eitaa logo
آذرخش
55 دنبال‌کننده
385 عکس
407 ویدیو
101 فایل
سعید لطیفی _طلبه حوزه علمیه خراسان: 1️⃣فلسفه 2️⃣کلام و عقاید 3️⃣روان شناسی 4️⃣سیاسی و اجتماعی 5️⃣زبان و ادبیات فارسی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی زیبای بی عاطفه! نمی خواهم از ساز وکار دنیای ، شکایت کنم! نمی خواهم با حرف هایم پای و ناامیدی به خانه ی دلت باز شود! فقط دلم می‌خواهد چند خطی دنیایمان را نقد کنم و شاید بهتر است بگویم نه دنیایمان!! چراکه دنیای بسیار از فرزندان آدم همان خدایشان است!! شاید زبان هایشان یکتا پرست باشد اما زبان بدنشان همچنان بت پرستی دارد!! چه دشوار است حرف هایم برای کسی که خدایش را دنیایش قرار داده است! چه بی رحمی دارد! در گوشه ای از این دنیا کودکی،با بوسه های پدر غرق در آسایش، سر بر بالین گرم و نرم می گذارد و خواب هزار می بیند! آن سوی این دیار، کودکی را می شناسم که سر بر زانوی زخمی مادرش می گذارد و با یاد آخرین ی پدر، با چشمان بارنی به خواب فرومی رود! و کابوس دیو های داری را می بیند که همه هستی اش را نشانه گرفته اند! جذاب بی رحم، زیبای بی عاطفه! از صفحه‌ی دل بر صفحه‌ی سفید کاغذ عجب تعبیری فوران کرد! عجب رفتار دارد این دنیای ما! با زیبایی های فریبایش تو را می فریبد! قلبت را به اسارت برده و تو را در کوره هایت می سوزاند! گرم محبوب ات را می ستاند و اصلا برایش مهم نیست که در سرمای غوطه ور ات سازد! چه قدر بی رحم است! های بی کران و جنگل های حاصلخیز جامه ای سبز آبی بر اندام آن پوشانده اند اما کودکی در همین دنیا از فرط قحطی و محرومیت استخوان هایش به پوست می رسد! دنیایی که آدم هایش گشتن را قبیح می دانند اما کودک کشی ها را نادیده می انگارند! دنیایی که سکه ها و سکه داران، و محترم هستند! دنیایی که در جواب خانه ی پر مهر پدری،خانه ی می سازد! دنیایی که همه از او نالان و پيوسته به سویش شتابان اند! دنیایی که (ع) برای دادنش لحظه شماری می کرد! دنیایی که هرچه روزیت کند به نیکو ترین شکل، یک روز تمام و کمال آنان را می ستاند! دنیایی که فقط به نام خدا، برای خدا و در برابر چشمان خدا می‌توان با او مدارا کرد! دردی که فقط دوایش، مرگ و معاد است! @zarakhsh
بسمه تعالی نقطه ضعف! شیطان، به نیکی می دانست که نقطه ضعف و حوا، است! دست روی همان نقطه ای گذاشت که قرار بود آنان را به ببرد اما سر از درآورند! سپس شیطان آن دو را وسوسه کرد.... و گفت: «پروردگارتان شما را از این نهى نکرده مگر بخاطر این که (اگر از آن بخورید،) هر دو خواهید شد، یا (در بهشت)  خواهید ماند.» (اعراف/20) ای پسر آدم : مراقب نقطه ضعف هایت باش نکند مثل پدرت زمین بخوری ...! @zarakhsh
بسمه تعالی سفر نامه پایتخت. ازدواج!😭 از آن روز که یوسف کنعانی ما (عج)، بر ها و کوتاهی هایم چشم فروبست و با بزرگ منشی، بر سرم نهاد، ای شفاف و صادق، فراروی من نهاد تا صبح و شام، سيمای درون را به تماشا بنشینم و از دل بزدایم! عمامه، دفتری نو برمن گشود تا خاطرات ارزنده و را برای آیندگان به یادگار گذارم. از آخرین سفرم به تهران دوازده سال می گذشت! و 5 سال بود که عمویم را ندیده بودم! چون خبر به گوش عمو رسید با سرعت خودش را به من رساند! در برخورد اول مرا نشناخت‌! حق داشت که نتواند مرا بازشناسد! آنهم با که هیچ گاه مرا درآن ندیده بود! سر و صورتم را بوسه داد و های پنهانش را به روشنی دیدم!! بسیار از طلبه شدنم خرسند بود!! می گفت : بوی پدرم را می دهی!! یاد پدرم را زنده کردی!! اشک هایش را پاک کردم و را خدا بیامرزی دادم! به منزل رسیدیم و همه اقوام و خویشان گِرد هم جمع بودند و مرا می کشیدند!! چون به درون خانه پا نهادم اشک به چشمانم نشست!! کودکان قد و نیم قدی را دیدم که اصلا نمی شناختم!! 5 سال بود که خویشان تهرانی را ندیده بودم!!! نُقل مجلس شده بودم و چشم به دهان من دوخته بودند! از همه کس و همه چیز می پرسیدند و پروانه وار از این پذیرایی می کردند!! شعله احوال پرسی ها که فروکش کرد بحث های دیگری به کرسی نشست و من فرصت یافتم! لابه لای گفت و گو ها، ها، قهقهه ها، شستم خبر دار که گلوی نزد گیر کرده است، از قضا فریبا هم یک دل نه صد دل، عاشق شده است !! علیرضا پسرِ عموی من و فریبا هم دخترِ عمویِ دیگر من بود! خودم را به علیرضا رساندم و فریبا در آشپزخانه بود اما حرف های من و علیرضا را استماع می کرد! وقتی با علیرضا از دَم زدم، فریبا خودش را به ما نزدیک تر کرد تا خوب استراق سمع کند! حالش را درک می کردم! عاشق شده بود و انسان آنکس که عاشقی را سرزنش کند به قول : « تو خود چه جانوری کز عشق بی خبری؟!!» خلاصه! علیرضا را عاشقی دادم و از ازدواج خواندم! آرام آرام دامن بحث را کوتاه کردم و راز پنهانی که در دل داشت آشکار ساختم!! گفتمش : « شما، دل را به دل فریبا گره زده ای!! آنهم گره ای که جز با باز نمی شود!!» انگار منتظر بود ، کسی برایش از عشق بخواند تا اشک بریزد و مجلس روضه به پا کند! علیرضای سی ساله ما، راننده تاکسی بود و تجربه تلخ ، زخمی عمیق بر سینه اش انداخته بود!! «با هرکه شدم سخت به مهر آمد سست!!» به بهانه ی ، از خانه بیرون زدیم و سفره دلش را برایم باز کرد!! 8سال از من بزرگتر بود اما در برابر من می گریست!!! و امید داشت گره اش به من باز شود!! دلش می‌خواست ازدواج کند اما کسی را نداشت که مشکلات اش را با او درمیان گذارد!! آرام اش کردم و قول شرف دادم از آبروی ام برایش مایه بگذارم و همین امشب او را به مراد دلش برسانم!!! پله ها را آرام آرام بالا می رفتم و در دل با خدا مناجات می کردم!! : « خدایا این جوان به یک پناه آورده است! دستش را به دست یک داده است تا گره از کارش باز کند!! می دانم من آبروی نزد تو ندارم! می دانم وجودم سراسر پلیدی و است! می دانم در لباس هایم! اما تو به چشم های بارم نگاه کن! از تقصیرات من بگذر و دعای من را در حق این جوان مستجاب کن! من بی آبرویی بیش نیستم اما تو به آبروی ام مرا ببخش و تلاش مرا در حق این جوان به نتیجه برسان... 😭» در حال و هوای خودم بودم که ناگهان خود را طبقه چهارم یافتم! اشک از گونه هایم پاک کردم و پدر داماد را صدا زدم. هرچه و و شعر و آموخته داشتم به کار بستم!! ، ریش هایش را خاراند وگفت : «حال که پیش قدم شده ای باید خودت هم فریبا را از برادرم کنی!!! اشک به چشمان آلوده ام نشست!! دلم را التماس می کردم که بارانی نشود!! با پدر عروس، هم سخن شدم و رضایتش را اعلام کرد و ریش و قیچی را به سپرد!!! کار تمام بود!! می دانستم فریبا هم است!! من بیلط قطار گرفته بودم و باید آماده رفتن می شدم!! به بهانه جمع کردن وسایل، خود را به گوشه اتاق رساندم و در شکر یک دل سیر گریه کردم!! خدایا تو را به تمام بزرگی هایت که صدای این طلبه و دل شکسته را شنیدی و آبروی عمامه اش را کردی!!! علیرضا که روی زمین بند نمی شد مرا به راه آهن رساند و حسابی سپاسم گزارد!! بارها گفتم که من هیچ کاری برایش نکرده ام، این خدا بود که اشک هایش را دید و ترین بنده اش را خیر قرار داد!! آخرین جمله ای که به علیرضا گفتم، اولین حقیقت زندگی من است : «من خسی بی سر و پایم که به سیل افتادم آنکه می رفت مرا هم به دل دریا بُرد.... » 👇👇👇👇