را بگیرد تا بفهمد قضیه از چه قرار است. به قول بى بى؛ تا قندچى بفهمد حاج آقا روح الله کیست، همگى باید چند دوره زندان ساواك را برویم و بر گردیم. استاد على نقاش اعتقاد داشت قندچى باید در جریان باشد وگرنه خراب کارى مى کند. یک شب خانه آن ها جمع شده بودند و خودشان را معرفى کرده بودند تا شک قندچى به یقین رسیده بود و کشف کرده بود اوضاع از چه قرار است. ریحان بانو گفته بود، حالا که آقاى قندچى در جریان قرار گرفته مى تواند به میل خودش فعالیت کند و قندچى هم قبول کرده بود. اعضاى مرکزى محل از بیست و یک نفر رسیده بود به بیست و دو نفر! قندچى در شب نشست مخفیانه شان، باورش نمى شد که این همه پیرمرد و پیرزن که روزها توى صف مى بیند و با آن ها کل کل مى کند عضو یک گروه باشند و اعلامیه پخش کنند. مغز متفکر گروه بى بى بود با عینک ته استکانى که از پدرش به ارث برده بود. البته قند چى خیلى وقت بود که به عنوان پوشش عملیات به بى بى کمک مى کرد. هیچ کس حتى حدسش را نمى زد که پیرمرد لبویى سر خیابان که لبوى داغ مى فروشد لبوها را توى اعلامیه ها مى پیچد و دست مردم مى دهد! این خودش یک کد بود. قند چى خودش خبر نداشت بى بى اعلامیه ها را اتفاقى لابه لاى کاغذها مى گذاشت و آدم هایى که باهاشان قرار مى گذاشتند مى رفتند سر قرار براى خریدن لبو! قندچى هم یک برگ اعلامیه بر مى داشت و چند قاچ درشت و قرمز و پر شهد مى گذاشت لاى آن و به مشترى تحویل مى داد. وقتى نمى دانست و بى خبر بود بهتر کار مى کرد. بى بى معتقد بود محال است ما را لو بدهد اما هر چه کمتر بداند بهتر است. براى همین هم مى گفت کاغذ لبوهات با من! و قندچى متوجه نمى شد چرا بعضى ها لبوها را خالى مى کنند توى جوى آب و کاغذ زیر لبوها را تا مى زنند و توى جیبشان مى گذارند و مى روند. جواب این سؤال ها را بعدا فهمید. بعدا فهمید که خود آن کاغذها از لبوها مهم تر بودند. وقتى فهمید چه چیزهایى را لاى لبو به مردم رسانده قند توى دلش آب مى شد، کیف مى کرد. خوشحال بود که سهمى داشته. معمولا مشترى هاى ثابتى داشت. آن ها که لبو خور بودند پاى بساطش جمع مى شدند و باقالى و شلغم پخته مى خریدند. لبویى ها سیاسى بودند و شلغمى ها اجتماعى! باقالى ها هم فرهنگى بودند و توى مدارس و خیابان ها پخش مى شدند! متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز مطالعه فرمایید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
بِلا، با تشبیه گلاب بانو به پدرت رفته اى! این جمله برایش معماى بزرگى بود، بین خودش و چیزى که مى گفتند شبیه اوست فاصله زیادى وجود داشت. سعى مى کرد ببیند شبیه چه کسى است. همه مى گفتند، دماغ و دهن و چشم و ابروهایش، مخصوصا ابروها، مانند پدرش است. به ابروهایش نگاه مى کرد؛ از بالاى چشم ها، نزدیک بینى شروع مى شدند و تا کناره هاى صورت کشیده مى شدند. ابروهاى پهن و مشکى با موهاى درشت که از همان نوجوانى پیچ و تاب خاصى داشتند. مادربزرگ مى گفت: مرده شورت را ببرند! البته من را نمى گفت، یعنى اضافه مى کرد مرده شور با تو کارى نداشته باشد ننه! منطورم بابات است! نمى دانستم چرا باید مرده شور بیاید و من یا پدرم را ببرد؟! مرده شور چه کارى به ما دارد؟ اصلا مرده شور کیست که این قدر مادربزرگ به او گفته که بیاید و پدر را ببرد و حالا ناراحت است. مادربزرگ ساعت ها پشت پنجره مى نشیند و بیرون را نگاه مى کند. من با تفنگ هایم که هیچ کدام صدا ندارند بازى مى کنم. تفنگ چوبى و پلاستیکى ام که از اول هم صدا نداشتند. اما تفنگ سیاه بزرگم صداى رگبارى خوبى داشت. یک تفنگ لیزرى هم دارم که تق تق گلوله مى اندازد. دایى مى گفت: این تک تیرانداز است و مثل آن یکى رگبار ندارد. من تفنگ ها را دوست داشتم و مى دانستم که مى شود با تفنگ ها آدم کشت. مى خواستم نزدیکم باشند تا اگر مرده شور آمد تا من یا پدر را ببرد بتوانم با تفنگ او را بکشم. من با مادرم پیش مادربزرگ زندگى مى کردیم. توى یک آپارتمان کوچک چندین طبقه اى که بیشتر از جمع انگشت هاى دو دست من بود. با آسانسور بالا و پایین مى رفتیم. من همان جا بزرگ شدم و مدرسه رفتم. وقتى آسانسور خراب مى شد مادر گریه اش مى گرفت و مى گفت: مرده شور این شانس را ببرد. فکر مى کردم اسم دیگر من شانس است. مرده شور با ما خیلى کار داشت. مرده شور قرار بود بیاید زندگى ما را هم ببرد. مرده شور قرار بود بیاید تلفنى که قطع مى شد و همیشه یک طرفه بود را هم ببرد. ما خیلى چیزها را گذاشته بودیم براى مرده شور. مادربزرگ بیشتر وقت ها پشت پنجره مى نشست و منتظر مرده شور مى ماند تا بیاید. فکر کنم همسایه کنار ما که پیرمردی بازنشسته ارتش بود، مرده شور به حساب مى آمد، چون مادربزرگ همیشه از پشت پنجره برایش دست تکان مى داد. چرخ هاى ویلچرش را هل مى داد و مى رفت لبه پنجره مى ایستاد و به هر زحمتى بود از جا بلند مى شد اما نشان مى داد اصلا زحمتى نبوده و خودش به راحتى از روى ویلچرش بلند شده است. مرده شورت را نبرد را به همین آقاى بازنشسته مى گفت وقتى که همدیگر را توى پارك پایین بلوك آپارتمان مى دیدند. مادربزرگ و پیرمرد نشسته با هم حرف مى زدند و مى خندیدند و مادربزرگ وقتى او را مى دید کمتر به مرده شور فکر مى کرد و بیشتر حواسش را جمع مى کرد که مرتب و تر و تمیز تر به نظر بیاید. ولى وقتى فهمید که آقاى بازنشسته همسایه رفته خواستگارى خانم طبقه پنجم واحد ده خیلى ناراحت شد. فین بزرگى توى دستمالش کرد و گفت: مرده شور ببردت! و بعد دیگر براى آقاى بازنشسته از جایش بلند نشد. حتى صورتش را هم بر مى گرداند و نشان مى داد حواسش جاى دیگرى است و اصلا توجهى به آقاى باز نشسته که حالا زنش را براى هواخورى پایین مى آورد ندارد. متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
قاتل اهلی من! گلاب بانو چاره ای نداشت. شنیده بود این چیزها توی خونش است و باید یک طوری، یک جایی این چیزها را از توی خونش در می آورد و دور می ریخت. تمامی نداشت؛ از پدر به پسر رسیده بود، حالا که پنجاه سال را هم رد کرده بود. باید فکری می کرد. به پرستاری که آزمایش ها توی دستش بود نگاه کرد و پرسید: معلوم است چه مشکلی دارم و باید چه کار کنم یا نه؟ این همه آزمایش دادم که همین ها را بفهمم. حالا منتظرم شما دهان باز کنید و بگویید. پرستار ابروهایش را بالا کشید. حوصله جواب دادن نداشت. اما گفت: چیزهایی که توی این برگه آمده به کلسترول و چربی و قند خون برمی گردد و ربطی به دعوای شما با کسی ندارد. این ها را برای دکتر هم توضیح داد. این دکتر، از آن دکتر ها نبود. محمد، خلیل را نشاند روی تخت و گفت، ریلکس باشد. یعنی آرام باشد و تمرکز کند روی انگشت اشاره دکتر که وسط پیشانی او را آهسته فشار می داد. خلیل گفت: این همه راه آمده که دکتر دردش را بگوید. چرا آن جایی که باید، حرف نمی زند و آن جایی که نباید، دهان باز می کند. چرا این ارث را به پسرش داده؟ خودش کم نبود؟ بعد دستش را روی پیشانی اش رها می کند، می خواهد چشم هایش را بپوشاند. - آقای دکتر! من و ماه بی بی، سی سال است با هم زندگی می کنیم. اندازه سه سال هم با هم حرف نزدیم. گاهی یادم می رود صدای زنم چه طوری است. نمی توانیم حرف بزنیم.حرف بزنیم، دعوا می شود. ساکت باشیم بهتر است. اما من دیگر تحمل ماندن ندارم. از صبح تا شب بیرون خانه خودم را سرگرم می کنم که شب موقع رسیدن به خانه نای حرف زدن نداشته باشم. این چیزها را که می گوید دلش به درد می آید. نه این که ماه بی بی را دوست نداشته باشم. زن بساز و خوبی است تا به حال روی حرفم حرف نزده. من زود جوش می آورم خون می دود جلوی چشمم. دکتر می گفت، چربی خون دارم. دکتر روان شناس می خندد که خیلی ربطی به چربی خون ندارد. باید قدم به قدم به گذشته برگردد و ببیند چه چیزی باعث این جوش آوردن و عصبانیت می شود... متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
عزیز جان! همه مى گفتند عزیز جان آب را ببند! از همان بچگى قبل از شوهر دادن، عزیز جان صدایش مى کردند! عزیز یک خاندان پر از پسر بوده! انگار بعد از هفت پسر، خدا این دردانه را هدیه داده بود به خاندان بزرگ و بى در و پیکر اسماعیلى و دلشان ضعف مى رفت براى کارهایش! عاشق آب بود. آن موقع ها بى آبى نبود! شیر و تشکیلات و لوله کشى هم نبود! یک چشمه بود و دو ده! هر روز عزیز جان را مى بردند سر چشمه یک دل سیر آب بازى کند. از آب بازى که سیر مى شد مى آوردنش خانه و بهانه که مى گرفت یک تشت آب مى گذاشتند که بازى کند. این آب بازى از سرش نیفتاد هیچ وقت، بعد ها بزرگ تر که شد، اسم شستنى که مى آمد دلش پر مى کشید که من مى شورم! از کنار چشمه تکان نمى خورد. چشم هایش را مى بست و مى رفت کنار چشمه مى نشست. امین الله خان را هم همان جا دیده بود. پسر لاغر و مردنى خان که حالا یک دل نه صد دل عاشق عزیز جان شده بود، عزیز جان قیافه نداشت. دختر دردانه و لوس این یکى خان آن ور چشمه بود، اما چشم هاى قشنگى داشت، درست به رنگ چشمه، انگار هزار هزار سنگریزه ریز سبز رها شده باشند زیر پلک هاى عزیز جان! سر آن چشمه همیشه دعوا بود! آب که کم مى شد، این ورى ها مى گفتند: مال ماست و آن ورى ها مى گفتند: مال ماست. عزیز جان بعد از آن دعوا و جنگ و بزن که کلى زخمى داد، به خاطر همین چشمه رضایت داد عروسشان شود که کینه و دعوا بخوابد! و امین الله خان به خاطر عزیز جان از چشمه گذشت و چشمه به آن بزرگى شد مهر سر عقد عزیز جان و اسم عزیز رفت روى چشمه و شد، چشمه عزیز! @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
ترشی، آمد نیامد داره! از بچگى یادمه خدا بیامرز مادربزرگم مى گفت که ترشى انداختن به ما نمیاد و ما هر بار ترشى انداختیم یه بلایى سرمون اومده. از آن طرف مادرم که عروس خانواده بوده مى گفت من به این حرف ها اعتقاد نداشتم و چند بارى ترشى انداختم ولى انصافا هر بار یه اتفاقى افتاد. انگار آخرین بار هم که مادرم ترشى درست کرده بود، دو روز بعدش در حالى که با یه قابلمه لوبیا پلوى چرب و یه شیشه ترشى مخلوط مى رفتیم پیک نیک، با ماشین تصادف بدى کردیم ولى خدا رو شکر بخیر گذشت و فقط خسارت مالى بود. از اون به بعد مادرم با این که اعتقاد قلبى نداشت ولى دیگه سمت انداختن ترشى نرفت که نرفت. اما من با همه فامیل فرق دارم و به این خرافات اعتقادى ندارم. براى همین مى خواستم متفاوت عمل کنم تا این که دیشب به طور اتفاقى دیدم آقاى همسر کلى کلم قرمز خریدن و من هم که عاشق ترشى کلم قرمز... به ذهنم رسید که این کلم ها رو ترشى بندازم. خلاصه ما شروع کردیم به خرد کردن کلم ها. دخترم هم همه اش دور و برم مى چرخید و مى گفت: چى مى خواى درست کنى... ما هم گفتیم ترشى... از شانس ما هم همین موقع همه فامیل با ما کار داشتن. تلفن مدام زنگ مى خورد و چون من دستم بند بود، دختر کوچولوم جواب مى داد و مى گفت، مامانم داره ترشى درست مى کنه. یعنى همه فامیل فهمیده بودن و از مادرم گرفته تا مادر آقاى همسر به تقلا و دلشوره افتادن که نکن این کارو. حتى بابام هم از اداره زنگ زده بود! هیچى دیگه آقاى همسر هم دیدن اوضاع این شکلى شده فرمودن حتما یه چیزى مى دونن که مى گن و بهتره که درست نکنى. دیگه خودم هم ترسیدم و با خودم گفتم حالا تا سال دیگه هر کى سرما بخوره به این ترشى درست کردن ما ربطش مى دن و منصرف شدیم. اما من مونده بودم با کلى کلم قرمز خورد شده. یه دفعه یاد زن دایى افتادم و زحمتش دادیم و کلم ها و سرکه و شیشه هاى ترشى رو فرستادم خونه شون که فقط زحمت بکشن کلم ها رو بریزن تو شیشه و سرکه بریزن روشون! جالب ترش این جا بود که از ترس عواقب بعدى تا سه روز من نرفتم ترشى رو بیارم. قرار شد حسابى که جا افتاد خودشون برایم بیارن. بعد سه چهار ماه که ترشى را سر سفره آوردم شوهرم با ولع خاصى بعد از لقمه کردن گوشت کوبیده یک قاشق بزرگ ترشى رویش چپاند و ناگهان مثل خود کلم قرمزها سرخ شد، حالا سرفه نکن کى سرفه کن! بعد هم ما افتادیم به جونش تا نفسش جا بیاد. برایم عجیب بود یعنى ترشى به زن دایى هم نمى آمد؟! @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
تو از کجا پیدات شد؟ گلاب بانو یقه کتت پاره شده. پسر جوان دست برد به سمت گردنش. می سوخت کجا؟ کجا رو میگی پاره شده؟! مادر با نوک چاقو نشانش داد آن جا! نوک چاقو پارگی زیر یقه را نشانه گرفته بود. ـ آهان چرا خودم ندیدم گیر کرد به میخی جایی. مادر خندید میخ کجا؟ احتمال این که تو مسیر رفت و برگشت تو به اداره میخ وجود داشته باشه خیلی کمه، احتمال این که اون میخ تو ارتفاع صد و هفتاد و پنج سانتی متری از زمین باشه خیلی کمتر! علاوه بر این که آدم حرفتو نمی تونه باور کنه چون کلا احتمال گیر کردن پسری مثل تو به چیزی که یقه شو پاره کنه خیلی صفره چون من پسرمو می شناسم. صادق به فکر فرو رفت و پرسید: اگه من دولا شده باشم چیزی رو از روی زمین برداشته باشم یا موقعی که از حالت نشسته به حالت ایستاده دراومده باشم احتمالات شما کم و زیاد میشه؟ مادر معلم ریاضی بود حساب و احتمالات از زندگی او یک ثانیه جدا نمی شد. او احتمالات مربوط به همه چیز را محاسبه می کرد. مادر گفت: شغلی که تو داری یعنی حسابداری یه شرکت بزرگ، نشستن پشت یه صندلی تو یه اتاق مرتب و تر و تمیز اون احتمالو کمتر می کنه. صادق خندیده بود. همیشه احتمالات جواب می داد و تهش به اعترافات می رسید. می دانست در نهایت باید دو دستش را بالا ببرد و همه چیز را اعتراف کند. هر چقدر احتمال وجود میخ در اطرافش کمتر می شد. احتمال عاشق شدنش بالاتر می رفت. منطق این طوری آدم ها را به بازی می گرفت، احتمال وجود یک میخ در دیوارهای اطراف کم می شد و احتمال پیدا شدن آن میخ در قلبت زیاد منطق درستی نبود یعنی تو کت مادر نمی رفت. صادق دستش را روی پارگی گذاشت، خون بیرون می زد. سرباز داد زد: فشار بده فشار بده! صادق فشار می داد و خون از لابه لای منطق و احتمالات بیرون می ریخت. کی فکرش را می کرد بعد از عروسی آن ها جنگ شود؟ کی احتمال می داد مرد دیوانه ای در خاورمیانه دستور تسخیر کشور همسایه را صبح زود روی یک میز بزرگ بکوبد و فرماندهانش را برای اجرای عملیات جنگی از رختخواب هایشان بیرون بکشد. احتمال دیوانگی صدام چقدر بود مادر؟ و احتمال این که اولین موشکش به شهر ما بخورد و درست دیوار مدرسه پایین بیاید؟! احتمال این که تو آن جا ایستاده باشی، کنار تخته سیاه نزدیک در با گچ صورتی در دست، درس را تازه شروع کرده باشی احتمالات را نوشته ای بالای تخته زیر بسم الله تخته افتاده روی زمین و خون پیشانی سپیدت دویده روی احتمالات و اعداد! متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
شرکت ۹+۱ گلاب بانو این طوری بود که پدر روی هر کشوری دست می گذاشت برای مهاجرت، آمار مرگ ومیر توی آن کشور چند برابر می شد. کشوری که تا دیروز درگیر هیچ بیماری یا جنگی نبوده، یک دفعه اوضاع داخلی و خارجی اش مثل شوهر عمه های من به هم می ریخت. شوهر عمه ها هر کدام، هر وقت خانه ما می آیند این طوری می شوند. هر کدام برای در امان ماندن از فروپاشی توسط چشم پدر، برنامه ای دارند. از حمل کلید و دعا گرفته تا مدفوع موش ماده و تتوی شکل عقاب! این آخری خیلی عجیب است. طرف دیده باقی سلاح های ضد چشم یا لو می روند یا گم می شوند یا جا می مانند رفته برای خودش سر و شکل درست کرده! مادر می گوید: سر و شکلش را این طوری کرده که چشم نخورد. شوهر ها از ترس عمه ها با ما رفت و آمد می کنند وگرنه بی خیالمان می شدند و مانند یکی از کشورهای فقیر آفریقایی ارتباط با ما را به اولویت آخر قرار می دادند. اما در آن صورت هم در امان نبودند زیرا آدم دشمن را بیشتر چشم بد می زند تا دوست نزدیک را. حالا مجبورند برای جلوگیری از ضرر و زیان، رفت و آمدی بکنند. یکی از شوهر عمه ها داده پس گردنش را تتو زده اند، یک عقاب بال دار روی چین های پشت گردنش نشسته است که در پنجه هایش نشان چشم زخم دارد. مادر بزرگ تا زنده بود همیشه به شوخی می گفت: این نقاشی عقاب بیشتر شبیه یک اعلان جنگ به خاندان نادری است تا یک خالکوبی ساده! اما شوهر عمه می گفت: این فقط و فقط یک خالکوبی ساده برای قشنگی است. «عقابت مثل خودت پیر نمی شود امیر هوشنگ خان!» این یک متلک است که هر سال به سمت شوهرعمه عقاب نشان، به مناسبت پیرشدنش ، روانه می شود! امیر هوشنگ خان پیر شده، موهای سرش سپید شده و عقاب هم چنان با بال های قوی و برافراشته پر پشت و کم رنگش، خودنمایی می کند. قبلا موهای سیاه روی بدن عقاب را می پوشانده اما حالا سپید شده و ریخته و بدن لخت و کم رنگ عقاب! توی ذوق بیننده می زند! مادر می گوید: اولش فقط نشان چشم زخم بود و خبری از عقاب نبود. برای این که از چشم پدرت در امان بماند! خرافاتی بود و برای شاید یک جور نحسی یک نشانی حک کرده بود زیر خرمن موهای مشکی پشت گردنش. اما بعدا که عمه نشان را کشف کرده بوده برای رد گم کردن داده یک عقاب هم رویش انداخته اند. متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
تعبیر خواب چنار گلاب بانو از همسایه ها شنیده بود این یکی رد خور ندارد و کار، کار خودش است. اگر کسی بتواند گره از کار و بخت دخترت باز کند همین است و لاغیر! می دانست باید مخفیانه برود. نمی گفت برای کدام دخترش می خواهد، اصلا نمی گفت بخت بازکن می خواهد. آخر برای باز شدن بخت دختر چهارده پانزده ساله که پیش دعا نویس نمی روند. او حالا حالا ها وقت دارد. اما با خودش فکر کرد شوهر کند بهتر است. اگر همین طور قد بکشد دیگر محال است کسی سمتش بیاید. نباید کسی آن ها را بشناسد، نباید کسی بفهمد برای چی رفته اند وگرنه اولا ممکن بود همین کسی که بخت دخترش را از قنداق بسته و بختش را به قدش داده! دوباره دست به کار شود و بختش را طور دیگری ببندد. یا این که آن قدر پشت سرش حرف بزنند که دیگر باز شدن بخت هم به دردش نخورد. این کارها را به سفارش مادرش انجام می داد؛ یک زن روستایی که به دیوار های گلی اطراف باغش عادت داشت و گفته بود سریع خودش را به یک دعانویس برساند. از راه رسیده و نرسیده قبل از این که وارد اتاق کوچک دود زده بشود پرسید: خواب چنار تعبیر دارد یا نه؟ اولش همین را پرسیده بود. می خواست بداند خواب چنار چه تعبیری می تواند داشته باشد. چنار آن قدر بلند شده بود که دیگر برگ هایش را نمی دید. می خواست بداند دختر مانند چنار قد می کشد یا نه؟ دعا نویس گفته بود: کار من نوشتن دعاست تعبیر خواب نمی دانم. اما چنار میوه نمی دهد. می خواهی خوابت بچرخد، دخترت را زودتر شوهر بده، چند تا بچه بیاورد، تعبیر خواب باطل می شود. چند سال دارد دخترت؟ ـ چهارده پانزده سال، و بعد دختر دیلاق قد بلندی را نشانش داده بود. دعانویس فکر کرده بود می خواهد گولش بزند، دروغ می گویند که پول کمتری بدهند. گفته بود، الان که مثل یک درخت صد ساله است! مادر خزیده بود مثل یک پرنده زیر چادرش؛ صد سال! انصاف داشته باشید آقا! دخترم هنوز مدرسه می رود. اصلا این دخترش با بقیه دختر ها فرق داشت. خدا پنج تا دختر ریزه میزه به او داده بود مثل خودش اما این یکی از همان اولش فرق داشت. از همان اول ابتدایی می گذاشتندش توی صف پنجمی ها، اصلا به کلاس اولی ها نمی خورد، باهوش بود. برای همین ناجوری قدش را بیشتر می فهمید. آخر کلاس می نشست و هیچ دوستی نداشت. مادر دنبالش می رفت و منتظر می ماند تا بچه ها از در مدرسه بیرون بیایند. بچه ها یکی یکی می دویدند سمت مادر هایشان با لبخندی معصومانه ولی لبخند معصومانه او رفته بود تا بالای سرش، تا آن بالا ها، دیگر هیچ چیز معصومانه به نظر نمی رسید. وقتی مثل یک کلاس اولی لبخند می زد و دهان روی سر یک کلاس پنجمی باز می شد نوعی حماقت می ریخت توی قضاوت مردم. می گفتند که دختر گنده خودش را لوس می کند. اما فقط مادر می دانست این دختر گنده آن قدر ها هم بزرگ نیست. آن قدر ها که می گویند لوس نیست. خودش می دوید سمتش که لبخند زودتر برسد به حرف و احوال پرسی. آن وقت مثل یک خانم، کنار مادر قدم می زد. متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
به وقت پرنده گلاب بانو ارزن بهترین غذا برای پرندگان کوچک است! مگر نه؟ بعد اگر نظر دیگری داشتی یا مثلا می گفتی نمی دانی سر صحبتمان طور دیگری باز می شد. بعد تو، یا گندم را انتخاب می کردی یا نان خشک را. آن قدر به این چیزها فکر کرده بودم که فکر می کردم خودت هم دانه های ارزن و گندم می خوری. به این جا که حرف می رسید من باید از خودم می گفتم؛ از این که من هم به پرنده های کوچک علاقه دارم اما نه خیلی زیاد. می ترسیدم علاقه تو به پرنده ها بیشتر از من باشد. مهین می گفت آن قدر به پرنده ها علاقه داشتی که با گربه ها صحبت می کردی و تهدیدشان می کردی که به پرنده های تو کاری نداشته باشند. ترس من بی جا نبود، تو سر همین پرنده های کوچک چند بار با دخترها و پسرها دعوا کردی، با کسانی که هم اتاقی و دوستت بودند. این پرنده ها را برای رد گم کردن می خواستی. یک جور دوستی بین شما بود. تو مراقب آن ها بودی که کشته نشوند و آن ها برایت یک محل رد و بدل کردن اعلامیه های امام ساخته بودند. کسی شک نمی کرد که تو آن جا چه کار می کنی! اصلا کسی به خودت شک نمی کرد. دانشجوی انقلابی همان قدر به تو می آمد که به آن پرنده ها شرکت در سمفونی بزرگ تهران! تو کجا؟ اعلامیه کجا؟ جاهای دیگر هم می دیدمت، اتفاقی توی کلاس ها یا سر صف غذا. همیشه با یک خجالت، پاسخ لبخندهای من را می دادی یا من لبخند می زدم یا تو خجالت می کشیدی یا من خجالت می کشیدم. یا هر دو لبخند می زدیم و من فرار می کردم. این دیالوگ بین ما بود. گاهی هم آن وسط ها سری تکان می دادیم که نفس من را بند می آورد و افتادن قلبم را توی کفش ها یا روی زمین می دیدم، که قلبم کنده می شود، لیز می خورد و از پله ها دامب، دامب، دامب می غلتد. اصلا علاقه به تو، مرا به سمت پرنده ها کشاند. پیش از تو من حتی نمی دانستم در دانشگاه پرنده ای هم وجود دارد. تا پیش از تو من پرنده نمی دانستم. این حجم های اندازه مشت بسته بچه ها را ندیده بودم اصلا! بعد تو که آمدی توی چشم هایم پرنده هایت هم نشستند بر روی قاب های چشم من. حالا هر کجا تو بودی پرنده ای هم بود. متن کامل «سبک زندگی» این هفته را می‌توانید در مجله زن روز مطالعه فرمایید. @zane_ruz
سرقت از فرشته‌ها گلاب بانو پدر هر بار که می دید ما می لنگیم، کتکمان می زد. اولش فکر می کردیم لنگیدن باید جزئی از رفتار ما باشد. اگر تو می لنگی ما هم باید بلنگیم. تو را دیده بودیم که می لنگی و یک پایت را می کشی. سیمین ازت می پرسید: کدام پایت بلند تر است؟ تو می گفتی: پای چپ. می گفت: خب چرا گذاشتی بلندتر شود؟ می گفتی: دست تو نبوده که، نفهمیده ای کی و کجا بلندتر شده! تو خواهر بزرگ تر بودی. من و سیمین دنبالت راه می افتادیم؛ پای راستت را به سختی بلند می کردی و پای چپت را به راحتی. یکی، از آن یکی، جا می ماند و نمی توانستی بدوی. ما هم پای راستمان را به سختی بالا می آوردیم و پدر هر چه دم دستش بود پرت می کرد سمت ما؛ کفشی، کلاهی، چیزی و بعد با خنده می دویدیم. به ندرت توی سر و صورتمان می خورد. فحش می داد به خودش و به ما و بعد غر می زد زیر لب. نمی دانست برای تو باید چه کار کند. مثل یک کلاغ می نشست پای حوض و نگاهت می کرد و مادر مثل یک قمری که از زمین تند و تند دانه بچیند به ما رسیدگی می کرد. خودش را مقصر می دانست. انگار خودش را به کوتاهی و بلندی پای تو مربوط می دید. سیمین با سؤالاتش همه را کلافه کرده بود. دنبال بقیه پای راست تو می گشت. می خواست بداند آن تکه که نیست، کجاست؟ باورش نمی شد! ما مدرسه می رفتیم و می آمدیم و برایت تعریف می کردیم چطوری پشت نیمکت می نشینند، چطوری معلم می آید، درس می پرسد و تنبیه می کند. تو نمی تواتستی مدرسه بروی. مادر کلمات را تو مغزت کنار هم می چید، برایت کتاب می خواند و آن قدر با دقت این کار را می کرد که تمام امتحان ها را قبول می شدی. چند باری امتحان کرده بود تا بگذاردت مدرسه درس بخوانی. هوش خوبی داشتی. فقط هر بار که مدرسه می رفتی از حجم آن همه راه رفتن و دویدن دخترهای هم سن و سالت نفست بند می آمد، به نفس نفس زدن می افتادی، کبود می شدی. دکتر گفته بود سندرم یک چیزی داری که نمی توانی مثل دیگران باشی، بخندی، بدوی، که این همه فرق داری! سندرم عدم تطابق بعضی از پاره های واقعیت به هم! دختری در مدرسه به سیمین گفته بود که تو کفش های یک فرشته را دزدیده ای!کی؟ معلوم نیست کجا؟ یادت نمی آید. چه کسی این را گفته؟ چه دلیلی داشته؟... سیمین می گفت: دخترک قسمش داده اسمش را نگوید. متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
علائم حیاتی سیامک گلاب بانو توی تمام کارت پستال هایی که فرستاده یک پسری دست یک دختری را گرفته و دختر در حال چرخ زدن است. دختر معلوم نیست، پسر هم مشخص نیست که کیست. اصلا هر موقع خان عمو و زنش به این دختر و پسر نگاه کرده بودند چیزی دستگیرشان نشده بود. دختر و پسر هر دو در تاریکی بودند؛ پشت به آفتاب؛ نه هیچ چیزی از صورت معلوم بود نه از چهره و نه از اندام. دختر کوتاه تر بود و توی تمام عکس ها پیراهن و دامن چین دار پوشیده بود. پسر هم پیراهن و شلوار به تن داشت اما عمو و زن عمو چیزهای دیگری می گفتند. زن عمو ابروها را به هم گره کرده بود که؛ دختر ترشیده است و چشمان ریزش حال آدم را به هم می زند. خال گوشتی زشتی روی بینی دارد و گردنش از ماه گرفتگی بنفش رنگ است. مگر چشم هایش را نمی بینید که مادرزاد کج است. چشم ها به هم نزدیکند، از مو که نپرس، موهای وزوزی تنک که از پیشانی در حال ریختن است. زیر موها هم کچلی دارد، یک جور کپک که دختران ترشیده غربی داشته اند. زن عمو می گفت که مادرش تعریف کرده دختران گرجی که فرار کرده بودند به ایران زمان جنگ کشورشان، آن قدر توی راه مانده بودند که شپش ریشه تمام موها را جویده بود، این جا که رسیدند دسته دسته موهایشان ریخته بود و سرشان را زخم برداشته بود. البته من چیزی نمی دیدم. زن عمو می گفت که دختر سر و وضع خوبی ندارد، از لباس گندیده و ناجورش معلوم است که آویزان پسر ما شده اند تا خرج و بدهی شان را بدهد. من توی تاریکی های لباس دختر هیچ چیزی ندیدم و گفتم: از کجا می دانید؟ چیزی معلوم نیست؛ نه سری؛ نه صورتی؛ نه لباسی. مگر این که پسرعمو ضمن این عکس ها، توضیحی هم برایتان نوشته باشد. زن عمو می گفت: نه! پسره بی فکر بی مغز هیچ چیز برای ما ننوشته، نامه ای در کار نیست همین چیزی است که می بینی، یک تعداد ساختمان است که معلوم نیست چیست و کجاست و یک دختر و پسر که توی همه آن ها در حال رقص و شادی و خندیدن به ریش ما هستند. ریش را که می گفت عمو جابه جا می شد؛ ریش را فقط او داشت. زن عمو که ریش نداشت پس داشت می گفت که پسر در آن طرف مرزها و کوه ها و زمین ها در حال خندیدن به ریش پدر است. این ریش از پدر به پسر در خاندان آن ها دست به دست می شد. ریش حنا بسته معتبری که دست عمو همیشه برای مرتب کردنش بالا و پایین می رفت. ریشی که پای تمام معاملات بعد از جنگ جهانی دوم بود و توی تمام عکس ها تکرار می شد. متن کامل سبک زندگی این هفته را در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
لب‌های سرخ داوطلب گلاب بانو خانم ها خوب دقت کنید! این اصول غسل دادن میت است اما چون ما نمی توانیم این میت ها را غسل بدهیم تیمم شان می کنیم. لباس های سفید بلند را پوشیده بودیم، از پشت ماسک و عینک و شیلد تنها چیزی که پیدا بود محدوده صورت یا قسمتی از بدن بود. اگر می خواستی بیشتر ببینی باید سرت را حرکت می دادی. ـ خیلی دقت کنید خدا اجرتان بدهد! بخار دهان پر می شد توی محفظه زیر محافظ صورت؛ ـ دست هایتان را این طوری بگیرید و با هم جنازه میت را با احترام بگذارید روی سنگ. فکر کنید مادر خودتان است. اول صورت و بعد از انگشتان تا پایین. این چیزها را به دقت گوش می دادند. خودشان داوطلب شده بودند برای شستن متوفیان یا حتی بیماران، کسانی که آن بیرون کسی را نداشتند. خودم بازمانده جنگ بودم، از کودکی عادت داشتم به این چیزها، به شکلی از انجماد آدم هایی که تا چند دقیقه قبل می خندیدند یا گریه می کردند. اما باورم نمی شد نیروهایم این کار را به آن دقت و تمیزی انجام دهند. نیروی های داوطلب من از چند نفر به پنجاه نفر رسیده بودند و هر کدام قصه ای داشتند، هر کدام نیتی را دنبال می کردند. اکثر بیماران قفسه سینه کبودی داشتند و آخرین نفس ها در سینه حبس شده و بیرون نیامده بود. ـ خانم جان می شود رویتان را برگردانید! با من قهرید؟ این صدمین جنازه ای است که برمی گردانم. من مسئول بمباران آن شهر نبودم اما هر که بود خدا لعنتش کند. فکر می کردم مادرم باید جایی این طوری افتاده باشد و کسی این طوری صدایش کرده باشد. جنگ که شد بچه های کوچک را ریختند داخل یک مینی بوس و بردند پشت جبهه و از آن جا منتقل شان کردند به شیرخوارگاه کودکان. سال ها گذشت. کسانی که پدر یا مادری داشتند برای بردن کودکشان می آمدند اما کسانی که هیچ کس را نداشتند همان جا می ماندند. خدیجه کوچک همان جا مانده بود و تمام کودکی اش را پشت شیشه های چسب زده، منتظر نشسته بود تا دایه اش بیاید؛ ننه اش، عمویش یا عمه اش... متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
سمسار باشی گلاب بانو نمی خواهم مثل پدر باشم. اصلا دوست ندارم قدم بلند شود، ریش درآورم، سبیل پشت لبم سبز شود و بقیه بگویند شبیه پدرت هستی. هر کس می گوید؛ ماشالله عین بابات شدی، گریه ام می گیرد. برای این که همین الان هم که هنوز نه به بار است و نه به دار است، فامیل زل می زنند به صورتم که ای وای شبیه پدرت هستی! یکی کم بود شد دو تا! و بعد می خندند. روی لب نه، خنده پشت لب هایشان است، توی چشم هایشان جمع می شود. از اخلاق پدر خوشم نمی آید. همیشه یک ماشین حساب توی دست دارد و هر جا که می رود به محض نشستن و بعد از سلام و علیک از همان جا که نشسته شروع می کند قیمت گذاشتن روی خانه و زندگی مردم! چند بار بلند می شود و می نشیند و خودش را روی مبل تکان تکان می دهد که ببیند مبل ها خوب هستند یا نه! بعد خودش را به بهانه ای می کشاند روی فرش؛ دست دردی، پادردی، خواب گرفتگی جایی، قولنج دنده ای، چیزی! بعد خودش را می اندازد روی زمین، گوشه فرش را دست می گیرد و به نقش و گل و رنگ آن دقت می کند. به بوفه و تلویزیون هم سری می زند، اگر صاحب خانه سر برسد نشان می دهد که گزگز دست یا وزوز گوش یا قژقژ کمر یا فس فس بینی او را تا آن طرف خانه مردم کشانده است. صاحب خانه هم با سر دنبالش می گردد. پدر همیشه می گوید، تو بچه ای و نمی دانی پشت این عوض کردن ها چه حکمتی هست. این ها بیخودی وسایلشان را عوض نمی کنند. دلیل دارد. اصلا چرا ما نمی توانیم از این کارها بکنیم. بعد دستش را کج می کند که یعنی چلاقیم و پایش را لی لی می رود که یعنی شلیم؟! به محض جدی شدن بحث صدایش را صاف می کند. صدای دورگه گرم. انگار می خواهد آواز بخواند. انگار قرار است مثل گوینده خبر چیزی بگوید. بعد از چند تا سرفه کوتاه می پرسد، اینو چند خرید مشتی حیدر؟ مشتی حیدر صاحب خانه است که منتظر عملیات ضربتی پدر نشسته، می داند بالأخره از جایی شروع می شود. الان هم نشود پنج دقیقه دیگر می شود. متن کامل سبک زندگی این هفته را در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
پیج گم شده ها گلاب بانو دوره دبستان بود که تو را دیدم. یادم نمی آید، تنها چیزی که به خاطرم مانده پیراهن سرخ گل داری است که الان در ذهنم با باد تکان می خورد. چیزی خاطرات تو را می روبد، از جنس هرچه که بودیم زود تمام شدیم. انگشتم دنبال تو می گردد. حروف نامت را سرچ می کنم، اسمت چی بود؟ سوسن عبداللهی. می نویسم از اول به آخر، از آخر به اول. به اسم قصار یا شکل های دیگر حروف اختصاری. نمی دانم چطور خودت را معرفی کرده ای به دیگران؟ این روزها آدم ها خودشان را در صفحات مجازی پنهان می کنند و علاقه ای به بیرون ریختن آنچه که هستند ندارند. جایی در ذهنم یک دختر چهارده پانزده ساله ای، همان طور مانده ای، همان طور که ما از محل رفتیم و پرونده ام را مادرم گرفت. بغض کرده بودی اما چون قهر بودیم بغضت را توی مقنعه طوسی رنگت می ریختی. چیزی از جنس شیشه خرده توی چشم هایم می ریخت. ترسم گرفت از تنهایی، از این که کسی مثل تو در خانه تازه شهر جدید منتظرم نباشد. اسباب کشی کردیم. قهر بودیم، من و تو دو دوست قدیمی سر هیچ و پوچ قهر کرده بودیم. هرچه زنگ زدم به خانه تان جواب ندادی. آن موقع ها فقط یا باید به خانه تلفن می زدی یا می آمدی دم در و زنگ خانه را می زدی. آدم ها زنگی مستقل نداشتند. نمی توانستی زنگ بزنی به خودشان. الان این طور نیست، هر کس یک خانه در صفحات مجازی دارد. خیلی ها را این جا توی صفحات مجازی پیدا کرده ام، بعد از بیست سال پیدا کردنشان سخت است اما بعضی ها هم طور دیگری به هم وصل هستند. حمیده مرزبان را یادت هست؟ شده زن بردار ثریا جمال خانی! اصلا آبشان توی یک جوی نمی رفت. ثریا اصلا حمیده را قبول نداشت، محلش نمی گذاشت. حالا چی شده که رفته او را برای برادرش گرفته، خدا می داند. هر دو این جا هستند. صفحه و پیج دارند. گاهی دعوا می کنند گاهی چشم و هم چشمی می کنند و عکس چلو پلو و آفتابه لگنشان را می گذارند تا همه ببینند. بعد آشتی می کنند. چند تا عکس دسته جمعی می گذارند که یعنی آشتی کردیم. این جا هیچ کس چیز پنهانی ندارد. قهر و آشتی ها عمق ندارد. نه دوستی ها ده پانزده سال طاقت می آورد و نه دشمنی بیست سی سال! متن کامل «سبک زندگی» این هفته را می‌توانید در مجله زن روز مطالعه فرمایید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
دروغ‌های خیلی بزرگ گلاب بانو مرد سرش را نزدیک میکروفون می آورد و می گوید: شام رسیده! کل سالن یک جا می خندند. مرد می گوید، راست می گویم، شام رسیده، دو جور هم هست؛ جوجه و کباب. هرکس خواست یا حوصله اش سر رفت می تواند برود شامش را بگیرد و نوش جان کند. مردم واکنش جالبی دارند. بعضی ها تکان های آخر را می خورند. یعنی تکان های رفتن از صندلی، کنده شدن، کش و قوس بدن و مالیدن چشم و صاف و صوف کردن لباس اما بعضی ها نشسته اند محکم. پس ادامه می دهد، من از همان اولش می فهمیدم که پدر و مادرم به من دروغ می گویند. مگر می شود آدم نفهمد؟ من یک وجب بیشتر نبودم و پنجه دستش را باز می کند و روی میز می گذارد؛ دقیقا یک وجب. اما دروغ گفتن شان را تشخیص می دادم. می فهمیدم پدر و مادرم در حال دروغ گفتن هستند. آن ها دروغگوهای خوبی بودند. وقتی بچه بودم فقیر بودیم. می دانم از همان قصه های تکراری است که همه می دانید. خواستم بگویم من می دانم فقر چیست. می دانم چه شکلی است. فقر یک جور گودال بین آدم ها و آرزوهایشان است که هیچ وقت پر نمی شود بلکه گودال هایی هم اطرافش درست می شود. من می خواستم مدرسه بروم احتیاج به لباس و کفش داشتم. پدر و مادرم به شدت فقیر بودند حتی برای رفتن به مدرسه دولتی و رایگان. هم بالأخره مدرسه دولتی هم کفش، لباس، دفتر، مشق، کتاب، مداد و پاک کن می خواست. گودال من به اندازه یک دست لباس و وسایل مدرسه بود، یک گودال کوچک که خانواده من ته آن گودال گم می شد. پدر و مادرم به دروغ می گفتند مشکلی نیست و بعد شروع می کردند به پر کردن آن گودال اما به قیمت کندن گودال دیگر! شما می‌توانید متن کامل «سبک زندگی» این هفته را در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
فرجام دماغ در کرونا! گلاب بانو پسردایی مادرم که در پایتخت درس خوانده بهم گفته به هیچ کس رو ندهم. گفته اگر رو بدهم تا آخر چهار سال باید سواری بدهم بهشان. گفت که همان اولش زهرت را بریز و خودت را ثابت کن. من هم گفتم: به شما مربوط نیست که من خروپف می کنم یا نه. یکی شان بی سروصدا ساکش را برداشت که برود. ـ کجا لیلا؟ ـ می روم اتاق مهدیه اینا! ـ نه! اونی که باید برود ایشان است که حرف زدن بلد نیست و دعوا دارد. کاش پسردایی مادرم چیزهای دیگری یادم داده بود که این طور وقت ها به کارم می آمد اما او تنها به جواب سربالا و خشونت در رفتار در همان وهله اول اشاره کرد و جای کار برای گفتمان نگذاشت. شاید هم من از اشاره کردن های او این طوری استفاده کردم! برای همین هم می گویم، اصلا این دماغ گفتمان ها را به هم می زند مثل برجام. من خودم اعتماد به نفسی نداشتم، آن شلتاق و شارت و شورت را هم از پسردایی مادرم یاد گرفتم وگرنه به خودی خود فکر می کردم چون دماغ بزرگی دارم باید باج بدهم. باید بروم کنج خوابگاه و تخت متروک و دورانداخته شده ای را که در کنج اتاق است بردارم و وسایلم را آنجا بچینم. دور از سیم و کابل و پریز برق، دور از پنکه لاغر مردنی و چرک مرده استخوانی آویزان از سقف، دور از آشپزخانه و یخچال و نزدیک سطل زباله داخل اتاق! با پا پرتش کردم آن طرف، حالا که این همه امکانات دارید این سطل آشغال هم مال خودتان. این کار را ظریف هم باید می کرد چون بعدش جواب داد، هم سطل جابه جا شد و هم تخت از کنج درآمد و سیم شارژم به پریز نزدیک تر شد. دیپلماسی ها قاطی پاتی شد و این وسط پارامترها جابه جا شد! بالأخره برای گرفتن امکانات باید از حد یک مترسک، بیشتر عمل کنیم. کاش می توانستم تئوری هایم را بیان کنم. حرفی از دماغ دردسرسازم نمی زدم و فقط افکار و ایده های مربوط به آن را بررسی می کردم. بچه ها من را از اتاق بیرون کردند یعنی بعد از آن الفاظی که آن ها به من گفتند دیگر جای ماندن نبود. آن ها دماغ من را به شهرستان محل تولد من و حتی کوچه پس کوچه هایش ربط دادند و پای آب و خاک و گل من را وسط کشیدند. آن هم با آن لهجه های عجیب و غریبشان! شاید هم من کمی زود عصبی شدم... شما می‌توانید متن کامل سبک زندگی این هفته را در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
پیامبر کوچک خانه ما گلاب بانو گیرم که خودت آدم نیستی نباید بگذاری ما از زندگی لذت ببریم؟ نباید بگذاری یک قطره آب خوش از گلوی ما پایین برود؟ فکر کردی ما چطور می توانیم سر بلند کنیم بین مردم؟ این ها را به برادرش می گفت، بلند بلند، توی عروسی خواهر کوچک ترشان کنار هم ایستاده بودند برای عکس گرفتن. آن قدر گشاد و گنده ایستاد و دست ها را دور از پهلو ها گرفت که جا برای برادرش نباشد؛ برو آن طرف! نمی بینی توی یک عکس جا نمی شویم؟ عکاس دستش را به علامت اینکه جمع تر بایستید تکان داد. عروس چسبیده بود به برادر ساده اش و داماد آویزان از کت و شلوار دست دوز خارجی برادرزن پولدارش بود. سعی کرده بود با یک دست به عروس بچسبد و با دست دیگر برادرزن را نگه دارد! آینده شغلی خودش را در گرو آویزان بودن به این دست و بازوی طلایی می دانست. به برادر ساده امیدی نبود. به نظرش خل وچل می آمد با آن طرز حرف زدنش و لبخندی که انگار گوشه لب ها حک شده بود و پاک نمی شد. طوری گرم دست می داد و احوال پرسی می کرد انگار با جداندرجد آدم آشنا باشد. این طور آدم ها تا ته وجود آدم را می بینند چشم هایشان مثل تلسکوپ عمل می کند؛ چشم می اندازند به حدقه سیاه و سفید و گرد و ساده چشم ها اما تا تهش را بررسی می کنند. انگار که ذره بین انداخته باشند روی آدم. چاپلوسی و من بمیرم و جانم فدایتان هم جواب نمی دهد. اصلا جان کسی را نمی خواهند، بدهی ندهی برایشان فرقی نمی کند. نمی شود به این طور آدم ها که آن قدر صیقل خورده اند که مثل شیشه نازک شده اند چسبید؛ می شکنند و خرابت می کنند. برادر ساده توی بقیه عکس ها اصلا نیست. رفته نشسته کنار مهمانان خودش که انگار وصله ناجور این جماعتند. مهمانانش مثل خودش ساده اند. مهر لبخند نشانی بر لب دارند و مأخوذبه حیا، گوشه ای از حیاط و باغ را نگین طوری دور یک میز نشسته اند. از سر و وضعشان پیداست گرسنه اند اما به میوه و شیرینی و غذا حمله نمی کنند. حریص نیستند. گرسنگی را به همراه دانه های انگور مؤدبانه توی دهان می گذارند و تا برداشتن دانه بعدی سپاسگزارانه سر تکان می دهند. برادر دم گوش بزرگ و پرموی پدر که در زاویه ای از صورت و سبیل های پهنش کنار صورت جا خوش کرده مدام وزوِز می کند؛ می بینی پدر جان؟! این چه بساطی است راه انداخته وسط عروسی! این طوری می خواستی سطح لذتت را با من تقسیم کنی؟ من نمی دانم این کلمات بی دروپیکر را از کجا می آورد و بار ما می کند؟ اینکه معلم نبود! دوید دکتر بشود آن هم نشد. بساط عشق و عاشقی از درس وامانده اش کرد و از قافله طبابت جاماند و شد حکیم عطاری! همنشین هل و گلاب و زیره و زنجبیل! حالا برای ما لفظ قلم حرف می زند و در حالی که دهانش را به قاعده چهار پنج انگشت به این طرف و آن طرف کج ومعوج می کرد، گفت: سطح لذت خودت را بالا ببر! داداش! تا کی می خواهی به این بلعیدن و نوشیدن و پس دادن بگویی لذت؟! فکر نمی کنی برای رفتن باید کمی ایستاد؟ در سایه معانی نفس تازه کرد و جان گرفت؟! مسخره نیست پدر جان؟ برادر ساده عادت داشت یک بار قرمه سبزی را بچشد؛ خب خوب است مثل همیشه، بعد برنج را بریزد توی بشقاب و کمی رویش خورشت بریزد و بیرون ببرد. می گفت: می خواهم تقسیم کنم با دیگران! متن کامل سبک زندگی این هفته را می‌توانید در مجله زن روز مطالعه فرمایید. @zane_ruz
هفته‌نامه زن روز
معلق میان خاطرات گلاب بانو صبح ها دهانش پر از خنده بود. آفتاب از تیغه های باریک لبه پنجره سرک می کشید توی اتاق و می افتاد روی صورتش؛ چند بار نگاه می کرد تا لبه های پرده را با چشم های نیمه خواب آدم تنظیم کند. تندی نور که می افتاد روی مردمک مادر مرده چشمت و چشمت پر آب می شد، پرده را می کشید، چشم های به آب و اشک افتاده را هُل می داد توی استخر نور! – پاشو دیگه تنبل خان! نمی دانم چطور تنظیم می کرد که درست به هدف می زد؛ آفتاب را از درز چشم ها می فرستاد داخل و بعد یک ذره چشم و یک عالمه آفتاب می افتادند مقابل هم؛ چشم می خواست بیرون بدود، می خواست خودش را نجات بدهد. با هم جمع شده بودیم غیبتش را می کردیم؛ همه به این نکته اشاره داشتند؛ بنویس مردم آزار است! بنویس شکنجه گر است! – بابا من یک عمر جنگیده ام... به من می گوید: تنبل خان! هم سن بچه من است و با من مثل بچه اش حرف می زند؛ قرصاتو خوردی مامان؟ راست می گوید حاج سیروس سربندی؛ تو عادت داشتی این طوری حرف بزنی! تازه لیسانست را گرفته ای، به من که تمام شب را جنگیده بودم می گفتی: تنبل! به من که از پشت یک خاکریز از محاصره دشمن برگشته بودم با یک آر.پی.جی و یک مسلسل می گفتی تنبل! می دانی هرکدام از این ها چقدر وزن دارند؟ حتی اگر توی سر آدم باشند؟ می دانی چقدر جا می گیرند؟ حتی اگر واقعی نباشند. اصلا می دانی حمل کردن این ها هزاران کیلومتر پای پیاده چه حالی دارد؟ فکر می کنی با این کاری که کرده ای مفید بوده ای! فکر می کنی شق القمر می کنی با آن راه رفتنت؟ چای آوردن و دارو دادن و قرص نصف کردنت؟ مدام سرت را کج می کنی که؛ پس تشکر چی شد؟ یادت رفت تشکر کنی! متشکرم، سپاسگزارم! پس کی از ما تشکر می کند؟ کی قدر ما را می داند! بنویس عوضش کنن! بنویس از این بخش برود! بنویس همه ما را جان به سر کرده. متن کامل سبک زندگی این هفته را در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz
تصادف فانتزی گلاب بانو ممکن است تصادف شدید باشد. خیلی خیلی شدید. حتی شدیدتر از اونی که اصغر از اول دبستان بهش فکر میکند و همین تصادف شدید باعث میشود که او هر شب تشکش را خیس کند و صبح با جیغ نازک مادر بیدار شود که سعی میکند هم طوری جیغ بزند که دفعه آخرش باشد تشکش را خیس میکند و هم طوری جیغ بزند که اهالی خانه از خواب بیدار نشوند. یک جور جیغ فنی کار کشته با ده پانزده سال سابقه فنی و حرف های ظریف و تمیز و برنده! یک جور جیغ ولوم پایین بنفش کمرنگ با چند تا وای! خاک بر سرم عاقبتم عاقبت شمر شد! اصغر به این فکر میکند که عاقبت شمر هم شب ادراری بچه اش بود و همین باعث شده که همه لعنتش کنند، معذب میشود اما کاری از دستش بر نمی آید. صحنه تصادف او را به وحشت می اندازد؛ میترساندش. هر شب خواب میبیند تصادف شده و دردش را حس میکند. چون که در هر بار تصادف از تخت پایین می افتد، حالا یا با سر یا با پهلو.اینها را سالها بعد در انشایش مینویسد. تجربه تصادف یک جور درد پهلو، سر یا سرشانه با بوی ادرار است که هیچ ربطی به خو نریزی ندارد. اینها استرس های مادراست که وارد ذهنیات او میشود. بعد از پنج تا دختر، اصغر آخری است. برای همین مادر به هر خانه ای میرسد سر تکان میدهد و میگوید: نه! مدرس هاش نزدیک باشد اما اجاره پایین و بزرگی اتا قهای این خانه خیلی خوب است. خواندن ادامه این مطلب را از دست ندهید. @zane_ruz
ضربان های یک زن وسواسی گلاب بانو تازه خانه را مرتب کرده ام. لباس های گلدار بلندم را پوشیده ام. خودم را پرت کرده ام روی کاناپه؛ در حال استراحت هستم. همه چیز برق می زند. امروز روز استراحت من است. هر روز سر کار می روم و تنها دو روز در هفته را می توانم به نظافت بپردازم.روی فرش ها و زیر میز و کنار درز پنجره ها تمیز است. روی زمین هیچ آشغالی هیچ کجا دیده نمی شود. تست چشم ریز می گیرم. یعنی تا جایی که می شود چشم هایم را ریز می کنم که مردمک مانند یک تلسکوپ عمل کند. از یک شی ء به شی ء ای دیگر می پرم؛ دور تا دور اتاق و وسایل.چشم ریز تمیزی را تأیید می کند. حتی یک ذره غبار هیچ کجا نیست. پنجره های دوجداره را محکم بسته ام. درزگیرها را عوض کرده ام که نه صدا داخل بیاید و نه گردوغبار. تست چشم پایین را هم می گیرم؛ این طوری که سر و چانه را بالا می دهم و چشم ها را پایین می آورم. حالت تهدیدآمیزی به هر آنچه در اطراف وجود دارد می گیرم؛ که یعنی چی می تواند باشد پشت آن قاب عکس؟ زیر آن تکه فرش؟ کنار جعبه چوبی تزیینی که از اینجا گوشه اش پیداست؟خیز برمی دارم به سمت جعبه که از همه در دسترس تر است و ناگهان آن را برمی دارم. حتی ذره ای غبار نیست و تمیز است. با حالتی پیروزمندانه از خیر چک کردن پشت قاب عکس ها می گذرم. می دانم تازه گردگیری کرده ام و تمیز است. ✏️✏️ادامه در مجله زن روز.. @zane_ruz
عروس کشان توی خط گلاب بانو تو سربازی، سال های آخر جنگ است و صدام عین سگ پاچه می گیرد. صدایش از دور تو رادیوهای عراقی با بلندگو پخش می شود. بعد از زوزه های طولانی چند نفری هستند که دست می زنند و بعد عربده های صدام می ریزد تو پیچ و تاب آهنگ های عربی یا حبیی، یا حبیی! ناصر از توی سنگر با صدای بلند یاحبیی ها را تکرار می کند و بچه ها قهقهه می زنند. احتمالا در حال ادا درآوردن است با آن شکم گنده اش که صدایت می کنند: بیا تو داش ممد... صدایشان از سمت چپت روی دوش های لاغرت می ریزد. تو با لباس های خاکی و وصله شده و سرشانه هایی لاغر و از عرق بدن، شوره زده و سفید شده توی خاکریز نشسته ای. قیافه ات به آخر های جنگ نمی خورد؛ چشم های درشت سیاهت را دوخته ای به لبه خاکریز ها. از خاکریزی به خاکریز دیگر، سفیدی و سیاهی چشم ها را مثل دو کره اسب کوچک می دوانی. می دانی صدام ول کن نیست، آبرویش رفته، بیچاره شده، تمام قول هایی که داده الکی از آب درآمده، تهران که هیچ، خرمشهر را هم نتوانسته بگیرد. حالا این همه شارت وشورت می کند که پول بیشتری جمع کند اما خودش هم می داند آخر کار است. در ادامه می‌توانید سبک زندگی این هفته را در کانال زن روز بخوانید. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
دربان بهشت گلاب بانو اینکه جلوتر از همه ایستاده؛ مرد بسیار بسیار لاغر و به معنای واقعی کلمه نی قلیان، دایی است. صورتش را تراشیده؛ پوست صورت از لاغری و کم خونی به زردی می زند، استخوان گونه به دو حفره بزرگ اطراف چشم ها می رسد. انگار روی جمجمه پوستی کشیده باشند. کورسوی کم رنگی ته چشمانش برق می زند. توی عکس می خواسته بخندد اما نتوانسته. می گفت که برای من انگار خواب بود بعد از هشت سال خانواده ام را ببینم. اصلا زن ببینم، بچه ببینم. انگار خواب می بینم. چشمانم می خندند اما دهانم باور نمی کند... از شما دعوت می‌کنیم سبک زندگی این هفته را در کانال زن روز بخوانید. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97
کابوس منیر پناهی نگاه به مأمورهای بدرقه که می اندازم، خنده ام می‌گیرد. از این بخت برگشته که ساز ناکوک شده و نمی دانم از کجا و چطور گرفتارش شدم. پای پرونده ام خورده قاتل و چند نفر به گناهکار بودنم شهادت می دهند. چهره هایی که هیچ وقت پیش از این ندیده بودمشان! همه مدارک دلیل واضح و مبرهنی است بر جنایتی که چیزی از آن به یاد ندارم. حرف های شهود و مدارک مستدل معطلم نمی کند برای اثبات جرم. در کسری از ثانیه، انگار همین قدر که سرم را بچرخانم و چشم بر هم بزنم، تصویرها عوض می شوند و زود به قاتل بودنم رأی می دهند. همه چیز درست مثل فیلمی که تندش کرده باشند زود می گذرد. راهم می اندازند سمت زندان. جایی که تا به حال اسمش هم بر زبانم نیامده؛ چه برسد به اینکه محکوم به حبس بین در و دیوارش باشم. زندانی که می دانم بین در و دیوارش آن قدر اوهام به مغزم هجوم می آورند که دیوانه خواهم شد. صداها و نجواهایی در گوشم تکرار می شوند که صاحبشان را نمی توانم پیدا کنم... از شما دعوت می‌کنیم سبک زندگی این هفته را در کانال زن روز مطالعه فرمایید. @zane_ruz ارتباط با ادمین: @zaneruz97