eitaa logo
آذرخش
56 دنبال‌کننده
353 عکس
377 ویدیو
99 فایل
سعید لطیفی _طلبه حوزه علمیه خراسان: 1️⃣فلسفه 2️⃣کلام و عقاید 3️⃣روان شناسی 4️⃣سیاسی و اجتماعی 5️⃣زبان و ادبیات فارسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی... دیگر به اینجایم رسیده است! ضعیف و رنجور شده بود! چشم هایش از دل خونش خبر می داد سیاهی زیر چشمانش، اشک های پنهانش اش را فریاد می زد! آنقدر حرف زور شنیده بود!!! آنقدر تو سری خورده بود که به نفس اش لگد مال شده بود! آنقدر زمین خورده بود که دیگر نمی توانست کمر راست کند!!! تنها مانده بود!!! تنهای تنها!!! تنهایی، بهار زندگی اش را خزان کرده بود. به شدت محتاج خورشیدی بود که گرمای حضورش یخ های تنهایی را ذوب کند! دیگر جانش به لبش رسید و به دادگاه کرد!! دردهایش را در محضر با اشک هایش فریاد زد.. قاضی از او خواست تا عریضه ای بنوسید... با اشک هایش، نامه ای نوشت و تحویل قاضی داد!! چشمان پرمهر قاضی به خیره شده بود : «به نام قاضی مهربان و بخشایشگر. جناب قاضی: به تو شکایت می کنم از دست نَفسی که مُدام مرا به بدی می‌دهد.... به سوی می شتابد و مرا به دنبال خودش می کشاند... نَفس بی چشم و رویی که به گناهان طمع دارد و از اینکه خودش را در معرض تو قرار می دهد نمی ترسد! می دانم یک روز پای مرا به جاده باز خواهد کرد........ ! جناب قاضی: شکایت دارم از دشمنی که گمراهم می کند و که مرا به بی راهه می کشاند! شیطانی که سینه ام را از وسوسه پُر کرده و های خطرناکش قلبم را فراگرفته است! شیطانی که دست مذاکره با داده! دنیا را برایم می کند! بین من و بندگی پرده می افکند تا پشتم را به خاک مالد! جناب قاضی! شکایت دارم از وامانده ای که سنگ شده است اما باز هم با وسوسه ها زیر و رو می شود! به جای اینکه لباس نور و بپوشد لباس و نافرمانی به تن کرده است! جناب قاضی! شکایت دارم از خشکیده ای که اشک معنوی نمی ریزد و در عوض به آنچه می پسندد خیره گشته است! آقای قاضی: لاحولَ ولاقوةَ الا بِقُدرَتک... از این زورگویان حقم را بگیر که من قدرتش را ندارم...... (بازنویسی بخشی از مناجات الشاکین امام سجاد علیه السلام). التماس دعا 🙏 @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت. ازدواج!😭 از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، بر سرم نهاد، ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و از دل بزدایم! عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و را برای آیندگان به یادگار گذارم. از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم! چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت‌! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود! سر و صورتم را بوسه داد و های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!! می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!! اشک هایش را پاک کردم و را خدا بیامرزی دادم! به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!! نُقل مجلس شده بودم و چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این پذیرایی می کردند!! شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت یافتم! لابه لای گفت و گو ها، ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی نزد گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !! علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود! خودم را به علیرضا رساندم و فریبا در آشپزخانه بود اما حرف های من و علیرضا را استماع می کرد! وقتی با علیرضا از دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!» خلاصه! علیرضا را عاشقی دادم و از ازدواج خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!! گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با باز نمی شود!!» انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند! علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ ، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!» به بهانه ی ، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به من باز شود!! دلش می‌خواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!! آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!! پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! : « خدایا این جوان به یک پناه آورده است! دستش را به دست یک داده است تا گره از کارش باز کند!! می دانم من آبروی نزد تو ندارم! می دانم وجودم سراسر پلیدی و است! می دانم در لباس هایم! اما تو به چشم های بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن! من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭» در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم! اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه و و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!! ، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم کنی!!! اشک به چشمان آلوده ام نشست!! دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!! با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به سپرد!!! کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم است!! من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!! به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در شکر یک دل سیر گریه کردم!! خدایا تو را به تمام بزرگی هایت که صدای این طلبه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را کردی!!! علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!! بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و ترین بنده اش را خیر قرار داد!! آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است : «من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... » 👇👇👇👇