بسم رب الحسین
«یک روضه و یک منبر»
«علی اکبر( ع) زنده است»
کاروان حسینی همیشه در #گذر است علیاکبر هرگز نمیمیرد #شهید_فهمیده علیاکبری بود که خود را به قافلهی عشق، به کاروان حسین زمانه اش رساند.
علیاکبر ها نمیمیرند..
اگر به آنان اعتماد کنیم..... !
باورشان داشته باشیم! ......
استعدادهایشان را بارور سازیم...
دستآوردهایشان را نادیده نگیریم!
بارانی از یأس بر آنان نبارانیم!
خواهیم دید علیاکبرها نمیمیرند و نبرد علیه باطل، همواره در صدر #سرخترین صفحات تاریخ خواهد بود.
نکند ناامیدی در رگهای علیاکبر ها تزریق کنید که با #یزیدیان زمان در یک صف قرار خواهید گرفت.
صادق پیشوایان(ع) :عظِّموا اصحابَکم... اصحاب خود را بزرگ بشمارید.
یک #روضه
علی اکبر (ع) #آینه ای بود که امام (ع) در آن پیامبرش را به نظاره می نشست!
وای از آن لحظه که آینه بشکست و حسین (ع) هزاران پیامبر در میانه میدان می دید!
انگار زیر لب می گفت :
خدا حافظ آینه پیمبر نمای من!
ای کاش می توانستم با جرعه ای آب غبار تشنگی از رخ پیامبرم بزادیم...
بگویید #شمر بیاید، اینه ام بشکست و دیگر مرا علاقه ای به سر و آب و شانه نیست!
التماس دعا
@zarakhsh
هدایت شده از آذرخش
بسم رب الحسین
«یک روضه و یک منبر»
«علی اکبر( ع) زنده است»
کاروان حسینی همیشه در #گذر است علیاکبر هرگز نمیمیرد #شهید_فهمیده علیاکبری بود که خود را به قافلهی عشق، به کاروان حسین زمانه اش رساند.
علیاکبر ها نمیمیرند..
اگر به آنان اعتماد کنیم..... !
باورشان داشته باشیم! ......
استعدادهایشان را بارور سازیم...
دستآوردهایشان را نادیده نگیریم!
بارانی از یأس بر آنان نبارانیم!
خواهیم دید علیاکبرها نمیمیرند و نبرد علیه باطل، همواره در صدر #سرخترین صفحات تاریخ خواهد بود.
نکند ناامیدی در رگهای علیاکبر ها تزریق کنید که با #یزیدیان زمان در یک صف قرار خواهید گرفت.
صادق پیشوایان(ع) :عظِّموا اصحابَکم... اصحاب خود را بزرگ بشمارید.
یک #روضه
علی اکبر (ع) #آینه ای بود که امام (ع) در آن پیامبرش را به نظاره می نشست!
وای از آن لحظه که آینه بشکست و حسین (ع) هزاران پیامبر در میانه میدان می دید!
انگار زیر لب می گفت :
خدا حافظ آینه پیمبر نمای من!
ای کاش می توانستم با جرعه ای آب غبار تشنگی از رخ پیامبرم بزادیم...
بگویید #شمر بیاید، اینه ام بشکست و دیگر مرا علاقه ای به سر و آب و شانه نیست!
التماس دعا
@zarakhsh
بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت.
ازدواج!😭
از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر #شکست ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، #عمامه بر سرم نهاد، #آینه ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و #غبار از دل بزدایم!
عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و #آموزنده را برای آیندگان به یادگار گذارم.
از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم!
چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت #نور خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با #لباسی که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود!
سر و صورتم را بوسه داد و #اشک های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!!
می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!!
اشک هایش را پاک کردم و #پدر_بزرگم را خدا بیامرزی دادم!
به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و #انتظار مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک #شوق به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!!
نُقل مجلس شده بودم و #همگی چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این #شمع پذیرایی می کردند!!
شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت #تنفس یافتم!
لابه لای گفت و گو ها، #خنده ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی #علیرضا نزد #فریبا گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !!
علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود!
خودم را به علیرضا رساندم و #جسم فریبا در آشپزخانه بود اما #روحش حرف های من و علیرضا را استماع می کرد!
وقتی با علیرضا از #ازدواج دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان #نیست آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول #سعدی : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!»
خلاصه!
علیرضا را #پند عاشقی دادم و از ازدواج #غزل خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!!
گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با #مرگ باز نمی شود!!»
انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق #مقتل بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند!
علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ #طلاق، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!»
به بهانه ی #خرید، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به #دستان_ناتوان من باز شود!!
دلش میخواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!!
آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی #عمامه ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!!
پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! :
« خدایا این جوان به یک #طلبه پناه آورده است!
دستش را به دست یک #طلبه داده است تا گره از کارش باز کند!!
می دانم من آبروی نزد تو ندارم!
می دانم وجودم سراسر پلیدی و #شرارت است!
می دانم #شیطانی در لباس #فرشته هایم!
اما تو به چشم های #اشک بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن!
من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی #عمامه ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭»
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم!
اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه #آیه و #روایت و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!!
#عمو، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم #خواستگاری کنی!!!
اشک به چشمان آلوده ام نشست!!
دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!!
با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به #فریبا سپرد!!!
کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم #دلباخته است!!
من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!!
به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در #سجده شکر یک دل سیر گریه کردم!!
خدایا تو را به تمام بزرگی هایت #سپاس که صدای این طلبه #روسیاه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را #پاسبانی کردی!!!
علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!!
بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و #آلوده ترین بنده اش را #واسطه خیر قرار داد!!
آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است :
«من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... »
👇👇👇👇
بسم رب الحسین.
#نغمه_های_حسینی
«دروازه بان بوده ام!»
از امیر مؤمنان (ع) پرسیدند :
«یاعلی! #چگونه علی شدی ؟» فرمود : کنتُ بوّابا علی قلبی...#دروازه بان قلبم بودم!
صادق پیشوایان :
القلب حرم الله فلا تسكن حرم الله غير الله :
دل حرم خداست ، پس در #حرم خدا، غير خدا را جای مده .
( بحار الانوار، ج 70، ص 25.)
وقتی که دلَت #قبرستان آدم ها بشود!
وقتی برق درهم و دینار چشم دلت را کور کند!
دیگر #آینه دلت، خدا را نشان نمی دهد!
مراقب باش قلبت، پناهگاه #اهریمن نشود!
#روضه مسلم بن عقیل :
دل من بر سر این دار، صفایی دارد
وه که این شهر چه بام و چه هوایی دارد
خانه ی پیرزنی خلوت زاویه من
هر که شد وحی به او، غار حرایی دارد
شب که شد داد زدم کوفه میا کوفه میا
مرغ حق در دل شب صوت رسایی دارد
پیکرم تا به زمین خورد صدا کرد حسین
شیشه از بام که افتاد صدایی دارد
پشت دروازه مرا فاتحه ای مهمان کن
تا بدانند که این کشته خدایی دارد
هم سرم بی بدن و هم بدنم بی کفن است
حالم از قسمت آینده نمایی دارد
التماس دعا.
@zarakhsh
بسم رب الحسین
#نغمه_های_حسینی
«علی اکبر( ع) زنده است»
کاروان حسینی همیشه در #گذر است. علیاکبر هرگز نمیمیرد! #شهید_فهمیده ، علیاکبری بود که خود را به قافلهی عشق، رساند.
علیاکبر ها نمیمیرند..
اگر به آنان اعتماد کنیم..... !
باورشان داشته باشیم! ......
استعدادهایشان را بارور سازیم...
دستآوردهایشان را نادیده نگیریم!
بارانی از یأس بر آنان نبارانیم!
خواهیم دید علیاکبرها نمیمیرند و نبرد علیه باطل، همواره در صدر #سرخترین صفحات تاریخ است.
نکند ناامیدی در رگهای علیاکبر ها تزریق کنید که با #یزیدیان زمان در یک صف قرار خواهید گرفت.
صادق پیشوایان(ع) :عظِّموا اصحابَکم... اصحاب خود را بزرگ بشمارید.
یک #روضه
علی اکبر (ع) #آینه ای بود که امام (ع) در آن پیامبرش را به نظاره می نشست!
وای از آن لحظه که آینه بشکست و حسین (ع) هزاران پیامبر در میانه میدان می دید!
انگار زیر لب می گفت :
خدا حافظ آینه پیمبر نمای من!
ای کاش می توانستم با جرعه ای آب غبار تشنگی از رخ پیامبرم بزادیم...
بگویید #شمر بیاید، اینه ام بشکست و دیگر مرا علاقه ای به سر و آب و شانه نیست!
التماس دعا
@zarakhsh