بسمه تعالی
سفر نامه پایتخت.
ازدواج!😭
از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر #شکست ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، #عمامه بر سرم نهاد، #آینه ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و #غبار از دل بزدایم!
عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و #آموزنده را برای آیندگان به یادگار گذارم.
از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم!
چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت #نور خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با #لباسی که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود!
سر و صورتم را بوسه داد و #اشک های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!!
می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!!
اشک هایش را پاک کردم و #پدر_بزرگم را خدا بیامرزی دادم!
به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و #انتظار مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک #شوق به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!!
نُقل مجلس شده بودم و #همگی چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این #شمع پذیرایی می کردند!!
شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت #تنفس یافتم!
لابه لای گفت و گو ها، #خنده ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی #علیرضا نزد #فریبا گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !!
علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود!
خودم را به علیرضا رساندم و #جسم فریبا در آشپزخانه بود اما #روحش حرف های من و علیرضا را استماع می کرد!
وقتی با علیرضا از #ازدواج دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان #نیست آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول #سعدی : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!»
خلاصه!
علیرضا را #پند عاشقی دادم و از ازدواج #غزل خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!!
گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با #مرگ باز نمی شود!!»
انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق #مقتل بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند!
علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ #طلاق، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!»
به بهانه ی #خرید، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به #دستان_ناتوان من باز شود!!
دلش میخواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!!
آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی #عمامه ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!!
پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! :
« خدایا این جوان به یک #طلبه پناه آورده است!
دستش را به دست یک #طلبه داده است تا گره از کارش باز کند!!
می دانم من آبروی نزد تو ندارم!
می دانم وجودم سراسر پلیدی و #شرارت است!
می دانم #شیطانی در لباس #فرشته هایم!
اما تو به چشم های #اشک بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن!
من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی #عمامه ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭»
در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم!
اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه #آیه و #روایت و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!!
#عمو، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم #خواستگاری کنی!!!
اشک به چشمان آلوده ام نشست!!
دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!!
با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به #فریبا سپرد!!!
کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم #دلباخته است!!
من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!!
به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در #سجده شکر یک دل سیر گریه کردم!!
خدایا تو را به تمام بزرگی هایت #سپاس که صدای این طلبه #روسیاه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را #پاسبانی کردی!!!
علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!!
بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و #آلوده ترین بنده اش را #واسطه خیر قرار داد!!
آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است :
«من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... »
👇👇👇👇
آذرخش
بسمه تعالی
انگار همین دیروز بود!
یادش بخیر شب عید #مبعث سال گذشته بود که در حرم مطهر امام رضا (ع) بیتوته داشتیم و همان شب استاد #نظافت،دستانم را در دست دوستی جدید و #رفیقی همراه گذاشت!
دوستی که مایه خیر و برکت فراوان بوده است !
#عمامه ام را می گویم!
به پیروی از پیامبر رحمت «#سحاب» نامش نهادم و به راستی که چون ابر سایه رحمت و #مغفرت برسرم افکنده است.
کبوتر خوش یُمنی که چون بر شانه ام نشست، شعله محبت، میان من و مردم افکند با آنکه هرگز لایق چنین #نعمتی نبوده و نیستم!
او آمد و زمینه رشد و نوکری مرا فراهم کرد!
گره از کار مردم گشودم!
میان دو خصم، پرچم #آشتی برافراشتم! گوش دل به دردهای جوانان سپردم.
و اين ها همه توفیقی بود که هرگز لایق آن نبودم!
همه اینها به کنار!
عمامه، نفس لوامه #مجسم است!
نمی گذارد از جاده #بندگی خارج شوی و اگر هم شیطان تو را به #بیراهه کشاند ، آژیز خطر خواهد کشید !!
هربار که بر سرم می گذارم یا نگاهم به او دوخته میشود انگار یک #سروش غیبی در دلم نواخته می شود:
«حواست هست من تاج مصطفی (ص) هستم و تو شاگرد مکتب اویی!! 😔😭»
هرگاه #سرافکنده می شوم!
هرگاه چنگال #تنهایی گلویم را می فشارد!
هرگاه به درگاه خدا می روم
عمامه ام را بغل می گیرم و گاه خدا را به آبرویش سوگند بدهم !
#دلنوشته
@zarakhsh