⚽️ لیگ برتر فوتبال/ دیدار معوقه هفته پنجم
🔸 نساجی - پرسپولیس
🕑 امروز ساعت ۱۵ از شبکه سه سیما
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
❌لطفا شیشههای شکستتون و تو کیسه زباله مشکی نریزید! 🔹بریدگی دست رفتگرها با شیشه خیلی زیاد شده متا
#پیشنهادبجا👌
سلام
پیشنهادمن به مردم اینه که امیدنباشیم شهرداری طرح تفکیک زباله بزاره ویا سطل جداگونه بزاره توکوچه ها که اینکارها نیاز به فرهنگ سازی وهزینه داره ماخودون ازخونه خودشروع کنم مثلا ما چندین سال هه پوست میوه وتفاله چایی وکلا اشعالهای تر رو توباغچه خونه چال مکنم که این یک نوع کودهست برای درختامون که اتفاقا خیلی پرثمروپرمیوه هستن وسطل اشغال هم بونمگیره وفقط آشغال خشک مثل کاغذ واینا دارم فکر کنم علتی که بعضیها آشغال شون رو زودتر بیرون مزارن وروز خودش نمزارن همین بوی بد سطل هه که ازمواد تربه عمل میاد
@zarrhbin
ذرهبین درشهر
❌لطفا شیشههای شکستتون و تو کیسه زباله مشکی نریزید! 🔹بریدگی دست رفتگرها با شیشه خیلی زیاد شده متا
#یک_پیشنهاد👌
باعرض سلام و ادب و احترام
پیرو حادثه ای که منجر به زخمی شدن پاکبان عزیز شده بود میخواستم پیشنهادی مطرح کنم که از بروز این حادثه ها جلوگیری کند همه ما تو خونه جعبه و کارتن داریم از جعبه بیسکویت تا جعبه دارو، جعبه لوازم خانگی و... ما میتونیم این جعبه ها رو نگهداریم وقتی خدایی نکرده چیزی شکست توی این جعبه ها بریزیم و درش رو چسب بزنیم یا با یه تیکه نخ ببندیم و چه بهتر که روش بنویسیم خورده شیشه یا خطر این جوری نه دست کارگری زخمی میشه نه حيوانات زبون بسته ای که تو زباله ها دنبال غذا میگردن دهان و زبونشون زخمی میشه. و از مردم عزیزخواهش میکنم که تفکیک زباله انجام بدید تو خونه ها پره از کیسه پلاستیک میتونیم به وسیله اونا تفکیک زباله انجام بدیم.
ممنون از کانال ذره بین در شهر
#ارسالی
@zarrhbin
❌اعتراض معلمان بسته حمایتی به عدم انعقاد قرارداد و پرداخت حقوق
❌جمعی از معلمان بسته حمایتی با حضور در آموزش و پرورش اردکان نسبت به بی توجهی مسئولین به عدم انعقاد قرارداد و پرداخت حقوق شان اعتراض کردند.
❌با گذشت بیش از چهار ماه از سال تحصیلی معلمان بسته حمایتی شاغل در مدارس اردکان تاکنون نه تنها حقوقی دریافت نکرده اند بلکه با آنان هیچ گونه قراردادی بسته نشده است.
@zarrhbin
*درخشش تیم بدمینتون صنایع اردکان با جوانان بومی خود*
از هفته ششم لیگ برتر بدمینتون مردان ایران تیم صنایع اردکان با نتیجه قاطع ۵ بر صفر تیم ذوب روی زنجان را شکست داد.این مسابقه که عصر امروز در محل سالن اختصاصی شهید جواد فتاحی اردکان برگزار شد با نمایش درخشان عباسعلی بهجتی و علیرضا رضاپور در مقابل ملی پوشان زنجانی همراه بود. ویک بار دیگر ثابت کرد اعتماد به استعداد های بومی تو چه حد راهگشا خواهد بود.
تیم اردکان با این برد توانست موقعیت خودرا در جدول مسابقات استحکام بخشد.گفتنی است مربیگری تیم زنجان برعهده آقای غلامرضا باقری مربی تیم ملی جوانان ایران است.
@zarrhbin
📌 سهام عدالت خود را نفروشید؛ تسهیلات ویژه در راه است
🔹سخنگوی شرکتهای سرمایه گذار استانی سهام عدالت: توصیه میکنم سهامداران عدالت فروش سهام خود را در مرحله آخر قرار دهند، زیرا بزودی زیر ساختهای لازم برای دریافت تسهیلات بانکی از طریق سهام عدالت فراهم میشود.
🔹ارزش سهام عدالت سهامدارانی که روش غیر مستقیم را انتخاب کرده اند بیشتر از روش مستقیم است./مهر
@zarrhbin
طرح مجلس برای منسوخ شدن تغییر ساعت رسمی
🔹نمایندگان مجلس طرحی را تدوین کردند که در صورت تصویب آن قانون تغییر ساعت رسمی کشور منسوخ میشود و ساعت رسمی کشور به قبل از این قانون برمیگردد.
@zarrhbin
📚 احسن_القصص
📌گریختن حضرت عیسی علیه السلام از احمق
روزی مردی،حضرت عیسی علیه السلام را دید که باعجله و شتابان به جانب کوهی می گریزد.
با تعجب به دنبال او دوید و گفت:برای چه فرار میکنی؟ از بهر رضای خدا لحظه ای به ایست و بگو!
حضرت عیسی فرمود: از احمق می گریزم، برو و مانع من نشو.
مرد پرسید: مگر تو نیستی که کر و کور را شفا دادی و نفس مسیحایی ات مرده را زنده کرد؟
و در مشتی گِل دمیدی و آن گِل ها را تبدیل به پرنده کردی؟
پس تو هرچه خواهی می کنی که ای روح پاک!
حضرت مسیح گفت: به ذات پاک خداوند و به صفات پاکش سوگند می خورم:
که اسم اعظم خداوند را که اگر بر کوه بخوانم بی تاب می گردد...
اما نه یک بار که هزار بار از روی مهر و محبت بر دل احمق خواندم،ولی سودی نداشت!
مرد پرسید: حکمت چیست؟ چرا دعایت آن جا اثر کرد ولی این جا درمانی نکرد؟
گفت: رنج احمقی، قهر خداست ولی رنج کوری، ابتلاست...
ابتلا و بیماری رنجی است که باعث رحم دیگران می شود
اما احمقی رنجی است که باعث زخم و قهر دیگران می گردد و مانند داغِ خداوند است که بر جان هرکس بخورد، همچون قفلی که مهر و موم شده باشد هیچ دستی نمی تواند برای آن چاره ای بیابد!
امام علی علیه السلام:
از احمق بر حذر باش ؛ زيرا آدم احمق، خودش را اگر چه بدكار باشد نيكوكار مى داند
و ناتوانيش را زيركى و شرّ و بديش را خير و خوبى مى شمارد.
همچنین فرمود:
#آدماحمق ، با تحقير و خوارى هم درست نشود.
@zarrhbin
❖
فقط یک نگاه 🍁
"خداوند" کافی ست🌹
برای گشوده شدن
یک یک درهای
بسته ی زندگی مون
آن نگاه و نظر بلند را
برای شما آرزو می کنم ...
عصر اولین آدینه🍁☕️
زمستانی تون پر مهر🌹
@zarrhbin
📌 " امید ابوالحسنی "
💠فرهنگ 《سبیل گرو گذاشتن》
💭مادرش کُرد است و پدرش ترک . پسرک سه ساله بود که او را به مهدکودک گذاشتند . بچهها فارسی را با لهجهی غلیظ کرمانی حرف میزدند. پنجساله بود که با پدرش ترکی صحبت میکرد، با مادر و برادرش کردی و با بچههای همکلاسی فارسی . نامش #امید بود . مادرش دائم میگفت ما در این شهر غریبیم. هوای کرمان به او سازگار نبود. به همسرش میگفت :" کاری بکن تا به مهاباد برگردیم. به ارومیه برگردیم." مرد ژاندارم بود و زن خانهدار . مرد به زن میگفت :" آخر بندهی خدا ، من که به خواست خودم به این شهر نیامدم. تبعیدم کردند." بالاخره زن در طول چند سال آنقدر گفت و گفت تا روسا به تقاضای مرد رضایت دادند. مرد به ارومیه منتقل شد؛ یعنی پس از هشت سال به ارومیه برگشت. زن اصالتا اهل روستای چناقلو بود؛ روستایی نزدیک مرز ترکیه. از بخش نازلو. #امید فقط چندبار به آن روستا رفته بود . آنجا هرگز ساکن نبود .
💭نام پدرش علی بود. علی ابوالحسنی . مادرش چهار فرزند آورده بود. بچهی اول دختر بود .
اسمش را #آرزو گذاشتند. آخر ، زن و شوهر آرزوها داشتند. آرزوهای دور و دراز . فرزند دوم پسر بود. نام #ایوب را برایش برگزیدند. ایوبی که باید صبر ایوب را هم میداشت. چون علاوه بر معلولیت ، کر و لال هم بود . در دوره کودکی چشمهایش هم مشکل پیدا کرد. با وجود آنکه چشمهایش را عمل کردند ، بینایی یک چشمش را کامل از دست داد و نابینا شد . چشم دیگرش اندک سویی داشت. پدر و مادر بدون اینکه بدانند ، اسمش را ایوب گذاشتند. آنها نمی دانستند که ایوب آنها باید صبر ایوب داشته باشد . #امید سومین فرزندی بود که در کرمان به دنیا آمد . پس از او فرزند سومشان " #افسانه" پا به این جهان گذاشت.
💭سرانجام پس از هشت سال اقامت در کرمان، مرد به شهر خودش ارومیه منتقل شد . مادر امید راضی بود . میگفت ؛ " حالا در شهر خودم هستم . پیش قوم و خویشهای خودم . حالا دیگر غریب نیستم . پیش همزبانهایم هستم . تا مهاباد و روستای چناقلو راهی نیست . به سقز و سردشت پیش بستگانم میروم . بچههایم از بیکسی در آمدند." محمد پدربزرگ امید ، دَه بچه و دو همسر داشت. صدیقه ، جعفر و خدیجه از یک مادر بودند. کلثوم ، داریوش ، خسرو، کمال ، سعید ، کامران و جمال از مادر دیگر.
خدیجه و کلثوم در سقّز ساکن بودند. داریوش و خسرو در مهاباد . کمال ، سعید و کامران در سردشت و جمال به رحمت خدا رفته بود . آرزو با نادر مجیدی ازدواج کرد و در مهاباد ساکن شد. فرزندانی آورد که آنها را "میلاد" و "صدف" نام نهادند. مادر از زندگیاش راضی بود . در ولایت خودش بود. با زبان خودش صحبت میکرد. زبان او کردی بود . کردی، فرهنگ او بود . فرهنگی غنی و سرشار از مهربانی و مردمدوستی . سرشار از انساندوستی و همبستگی قومی . تنها ناراحتی زن ، بچهی معلولش بود . خداوند را شکر میکرد . صبور بود . خودش هم #ایوبزمانه بود . شوهرش فردی درستکردار بود. #ژاندارمیسختکوش ، درستکار و مهربان . هرگز رشوه نمیگرفت. ران مرغ حرام را به خانه نمیآورد.
💭مستاجر بودند. یک سوم حقوق مرد بابت کرایه خانه پرداخت میشد . او هم شاکر خدا و خدمتگزار دولت و ملت بود. میگفت هرگز ریالی از کسی نگرفته است. زندگیاش را پاک میخواست. همه در کمال صمیمیت و آرامش دور هم زندگی میکردند. مرد خودش هم تُرک و کُرد بود. پدرش ترک بود و مادرش کرد. همزیستی از این عالیتر نمیشود.
💭سال ۱۳۷۸ بود. مرد ژاندارم احساس ناراحتی میکرد. پادرد داشت. دستهایش هم درد میکرد . استخوان درد میگرفت . بالاخره معلوم شد سرطان پوکی استخوان دارد. معالجات دلهرهآور شروع شد. اندک سرمایه و پساندازی که بود ، خرج دوا و دکتر شد. شیمی درمانی فایده نکرد. مرد بیوفا بود. زن و چهار فرزندش را تنها گذاشت. بار مسافرت را بست و از گرفتاریهای زمانه فرار کرد.
تنهایی به دیار یار رفت . صبر و تحمل بار گران را نداشت . امانت را گذاشت و در زیر خاک مدفون شد . زن روی تربت شوهرش افتاد و از تنهایی زار زد . وقتی چشمهایش را باز کرد ، دید در دیار خودش غریب است. پیوندهای فامیلی برای اجاره خانه کارساز نبود . آرزو عروس شده و رفته بود . مادر از ازدواج دختر راضی بود . از او انتظاری نداشت. آرزو مهاباد ساکن شد. ایوب هم خاکنشین بود. افسانه هم دختر بچهای بیش نبود. مادر ماند و " #امید" .
💭امید پانزده ساله بود که فهمید باید نانآور خانواده باشد . مدرسه را رها کرد . غیرتش اجازه نمیداد مادرش به دریوزگی بیفتد . او کارگری را پیشه کرد. چند سال کارهای متعددی را پیشه کرد . لقمه نانی به خانه میآورد.
حقوق بازنشستگی پدر ناچیز بود و مخارج ، هنگفت و سنگین . یک بچه معلول و صاحبخانهای پولخوار . امید هجده ساله بود که گواهینامهی رانندگیاش را گرفت.
👇👇👇
👆👆👆
💭در ارومیه راننده تاکسی شد . برای قوم و خویش رانندگی میکرد و به ازای هر یک تومان کرایه ، ۳.۵ ریال حقّ شوفری میگرفت . داییها میآمدند و میرفتند . عموها و خالهها اندک محبتی میکردند. در دوره و زمانهای که همه گرفتار کاروبار خویشاند ، تمام امیدهای مادر به #امید بود. سرانجام امید با کلی قرض و وام ، صاحب تاکسی شد . نصف درآمد صرف بازپرداخت اقساط و بدهیها میشد. #افسانه روزبهروز بزرگتر میشد. چهرهای زیبا و گلگون داشت . افسانه مثل تمام دختران کرد #باشرم و #حیا بود . نمونهی کامل یک دختر کرد و ترک بود.
💭با ملاحت ، زیبا، عفیف، پاکدامن و غیرتی بود. مدرسه میرفت ، اما کمک کار مادر بود . در خیاطی به او کمک میکرد. مهربان بود و به برادر معلولش میرسید. امید خیلی مواظب خواهرش بود. افسانه را بسیار دوست میداشت. برای او هم برادر بود و هم پدر . افسانه به شانزده سالگی رسیده بود و امید ۲۱ سال داشت . روزی مادر به امید گفت امروز عصر مهمان دارند و باید برای پذیرایی خرید کند . امید از مادرش پرسید :" مهمانها چه کسانی هستند؟" مادر گفت :" داییها..." پسر پرسید :" چهخبر است ؟ چرا عصر میآیند ؟ خوب شام بیایند!" مادرگفت :" آنها با مردی میآیند . مردی که برای #خواستگاری میآید !" امید برآشفت و گفت :" خواهرم محصل است. درست است که پدر نیست ، من که هستم !"
💭رگ همت کُردی و ترکیاش به جوش آمد و به مادرش گفت به مهمانان بگوید افسانه ازدواج نمیکند . مادر گفت که نمیتواند روی حرف برادرانش حرف بزند. سرانجام مهمانها عصر آمدند. داییها #داماد را معرفی کردند : مردی ۵۵ ساله ! امید و مادرش ابتدا فکر کردند او پدر داماد است ، اما معلوم شد خواستگار است. آن مرد سخت شیفتهی افسانه شده و با خودش فکر کرده بود خانوادهاش به سبب شرایط سخت اقتصادی ، او را ارزان میفروشند. امید و مادرش به سختی مخالفت کردند. افسانه به شدت گریه کرد. مهمانی به هم خورد. داییها پیغام دادند که ما قول دادهایم. #سبیل_گرو_گذاشتهایم .
💭از داییهای ناتنی اصرار و از امید و مادرش انکار . وقتی پدر نیست ، دختر صدتا بزرگتر پیدا میکند . قوم و خویشها برای امید، مادرش و افسانه از بیگانهها بدتر بودند. داییها رگهای گردنشان را کلفت میکردند و ناسزا میگفتند. معلوم نبود چرا اصرار داشتند این وصلت انجام شود.
💭مادر و امید دو بار خانه را عوض کردند. ولی مگر در شهر ارومیه چقدر طول میکشد تا خانهی کسی پیدا شود. امید راننده تاکسی بود . در خیابانها میچرخید. خیلی راحت میشد او را پیدا کرد. افسانه به مدرسه میرفت. پیدا کردنش راحت بود. دخترک میترسید . میلرزید . گاه در گوشهی اتاق کِز میکرد. از خانه بیرون نمیرفت . گاه چند روز به مدرسه نمیرفت . التماس و خواهش مادر و برادرش هم فایدهای نداشت. فشارها تبدیل به #تهدید و حرفها تبدیل به #مزاحمت شد. دخترک داشت روانی میشد. زن درمانده شده بود. التماس و زاری فایدهای نداشت. امید نزد داییها خواهش و تمنا کرد که از این وصلت دست بردارند، اما حرفهایش تاثیری نداشت. هیچچیز کارگر نبود. داییها اصرار داشتند که حتما باید افسانه با مرد ۵۵ ساله ازدواج کند.
💭سرانجام امید تصمیم مهمی گرفت. #مهاجرت! فکر مهاجرت در ذهنش خطور کرد . اما به فکر این جوان ۲۱ ساله نرسید که به یکی از شهرهای کشور خودش مهاجرت کند. به تهران مهاجرت کند. به تهران که دریاست. به اصفهان یا بندرعباس و یا کرمان مهاجرت کند . کرمان جایی بود که هنوز مادرش دوستان و آشنایانی را در آنجا داشت. او با چند نفر از دوستانش مشورت کرد. آنها او را به یک قاچاقچی انسان معرفی کردند. در نهایت با یک قاچاقچی کُرد صحبت کرد. مردی که دوستانش او را خوب می شناختند . اگر چه مرد قاچاقچی بود ، اخلاق کُردها را داشت. در کارش صادق بود. نامرد نبود . قولش قول بود . حرفش حرف بود . دوستان امید میدانستند که کارش حرف ندارد . دلّال و قاچاقچی است ، ولی روی حرفی که میزند ، میایستد . قاچاقچی پیشنهاد کرد امید و خانوادهاش به نروژ بروند. مرد دلال گفت : "آنجا کردها زیاد هستند . #نروژ هم پناهنده میپذیرد ." قاچاقچی گفت تهیهی پاسپورت و ویزا برای چهارنفر ۲۰ میلیون تومان هزینه دارد. امید چانه زد. مرد گفت کمتر از شانزده میلیون تومان نمیشود.
💭 سال ۱۳۸۵ بود . امید تاکسی اش را فروخت . مقداری از وسایل خانه را فروختند . مرد چهار عدد پاسپورت را آورد . پاسپورتها متعلق به کشور #ترکیه بود . مرد گفت هر چهار نفر با هم رهسپار نشوند. قرار شد امید با برادر معلولش پرواز کند و چهل روز بعد مادرش و افسانه بروند.
#ادامهدارد...
📚شازدهحمام جلد چهارم
✍ #دکتر_محمدحسین_پاپلییزدی
@zarrhbin